eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 7⃣9⃣1⃣ 🌷 👈 ❤️🕊 💠 پیگیـر بــود ... 🔹محسن خاصے براے شهـادت داشت، عیـد با خانمش آمد پیش من خیلی نصیحتش ڪردم ڪہ محسن نمی‌خواهد، تو بچہ داری و… هیچ جورے توی ذهنش نمی‌رفت... 🔸روز آخرے ڪہ آمد پیش من، گفت: « حاجـی، چرا من نمی‌توانم بروم؟ چرا کارم جور نمی‌شود کہ بروم؟» گفتم: «محسن،‌ یڪ جای ڪارِت دارد؛ مثل مایی. برو آن گیـر را درست ڪن.» باتعجب گفت: «من فهمیدم کجای کار گیر دارد: راضی نیست!» 🔹من هم می‌دانستم که نمی‌رود پیش مادرش تا بگیرد؛ گفتم: «پس برو رضایتش را به دست بیـاور.» احساس هم ڪردم کہ نمی‌رود. ولے با مادرش کہ صحبت ڪردیم، می‌گوید کہ رفته آنجا، بہ دست و پای افتاده و‌ گریه شدید ڪرده که از پاهای ایشان می‌شده است. 🔸به مـادر ڪرده است: «اجازه بده من بروم.» مـادرش هم می‌گوید: «برو؛ ولے شهید نشو » ڪہ محسن در جواب گفته است: «نه، من می‌روم؛ ولی می‌شوم مادر.» ✍ راوی : جناب حمید خلیلی ( مدیر انتشارات شهید ڪاظمی ) 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1_18446984.mp3
زمان: حجم: 4.25M
اینوگوش کنین رفقا☝ دیگر این خانه مرا تنگ بود😔 زندگی بی شهدا ننگ بود😭 دعا😞💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣6⃣2⃣ 🌷 💠مرام علوى 🌷به رسیدم که دو نفر از نیروهای در آنجا بودند. همین که چشمشان👀 به من افتاد دستهای خود را روی سرشان گذاشتند🙆 و به طرف ما آمدند. 🌷خیلی بودم، یک قمقمه آب برداشته بودم برای موقع ، خواستم بخورم، آن دو نفر عراقی همین که چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند: 💧… ماء. 🌷در حالی که خودم، از تشنگی خشک شده بود 😪آب را به یکی از آنـان تعـارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعـارف کرد آن دو نفر آب را . 🌷یکی از آنان بود و قادر به حرکت نبود، خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی می کند🙏. یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش می کند، به این نتیجه رسیدم که هر دو 🙂. آنان را به پشت انتقال دادم.... 🎤راوی : 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 7⃣6⃣ 😊 #شوخی_حاج_همت 🔸 بچـــه‌هـــا #كسل شده بــودن و حوصله نداشتن .🙁 حـــاجي درِ #گـ
🌷 8⃣6⃣ 💠رسم خاص 🔸وقتی پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و می خوابوندیم تا با رویش خاک بریزن اونم کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ... 🔹اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، شده بودیم،😟 دویدیم و رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس بریزه ، پیدا شد.😳 دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ... 🔸بچه ها در حالیکه از می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😂😂 🔹چون تو می خواستی کنارش بشی خودش رو نشون داده ها!!!😂😂 و کلی ...😁 😁 👈شادی روح از شهدای تفحص 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣7⃣ 💠 دعوای جنگی 🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان #حرفشا
🌷 ⃣7⃣ 💠 جناب سرهنگ 🔸اسمش بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم . دو سالی می شد که شده بود و با ما تو یک بود. 🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂 🔸تا اینکه یک روز در باز شد و یک گله مسلح ریختند تو آسایشگاه و نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧 🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این (مسخره) را! 🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔 🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی شده بود و پس از هزار و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر . چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳 ــ دست و پایش را شکسته بودند؟         ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟         _ جای سالم در بدنش بود؟         ــ اصلاً زنده بود؟! 🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی شد!😉 --آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه . جاش خوب و راحته.😄😄 🔹می خوره و می خوابه و انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که است. و بعد از آن، کلی گرفته اند و بهش می رسند.😁😁 یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
اگر از سرهایمان کوه‌ها درست شود هرگز نخواهیم گذاشت که نسل‌های بعد در کتاب تاریخشان بخوانند امام خامن
نمی‌توانستم باور کنم که او #شهید شد، بعد از گذشت چند روز به یاد روزهایی افتادم که محمدامین از من #التماس می‌کرد: مامان! دعا کن من شهید شومـ🕊. از اینکه می‌دیدم پسرم به آرزوی خود رسید خدا را شکر کردم و با خود گفتم «مگر یک مادر جز اینکه فرزندش به آرزوی خود برسد خواسته دیگری دارد⁉️» طلبه جوان #شهید_محمدامین_کریمیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از پستهای روز
1_18446984.mp3
زمان: حجم: 4.25M
🎵 دیگر این خانه مرا تنگ بود😔 زندگی بی شهدا ننگ بود😭 دعا😞💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
از بسیجیانِ فعال #مشهد بود ... مدت طولانی برای اعزام به #سوریه به هر دری زد و به هر مقام نظامی که می‌ شناخت متوسل شده و حتی #التماس کرد اما به جایی نرسید ... در نهایت با اصرار و پافشاری عجیب توانست خودش را از طریق #فاطمیون به سوریه برساند... نکته‌ی تکان دهنده این‌ است که محمد فقط سه روز در میدان نبرد #سوریه بود و این بسیجیِ از دنیا دل ڪنده، روز ۲۵ آبان ۱۳۹۴ با آتش مزدوران سعودی تکفیری #داعش بال در بال ملائک گشود. « روحش شاد با ذکر صلوات » #شهید_محمد_سخندان🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 عده ای در #عشق بی حد میشوند مثل #سجاد_زبرجد میشوند #کلام_شهید اگر ما در راه امام زمان (عج) ن
1⃣1⃣8⃣ 🌷 💠روایتی از همرزم 🔰سال ۹۱ با سجاد هم خدمتی بودیم یه روز قرار شد برای مراسم تشییع 🌷 یکی از بچه ها همراه مسولمون بره که اون ۲ تا شهید گمنام با ماشین ون🚐 از بیاریم. 🔰از روز قبلش با کلی کل کل کردیم که کدوممون👥 برای آوردن شهدای گمنام بره ⁉️ خیلی بهم کردیم . آخرش یه حرفی زد که خشکم زد😦. 🔰گفتش میخوام داخل مسیر ازشون عاجزانه کنم که منم پیش خودشون ببرن و منم بشمـ🕊 ... روزی که خبر بهم رسید گفتم که دمت گرم که قدر اون موقعیت رو دونستی😔 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یادت #ای_دوست بخیر نازنینم خوبی⁉️ خبری نیست ز #تو دل من میخواهد، که بدانی #بی_تو دل منـ❤️ اندازه ی
5⃣2⃣8⃣ 🌷 🔸شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی 🔹زمان شهادت: 1394/08/16 🔸مکان شهادت: سوریه ؛ حلب 🔹به روایت همرزمش 🔰محمد حسین بود،واقعا غیر از این چیزی نمی تونم در موردش بگم.چون کارهایی که انجام می داد رو جز با عشق نمیشه توجیه کرد🚫همیشه وقتی همه ی ما کم می آوردیم اون بود✊ 🔰خیلی از شبها🌙 که بعضی از یگان ها آمادگی کردن نداشتند محمد حسین و یگان تحت امرش می شدند و نمی گذاشتند کار روی زمین بمونه❌.خیلی وقتها چندین شب پشت سر هم عملیات ها بود✌️. 🔰علاقه عجیبی به و کودک نوزادش👶 داشت،واقعا وقتی با بچه اش بازی می کرد من حسودیم می شد از اینکه انقدر بچه اش رو داره.قبل از حدود دو ماهی می شد که خانواده اش رو ندیده بود😔 🔰به زور و با از خط کشیدمش عقب و گفتم برو خانوادت رو ببین،اول چیزی نمی گفت🚫،ولی بعد از اصرار زیاد من گفت: حاجی من دیگه از خانواده ام دل کندم💕، دوباره وابستشون💞 بشم. 🔰واقعا هم از دنیـ🌍ـا و همه تعلقاتش دل کنده بود، دفعه ای بود که دیدمش،بعد از اون رفت و 😔. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رهبر انقلاب: خداوند این واقعیت را با #شهیدحججی به همه اثبات کرد و با بزرگ و عزیز کردن او و نماد ساخ
...بر سر نماینده تحویل‌دهنده پیکر محسن😡 فریاد زدم🗣، که کجای می‌گوید را این‌طور شکنجه کنید👋🔪، نماینده داعشی گفت: تقصیر خودش بود! از بس رو درآورد، نه به ما داد، نه اظهار کرد💪، نه کرد💪! تقصیر خودش بود!... 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#برشی_از_کتاب_سربلند🚩 📚اکثر شب‌ها دورهم #جوجه_کباب درست می‌کردیم. کم خوراک بود. بهش می‌گفتم: بابا ن
🍃❤️🍃❤️ 💢 یک شب برفی❄️ #زمستونی به محسن زنگ زدم📞 که هوا دو نفره‌ست😃 و پاشو برویم بیرون.میان خواب و بیداری گفت:خره!😂 تو این هوا #خطرناکه با موتور🏍. تازه #ماشین خریده بودم🚗.گفتم با ماشین میریم😊؛اگرم اتفاقی بیفته برای ماشین من می‌افته،تو #راحت باش. از او انکار و از من اصرار که بزن بریم😃. از آن طرف #خانم‌ها هم خواستند بیایند و دسته جمعی زدیم بیرون😑.تا راه افتادیم دیدیم انگار ماشین‌ها🚗 را گذاشته‌اند تو #سرسره😱.لیز می‌خوردند برای خودشان. داشتیم به ماشین‌های #لیزخورده توی جوی آب می‌خندیدیم😂که محسن گفت: مجید بگیر این طرف! بوم، رفتیم توی #صندوق ماشین جلویی.یکی ما را می‌دید فکر می‌کرد چیزی زده‌ایم این‌قدر می‌خندیم😑 افتاد به #التماس که از خر شیطان بیا پایین😫.گفتم تا سه نشه بازی نشه. می‌گفت اگه دیگه ده به بعد زنگ زدی، نامردم جوابت رو بدم!😬😂 راوے:دوست‌شهید #شهید_محسن_حججی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh