🦋
رفیق!
حواست بہ جوونیت باشه،
نکنہ پات بلغزه
قراره با این پاھا
تو گردان صاحبالزمان باشۍ!
#شهید_حمید_سیاهکالی🌿
سلام
صبحتون شهدایی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هر زمانی به خواب رفتیم؛ بزرگی شهید شد و انقلاب به پا کرد...
۱.شهید حججی
۲. شهدای غواص
۳. شهید حاج قاسم
۴. شهید فخریزاده
۵. شهدای طلاب
و...
👤 .: علی العین ره :.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید سید محمد باقر صدر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃در شهر #کاظمین به دنیا آمد.در سه سالگی سایه پدر از سرش کم شد و با محبت مادر و برادرش بزرگ شد.از پنج سالگی بر اثر نبوغ عالی و هوش بسیار بالا به مدرسه رفت .دردوازه سالگی به همراه برادرش سید اسماعیل به #نجف رفت تا در حضور اساتید #حوزه ، به تحصیلات عالی بپردازد.
🍃تا بیست سالگی به تحصیل مشغول شد و پس از آن به تدریس و تعلیم طلاب جوان پرداخت.سید محمد باقر نهضت #امام_خمینی در ایران را روزنه امیدی برای نجات امت اسلامی می دانست.
🍃هنگامی که امام خمینی از تبعیدگاه #ترکیه به نجف اشرف منتقل شد، آیت الله صدر به همراه عده ای از علمای دیگر در مراسم استقبال از امام شرکت کردند.
در دورانی که امام خمینی در #پاریس اقامت داشت طی نامه ای پشتیبانی خود را از ایشان و ملت انقلابی اعلام کرد.
🍃آیت الله صدر لحظه ای از مبارزه و تلاش برای سرنگونی رژیم بعثی عراق آسوده ننشست و با #سخنرانی و فتواها و برخی عملیات عملی در برابر طرح های شیطانی حزب بعث می ایستاد.
🍃رژیم بعث #عراق، در سال ۵۹، آیت الله سیدمحمدباقر صدر و خواهرش #بنت_الهدی_صدر را دستگیر و به بغداد می برد. رئیس سازمان امنیت کشور عراق، آیت الله صدر را به مرگ تهدید می کند و از ایشان می خواهد که چند کلمه، علیه #انقلاب_اسلامی_ایران بنویسد تا از مرگ نجات یابد. اما آیت الله صدر مخالفت کرده و می گوید: «من آماده شهادتم.»
🍃این دو مجاهد در راه خدا با شکنجه های سخت، #شهید می شوند .پیکر مطهر شهید محمد باقر از قبرستان #وادی_السلام تا دروازه شهر نجف به منظور ایمن ماندن از خشم و کینه دشمنان چندبار جا به جا شد.
🍃در وصف شهید صدر همین بس که امام خمینی «ره» از ایشان به عنوان #نخبه_متفکر_اسلامی یاد کردند.
"روحش شاد و یادش گرامی"
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_محمد_باقر_صدر
📅تاریخ تولد : ۱۰ اسفند ۱٣۱٣
📅تاریخ شهادت : ۱٩ فروردین ۱٣۵٩
🥀مزار شهید : دروازه شهر نجف
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃شهیده بنت الهدی صدر پیشگام نهضت اسلامی زنان در عراق بود.
🍃آمنه( بنتالهدی)صدر،شاعر، #نویسنده، معلم فقه و اخلاق بود که در اسفندماه سال ۱۳۱۶ در شهر #کاظمین به دنیا آمد.
🍃شهیده بنت الهدی صدر در سن ۱۱ سالگی همراه دو برادر خود یعنی سید اسماعیل و سید محمدباقر صدر به #نجف رفت و تحصیلات خود را در زمینه فقه، علم حدیث، اخلاق و #تفسیر نزد برادرش محمدباقر صدر دنبال کرد و به درجه #اجتهاد رسید.
🍃او وظیفهی پرورش دختران از طریق برپایی کلاسهای درس و همایش را بر عهده داشت.او سال ۱٣٣۶ فعالیت #سیاسی خود را آغاز کرد.
🍃داستانهایی که از وی به یادگار مانده میتوان به ای کاش میدانستم، #دیداری_در_بیمارستان و #به_دنبال_حقیقت اشاره کرد.
🍃بنت الهدی سه روز در مدرسههای بغداد و سه روز در مدرسههای نجف تدریس میکرد. وقتی برادرش به دلیل فعالیت های سیاسی توسط دولت عراق دستگیر شد بنت الهدی در حرم #حضرت_علی (ع) به سخنرانی پرداخت و مردم را از دستگیری مرجع دینیشان اگاه ساخت.
🍃نتیجه این سخنرانی #تظاهرات مردم نجف و آزادی شهید محمدباقر صدر بود.
حکومت عراق با دیدن این تظاهرات شهید صدر و خواهرش را به زندان انداخت.
🍃آمنه و محمدباقر صدر در ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ به دست رژیم بعث به #شهادت رسیدند🕊
✍نویسنده: #فاطمه_اکبری
🌸به مناسبت سالروز شهادت #شهیده_بنت_الهدی_صدر
📅تاریخ تولد : ۱ اسفند ۱٣۱۶
📅تاریخ شهادت : ۱٩ فروردین ۱٣۵٩
🥀مزار شهید :نجف قبرستان وادی السلام
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهیده بنت الهدی صدر 🌿🌸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شھـٰادتیعنـۍ:
متفـٰاوتبہپـٰایـآنبرسـید
وگرنـہمرگپـٰایـآنهمہقصـہهـٰاست!🖤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚫️ شهید دارایی شهید دهه هفتادی🕊
🏴 دومین شهید حرم مطهر رضوی، حجتالاسلام والمسلمین محمد صادق دارایی متولد ۱۳۷۶ است .🌸✨🕊
🔹 ایشان متولد ۱۷/ ۰۲ / ۱۳۷۶ می باشد.
یعنی درکمتراز۳۰سال توانست چنان برای خدادلبری کند که با لبان تشنه در ماه ضیافت خود خریدارش شد.
یادشهدا وشهید دارایی باصلوات🌺✨🌱
#عند_ربهم_یرزقون🦋
#شهیدانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش یوسف هست🥰✋
*یڪ سجده تا بهشتــــ*🕊️
*شهید یوسف شریف*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۱ / ۱۳۶۴
محل تولد: درب مزار،جیرفت،کرمان
محل شهادت: فاو
*🌹همرزم← در هور گرما بیشتر از پنجاه درجه بود☀️ آنها که در هور بودند میدانند فقط عاشقان تحمل ماندن در آنجا را دارند🍂 یکی از بچههای مخابرات آنجا گفت: تا بحال چند بار به برادر شریف اصرار کردهاند که برای تجدید روحیه از اینجا برود🥀اما او گفته حداقل یک ماه به من فرصت بدهید تا روزهام را بگیرم🌙او ۳۰ روز در گرمای شدید هور روزه گرفت🌙میگفت: « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم »📿 همرزم ← در حال عکس گرفتن بودم📷 که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است🌷 فکر کردم نماز میخواند📿 اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته🥀جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم📷 دستم را که روی کتف او گذاشتم به پهلو افتاد🥀دیدم گلوله ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده🥀صورتش که دیدم زانوهایم سست شد گفتم اینکه یوسف است🥀 ۱۵ روز بعد از شهادتش خودم را روی سینه اش انداختم🌷بوی عطر و گلاب میداد🌙مردم التماس میکردند که صورت نورانی اش راببینند.🌙 او با گلوله ای بر سینهاش🥀برخاک سجده کرد🍂 تا به آسمان برسد🕊️و چه زیبا به آرزویش رسید*🕊️🕋
*شهید یوسف شریف*
*شادی روحش صلوات*
❤️قسمت هشتاد و چهار❤️
.
آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.😢
سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هشتاد و پنج❤️
.
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میودهد، چون کسی به فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔
رمان های عاشقانه مذهبی @
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت هشتاد و شش❤️
.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:😉
"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
"خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم
دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت هشتاد و هفت❤️
.
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.
باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم
روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
"نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💚سلام امام زمانم💚
اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ...
نبودنت ،
همان بلایِ عظیم است ؛
که زمین را تنگ کرده!
و اینک...
بـــــهار و...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار...
با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...🍃🌸
از میلههای غربت هزار ساله رهایت میکنیم!
و زمین را ؛
از بلایِ هزار لایه... 🥀
روزمان را با تو ؛ نو میکنیم ...❤️
❀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
کاش میشد🤲بچهها را جمع کرد👥
#سنگر آن روزها را گرم کرد😔
کاش میشد بار دیگر#جبهه رفت
#جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت…
شادی روح#شهدا و امام#شهدا صلوات
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید سید مرتضی آوینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃آوینی نصوح انقلاب ماست♡
🍃احتیاج به یک بارقهی نور و #نفس مسیحایی داشت تا راه بشناسد، شناخت و در مسیر، پیشتاز شد به سمت #آرمان شهر.
🍃همه ما ادعای درستی پیمایش مسیر را در غبغب خود داریم و زور میزنیم مسیر خود را تلقین کنیم بر اطرافیان، که من بر طریق اعلی هستم، شاید بخاطر این تلاش میکنیم اشتباه بودن مسیر را نپذیریم، چون از راهی که آمدهایم و #سختیای که کشیدهایم میترسیم که بیهوده بوده باشد.
🍃اما #آوینی آنگاه که دم مسیحایی و اتمسفر خون و #خاک را دید و صوت ربنای #آزادی را به چشم دید و به گوش شنید، بی ترس از راه آمده و قهرمانانه مسیر درست را پذیرفت تا از آن به بعد #محکم و استوار قدم بردارد. تا نه دلش لرزان باشد نه گام هایش🌹
🍃رسید به دیدگاهی که گفت شاید امام زمانم از سیگار کشیدنم راضی نباشد. مچاله کرد #سیگار و تعلقش را، و پرتاب...
🍃شد صوت شناخت ما از بوی باروت و خون و خاک و #آتش و نگاشت آنچه را که در مکاشفههای ذهنش #حس کرد.
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_سید_مرتضی_آوینی
✍نویسنده : #محمد_صادق_زارع
📅تاریخ تولد : ۲۱ شهریور ۱۳۲۶. شهر ری تهران
📅تاریخ شهادت : ۲۰ فروردین ۱۳۷۲. فکه خوزستان
🥀مزار شهید : گلزار شهدای بهشت زهرا(س)
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃در تلاطم موجی از کلمات دست و پا میزنم، نفسم بند آمده و خستهام!
میخواهم به ساحل نجات برسم و در کوی عشاق پهلو بگیرم♡
🍃جاذبه ای عجیب مرا به این سو میکشاند، دلم میان این همه #عاشق که آرام خفته بودند، به دنبال #آشنای_غریبی میگشت که نامش رحمان بود."رحمان بهرامی"
🍃میگویم آشنا، چون برایم در قاب عکسی آشنا شده بود که قامت بلند و #تبسم عاشقانه اش را به رخم میکشید.
و میگویم غریب چون غربت احساساتش گریبان گیر افکارم شده و همین او را برایم غریب تر میساخت.
🍃تضادی عجیب بود که من گرفتارش شدم، شیرین بود و به همان اندازه هم تلخ. حالا #امواج کلمات کم کم مرا به آن سو که میخواهم هدایت میکنند.
🍃به صوت #موج ها گوش میسپارم از او میگویند که در دامان #بهار متولد شد و در آغوش زمستان ابدی🌺
🍃اویی که کوچکترین عضو #خانواده بود ولی منش بزرگ و #قلب رئوفش به او عظمتی دیگر میداد و همین پوششی شده بود بر تهتغاری بودنش که بزرگتر از #خواهر و برادر های خود جلوه مینمود.
🍃از او میگفتند که زندگیاش در #خدا و #اهل_بیت خلاصه میشد وَ چه از این بهتر که زندگیت در ائمه خلاصه شود😌
🍃از این بالاتر که #سرباز دختر علی(ع) شوی و آخر سر در منتهیالیه آرزوی خویش غرق شوی؟ پایان کتاب زندگیش جز این اگر بود جای تعجب داشت؛ چرا که #شهادت پایان کار هر#بسیجی ست🤗
✍نویسنده : #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_رحمان_بهرامی
📅تاریخ تولد : ۲٠ فروردین ۱۳۴۷
📅تاریخ شهادت : ۲٠ اسفند ۱۳۹۴
🥀مزار : گلزار شهدای خرمدره
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید مرتضی بصیری پور🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃به شوق نور در ظلمت قدم بردار که رمز زندگانی همین شوق و #امید است، آدمی به شوق رسیدن، راه میپیماید و این حکایت آنانی است که قلب هایشان آکنده از مهر و عطوفت خداوندیست، درخت امید در وجودشان ریشه دوانده و طالب نوری در این تاریکی هستند پس به همین دلیل سرسختانه به سمت نور پرواز میکنند.
🍃غل و زنجیر ها را باز میکنند و رها میشوند در آسمان، در #آغوش_خدا!
و ما که در این ظلمات پرواز آنها را نظاره گریم گرفتار تناقضی عجیب شده ایم اینگونه که هجرشان برایمان بس سخت و طاقت فرساست وَ لحظه #پرواز و خدایی شدنشان حسرت برانگیز و به همان اندازه مسرت بخش.
🍃و حالا سالگرد پرواز یکی از همان #مهاجرین را شاهد هستیم! مرتضی بصیری پور، مهاجری که در بهار ابدی شد و به هنگامه شهادت #موسیبنجعفر در دل خاک آرام گرفت. و قصه تناقض زمینیان بار دیگر تکرار شد...
🍃حسرتی در دل هایشان مهمان شد برای نفس او که چگونه در مسلخ #عشق قربانیاش کرد و حج را به جا آورد. حسرت دل کندن از زمین و زمان!
از طاهای #سه_ساله که بعد ها جمله "بابا نان داد" برایش کمی عجیب و غریب شد.
🍃آخر #بابا در خاطرات او نبود که نان بدهد، نبود که آب به دستش بدهد بابا در تابوت خوابیده بود. فارغ از همهمه اطرافش، #طاها تصویر مشخصی هم از بابا نداشت، در رویای سه سالگی بابا پیش #خدا رفت و برای همیشه سنگ مزارش مأمنی شد برای او که #مردانه با پدر درد و دل کند. و اکنون سه سال است که طاها دلگویه هایش را بر سر مزار پدرش میگوید.
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_مرتضی_بصیری_پور
📅تاریخ تولد : ۱٣۶۵
📅تاریخ شهادت : ٢۰ فروردین ۱٣٩٧
🥀مزار شهید : مزار شهدای بیرجند
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh