eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣9⃣3⃣ 🌷 💠خالڪوبی تا شهـادت 🔰وقتی شهید شد، را جمع می‌کردند ڪه نفهمیم مجید 🕊 شده است. 🔰بی‌آنڪه کسی بتواند پیڪر بی‌جانش⚰ را برای خانواده‌اش برگرداند.ڪنار دیگر دوستان زیر آسمان🌤 غم گرفته آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی می‌خواهد این خبر را به برساند؟😔 🔰«همه می‌دانستند رابطه‌مان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم»☺️ و را «آقا افضل» صدا می‌ڪرد.ما هم همیشه به او می‌گفتیم. 🔰آن‌قدر به هم نزدیڪ بودیم👌 که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان می‌شدند.وقتی خبر 🕊 پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند🚫 من بفهمم. لحظه‌ای⚡️ مرا تنها نمی‌گذاشتند. 🔰با اجبار مرا به خانه برادرم🏡 بردند ڪه ڪسی برای گفتن به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح🌄 تمام پلاڪاردهای دورتادور را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت🌷 پسرم نشوم. 🔰این ڪار تا ۷ روز پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ⚡️ولی چون تماس☎️ نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود😭. 🔰او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد❌. آخر از حرف‌هایشان و شهید شدن🌷 دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم هم شهید شده🕊 است. 🔰ولی باور نمی‌ڪردم😔. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و را چک می‌ڪنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید.تا ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم😄؛ ⚡️اما نمی‌آید! است ڪه نیامده است.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣0⃣4⃣ 🌷 💠نوزاد سياهپوش 🔰آن روز به همراه یکی دیگر از خواهران رزمنده و چند برادر مسیر را در پیش گرفتم جاده تا سطح آسفالت🛣 راحت بود اما برودت هوا و ریزش برف از یک سو و آسفالته نبودن بقیه مسیر ما را مجبور کرد که مسیر تا روستا را با پای پیاده 🚶طی کنیم. 🔰به در منزل که رسیدم مادر پیرش در را به روی ما باز کرد🚪 تا ما را دید گفت: از فرزندم نامه📩 آورده ‌اید به یکباره بغض گلویم را گرفت😢 نمی‌ توانستیم در همان لحظه این را به او بدهیم این بود که تصمیم گرفتیم مهمان خانه این شویم.... 🔰به محض ورود به اتاق نوزاد به دنیا آمده ‌ای در گوشه دنج اتاق در حالی که پارچه ای قرمز🔴 بر سرش کشیده بود تمام حواسم را به سمت خود معطوف کرد، هم زن جوانی بود که چند روز پیش این نوزاد👶 را به دنیا آورده بود... 🔰مادر شهید 🌷با خوشحالی در حالیکه چشمانش برق می زد خبر نوزاد تازه به دنیا آمده فرزندش را به ما داد و در حالیکه از ما می خواست برای فرزند اش نامه ای💌 بنویسیم و این خبر را به او بدهیم می‌ گفت: این طفل به دنیا آمده ثمره چندین سال نذر و نیاز من و پسرم است😔. غم تمام وجودم را گرفته بود و اشک امانم را برید😭 چگونه می‌ توانستم، فرزندش را به او بدهم، اما چاره‌ای نبود.... 🔰خبر را که به شهید دادیم بیچاره هاج و واج نگاهمان می‌ کرد😦 و فقط اشک می‌ ریخت هر چه دلداریش می‌ دادیم بیشتر اشک می‌ ریخت😭 و در حالی به گهواره نوزاد تازه به دنیا آمده خیره شده بود گفت: من با چه كنم، چه....؟ شهید هم حال روز چندان خوبی نداشت، ولی با این وجود در حالیکه به شدت اشک می‌ ریخت مادر شوهر را دلداری می‌ داد. 🔰باید به شهر باز می‌ گشتیم و تدارکات را برای بازگشت شهید🌷 به زادگاهش مهیا می‌ کردیم چند روز بعد زمانی که برای شرکت در مراسم و ختم شهید به روستا بازگشتیم بر نوزاد هم سیاه پوشیده▪️ بودند.... راوى: مسئول بسیج جامعه زنان سپاه بیت‌ المقدس کردستان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣0⃣4⃣ 🌷 🔰این یک هفته من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته از شهادتش🌷 خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی 📱منتشر شده را به دیوار زدند. 🔰آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد😍 که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده⁉️ اما هیچ کس جوابم را نمی‌داد🔇. 🔰بعد گفتم که اصلا را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمی‌دانم چه کسی بود از پشت را داد و گفت « محمدرضایتان آمده🕊». 🔰در تمام آن یک هفته در اضطراب 😥بودم. که تماس گرفت📞 یادم است فقط بهش می‌گفتم محمد مراقب خودت باش داری چه کار می‌کنی کار که نمی‌کنی. 🔰می‌گفت مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم. اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر شد و گفت چرا اینقدر می‌گویی مراقب خودت باش⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💔ــگــی من یک هستم! نه دیده ام؛ و نه را زیارت کرده ام..... حتی زمان حیات را هم درک نکرده ام.......😔😔 نه در شب هایم را سحر کرده ام و نه در قبر های شبانه ضجّه زده ام......😭💔 نه با لالایی به خواب رفته ام و نه با نوای از خواب برخواسته ام.....😔😔 نه پرپر شدن را جلوی چشمان خیسم دیده ام و نه حتی بدون دویدن همرزمانم را....😭😭 نه صدای رفقایم را در شنیده ام و نه گریه های عملیات را دیده ام.....😔💔 من فقط عاشقی شهدا را دارم...😔 هیچ کدام از دوستانم روی پاهایم جان نداده اند...😭😭 رفیق شهیدم را برای جوانش نبرده ام.....😔😔 من با پرسشِ بی پاسخ فرزند رفیق شهیدم مواجه نشده ام...😭😭 ای ای ای .. ای .. من فقط یک هستم...... مدعی شهدا بودن......😔😔 اما همین مرا بیچاره کرده....... من هیچ یک از این صحنه ها را ندیده ام... اما تصورش هم سخت دلتنگم میکند... 😭💔 و اما شما که همه ی اینها را دیده اید چگونه با خود کنار می آید...؟ 😔 من میدانم که شما با زندگی میکنید و بالاتر از خاطرت با ...😔😔 شما را به قطره قطره خون قسم میدهم وقتی در خلوت خود از یادی کردید، یادی هم از ما کنید که سخت محتاج هستیم.😔💔🙏 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣1⃣4⃣ 🌷 💠همسر بزرگوار فرمانده ی شهید مرتضی حسین پور(حسین قمی) 🌷من معتقدم حق فرزندمن است که را خیلی خوب بشناسد👌. خوب به یاد دارم وقتی برنامه ،برنامه شهید علی یزدانی🕊 را نشان می داد ،مرتضی با دیدن صحبتها و اشکهای همسر شهید😭 تاب نیاورد و رفت و در گوشه ای گریه می کرد😭 تا من اشکهایش را نبینم. 🌷می گفت: که جایگاه خوبی دارد الان!!.گفتم: بله جای شهید خوب است،⚡️ اما زیاد است. از این رو خودم شروع کردم به صحبت🎤 با رسانه ها تا این خاطرات ثبت شود📹، صحبت کنند و همه اینها مکتوب بماند. 🌷تا اگر روزی ماهم این مکتوبات به پسرم کمک کند تا و راه پدر را خوب بشناسد.تا همه شهدای مدافع حرم را 👌.شاید برایمان خیلی سخت است😣 وقتی از دُر دانه های زندگیمان صحبت می کنیم از افعال استفاده کنیم همه فعلا،رفت و بود و گفت و.... است. 🌷اما می خواهیم ی مردم آنها را بشناسند.خیلی خیلی دوست دارم آن قدر که همه همت و باکری را می شناسند و از آنها می گویند🔊وِرد زبانشان بشود امثال ها، ها و که خیلی مظلومانه شهید🕊 شدند. این ها باید سرِ زبانِ ما ها بیافتد. 🌷همسرم ای بود که خالصانه شهید شد🕊 و دفن شد. پ.ن:سه رفیق کجایی فرمانده 😔😔 هیچ وقت یادم نمیره چقدر وقتی این دو دوست صمیمی شونو شنیدند ناراحت شدند😭😔. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣3⃣8⃣ 🌷 🔰 در 19 سالگی عازم جبهه شد. پس از اعزامش🚌 تغییرات زیادی در رفتار و چهره او رخ داد و چهره اش شده بود. نیمه‌های شب‌ و دعا📖 می‌خواند. پدرم پس از اعزام علی خواب دید که او برای خداحافظی👋 نزدش آمده است. 🔰زمانی که بیدار شد به گفت که ما دیگر علی را نمی‌بینیم🚫. مادرم از اوضاع روحی علی هم متوجه شده بود که او به شهادت🌷 می‌رسد. به همین خاطر ناآرام بود😥 تا اینکه و سپس را آوردند. 🔰دوستانش برایمان تعریف کردند که چند آرپی‌جی در عملیات رمضان به سمت دشمن پرتاب کرد💥. ناگهان دشمن را نشانه گرفت و با گلوله به سمتش شلیک کردند. نیروها عقب نشینی کردند و پیکر علی⚰ در منطقه جا ماند. پس از وسایل شخصی و ساکش💼 را برایمان آوردند؛ ⚡️اما خبری از پیکرش نشد😔. 🔰پس از گذشت ، از بازگشت علی ناامید شده بودیم. به ما گفته بودند که شن‌های روان روی 🌷 را پوشانده و احتمال این که پیدا شود، کم است. در تمام این سال‌ها حضور علی👤 را در کنارمان احساس کردیم. هر بار که به برمی‌خوردیم به کمک‌مان می‌آمد. 💠روزی پدرم داشت و به هیچ کس چیزی نگفته بود❌ او از می‌خواهد که کمکش کند. همان روز فردی ناشناس👤 به درب خانه ما می‌آید و مقداری پول💰 به دست پدرم می‌سپارد و می‌گوید که این پول را اگر نیاز دارید شما بردارید و اگر نه به یک فرد بدهید. راوی:خواهر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣8⃣8⃣ 🌷 راوی:احمد رضا بیضایی برادر شهید محمود رضا بیضایی 🔰اواخر ١٣٦٠ بود. يادم هست كه زن صاحبخانه🏡 ميگفت: « را آورده اند خانه.» اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را . 🔰وارد اتاق كه شدم بود و «بچه👶» توى بغلش و زنهاى همسايه و فاميل كه يك حلقه دور آن زده بودند. اين تنها تصويرى است كه از تولد به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته🗯 🔰٣٠ ديماه ٩٢، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز🛫 به زمين نشست و با از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم. 🔰از همسرم💞 كه پدر و مادرش و پسرمان را در رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه، محمودرضا🌷 را به برساند. 🔰نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى 🏡 صداى گريه زنه😭ا توى كوچه شنيده مى شد. پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم. بود و زنهاى همسايه كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. شبيه محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما اينبار «بى محمودرضا😔» بود. 🔰مادر از خبر طورى كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته❌ بى قرار بود و نبود. نشسته بود اما غرق در اشک😭. مدام مى گفت: رفتى به رسيدى؟ «راه امام حسين را رفته پسرم...» مى گفت و اشك مى ريخت. 🔰گاهى هم ميگفت: « رفت...» نشستم پيش 👥 و بهترين جاى دنيا🌎 در آن لحظات همانجا بود. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#خبرشهادت با خنده میگفت: شهید میشم و دعام کنید...😍☺️ گفتم #مومن، بادمجون بم آفت نداره به شوخی...😀 جواب داد نه خبر شهادتم رو یک #شهید داده ...😍 گفتم کی؟... گفت #شهیدشوشتری {قبل از شهادتشون} وقتی که اومده بود تو پادگانمون (لشگر 8 نجف اشرف) تا چشمش به من افتاد بهم اشاره کردو گفت: تو #شهیدمیشی❤️🍃 خوشحال بود و میخندید... #عبدالمهدی جدی گرفته بود و ما به شوخی می گفتیم انشاءالله😐 الان #دلتنگیم فقط همین دلتنگ، واحسرتا جامونده ایم از شهدا...😭 شهدا از قبل انتخاب شده اند.👌 #شهید_عبدالمهدی_کاظمی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
⚜من #خبرشهادت همسرم را به بدترین نحو در یکی کانال‌های محلی تلگرام📱 خواندم. باور کردنی نبود😔 #تلخ‌ترین لحظات عمرم بود ⚜ #شهادت خیلی شیرین است 💥اما... محمدامینم الان حرف می‌زند و هر روز صبح به عکس #بابایش سلام می‌کند✋ و می‌بوسدش، منتظر است تا برگردد، هنوز آنقدر نمی‌تواند🚫 این چیز‌ها را #درک کند، چون فقط سه سال دارد و می‌گوید که بابایی بیاد بریم موتورسواری🏍 راوی:همسرشهید #شهید_علیـرضا_بریری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#همسر_شهید 🔸پنجشنبه 5 آذر #آخرین_شبی بود که با میثم حرف زدم. قرار بود جمعه جشن🎉 بگیریم و همه را دعوت کنیم💌 تا بیایند وسایل #نوزادمان را ببینند. اما از آنجا که #خبرشهادت میثم در فضای مجازی پیچیده بود و همه ی فامیل می دانستند، دعوت ما را قبول نمی کردند❌ و بهانه می آوردند‼️ ⚡️ولی ما بی خبر بودیم 🔹خانه🏡 را مرتب کرده بودم و میوه آوردم و با #مادر آقا میثم ذوق لباس های بچه را می کردیم😍 زمان زیادی نگذشته بود که برادرم آمد دنبالمان و گفت: باید برویم خانه #مادرشوهرم مهمان داریم 🔸وقتی رسیدیم #امام_جمعه شهرمان و همراه با یک نفر دیگر👥 داخل خانه نشسته بودند کسایی که می رفتن #سوریه حاج آقا به خانواده هاشون سر می زد. با خودم گفتم: دوماه #میثم رفته سوریه و حالا که داره بر می گرده اومدن سر بزنن😕 🔹رفتم و نشستم. حاج آقا احوال پرسی کردند و در مورد زمان #اعزام و از این دست سوال ها پرسیدند. بعد هم گفتند: شما از سوریه رفتن ایشون راضی بودین⁉️ گفتم: #بله 🔸آرام آرام سوال می پرسیدند و بعد از اینکه احساس کردند من #آمادگی پیدا کردم، گفتند: آقا میثم #مجروح شدن💔 آب دهانم را فرو بردم و با تعجب و حیرت به ایشان نگاه می کردم😥 نمی دانم چرا نتوانستم حرفی بزنم🚫 و همینطور ساکت بودم 🔹وقتی که دیدند هیچ #عکس_العملی نشون ندادم بلافاصله گفتند: خدا داده و #خداگرفته و من تازه فهمیدم که علت این سوال و جواب ها اینه که #میثم_شهید_شده😭 #شهید_میثم_نجفی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻مادر شهید 🔰همه می‌دانستند #من_ومجید رابطه‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا مریم خانم☺️ و #پدرش را آقا افضل صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او #داداش_مجید می‌گفتیم. 🔰آن‌قدر به هم نزدیک بودیم💞 که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان #جمع می‌شدند. وقتی خبر #شهادتش🌷 پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم❌ لحظه‌ای مرا تنها👤 نمی‌گذاشتند. 🔰با اجبار مرا به خانه برادرم🏡 بردند که کسی برای گفتن #خبرشهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتا دور #یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت🌷 پسرم نشوم😔 🔰این کار تا ۷ روز🗓 ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت📵 بی‌قرار بودم. یکی از دخترهایم درگوشی همسرش #خبر_شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود😭 🔰او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد🚷 آخر از تناقضات حرف‌ هایشان و #شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم #مجیدمن هم شهید شده🕊 است. #شهید_مجید_قربانخانی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰خوابی که خبر از شهادت مهدی را داد 🔸دو روز مانده به #شهادت مهدی مادر بزرگش خوابی می بیند. وی در این خواب می بیند که از یک #زیرزمین تاریک و غبار آلود🌫 آقایی نورانی💫 بیرون آمد. از آن اقا پرسید که اینجا کجاست⁉️ وی پاسخ داد " آمده ام سرباز خسته #دمشقم را ببرم " 🔹این خواب دو روز بعد با #خبرشهادت مهدی تعبیر شد و با صحنه هایی که خانواده شهید در معراج شهدا🌷 دیدند مطابقت پیدا کرد. 🔻مادر شهید می گوید: صد در صد از #راهی که انتخاب کردم راضی هستم👌 و این باعث #افتخار من است. اگر برای مهدی غیر از این پیش می آمد من باید شـ⚡️ـک می کردم. #شهادت لیاقتش بود. 🔸مهدی حالت خاصی داشت. هیچ وقت نمی توانستم وی را با #دل_سیر نگاه کنم. برای همین هر وقت می آمد جلوی پایم می نشست سریع بلند می شدم👤 یا می آمد جلویم می ایستاد سرم را پایین می انداختم گویی قلبم💓 کَنده می شد. این حالت را از کودکی نسبت به #مهدی داشتم. هر وقت در نماز می نشست ساعت ها دست به دعا بود وگردنش کج. من میگفتم خدا من که نمی دانم این چه می خواهد😔 هر چه می خواهد #حاجت_روایش کن. #شهید_مهدی_عزیزی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰خوابی که خبر از شهادت مهدی را داد 🔸دو روز مانده به #شهادت مهدی مادر بزرگش خوابی می بیند. وی در این خواب می بیند که از یک #زیرزمین تاریک و غبار آلود🌫 آقایی نورانی💫 بیرون آمد. از آن اقا پرسید که اینجا کجاست⁉️ وی پاسخ داد " آمده ام سرباز خسته #دمشقم را ببرم " 🔹این خواب دو روز بعد با #خبرشهادت مهدی تعبیر شد و با صحنه هایی که خانواده شهید در معراج شهدا🌷 دیدند مطابقت پیدا کرد. 🔻مادر شهید می گوید: صد در صد از #راهی که انتخاب کردم راضی هستم👌 و این باعث #افتخار من است. اگر برای مهدی غیر از این پیش می آمد من باید شـ⚡️ـک می کردم. #شهادت لیاقتش بود. 🔸مهدی حالت خاصی داشت. هیچ وقت نمی توانستم وی را با #دل_سیر نگاه کنم. برای همین هر وقت می آمد جلوی پایم می نشست سریع بلند می شدم👤 یا می آمد جلویم می ایستاد سرم را پایین می انداختم گویی قلبم💓 کَنده می شد. این حالت را از کودکی نسبت به #مهدی داشتم. هر وقت در نماز می نشست ساعت ها دست به دعا بود وگردنش کج. من میگفتم خدا من که نمی دانم این چه می خواهد😔 هر چه می خواهد #حاجت_روایش کن. #شهید_مهدی_عزیزی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣9⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰فرزندم را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم💞 کنارم باشد. هنگامی که این پیغام💌 را به ایشان دادم، گفت: این‌جا به من بیشتر نیاز است و باید » و من هم قبول کردم.  🔰وقتی محمودرضا به دنیا آمد👶 همسرم به من پیغام داد که عکس📸 را برای من نفرستید، زیرا می‌ترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و شوم. مدتی از اعزام غلامرضا به گذشته بود و او هنوز فرزند دومش👥 را ندیده بود، تا این‌که تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد. 🔰بهشون گفتم: به اتفاق بچه‌ها و رهسپار سوریه هستیم✈️و او بسیار خوشحال شد😍 و کار‌های سفر ما را از آن‌جا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود😔 اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم. 🔰روزی که ما به سوریه رسیدیم، با یک دسته گل💐 به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه📆 در سوریه ملاقات کردیم و او را در اغوش کشید و آن‌ها را غرق بوسه کرد. 🔰وقتی خبر شهادت🌷 غلامرضا را به ما دادند، گوشه اتاق گریه می‌کرد. از او سؤال کردم چرا گریه می‌کنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده⁉️ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که شهید شده و نمی‌دانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمی‌بینی😔 مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: اگر من شدم غمگین و ناراحت نباشید، من و همیشه در کنار شما هست💕 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💔ــگــی من یک هستم! . نه دیده ام؛ و نه را زیارت کرده ام..... . حتی زمان حیات را هم درک نکرده ام.......😔😔 نه در شب هایم را سحر کرده ام و نه در قبر های شبانه ضجّه زده ام......😭💔 نه با لالایی به خواب رفته ام و نه با نوای از خواب برخواسته ام.....😔😔 نه پرپر شدن را جلوی چشمان خیسم دیده ام و نه حتی بدون دویدن همرزمانم را....😭😭 نه صدای رفقایم را در شنیده ام و نه گریه های عملیات را دیده ام.....😔💔 من فقط عاشقی شهدا را دارم...😔 . هیچ کدام از دوستانم روی پاهایم جان نداده اند...😭😭 رفیق شهیدم را برای جوانش نبرده ام.....😔😔 من با پرسشِ بی پاسخ فرزند رفیق شهیدم مواجه نشده ام...😭😭 ای ای ای .. ای .. من فقط یک هستم...... مدعی شهدا بودن......😔😔 اما همین مرا بیچاره کرده....... من هیچ یک از این صحنه ها را ندیده ام... اما تصورش هم سخت دلتنگم میکند... 😭💔 و اما شما که همه ی اینها را دیده اید چگونه با خود کنار می آید...؟ 😔 من میدانم که شما با زندگی میکنید و بالاتر از خاطرات با ...😔😔 شما را به قطره قطره خون قسم میدهم وقتی در خلوت خود از یادی کردید، یادی هم از ما کنید که سخت محتاج هستیم.😔💔🙏 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣8⃣2⃣1⃣ 🌷 💠شهیدی که در جریان آزادسازی به شهادت رسید و ساکنان این شهر مانند زمانی که خرمشهر آزاد شد و نام شهید «جهان آرا» بر سر زبان ها افتاد، آزادی حلب را خون شهید نیک زاد🌷 و همرزمانش می دانند و دلاوری هایش را به خاطر سپرده اند♥️ 🔰چند روز آخر مادرم مدام این شعر «خدایا چنان کنم سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما » را می خواند. مادرم را قسم می دادم که به شهادت ابوالفضل راضی نشود😢 زیرا می دانستیم که اگر راضی شود، ابوالفضل به شهادت می رسد. دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم. 🔰آن زمان من و مادرم در شهرک شهید بروجردی زندگی می کردم. آنجا چند را به خاک سپرده اند. به زیارت شهدا که می رفتم، می گفتم: من هم مثل دختر یا خواهرتان هستم. دعا کنید🤲 همه رزمنده ها و ابوالفضل ما سالم و سلامت باشند. 🔰مادرم روزهای آخر، مثل روزهای قبل نبود❌ خواب هایی که می دید برایمان تعریف نمی کرد و در مراسم بود. روز آخر، پیش از آن که را بدهند، مادرم، من را به همراه پسرم فرستاد فروشگاه تا خرید کنیم🛍 از فروشگاه که بیرون آمدیم و سمت مزار شهدای گمنام رفتیم. اذان ظهر بود و چه اذان ظهری! 🔰خیلی دلگیر بود💔 و انگار یک نفر قلبم را از داخل سینه ام بیرون کشید و یک لحظه پاهایم بی جان شد. آنجا گفتم: خدایا . آن لحظه ابوالفضل با داعشی ها درگیر بوده و ساعت 4 بعد از ظهر به می رسد. به خانه که رسیدیم، مادرم هم حال خوبی نداشت. چند دقیقه بعد، یک رهگذر👤 که شبیه جانبازها بود، زنگ خانه مان را زد و آب خنک می خواست. پسرم برایش آب برد. 🔰به پسرم گفته بود: من تازه از عراق آمده ام. شما در سوریه کسی را دارید⁉️ پسرم گفته بود: بله. آن مرد هم جواب داده بود که؛ ان شاالله مسافرتان . پشت سر هم اتفاق هایی می افتاد تا ما آماده شنیدن خبر شهادت🕊 شویم. 🔰روز پنج شنبه، برادرم صبح زود به خانه مان آمد و قبل از آن که چیزی بگوید، مادرم گفت: خبر شهادت ابوالفضل را آورده ای؟ فقط بگو شده یا اسیر؟ برادرم گفت: شهید شده است😔 و آن لحظه با تمام وجود احساس کردم که، خاک عالم را بر سرم ریختند. 🖇ابوالفضل روز به شهادت رسید🌷 و پیکرش را روز به ایران آوردند. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰خوابی که خبر از شهادت مهدی را داد 🔸دو روز مانده به مهدی مادر بزرگش خوابی می بیند. وی در این خواب می بیند که از یک تاریک و غبار آلود🌫 آقایی نورانی💫 بیرون آمد. از آن اقا پرسید که اینجا کجاست⁉️ وی پاسخ داد " آمده ام سرباز خسته را ببرم " 🔹این خواب دو روز بعد با مهدی تعبیر شد و با صحنه هایی که خانواده شهید در معراج شهدا🌷 دیدند مطابقت پیدا کرد. 🔻مادر شهید می گوید: صد در صد از که انتخاب کردم راضی هستم👌 و این باعث من است. اگر برای مهدی غیر از این پیش می آمد من باید شـ⚡️ـک می کردم. لیاقتش بود. 🔸مهدی حالت خاصی داشت. هیچ وقت نمی توانستم وی را با نگاه کنم. برای همین هر وقت می آمد جلوی پایم می نشست سریع بلند می شدم👤 یا می آمد جلویم می ایستاد سرم را پایین می انداختم گویی قلبم💓 کَنده می شد. این حالت را از کودکی نسبت به داشتم. هر وقت در نماز می نشست ساعت ها دست به دعا بود وگردنش کج. من میگفتم خدا من که نمی دانم این چه می خواهد😔 هر چه می خواهد کن. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 🌲به عشق 💕حضرت زینب ○باردومی که به سوریه برود خیلی ناراحت بودم میگفتم یکبار رفتیدکافی است برای چه دوباره می روید، کنارم وگفت اگرمابه سوریه نرویم چه کسی میخواهدبه نیروهای مردمی سوریه کمک کند⁉️ 🌳 مردمی که تکفیری ها، له میشوند، کسی نیست آنهارایاری رساند، من به خاطراسلام میروم تااجازه ندهم حضرت زینب یک باردیگر به اسارت دربیاید، بااین حرف هامرا بااینکه مدام گریه می کردم ولی دربرابر حضرت زینب تسلیم شدم وراضی هستم به خدا. 🌲○دخترشهیددرادامه میکند: بعدازشنیدن پدرجزخنده کاری نمیتوانستم بکنم زیراهرکسی آرزوی شهادت راداردو واقعاخوشحال بودم که پدرم چون لیاقتش راداشت زیرااین فیض عظیم نصیب هرکسی نمیشود.🍁 ✍راوی:دخترشهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 6⃣7⃣ 💢 بر حکومت خود ترسید... واگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد. به تو گفت:_خدا لعنت کند را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم.تو پاسخ دادى : _✨اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را کسى نکشت. و اگر نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین دست بزند. تو نترسیدى؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود: "حسن و حسین جوانان بهشتى 🌸اند." 🖤اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى. و سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن، کرد که: «ذریۀ بعضها من بعض .(43)» به فکر کن زینب! به که بر دوش توست ! به اى که پیش روى توست.تا ساعتى دیگر،... قاصدى حسین و دوفرزندت را به خواهد داد.... و عبدالله گریه کنان خواهد گفت :_اناالله و اناالیه راجعون. که نامش است به طعنه خواهد گفت : 💢_این مصیبت از حسین به ما رسید. و کفش خود را بردهان او خواهد کوبید که : _اى حرامزاده! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى؟ به خدا قسم که اگر در آنجا داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش شوم.سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و مى بخشد این است که این دو فرزند، حسین و حسین کشته شدند. و سپس روى به آسمان 🌫خواهد کرد و خواهد گفت : _خدایا! ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، را قربانى خاك پایش کردم. 🖤زیر لب زمزمه مى کنى: _✨کاش فرزند مى داشتم و همه را فداى حسین مى کردم. و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى:حسین ! حسین ! حسین! حسین اگر بود، تحمل همه این رنجها و دردها و داغها اینقدر مشکل نبود.... حتى داغ على اکبر، حتى مصیبت قاسم ، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس!...عباس ؟ ! تو با خواهرت چه کردى عباس ؟! تو از کجا آمده بودى عباس؟ تو چگونه خودت را با جگر زینب ، پیوند زدى؟هم اکنون که به مى رسیم، من به چه بگویم ؟ 💢بگویم ام البنین ! مادر پسران مادر کدام پسران ؟ کجایند آن چهار سروى که تو روانه کربلا کردى ؟بگویم : ام البنین ! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب بخوانند.حسین ! حسین ! حسین! جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه کرد؟ با پیران و سالخوردگان چه کرد؟ با حبیب چه کرد؟ با مسلم چه کرد؟ حسین ! حسین ! حسین!تو اگر بودى، سینه تسلاى تو اگر بود، نگاه آرام بخش تو اگر بود، همه غمهاى عالم ، قابل تحمل بود.پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد.... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh