eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
14هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آسمان جون ممنون ازاین کانال خوبتون که باعث شدید مثل یک خانواده برا هم درد دل کنیم و از همدیگه راهنمایی بخواهیم من خواننده دایمی نظرات دوستان هستم با ناراحتی دوستان ناراحت وبا راهنمایی هاتون خوشحال میشم که ماچه مردمان مهربان خوبی داریم راجع به خانمی که گفتند همسایه برام غذا و خوراکی میاره خوش به حالتون چه همسایه مهربونی دارید بچگی من دریکی از روستاهای استان اصفهان گذشت اکثر مردم کشاورزی بودند اما هر میوه نوبرانه ای که برداشت میکردیم پدرم وقتی میآورد تو خانه اولین حرفی که میزد فلانی هنوز میوه هاست نرسیده برا شوند ببرید وقبل از اینکه خودمون بخوریم برا آن خانواده می‌بردیم یادش بخیر چه روزگار خوبی بود چقدر همه باهم مهربون بودند بحث یه ظرف غذا نیست بحث محبت وگذشت وانسانیت هست اگرزن بارداری درنزدیکیون بود هر غذایی که میپختیم وبو داشت حتماً حتی یک لقمه می‌بردیم براش می‌گفتیم هوس می‌کنه برا افراد سالخورده هم می‌بردیم می‌گفتیم پیر ن شاید دلشون بخواد همین کار باعث برکت میشدوقتی بعضی از نظرات راخوندم واقعا ناراحت شدم من خودم فعلا ساکن اصفهان هستم وقتی آمدم تواین منزل شب یلدا بود اساس آوردیم همسایه سریع آمد برامون میوه ودونوع اش اوردوخوش امدگفت باور نمی‌کنید آن رفتار خوب وبرخوردش خستگی راازتنم در کرد چون با محبت امد من خودم چند سال هست در این کوچه ساکنم روزهای سه شنبه یک یا دو طرف غذا به تیتر سلامتی امام زمان بیرون میدم روز های پنجشنبه حتما به نیت خیرات برا همسایه‌ها میبرم اول پرسیدن برا چی هست اما حالا می‌دونن میبرم دعایی می‌کنن یا برا سلامتی امام زمان صلوات می‌فرستند یا برااموات فاتحه میفرستن بقیه هم ممکنه غذایی میپزن بعنوان هوسانه برام میارن میگیرم تشکر میکنم حتی میوه درختان باغچه هم می‌چینند برا هرکدام از همسایه ها چند تا دونه میبرن چرا ناراحت میشی شاید با اینکار حال دلش خوب میشه ما تو کوچه یه تعداد خانواده اتباع. هستن عیالوار هستن اگر غذایی براهم بردیم دوست نداشتیم می‌بریم برا آن خانواده‌ها خیلی هم دوستدارن بچه ها شون میخورن دلم شکست وقتی نظرات را خواندم که گفته بودن ازپشت آیفون میبینی یا از چشمی در ودرراباز نکن واقعاً محبت هم در این روزگار نمی پسندن لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 یه خاطره از خواهر شوهرم بگم ... 🍃
یه خاطره از خواهر شوهرم بگم اوایل ازدواجمون من بلد نبودم خیارشور درست کنم خواهر شوهرم دستش به شور و ترشی میرفت خیلی خوشمزه میشد همسر من اولین پاییز بعداز ازدواجمون به خواهرش میگه امسال که میخوای شور بزاری ما رو خبر کن تا زن منم یاد بگیره حالا منم خبر ندارم همچنین قراری با خواهرش گذاشته رفتیم خونشون همسرم میبینه یه حلب ۱۷ کیلویی خیار شور کنار حیاطه خیلی ناراحت میشه 😢 میگه مگه نگفتم مارو خبر کن بحثشون میشه تو حیاط ولی من تو اتاق بودم متوجه بحثشون نشدم یه روز که تو کوچه منو دید دعوا که دوست نداشتم تو رو خبر کنم چرا داداشمو پر میکنه میفرستی خونه ما من فقط دهنم باز بود فکر کردم توهم زده بعد فهمیدم قضیه چی بوده ولی اونو به همسرم گفتم خیلی تو کوچه خجالت کشیدم دیگه ازش هیچ چیز نخواستیم 😕😕خدا همشونو رحمت کنه یه خوبی میمونه هزارتا بدی قدر همو تا هستین بدونید 🥰🥰😍😍 لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 میخواستم تجربه خودمو در رابطه با رفتار با مادر شوهر و خواهر شوهرم بگم 🍃
سلام آسمان عزیزم صبح شما بخیر وسلامتی ان شالله ممنونم که پیام منو میزارین تو گروه میخواستم تجربه خودمو در رابطه با رفتار با مادر شوهر و خواهر شوهرم بگم امیدوارم راهکارش بدرد دوستان تازه عروس و خانمهای دیگه بخوره من مادر شوهرم چون از مادر من خوشش نمیومد منو خیلی اذیت میکرد همش همسرمو پر میکرد میفرستاد به ستم من کار به دعوا حتی زد و خورد هم میکشید هر چه اونها اذیت میکردند من لام تا کام حرف نمیزدم میدونستم که پشت مادر و خواهرشه صبوری میکردم بعد یه مواقعی حرفی از قدیم پیش میاد من به همسرم میگم یادته مثلا فلان روز چنین اتفاقی افتاد میدونستی اونها دارن دروغ میگن چیزی نمیگفتی که همسرم گفت راست میگی چرا اون موقع نگفتیمن حرفهاشونو باور میکردم خوب تو رو نسبت به اونها کمتر میشناختم فکر نمیکردم به من دروغ بگن چرا پافشاری نکردی تا من به حسابشون برسم خیلی ناراحت میشد ولی من از دعوا وتنش بیزار بودم دوست هم نداشتم کشش بدم که روشون باز بشه پشت سر مادرم حرف بزنن ❤️ مادر شوهر من سال آخری که زنده بود شیفتی میرفتیم نگهش میداشتیم نوبت من که میشد بیچاره فکر میکرد ذات منم مثل خودشه یه شب تا صبح ۵۰ بار منو صدا میزد سریع بلند میشدم وکاری رو که میخواست انجام میدادم یه اتاق تو در تو داشت که من تو اتاق عقبی میخوابیدم برا بار آخر که صدام میزنه میاد پشت ستون ببینه من دری وری میگم میبینه نه پا شدم سریع میره سرجاش صبح گریه کرد وگفت رحمت به شیری که تو خوردی الحق که مادر تو فرشته ست حلالم کن من تو رو خیلی اذیت کردم دعام کرد الهی عروسی صد پله بهتر از خودت نصیبت بشه و واقعا هم عروسهام خوبند خداروشکر تو زندگی فقط صبوری رو تمرین کنید تا تقی به توقی میخوره نزارین کف دست همسرتون باعث ایجاد دعواهای بیخود تنشهای مدام هست ممنونم که تجربه منو خوندین منم باشم مادر بزرگ مهربون 🙏❤️😍🙏❤️ لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 خاطره جذاب خواستگاری 🍃
دخترم یه خواستگار خوب داشت که همه خانواده باهاش موافق بودیم، اما سر مهریه اختلاف نظر داشتیم. اون‌ها پیشنهادشون ۱۴ تا سکه بود، ولی ما موافق نبودیم و کوتاه اومدیم تا حدی که گفتیم نظر نهایی‌شون رو اعلام کنن. قرار شد، چه جوابشون مثبت باشه چه منفی، به ما خبر بدن. اما حالا بیشتر از دو ماه گذشته و هنوز هیچ جوابی ندادن. دخترم هم همچنان منتظره و به خاطر این بلاتکلیفی، خواستگارهای دیگه‌ش رو رد می‌کنه، در حالی که دوتا خواستگار جدی و سمج هم از قبل داره. به نظرتون زشته اگه خودم پیام بدم و بپرسم که جوابشون چی شد؟ شاید اصلاً طرف با کس دیگه‌ای آشنا شده، اما دختر من باید همین‌طور منتظر بمونه؟ 😒🤕😔 لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
حکایت ابوالقاسم‌ بختیار اولین‌ پزشک ایرانی دکترساموئل‌مارتین‌جردن یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه میفرستاد، خدمتکار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش میفرستاد تا مراقب آنها باشد. ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد و همان جا میماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود. دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت! میگفت سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است! القصه... دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هیکل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد. دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟ ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم. دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد! او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت. و سرانجام در سن 55 سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت. دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک ایرانی است که تا سن 39 سالگی تحصیلات ابتدایی داشت!! جالب اینکه فرزندان اون نیز پزشک شدند! دکتر ساموئل مارتین جردن معلم آمریکایی از سال 1899 تا 1940 ریاست کالج آمریکایی را در تهران بر عهده داشت. او ايران را وطن دوم خود می ‌ناميد و همواره از آن به نيكی ياد می‌كرد. جردن به دانش آموزانش میگفت من میلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من، برای ایران و برای دنیا میلیونها ارزش دارند. به پاس خدمات بی حد این مرد بزرگ، خیابانی در تهران بنام خیابان جردن برای بزرگداشت و زنده نگاه داشتن نام او نامگذاری شد. 🪶سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند. لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 دوتا کافی نیست.. 🍃
۱۰۶۹ من فرستنده تجربه ی ۶۲۱ هستم. اون موقع با شور و اشتیاق تجربه رو نوشتم. الانم اومدم با ادامه تجربه ام😉 همون جور که غرق در لذت بردن از پسر سوم بودیم و همیشه در حال رسیدگی و عکس گرفتن و بغل کردنش بودیم کل اعضای خانواده، پسرم یک سال و دو ماهه بود و تعطیلات عید نوروز من با پسرا خونه مادرم در شهرستان بودیم که موقع افطار مهمون ناخونده برای دید وبازدید عید اومده بودند خونه مادرم و من و خواهرم باعجله در تدارک تهیه شام بودیم و وقتی کمی سرم خلوت شد با عجله دویدم تو حیاط تا برم وضو بگیرم برای نماز که😱 سر خوردم و افتادم زمین و .... خیلی درد شدیدی تو دستم داشتم پس اولش رفتیم سراغ یک شکسته بند محلی که ایشون بعد از فشار زیاد و از حال رفتن من، گفتند چیزی نیست من اون شب تا صبح درد کشیدم و با این حال پسرم هم شیر میدادم. روز بعد خواهر بزرگترم تشریف آوردند و گفتند چون هنوز درد داری پس باید بریم پیش یک شکسته بند بهتر و دوباره عملیات جا انداختن و سر وصدا کردن من و از حال رفتن🤪 ولی شب همون جور درد کشیدم از روز بعد یعنی روز سوم کمی بهتر شد و من فقط پسرم رو شیر میدادم خواهرم و مادر عزیزم زحمت کارای پسرم رو می‌کشیدند. بعد از یک هفته که همسر جان اومدند دنبال مون که برگردیم شهر خودمون و اوضاع رو دیدند که من اصلا نمیتونم دستم رو تکون بدم، من رو بردن بيمارستان و بعد از عکس برداری و تشخیص شکستگی من بستری شدم تا دستم رو گچ گرفتند و بلافاصله ما اومدیم شهرمون چون تعطیلات نوروز تموم شده بود. وقتی اومدم خونه خودم چون دست راستم هم بود عملا نمیتونستم کاری انجام بدم تو این اوضاع به عقب افتادن دوره هم شک کردم و زیر دلم شدید درد گرفته بود رفتم دکتر و بعد از آزمایش بله😐 من باردار بودم. چون برام سونو نوشته بودند و من خیلی درد داشتم با خودم میگفتم حتما خارج از رحم هست یا داره سقط میشه و خوشحال بودم ولی سونو گفت همه چیز عالیه و جالب اینجاست که بعد ازاین سونو کاملا دردام خوب شد. حالا با همسرم بهت زده مونده بودیم با دست شکسته، بچه ۱۵ ماهه و این همه عکس و آمپول بیمارستان چیکار کنیم. ایشون یک دفعه تو همون ماشین گفتند سقط کنیم و من خیلی قاطع گفتم ابدا و دیگه حرفی نزدند. دقیقا با فهمیدن بارداری ویار هم اومد و من عملا دیگه هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم. خواهرم، دوستم و جاریم میمودند و زحمت کارای خونه و غذا رو می‌کشیدن ولی چون ماه رمضان بود کمی سخت بود. یادمه پسر بزرگم برای سحری بیدار شده بود که با صدای افتادنش من رفتم بیرون، دو شب بود افطار و سحر فقط نون پنیر خورده بود و از حال رفت و من خیلی نگران... حالم بد بود. شروع کردم به از شیر گرفتن پسرم، گفتم روزا بهش ندم خیلی اذیت شدیم هر دو چون گریه میکرد و من هم نمیتونستم حتی بغلش کنم. بعد از سه روز اومدم شب شیر دادم که همه رو بالا آورد و دیگه شب هم شیر ندادم. زمان های که تنها بودم خیلی سخت بود هم ویار داشتم، هم همیشه گرسنه بودیم تا کسی بیاد غذا درست کنه. هم پسرکوچیکم اذیت می‌کرد. وقتی پسرم از مدرسه میومد با خودش می‌برد و سوار دوچرخه میکردو دورش میزد تا کمی آروم بشه و شیر رو فراموش کنه. روزای سختی بود ولی با کمک خدا و توکل تموم شد و من بعد از ۴۰ روز گچ دستم رو باز کردم. حالا حداقل میتونستم پسرم رو بغل کنم و غذا رو روبراه کنم. کم کم همه، بارداری منو فهمیدند و دوباره طعنه ها و مسخره کردن ها شروع شد🥺 من قبلا هم گفتم پسرم بد خواب بود و حالا بهانه گیر هم شده بود و من اصلا وقت استراحت نداشتم. هرچی سر بارداری قبلی راحت بودم و استراحت میکردم این دفعه اصلا متوجه نشدم چه جوری گذشت تو هفت ماهگی رفتم سونو و بله دوباره پسر ولی این دفعه خیلی جالب فقط خندیدم و خداروشکر گفتم. فکر کنم خیلی بزرگتر شده بودم و رشد کرده بودم وقتی اومدم پایین و با خنده به شوهرم گفتم پسره، باورش نمیشد. دقیقا دو هفته به زایمان هم پسرم یک شب در بیمارستان بستری شد و همش تو بغل من بود تا جایی که یک پرستار مهربون اومد و گفت بده کمی من بغلش کنم تو با این وضعت خسته شدی. میخوام بگم خدا خیلی کمکم کردن بدون هیچ مشکلی با وجود این همه نشست و بر خاست و بغل کردن پسرم ، عکسی که از دستم گرفتم و اون همه فشاری که شکسته بند ها آوردند😬 پسر چهارم من محمد آقا روز ولادت حضرت زینب تو آبان وقتی ۴۰ روز مونده بود داداش دو ساله بشه به دنیا اومد 👼 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۹ روز دوم که اومده بودم خونه یک مدت تنها مونده بودم. یادم پسرم همش میومد جلو تا داداش رو بزنه منم با بخیه نمیتونستم جلوش رو بگیرم و یه دل سیر گریه کردم. اون روزای سخت اول بعد از زایمان هم گذشت من کارم بیشتر شده بود فقط خداروشکر محمد آقای من خیلی آروم بود و شب راحت می‌خوابید و من باید اون یکی رو روی پا خواب میکردم. پسر بزرگم کنکور داشت و بعد از مدرسه میرفت کتابخانه من فقط صبح ها سعی می‌کردم اول ناهار رو بذارم تا حاضر باشه و بعد سراغ بقیه کارها میرفتم البته اگه وقت میشد🥴 دیگه اصلا خونه مثل قبل مرتب نیست، همیشه پر از اسباب بازی و بهم ریخته ولی من بزرگ شدم و اصلا برام مهم نیست حتی به حرف دیگران هم اهمیت نمیدم، مهم اینکه بچه هام بتونن عالی رشد کنند من با همین دوتا بچه کوچیک، تو یک مجموعه تربیتی مربی هستم. پسر چهارم من الان یک سالش شده و پسر بزرگم هم رشته حقوق دانشگاه پیام نور قبول شده، وقتی به این دوتا نگاه میکنم که چطور با هم بازی می‌کنند فقط خداروشکر میکنم و میگم خدا جون هر کی رو دوست داشته باشه بهش بچه شیر به شیر میده😍 چون با وجود انواع سختی ها، خیلی شیرین هستند. پسر سوم من خیلی نسبت به بقیه هم سن و سالش خودکفا شده، خودش از پس کاراش برمیاد و حتی مراقب برادر کوچکترش هم هست. من توی این این دوران سخت حتی یک لحظه هم ناشکری نکردم و همیشه گفتم چون خدا برام رقم زده، پس بهترین رو رقم زده.. در آخر من از بهترین دوستم تشکر میکنم از همون لحظه ای که متوجه شدند من باردارم تا همین حالا همیشه کمک دستم بودند و من معتقدم خدا یک فرشته مهربون برای من فرستاده، این دوستم، خانوادگی همیشه هوای من و بچه هام رو دارند. امیدوارم با دعای شما دوستان خدا به ایشون هم دوباره فرشته عطا کنه تا من بتونم شاید کمی زحمتاشون رو جبران کنم 🌸خداوند سختی ها رو برای ما گذاشته تا ما رشد کنیم 🌸 👈 تجربه ی ۶۲۱ را اینجا بخوانید. https://eitaa.com/dotakafinist/9063 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075