#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_سوم
من میگم درس شما میشنوید درس
شاگرد اول کلاس بودم و جزواتم دست به دست میشد. در حالی که وقتی مجرد بودم درس میخوندم اصلا اینطوری نبود و کلید این کار این بود که هر چی سَر آدم شلوغ تر باشه. کارهاش منظم تر انجام میشه. شب ها که بچه ها میخوابیدن به درس هام میرسیدم. خوبی اون برهه این بود که چون کرونا بود دو ترم اول من کاملا افتاد تو کرونا و ما بسیار کم میرفتیم حوزه. همسرم خیلی خوشحال بود نشاط منو میدید و خودم سر زنده شده بودم.
آخر مهر۱۴۰۰ دخترم دنیا اومد. مدیریت پسر اولم که تازه رفته بود اول ابتدایی(اول ابتدایی رو که مامان ها میخونن نه بچه ها 🤪) و خودم که همزمان کلاس آنلاین داشتم دخترم که تازه به دنیا اومده بود و گل پسر سه سالم که داغونمون میکرد تا کلاس هامون تموم بشه. دیگه خودتون تصور کنید.
همونی که میخواستم شده بود بچه ها با فاصله سه سال سه سال دنیا اومده بودن
فکر نکنید بقیه در حال تشویق و کمک بودن ها اصلا و از بدو تولد بچه سوم تهدید میکردم دیگه نیار. مخالف سر سختم مادر شوهرم بود. الحمدالله رفت و آمدم با مامانم اینا عالی شده بود اما در دو شهر متفاوت بودیم. صبری که کردم نتیجه داده بود و حالا همه زندگی تو دستای خودم بود.
اطاعت از همسرم باعث شده بود بعد از چند سال صبر حالا راحت تر زندگی کنم الحمدالله.
دخترم ۶ماهه بود که بخاطر کاروتحصیل همسرم جابجا شدیم و اومدیم قم. حالا از خانواده همسرم هم دور شدم و از مامانم اینا خیلی دورتر
خواهر شوهرم که خونه شون نزدیک بود. وقتی بیرون میرفتم یا امتحان داشتم کمکم میداد بنده خدا اما الان اونم از دست داده بودم. خودم با اومدن موافق نبودم اما چاره ای نداشتم. گفتم برم قم افسرده میشم آخه یکسال بود تازه ساکن خونه خودم شده بودم با کلی شوق، حالا باز به نهمین خونه اسباب کشی میکردم.
اما با عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها چنان دلبسته قم شدم که دیگه راضی نیستم برگردم.
درسم رو ادامه میدادم و چون تعداد واحد هام به حد نصاب رسید، تونستم غیرحضوری کنم و فقط برای امتحانات حضوری برم.
دخترم که دو ساله شد، همسرم گفت بچه بیاریم. گفتم من از ویارم میترسم. الانم بچه ها ۳تا هستن از خانواده هامون خیلی دور شدیم. بذار دخترمون بزرگ تر بشه. گفت دیگه این قاعده سه سال سه سال رو بهم نزن خخخ
حالا ما وارد خونه دهم مون شده بودیم.
از خدام بود بچه بیارم اگر ویارم نبود حتی خیلی زودتر میوردم.
دلم لک میزد خدا بهم دوقلو بده چون خودم با آبجیم دوقلو بودم، همسرم از شکم اول منتظر بود من دوقلو بیارم.
رفتم مشهد و از امام رضا خواستم و یه چله با همسرم برداشتیم. شبا عادت داشتم قبل خواب برای بچه ها کتاب شهدا میخوندم. رسیدیم به شهید علمدار. ایشون اگر کسی سر مزارشون بره و زیارت عاشورا بخونه حاجت میدن. من که دستم از ساری کوتاه بود. عکس قبر مطهر شهید رو گذاشتم جلوم و گفتم من ازت سه تا خواسته دارم بهم بده من ۵تا زیارت عاشورا تو مشهد برات میخونم(آخه دو سه روز بعدش عازم مشهد بودیم)
اول اینکه نذار مثل بارداری های قبلی خیلی انتظار بکشم چی میشه منم اولین ماه اقدام باردار بشم. دوم اینکه بارداریم کاملا بدون ویار باشه نه آب دهن، نه بالا آوردن، نه سردرد، نه بویایی سخت. سوم اینکه بهم دوقلو بده.
چله برداشتیم با همسرم و شروع چله از مشهد بود. من اون ۵تا زیارت عاشورا رو هم خواندم.
و من باردار شدم.😍
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_چهارم
ماه اول که باردار شدم گفتم حاجت روا شدم. همسرم طبق روال که وضو میگرفتن میرفتن سمت آینه. بی بی چک رو چسبوندم به اینه و نوشتم مبارک باشه و خودم اومدم تو این یکی اتاق یکدفعه دیدم صدام میزنه و دنبالم میگرده. با خوشحالی گفت یعنی بارداری واقعا؟ گفتم آره...
میگفت باورم نمیشه خدارووووشکر...🤲
اما اینبار بقدری ویارم زود شروع شد که خوشحالیم به سه چهار روز هم نکشید. من میگم ویار شما میشنوید. مامان طفلی دوباره عازم خونه من شده بود. اینبار بچه ها سه تا بودن و خیلی سخت تر شده بود. خواهرم انقدر غصه حال بد منو میخورد انگار دور از جون بالا سر کسی نشسته که دکترا جوابش کردن. مامان خسته از مریض داری، فقط میگفت به ذوق بغل کردن نوه ام کمکت میکنم. مامانم خیلی مشوق منو آبجیم هست بچه بیاریم اما از ویارهامون ناراحت...
هرکس و ناکسی میشنید باردارم چیزی نثارم میکرد.
_از بس پولدارن میارن
_بیچاره داغه نمیفهمه
_ما هم همچین شوهری داشتیم براش انقدر بچه میوردیم(طرف با شوهر خودش که یکدهم همسر من سختگیر نبود، نمی ساخت اونوقت اگر همسر من همسرش بود بچه زیاد میورد)
_خجالت بکش جوجه کشی راه انداختی
_آه و درد نداره یکسره میزاد
_واقعا قبلی ها یادت رفته؟!
یک هفته ای موندم خونه خودم، قبل اومدن مادرم. نه غذا داشتیم نه سر و سامون. همسرم ناراحت، بچه ها ناراحت، خودم از همه ناراحت تر. خدایا چی شد. چرا باز من اینطوری شدم. خب یه نظری کنید...
شوهرم که دید اوضاع اینطوریه، ما رو برد کرج خونه مامانم، همسرم بیشتر از دو روز نمیمونه جایی میگه معذب میشن. برنامه ریزی کرد و کل ماه مبارک رمضان رو رفت کربلا. منم خونه مادرم....
۲ ماه رفتم خونه مادرم. از همسرم دور بودم خیلی اذیت میشدم. اوضاع همسرم هم سخت بود و این اتفاقات رو امتحان خدا میدید.
پسرم که حالا سوم ابتدایی بود با معلمش حرف زدم و خدا خیر دنیا و آخرت بده بهش غیرحضوری قبول کرد کمکمون کنه البته مقداریش توی اسفند و عید افتاد و بیشترش تعطیل بود و گفت چون میدونم علی مشق هاشو انجام میده،قبول میکنم.
بلند شدم برم سونو گرافی
اولین سونو به خیال خودم ۹ الی ۱۰ هفته بودم. مامانم موند پیش بچه ها. دکتر دستگاه رو گذاشت و سریع برداشت. گفت چند تا بچه تو خونه داری؟ گفتم سه تا
گفت خب با این دوتا شدن پنج تا😍😍
فقط گریه میکردم ببین چطوری گریه میکردم که دیگه سونو نمیتونست بکنه هق هق، همکارش گفت ناراحت شده. دکتر که میشنید زیر لب میگم الحمدالله گفت نه خوشحاله...
تمام این مدت که حالم بد بود به عکس شهید علمدار نگاه میکردم میگفتم انقدر ازت ناراحتم که حاضرم عکستو مچاله کنم
خیلی باهاش حرف میزدم. (عکس رو هم الکی میگفتم مثلا میخواستم گلگی کنم.)
اما حالا شرمنده تر از شرمنده شده بودم
نمیدونم حکمت خدا چی بود که من سه تا خواسته داشتم اما ویارم برآورده نشد. حالم روز به روز بدتر میشد.
همسرم زنگ زد گفت سونو انجام دادی گفتم آره. گفت دوقلو نبود؟ گفتم چرا باید دوقلو باشه؟ گفت همینجوری
باورتون نمیشه اینکه دوقلو نبود رو سر همهی سونوگرافی های بچه های قبلی پرسیده بود.😉 گفت صدای قلبش رو شنیدی گفتم آره. گفت خب الحمدالله سالم باشه ان شاء الله
اومدم خونه با حال بد از ویار به دیوار تکیه دادم. مامانم گفت چه خبر؟
گفتم دوقلوئه
گفت دروغ نگو
خندیدم گفتم بخدا
مامانم گفت گمشو دروغ نگو
خندیدم گفتم بخدا
همسرم که اومد خونه با برگه سونو رفتم پیشش سلام کرد و گفت خوبی منم بخاطر آب دهنم با سر جواب میدادم اصلا هم از جام بلند نمیشدم برم پیشوازش تو بارداریم چون حالم بد بود.
خودش تعجب کرد
ورقه رو دادم دستش
وقتی دید نوشته قل اول و قل دوم
دستای منو گرفته بود با چشمای پر از اشک
منم فقط میخندیدم
البته فقط همون دقایق، بعدش انقدر ویار بهم فشار میورد که فقط ناراحتی جسمی و روحی داشتم.
روز ها و ماه ها به کندی میگذشت
کند کند با لیوان کذایی ...
منم به خیال اینکه اینم مثل بارداری های دیگس ۱۶ هفته که شدم از خونه مامانم برگشتم قم کار سه تا بچه و خونه و....
همسرم داشت میرفت سمت مطب دکترم، گفتم بیا سونوگرافی رو هم ببر نشون بده. بعدا غر میزنه میگه چرا نیاوردی نشون بدی
دیدم همسرم دقایقی بعد زنگ زد گفت دکترت خیلی دعوا کرده گفته باید خانومتون سر کلاژ میشده و مسئولیتش با خودتونه. منم خیلی بد شنیده بودم گفتم نه من سِرکلاژ نمیکنم گفت آماده شو بیام بیارمت مطب. دیگه هیچکس رو نداشتیم. هر جا میرفتیم همه با هم خانوادگی سه تا بچه رو آماده کردم همسرم اومد رفتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_پنجم
دکترم گفت اینکار رو نکنی احتمال موندن بچه ها برات کمه خدا خیرش بده خیلی باهام حرف زد و توجیحم کرد. گفت دقایق هم نباید از دستت بره باید سریع عمل بشی گفتم صبر کنم تا بگم کسی بیاد پیشم فردا انجام بدم، گفت دیره.
خواهرم که دوقلو خودمه همزمان با من بچه دومش رو باردار بود که متاستفانه سقط شده بود و همون زمان تو بیمارستان بود. اصلا نمیخواستم مامانم رو نگران خودم کنم. مخصوصا که خیلی ناراحت آبجیم بود.
ساعت ۱۲ شب اورژانسی سرکلاژ شدم. شوهرم با بچه ها تو حیاط بیمارستان. عمل که انجام شد بهش گفتم برو خونه. خودم اومدم تو بخش تازه داشت سِری بدنم میرفت که درد کلیه اومد سراغم، دیدم اصلا تنهایی نمیشه. یه خانوم کمک پرستار مهربونم بود گفتم شما میتونید همراه من بشید؟ قبول کرد و واقعا هم جای مامانم رو پر کرد. فردا ظهرش مرخص شدم با هشدارهای شدید دکترم که اگر میخوای بچه هات سالم بدنیا بیان باید استراحت کنی.
اومدیم خونه با همسرم یه تصمیم جدید گرفتیم. اینکه هیچکس رو خبر نکنیم فعلا و هیچکس نیاد کمکم و خودش غذا بذاره
پروژه ای که زیاد زمان نبرد تا یاد بگیره
من خیلی کم کار میکردم اما کارهای اصلی با خودش بود. چنان آشپز ماهری شده بود که انگشت هامون رو هم میخوردیم. ظرف ها رو میشست، سرویس بهداشتی و...
بخاطر انقباضاتم خیلی اذیت بودم به دکترم گفتم من درد زایمان دارم چند شب یکبار،
استراحتم رو مطلق مطلق کرد. بارداری دوقلویی من اینطوری بود که اندازه چند تا بارداری اذیت شدم و درد کشیدم و استرس
فقط سرویس و خواب. همسرم انقدر ذوق دیدن این دو تا رو داشت که هر سختی رو به جون میخرید. همسرم رشد کرده بود. مردی که سه تا بچه قبلی رو نفهمیده بود من چی کشیدم یا اصلا کی بزرگ شدن...
حالا بر خلاف روحیه مردانه اش پا رو خودش گذاشته بود و زندگی داری میکرد. اینا ثمرات وجود بچه تو زندگیمون بود.
دلم میخواست زندگیم رو برق بندازم اما مدام با خودم میگفتم وقت هست. بذار این دو تا بدنیا بیان.
هر شب میگفتم خدایا یعنی من بچه هام رو میبینم آنقدر که درد زایمان طبیعی داشتم. گاهی انقدر درد میکشیدم که دیگه میگفتم کار تمومه. رفتیم سونوگرافی
اسم دختر معصومه انتخاب کرده بودم. به حضرت معصومه گفته بودم یه خواهر به فاطمه من بدید میذارم هم نام شما
سونو که انجام شد یکی از قل ها رو گفت دختره. خیلی خوشحال شدم. اون یکی رو گفت برو یه چیزی بخور دوباره بیا معلوم نمیشه. رفتم بیرون و برگشتم. گفت اون یکی هم دختره.
به شوهرم گفته بودم اگر اومدم ناراحت بودم بدون جفتشون پسر بوده. اما با روی خوش نشستم تو ماشین. پسرا رو گذاشته بودیم خونه و فاطمه رو که هر جا میرفتیم میبردیم چون کوچیک بود بشدت وابسته
سریع همسرم گفت خب چه خبر با ذوق زیاد. گفتم نمیگم.
گفت خب سونو رو بده خودم ببینم
گفتم بیا ببین سونو انومالی چندین صفحه است میخوای از کجاش پیدا کنی.
گفت بگو دیگه
گفتم خدا گفته پسر بسه
گفت تو رو خدا ،دو تاش دختره
گفتم بله. انقدر خوشحال شد که با شیرینی رفتیم خونه
تو کل بارداری به هیچکس نگفتیم بچه ها دوقلوئن. فقط آبجیم و مامانم. مادرشوهر و پدر شوهرم رو هم قسم شون هم دادیم کسی نفهمه و خدا وکیلی به کسی نگفتن
شهریور ۱۴۰۳ رفتم بیمارستان و گل دخترام رو سزارین کردم. قل دوم کمی مشکل تنفسی داشت و وزنش ۱۷۰۰ بود. گفتن شاید بستری بشه. شب شهادت امام رضا بود. تو اتاق ریکاوری، قسم دادم حضرت رو به من رحم کنید و بچه ها بستری نشن، من سزارین شدم نمیتونم اصلا نگهداری کنم. چندین بار به آقا متوسل شدم و الحمدالله دکتر که اومد دید گفت حرکاتش خوبه و نیاز به بستری نیست و فردای اون روز به فضل خدا مرخص شدیم.
درسم رو تو مقطع کارشناسی به پایان رساندم و الان سطح سه حوزه (اَرشد)شرکت کردم.
ضبط و رفت ۵تا بچه کار آسونیه؟
نه اصلا خیلی سخته، اما احساسی دارم که برام خیلی ارزشمندی و اونم اینه که بزرگترین کار دنیا فرزندآوری و خداروشکر که با تمام سختی ها و تنهایی ها منو محروم نکرده. انقدر پدر و مادر با تولد هر فرزند رشد میکنن و به بندگی خدا نزدیک میشن که قابل باور نیست.
من هیچوقت گنجایشی که الان دارم رو سر بچه اول و دوم نداشتم و این ظرفیت با کشیدن سختی برام بوجود اومده البته خیلی جای کار داره
_کمک ندارین سخت نیست؟
حتما اگر کمک بود آسون تر میشد، استراحتم بیشتر میشد اما من از بچه اول طعم کمک کردن رو نچشیدم و عادت هم نکردم اگر کمک باشه که عالی میشه...
در نهایت و امید دارم با عاقبت بخیری دنیا رو ترک کنم. در حالی که بچه هام زینت اهل بیت باشن و خدا توفیق بده بارداری های بعدیم بدون ویار باشه😉
ان شا الله حاجت روا بشین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
سال ۹۸ وقتی ۱۹سالم بود با همسرم که ۲۱ ساله بودن به واسطه خانواده ها آشنا شدیم و بعد از ۴۰روز از آشناییمون عقد کردیم و بعد از ۱سال رفتیم سر خونه زندگیمون
چند ماه بعد در سال ۹۹ برای بارداری اقدام کردم اما جوابی نگرفتم به همین دلیل هم رفتم دکتر خانم دکتر، بعد از دیدن آزمایشا و سونو در کمال ناباوری گفتن خانم تخمدان هات از کار افتاده و شاید با کلی داروی هورمونی بتونیم چندتا تخمک سالم برای جدا سازی ازت بگیریم
من هم داروها و آمپولهارو استفاده کردم اما حرفای دکتر و تندی کلامش امیدم رو از بین برده بود و هیچ امیدی نداشتم
۳هفته بعدش خواهرم و همسرش به همراه نینی کوچولوشون اومدن خونه ما و متوجه شد من مدام حالت تهوع دارم و مشکوک شد و بهم گفت بارداری و منی که از دنیا نامید بودم گفتم نه تاثیر داروهای هورمونیه ولی خواهرم مطمئن بود و میگفت پا قدم زهرا سادات هست
رفت بیبی چک گرفت و منو مجبور کرد استفاده کنم. بله متوجه شدم باردارم اونم دقیقا روز تولد همسرم که به قول خودش بهترین کادوی دنیا بود که بهش دادم
همون شب همسرم مصرانه منو برد آزمایشگاه و نشست پشت در تا جواب بیاد و بعد از گرفت جواب مثبت راه افتاد سمت سونو گرافی، دکتری که سونو گرفت، همون دکتر قبلی بود که ازم سونو گرفته بود و بعد از چند دقیقه دکتر دستگاه از دستش افتاد و بلند شد و ایستاد...
من که از ترس بی جون بودم. دکتر دوباره دستگاهو گذاشت رو شکمم و گفت پناه بر خدا خانم شما ۲ماهه بارداری و بچه قلب داره شوهرم همونجا گفت این معجزه امام حسینه نذر کردم اگه بچه دار بشیم اسمشو حسین یا رقیه بذارم
دختر گلم رقیه خاتون سال ۱۴۰۰ به دنیا اومد و من اصلا جلوگیری نکردم از ترس حرفای همون دکتر که شاید معجزه ای دیگه برام اتفاق نیوفته. گذشت و وقتی دخترم ۱سال و ۷ماهه شد ما متوجه شدیم مادر بزرگ همسرم سرطان دارن و من برای اطمینان ایشونو بردم بیمارستان و یک شب کنارشون موندم
خدابیامرزت شون از سادات بودن و همون شب به من گفتم انشاالله خدا بهت یه پسر بده که همراه دخترت باشه و بله یک ماه و نیم بعد من با شیرینی رفتم پیشش و بهش گفتم که باردارم روحش شاد باشه همیشه میگفتن این پسر پسر منه و سال ۱۴۰۲ روز تولد همسرم گل پسرم هم به دنیا اومد و این شد دومین کادوی تولد خوبی که به همسرم دادم😁
اسفند سال ۱۴۰۳ متوجه شدم مجدد باردارم و ۲۴ اسفند رفتم سونو قلب کوچولوش تشکیل شده بود. صداش واضح واضح بود اما متاسفانه استراحت مطلق شدم. ۲۷ اسفند برای چک کردن قلبش دوباره با مادر شوهرم رفتم سونو که دکتر گفتن قلبش از کار افتاده و برای تایید فرستادنم پیش یه سونوگراف دیگه، ایشونم تایید کردنو منو فرستادن زایشگاه
اونجا بهم گفتن چکار کنم تا طبیعی سقط بشه، وقتی از در زایشگاه اومدم بیرون دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه مادرشوهرم برای دلجویی از من میگفت تن اون دوتات سالم، اینقدر ناراحتی نکن. این اتفاق کار خدا بود، حکمتی داشته، انشاالله یکی دیگه قسمتت میشه. خواهر شوهرامم هر کدوم به شکلی بهم دلداری میدادن ولی دلم آرامش نداشت. صدای قلبش هنوز توی گوشم بود.
همسرم هم خیلی دلداریم میداد و به شوخی می گفت بابا چته من هنوز سالمم تا ۶تا بچه نیاریم، بی خیال نمیشم
بعد از سقطی که داشتم متاسفانه دردای شدید شکمی گرفتم جوری که توان راه رفتن هم نداشتم و بچه هام از صبح تا عصر که شوهرم از سرکار برگرده پیش مادرشوهرم بودن که واقعا ازش ممنونم خیلی زحمت کشید اون چند روز و خیلی کمکم کرد
بعد از بعد از ۵۰ روز از سقط همچنان درد داشتم بخاطر همین دوباره رفتم دکتر خانم دکتر گفتن احتمالا از جنین هنوز بقایا مونده و نیاز به سونوگرافی داخلی و آزمایش بتا دارم تا مطمئن بشن همون شب رفتیم سونوگرافی، خانم دکتر بعد از انجام سونوگرافی یه نگاه بهم کرد و دوباره ازم پرسید چرا اومده بودی سونو، بعد از شنیدن جوابم خندید و گفت برو که خدا بازم نگات کرده دختر بارداری اونم شیش هفته و قلبش هم قشنگ دیده میشه و بعدم صداشو برام گذاشت
از ذوق گریم گرفته بود دکتر تعجب میکرد میگفتم بارداری چهارمه فکر میکرد بارداری اولمه و گریم بخاطر اونه با یه خبر خوش رفتیم خونه همه خداروشکر گفتن و خوشحال شدن
شوهرم میگفت خدا دید خیلی ناراحتی گفت بذار تا هنوز اشکش خشک نشده دوباره خوشحالش کنم دیدی گفتم حواسش هست. بله خدا بازم لطفش شامل حالم شد و الان ۵ماهه باردارم البته استراحت مطلقم و هنوزم مادر شوهرم و خواهرای شوهرم کمک حالم هستن. وقتی دختر گلم به سلامتی به دنیا بیاد، باید حسابی براشون جبران کنم چون خیلی زحمت کشیدن برام
هیچ وقت از درگاه خدا نامید نشید و همیشه خودتونو بسپارین به خدا که صلاح شما رو بهتر از هر کسی میدونه. انشاالله هر کسی منتظره بچه ست خدا دامنشو سبز کنه به حق امام رضا
"دوتا کافی نیست"
@dotakafinist
#تجربه_من ۱۲۱۳
#فرزندآوری
#تحصیل
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد ۷۳ هستم و همسرم متولد ۷۰، اسفند ۹۵ از طریق یکی از دوستان خانوادگی به هم معرفی شدیم و خیلی زود در اردیبهشت ۹۶ عقد کردیم و تیر ۹۷ مراسم عروسی رو برگزار کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون.
من خودم پزشک هستم و اوایل ازدواج به خاطر اینکه خودم هنوز مشغول به تحصیل بودم اقدام به بارداری نکردیم. تا اینکه بهمن ۹۸ بعد از دفاع از پایان نامه و با اتمام دوره ی عمومی اقدام به بارداری کردیم و اسفند ۹۸ با شروع کرونا متوجه شدم که باردار هستم.
دوران همراه با اضطرابی بود مخصوصا که تو اولین غربالگری ریسک سندرم داون برای بچه مطرح شد و پزشکم توصیه به آمنیوسنتز کرد و من هم چون تجربه و اطلاعات الانم رو نداشتم، اقدام کردم برای آمونیوسنتز
همسرم مخالف بود و همش نگران بود که با این کار اتفاقی برای بچه بیوفته و نهایتا با اینکه ته دلش راضی نبود، بخاطر من فرم رضایتنامه رو پر کرد و ما آمنیوسنتز رو انجام دادیم.
نتیجه چند روز بعد معلوم شد و خداروشکر بچه از نظر کروموزومی سالم بود و جنسیتش هم همونجا مشخص شد پسر هست و ما خیالمون راحت شد.
تقریبا ۵۰ روز به تولد پسرم مادربزرگم در اثر کرونا به رحمت خدا رفتن و ما عزادار شدیم و نهایتا آبان سال ۹۹ در اوج دوران کرونا پسرم به دنیا اومد و دوباره شادی رو به خونه ما آورد.
پسرم از دو سه روزگی دچار زردی شد که ابتدا با دستگاه توی خونه بهتر شد اما مجدد زرد شد که توی آزمایشات مشکوک شدن به مشکل کبدی
بعد از آزمایشات و سونوهای متعدد هنوز تشخیص قطعی برای مشکل پسرم نداشتیم. با نظر پزشکش توی یک ماهگی بدون هیچ بی حسی و بعد از چند ساعت شیر نخوردن (برای اینکه باید npo و در واقع ناشتا میبود) و گریه کردن از پسرم بیوپسی کبد گرفته شد اما باز هم توی بیوپسی به تشخیص قطعی نرسیدیم.
در نهایت نظر پزشکش این بود که بره اتاق عمل و اونجا با باز کردن شکم به تشخیص برسیم و اگه لازم بود همونجا درمان هم انجام بدیم. آخه پزشک پسرم شک به انسداد مجاری صفراوی داشت.
تو روزهای ابتدایی اولین تجربه مادر شدنم
شرایط سختی رو داشتم طی میکردم. هنوز همه چیز برای خودم گنگ بود. نهایتا با تردید همسرم پسر دو ماهه ی نحیف مون با رنگ و روی زرد رو راهی اتاق عمل کردیم عملی که جراحش میگفت اگه لازم بشه فقط ۳۰ درصد جواب میده پس خیلی امیدوار نباشید.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۳
#فرزندآوری
#تحصیل
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
اما ما امیدمون به خدا بود و توسل کردیم به ائمه مخصوصا خانوم حضرت زهرا، پسرم از اتاق عمل آمد و بلافاصله منتقلش کردن به آی سیو و من اون شب رو با سینه های که از شیر سنگ شده بود بدون پسرم راهی خونه شدم و تا صبح نخوابیدم و گریه کردم.
فردا منتقل شد بخش ولی تا چند روز نباید شیر میخورد و خیلی بی تابی میکرد. تا اینکه با کلی دارو مرخص شد و از اون موقع به بعد هرچند ماه باید تحت چکاپ آزمایش و سونو باشه.
الان به لطف خدا و عنایت حضرت زهرا پسرم نزدیک ۵ سالشه و یه پسر واقعا زیبا رو و فوق العاده باهوش و با محبت و شیرین هست.
من یک سالگی پسرم وارد دوره تخصص شدم. دوران سختی بود. شیفت های سنگین و دوری از پسرم و مسائلی که در مورد پسرم داشتم باعث شد فعلا دیگه اقدام به بارداری نکنیم.
اما باز هم بعد از دفاع دوره ی تخصصم اقدام کردیم و سال گذشته بعد از برگشت از سفر اربعین متوجه شدم که باردارم. اما متاسفانه خارج از رحمی بود. با نظر پزشک یک دوز دارو گرفتم اما بتا پایین نیومد.
نظر پزشکم این بود که فورا باید جراحی بشم و لوله خارج بشه. اما صبح روز عمل چون کمی بتا پایین اومده بود دکترم گفت میتونی دوباره دارو رو هم امتحان کنی و اگه باز پایین نیومد جراحی انجام بدیم.
بلاخره بعد از دو دوز داروی سنگین بتا به مرور پایین اومد و بارداری ختم شد و نظر پزشکم این بود بخاطر عوارض دارو بعد از ۶ ماه مجاز به اقدام به بارداری هستم. بعد از اون مدت چند باری اقدام کردیم اما نشد تا اینکه چند روز مونده به سفر اربعین امسال مجدد متوجه شدم که باردارم.
بیشتر نگرانی من حاملگی خارج از رحم بود که تکرار بشه برای همون زود رفتم سونو داخلی اما چیزی مشخص نشد. مجدد یک هفته بعد و دقیقا چند ساعت قبل از سفر سونو دادم که جنین ۴ هفته مشخص شد
حالا خیالم راحت شد که داخل رحمی هست.
توی فکرم کمی تردید پیدا کردم برای سفر
اما چون برای کار درمانی از قبل قول داده بودم و روی من حساب کرده بودن و هم اینکه واقعا منعی از نظر پزشکی برای سفرم وجود نداشت و نهایتا خودم هم دلم نمیومد این سفر پر از عشق رو نرم بلاخره با همسر وپسرم راهی شدیم و توی سفر همه چیز خوب بود و خداروشکر مشکلی پیش نیومد اما چند روز بعد از برگشت دچار لکه بینی شدم و سریع مجدد سونو دادم که خداروشکر رشد بچه خوب بود فقط یه هماتوم کوچیک زیر ساک حاملگی هست که علت لکه بینی هم همون هست و پزشک برام استراحت تجویز کرد و من برخلاف میلم مجبور شدم خیلی زود محل کار مطلع کنم تا بتونم استراحت داشته باشم.
دیروز مجدد برای چکاپ سونو دادم اما توی سونو گفتن که رشد جنین متناسب نیست و یک هفته دیگه بهم مهلت دادن برای چک مجدد. خواستم از مخاطبین تون بخواید هرکس تجربه منو خوند برام دعا کنه تا هفته بعد که سونو میدم رشد بچه خوب شده باشه و این بچه رو خدا برامون حفظ کنه تا نسل شیعه ی امیرالمومنین زیاد بشه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۴
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
بنده تو یه خانواده ۷ نفره بدنیا اومدم. با پدر و مادرم ۹ تاییم. ۳ تا خواهر، ۴ تا برادر، که من از همه شون بزرگترم.
اسفند ۹۵ ازدواج کردم با کسی که همدیگرو دوس داشتیم، شوهرم تا الآن که ۹ سال از ازدواجمون میگذره، عاشقمه، منم همیشه ته دلم خوشحال بودم از اینکه همچین کسی عاشقمه.
خلاصه کنم ۱۱ ماه بعد از ازدواجمون باردار شدم، یه پسر خوشگل و باهوش اومد تو زندگیمون. (همزمان معلم پیش دبستانی بودم) مستاجریم با حقوق ۷۰۰ هزار تومان تا سال ۹۹ زندگی کردیم و هیچکس باور نمیکرد.
من که دیدم از پیش دبستانی آبی گرم نمیشه، نشستم برای آزمون استخدامی درس خوندم رشته مشاوره. خدا خواست من نفر اول شدم و فرآیند استخدام با موفقیت طی شد و مشغول تدریس شدم.
پسرم انقدرررر بهم وابسته بود که کتابو برمی داشتم بخونم، پرتش میکرد و گریه میکرد، منم کتابو می ذاشتم کنار. باباش دو ساعت شبا میبردش خونه عموش و دوستاش تا من درس بخونم.😘
خلاصه پسرم دوسال و نیمش بود که دوباره به خواست خودمون، باردار شدم یه بارداری فوق العاده سخت و اینکه مدرسه هم میرفتم و یه زایمان طبیعیِ فوق العاددددده سخت تر طوری که به پرستارار گفتم نذارین بمیرم.😅 اونا هم بهم روحیه میدادن، اما وقتی بچمو بغلم دادن تمام سختیش یادم رفت، این بارم یه پسر زیبا و باهوشِ دیگه نصیبمون شد به اسمِ آقا عرفان. اولی هم آقا سبحان😍
از اول مهر دوباره دردسرهام شروع شد، چون محل تدریسم ۴۵ دقیقه با خونه ام فاصله داره مجبورم بچه ها رو ببرم بذارم پیش مادرم، اونجا بچه هام مریض میشن، یه بار خوب میشن، دوباره مریض...
اگه بگم شبا خواب ندارم شاید اغراق نباشه. روزها هم از بس خونه رو بهم میریزن دوبار جارو میزنم و شب همونطور مثل اولش میشه 🙄🤣
ولی وقتی پیشم خوابن و نگاشون میکنم، انگار دنیا مال خودمه. راستی من شبا قبل از خواب همیشه از بچه ام عذرخواهی میکنم اگه احیانا در طول روز یه دادی بزنم سرش. اونم میگه مامانی تو هم منو ببخش😊😍😘😘
انقدر خسته میشم که هر شب با این جمله میخوابم که یعنی میشه من الآن برم بخوابم!!! ولی با این وجود دوس داشتم بازم از این فرشته ها بدنیا بیارم اما از اونجایی که تا ۵ سال پیمانی هستم، منتظر موندم بچه ام ۴سالش بشه که دوباره اقدام کنیم برا بارداری بعدی.
چون حقوقم دوسوم میشه تو مرخصی، با بچه یه ماهه رفتم کلاس تا کمی بزرگ تر شد و بردمش پیش مادرم، شرایط واقعا سخته کاش برا خانم هایی که قراردادشون پیمانیه هم، مرخصی کامل با حقوق کامل بود که بدون دغدغه فرزندان بیشتری میآوردن و ۹ ماه اول رو پیش فرزندشون میبودن. اگه رسمی بشم ان شاء الله حقوقم کامله.
تو این چند سالی که رفتم سرکار و از برکت فرزند دوم😍 هم وام فرزندآوری رو گرفتیم، هم ماشین پارس تیوفایو😍،که البته حوالش رو فروختم، چون نتونستم بخرمش و با پولی که داشتم یه پراید تمیز خریدیم، یه خونه ویلایی رهن کردیم.
شوهرم هم برا اینکه کار گیرش نمیاد و نمیخواد جای دور بره با حقوق کم داره همینجا کار میکنه فداش بشم.❤❤
الآنم بچه سومم که پسر سومم میشه ۱۵روزشه😍😍 حقیقتش دلم میخواست دختر داشته باشم و تو سونوی ان تی که گفتن پسره، گریه کردم. که الهی بمیرم برا دل ارمانم که اون لحظه شکست با عکس العمل من😞 اما بعد از یه هفته حالم خوب شد و سجده شکر بجا آوردم.
و الآن به جایی رسیدم که میگم خدایا ممنونم که تصمیم گرفتی آرمانو بهم بدی. من نادان بودم که ناشکری کردم. خدای من شاهده که الآن اگه خدا اختیارو بده دستم بگه بین آرمان و یه دختر که بهت میدم کدومو انتخاب میکنی میگم آرمان.😍😍
به جرات میگم بچه فقط سالم باشه وگرنه دختر و پسر نداره👌😍 الآن اون دوتا پسرم عاشق داداششونن حتی تو خوابم میرن بوسش میکنن😒😂😍
من دوس دارم ۳تا بچه دیگه بیارم اگه خداوند منو لایق مادری برای فرشته های دیگش بدونه. شما هم اگه خانه دار هستین که کارتون راحت تره به حرف آقا گوش کنید و برای ایران، شیر بچه شیعه بدنیا بیارید تا دنیا بیفته دست بچه های ما. بجای اینکه دستِ یه مشت داعشی که روز بروز بیشتر بچه میارن باشه.
تردیدتونو کنار بزارید و اقدام کنید برای داشتن نی نی های خوشگل و خوش روزی❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_اول
من متولد ۷۲ فرزند پنجم و همسرم متولد ۶۷ هستن و فرزند ششم خانواده هستن. همسرم پسر داییمه و از اونجا که عروس اول داییم خواهرمه و خیلی مورد پسندشون بوده😜 بنده رو واسه پسر کوچیکشون خواستگاری کردن😁 و سال ۸۹ وقتی ۱۷ ساله بودم با پسردایی که ۲۲ سالشون بود ازدواج کردم.
وقتی عقد کردیم همسرم تازه از سربازی اومده بود و آه در بساط نداشت و توی مغازه پدرش مشغول به کار بود. ما حتی یه موتور نداشتیم. تمام اقلام جهیزیه که به عهده همسرم بود رو از ارزان ترین ها انتخاب میکردم تا تونستیم با همون مبلغ(دومیلیون)وام ازدواج هم وسایلمون رو بخریم هم یه موتورسیکلت.
دوران عقد رو باقناعت گذروندیم تا تونستیم بهار ۹۱ بریم سرخونه زندگیمون. من خودم فرزند آخر خانواده بودم ولی از وقتی ۸ساله بودم شاهد عینی بزرگ شدن نوه ها بودم و عاشق بچه ها. از همون اول ازدواج در نظر داشتم که زود بچه دار بشیم ولی من به علت بیماری خودایمنی(پنفیگوس وولگاریس) که از مدت ها قبل ازدواج بهش دچار بودم داروی کورتون دار مصرف میکردم. دکتر خودم مخالف بارداریم بود ولی با این حال یه کمیسیون پزشکی تشکیل دادن که متاسفانه نظر اون دکتر ها هم براین بود که با وجود مصرف دارهام ممکنه بچه یه سری نقص ها داشته باشه🥺. که در نهایت بعد گذشت یک سال و نیم با کم کردن دُز داروها برای بارداری اقدام کردم 😮💨 که البته اونم به اصرار خودم بود چون اینطوری احتمال واگرد بیماری بود، که اگر توی بارداری این اتفاق می افتاد رسما هیچ کاری نمیشد انجام داد و باید درمانم دوباره از صفر شروع میشد🥺 و ...
با وجود کم کردن دارو بازم خیالم آسوده نبود و احتمال لب شکری شدن یا نقص ظاهری توی بچه بود ولی بعد از یه شب احیا با توکل به خدا و توسل به امام حسن (ع) بعد از ۳ ماه باردار شدم و روز اول ماه رمضان سال ۹۳ خداوند آقا مجتبی رو بهمون هدیه داد😍. یه پسر ریزه میزه و البته به لطف آقا امام حسن سالم و سلامت🥰.
خداروشکر نه تنها دیگه بیماری واگرد نکرد بلکه بعد زایمان طی چند ماه تونستم کاملا داروها رو قطع کنم. این در حالی بود که دکترم میگفت این بیماری درمان نداره فقط باید با دارو کنترل بشه. ولی من به برکت وجود پسرم بیماری رو بوسیدم گذاشتم کنار😊. از قدم پسرم همسرم بالاخره تونستن یه شغل متناسب با رشته تحصیلی شون پیدا کنن و به عنوان حسابدار مشغول به کار شدن.
بعد از پسر اولم از اونجا که درست یا نادرست با اختلاف سنی کم مخالف بودم تا ۴/۵ سالگی پسرم اصلا به بچه بعدی فکر نمیکردم و بعد از اون خیلی زود بی بی چک مثبت شد😍 اینقدر من و همسرم ذوق داشتیم که انگار اولین باره😅 ولی خوشحالیمون زیاد دوام نیاورد و بعد ده روز متاسفانه سقط کردم😔. رفتم دکتر و بعد ۳ ماه مجدد اقدام کردیم و این بار هم خیلی زود بی بی چک مثبت شد و باز هم توی هفته هفتم سقط شد😔.
دوباره بعد ۳ماه برای بار سوم اقدام کردم با این تفاوت که اینبار تمام آزمایشات لازم برای تشخیص سقط مکرر رو انجام دادیم. که گفتن سالمین و فقط کمی ضعف اسپرم بود که توی مدت ۳ماهه با طب سنتی خودمون رو تقویت کردیم. این بار دو یا سه دوره ماهانه طول کشید که باردار شدم و هفته ششم رفتم سونو و صدای قلب کوچولوش رو شنیدم❤.
هفته ها میگذشت البته پر استرس تا اینکه هفته ۱۱ احساس میکردم علائم بارداری قطع شده🤷♀️ولی همش با خودم میگفتم از استرس توهم زدم🤯 ولی وقتی ۱۳ هفته خیلی سرخوش رفتم برای ان تی فهمیدم توی ۱۰ هفته قلبش ایستاده😭از شوکی که بهم وارد شد و حالی که داشتم نگم بهتره😞💔. توی خونه با داروی خونگی سقط کردم. یه جنین بند انگشتی کوچولو که انگشت های دست و پاش کاملا واضح شمرده میشد😔.
این بار رفتم فوق تخصص نازایی مرکز استان و آزمایشات تکمیلی و ژنتیک ووو... اونجا بود که تشخیص دادن من فاکتور آنتی ترومبین خونم مشکل داره و باید از اول تا آخر بارداری آمپول زیر جلدی انوکساپارین استفاده کنم🤒. و ظاهرا زمان پسر اولم اون داروهایی که مصرف کرده بودم این مشکل رو برطرف کرده بوده.
خلاصه بعد ۶ماه برای بار چهارم اقدام کردیم و خداروشکر زود باردار شدم ولی باورتون نمیشه چه روزهای پر استرسی رو گذروندم🤒. قبل اینکه موعد ماهانه ام برسه لکه بینی گرفتم که علتش هماتوم بود و تا ۱۸هفته ادامه داشت و مرتب شیاف و آمپول پرژسترون و آمپول هایی که به شکمم میزدم.
استرس و ترس از سقط به کنار توی جواب آزمایش غربالگری اولم ریسک سندرم داون داشت و تکرارش توی ۱۵هفته ریسک بالای نقص لوله عصبی نشون داد🤕 که حتی با آزمایش آمینوسنتز هم نتیجه قطعی معلوم نمیشد و باید تا سونو آنومالی صبر میکردم و سونو سه بُعدی میدادم تا معلوم بشه بچه سالمه یا نه...
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_دوم
هر روز دست به دامن یکی از ائمه میشدم. تا روز موعد سونوگرافی که دکتر خیلی مطمئن گفت خداروشکر سالمه😍😮💨
از تمام مشکلات و درد هایی که از حجم استرس زیاد گریبان گیرِ من شده بود بگذریم، مسئله وحشتناک بعدی عضلات شُل یا همون دیاستاز شکمی بود که حسابی مشکل ساز شده بود و باید شکمم رو با دست نگه میداشتم🥴. تا کسی این مشکل رو تجربه نکنه نمیتونه متوجه حجم سختیش بشه😫
بالاخره آقا محسن ما بهار ۱۴۰۰ چشم به جهان هستی گشود😊😍🥰 یه پسره شیطون با آلرژی شدید که جون مامانش رو به لب رسوند😫. مثلا یه مورد کوچیک این بود که هییییچ شوینده ای براش مناسب نبود، گوشه حمام پر شده بود از شوینده های مختلف که هیچ کدوم مناسب نبود و در آخر به کمک صفحات مختلف و نظر سنجی تونستم شوینده مناسب براش پیدا کنم🥲😵💫. خداروشکر اون روزها هم گذشت. این بار از پا قدم گل پسرم تونستیم بالاخره با هزار زحمت و پس انداز ماشین بخریم😍
بعد از پسر دومم عضو کانال دوتا کافی نیست شدم و با اینکه خودم هیچ وقت به دوتا راضی نبودم ولی دو دل بودم و بالاخره عزمم رو جزم کردم که یکی دیگه بیارم. ولی حتی جرات نداشتم یک کلمه از تصمیم به خانواده ام چیزی بگم. البته واقعا بهشون حق میدادم. بارداری های سخت من نه تنها برای خود من طاقت فرسا بود بلکه کل خانواده ام رو به زحمت می انداخت.
حتی همسرم با اینکه بسیار مذهبی و عاشق امام زمان هستن مخالف بارداری مجدد من بود تا حدی که پیگیر فرزندخواندگی شدن ولی متاسفانه به افرادی که خودشون فرزند دارن، بهزیستی بچه نمیده🙄.
اینم اضافه کنم که ما ۱۱سال توی یه واحد نقلی توی منزل پدرم زندگی میکردیم. طبقه بالا پدرمادرم بودن و پایین دوتا واحد نقلی بود که من و برادرم که بزرگتر از من هستن(من و همسرم هر دو ته تغاری های خانواده هستیم😜) اونجا زندگی میکردیم
سال ۱۴۰۱ درست بعد ازسفر خانوادگی اربعین از اونجا نقل مکان کردیم و ما تازه بعد از اون تازه وارد زندگی مشترک مستقل شدیم و من در آستانه ۳۰ سالگی برای اولین بار محل سکونتم از پدرمادرم جدا شد🤒.
اوایل با تمام ذوقی که داشتم ولی دوری از مامان و بابام برام خیلی سخت بود😥. اونم وقتی همسرم شغلش جوریه که طول نیمه دوم سال رو صبح ساعت ۶میرفتن و ۷شب بسیار خسته و کوفته میومدن خونه. سال اول تاحد زیادی افسرده شدم و فکر کردن درباره بارداری مجدد برام سخت بود. ولی این بار نمیخواستم اخلاف بچه ها زیاد بشه(اختلاف سنی دو پسر اولم حدود ۷ ساله)
اول کمی به بدنم رسیدگی کردم و پاییز سال گذشته تحت نظر دکتر اقدام کردم و خداروشکر خیلی زود نتیجه گرفتیم. متاسفانه این بار هم داستان هماتوم و شیاف تکرار شد ولی خداروشکر هماتوم کوچکتر بود خیلی زودتر برطرف شد.
ایندفعه دیگه برای ان تی نرفتم و تصمیم گرفتم فقط برای جنسیت برم سونو و کلا غربالگری ها رو انجام ندم. ولی از اونجا که خدا اینبارم میخواست منو امتحان کنه توی سونو ۱۵ هفته توی قلب پسرم یه سری لکه و سافت مارکر بود. دکتر حسابی سرم غر زد و گفت اینا یکی از علائم سندرم داونه چرا سونو ان تی ندادی و چه و چه😔🤕 وقتی دکتره دید حالم خیلی بده دلش سوخت و گفت البته توی خیلی موارد هم چیز خاصی نیست و تا ماه آخر بارداری مشکل قلب برطرف میشه😐
اونجا حسابی منو ترسوندن و تا دلتون بخواد بهم استرس و ناراحتی وارد شد. تا چند روز حالم واقعا خراب بود. با دکتر و ماما مشورت کردم و نظرشون بر آمینوسنتز بود. ولی از اونجا که من هماتوم داشتم و اِنوکساپارین مصرف میکردم و آزمایش آمینوسنتز هم ریسک سقط داشت تصمیم گرفتم کلا پیگیر ماجرا نشم. ولی نمیتونستم ذهنم رو خالی کنم. فکر و خیال داشت دیوانه ام میکرد. تا اینکه یه روز که خیلی دلم گرفته بود، کلی با آقا امام زمان درد و دل کردم و گفتم آقا جان خودت میدونی این بچه فقط به نیت سربازی شما بوده. من میخوام یه بچه سالم داشته باشم که برای شما و در راه شما و رسالت شما قدم برداره، کمکم کنید تا بتونم آرامشم رو بدست بیارم و فکرم آزاد بشه.
شاید باورتون نشه ولی انگار از اون لحظه به بعد تمام افکار از ذهنم پاک شدن. چنان آرامشی داشتم که انگار اصلا هیچ مسئله ای ذهنم رو درگیر نکرده بود حتی از قبل هم آروم تر و مطمئن تر بودم که بچم سالم سالمه. یه جور اطمینان از جنس یقین.
توی سونو بعدی بازم اون مشکلات بود که مجبور شدم اکو قلب جنین بدم که خداروشکر گفتن مشکل قلبی جدی نیست و تا ماه ۹ برطرف میشه🤲😮💨 خلاصه این بارداری هم مثل بارداری قبلی نیمی ازش با استرس گذشت و نیمی با مشکلات شکمی که این بار خیلی حاد تر از بارداری قبلی بود، من یه چی میگم شما یه چی میشنوید.
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_سوم
در حدی اوضاعم خراب بود که یک قدم هم نمیتونستم راه برم، با برداشتن قدم سوم انقباض میگرفتم. باید شکم بند مخصوص میزدم و حتی با وجود شکم بند باز باید شکمم رو با دست نگه میداشتم.
تنفسم خیلی مشکل بود و انگار یکی محکم چنگ انداخته بود و ریه ام رو میکشید به سمت پایین😟شکمم واسه نگهداری از بچه هیچ زحمتی به خودش نمیداد، بند های رحمی به شدت شُل شده بود. آب دور جنین هم زیاد بود و عددش لب مرز که اونم، خودش شده بود قوز بالاقوز😭. به همین علت احتمال زایمان زودترس داشتم و آمپول میزدم و استراحت داشتم. یه تفاوت با بارداری های قبلی هم داشتم که اونم شدیدتر بودن ویارم بود🤢 که کمی توی ذهنم منتظر بودم این یکی دختر باشه ولی خوب تقدیر بر این بود که تک دختره خانواده ی پنج نفره ی ما، خودم باشم😅😁😜
از زخم زبون ها هم مختصر بگم که بعضی ها که میدونستن ما یه خانواده ولایی هستیم به کنایه توی جمع ها به ما(من و زن داداشم با هم باردار بودیم) اشاره میکردند و میگفتن آقاشون(رهبر) گفته بچه بیارید😏. بعضی ها با لحن دستوری تهدید میکردن که دیگه نیاری هااا 😳، بعضی میگفتن چرا نرفتی تعیین جنسیت یا رژیم نگرفتی تا دختر بشه؟ به نظر اون ها فقط دختر به درد مادر میخوره🤷♀️، بعضی هم میپرسیدن میخوای انقدر بیاری تا دختر بشه؟🙄 بعضی هم میگفتن یا هنوز داغی و نمیفهمی سه تا پسر چقدر اعصاب میخواد!، یا پسرهات آروم هستن که به فکر بعدی افتادی😵💫.
تا جایی که در توانم بود در جواب افراد فقط سکوت میکردم و یا خیلی با احترام جواب میدادم ولی حسابی دل شکسته میشدم💔😥.
بالاخره آقا محمدجواد ۴مرداد ۱۴۰۴ قدم سر چشم ما گذاشت😍🥰. در کنار همه زخم زبان ها و حرف و حدیث هایی که این مدت شنیدم یه نفر که خودش اهل خدا، پیغمبر و امام زمانی و مربی قرآن و یه آدم با سواد و به قول ما خانم جلسه ای بود یه سوال متفاوت ازم پرسید. گفت وقتی اینقدر بارداریت سخته چه میخواستی دوباره آوردی؟ تن دو تای قبلی سالم باشه انشاالله همونا بس بودن😳.
گفتم آدم توی این دوره و زمونه باید یه هدف بزرگ داشته باشه تا بچه بیاره و الا اگر قرار به سختی نکشیدن باشه حتی یه بچه هم اضافه اس🤷♀️. با لحنی که یکم تمسخر داشت گفت مثلا الان شما هدفت چیه؟😏 گفتم من میخوام اون دنیا سرم جلو آقا امام زمانم بالا باشه که حداقل برای نسل شیعیانِ ایشون و برای قدرت کشورم و امر رهبرم هر چه در توان داشتم انجام دادم 💪 دخترشون خیلی صادقانه گفت به شرط اینکه توی این دوره زمونه بچه هامون شیعه واقعی بشن.
گفتم اینکه خدایی نکرده بچه هام مسیری که من میخوام رو در پیش نگیرن دور از ذهن نیست و من هییییچ ادعایی از بابت تربیت فرزندانم ندارم ولی ما تمام تلاشمون رو میکنیم بچه هامون شیعه واقعی و محب اهل بیت بار بیان، بقیه اش رو هم میسپاریم به خدا و خود امام زمان که انشاالله توی این راه کمکمون کنن.
این مکالمه رو تعریف کردم که بگم برای فرزندآوری حتی خیلی از مذهبی های ما با این فکر غلط که توی این دوره زمونه تربیت شیعه واقعی سخته و این بچه ها میشن سربار امام زمان نه سرباز، تن به جهاد فرزندآوری نمیدن. به هر حال این مسئله دور از امکان نیست ولی پاک کردن صورت مسئله که راه حل نیست. وقتی نیت ما درست باشه با توکل و توسل و مطالعه دراین باره قطعا میتونیم موانع تربیتی رو برطرف کنیم.
در آخر هم باید تشکر کنم از کانال خیلی خوبتون 🙏🌹. خوندن زندگینامه و تجربیات دیگران کلی انگیزه و حال خوب به آدم میده. خوندن سختی های زندگی دیگران تحمل مشکلات رو برای من آسون تر کرده و با شنیدن تجربیات دیگران برکات و نعمت وجود بچه ها توی نگاهم بزرگ و نمایان تر شده.
التماس دعا دارم از همه عزیزان تا خدا این بنده گنه کار رو لایق تربیت سربازانی برای آقا امام زمان بدونن و بتونم بچه هام رو جوری تربیت کنم که مطیع امر ولایت و آقا صاحب الزمان باشند🤲🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۸
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
من متولد ۷۲ هستم و همسرم متولد ۶۶،
من توی یک خانواده مذهبی با ۴تا خواهر و برادر بزرگ شدم. دختر کوچیک خانواده هستم.
شهریور ۹۲ فوق دیپلم حسابداری گرفتمو درسمو دیگه ادامه ندادم. خواستگار زیاد داشتم اما ردشون میکردم و ملاک ازدواجم فقط ایمان بود، ثروت برام اصلا مهم نبود.
با همسرم توسط یک دوست آشنا شدیم و بهمن ۹۲ ازدواج کردیم😍 و همین جا به کسایی که ازدواج رو سخت میگیرن و میخوان همچی داشته باشن بعد ازدواج کنن، میخوام بگم وااااقعا خدا روزی رسونه، توکلشون به خدا باشه. خودش همه چی رو درست میکنه.
همسرم فقط یک پیکان وانت داشتن که هنوز قسطش رو کامل نداده بودن. ازدواج ما خیلی ساده با کم ترین هزینه انجام شد.
خانواده همسرم تازه ورشکست شده بودن و از لحاظ مالی خیلی ضعیف بودن. ما یه جشن عقد ساده همون موقع گرفتیم و بعد ۷ ماه یعنی شهریور ۹۳ عروسی گرفتیم، البته نه اون عروسی که فکر کنین.
ماه عسل، با یک کاروان رفتیم قم و بعد یه هفته اومدیم جشن کوچیکی گرفتیم رفتیم سر خونه زندگی مون.
ما نه پول شام عروسی داشتیم
نه لباس عروس
نه پول رهن خونه
نه پول لوازم برای خونه.
خاله همسرم خدا خیرشون بده بدون هزینه رهن و فقط با ۳۰۰ تومن کرایه، خونه شون رو به ما داد.
و تیکه هایی که قرار بود همسرم بگیرن قرض کردن با ۶ میلیون.
در واقع زندگی مونو از زیر صفر با توکل به خداشروع کردیم.
ماه دوم زندگی مشترکمون که اصلا به بچه فکر نمیکردم جواب بی بی چک مثبت شد😍 خیییلی شوکه شده بودم البته خوشحال بودم و خدارو شکر میکنم. به چیزی که اصلا فکرشو نمیکردم، وضعیت مالی مون بود. (از خانواده ها خواهش می کنم به خاطر ترس از فقر بچه هاشونو سقط نکنن این خداوند هست که روزی میده)
دوران بارداری سخت و پراسترسی رو گذروندم. ویار شدیدی داشتم و یک ماه خونه مامانم بودم و از طرف دیگه تو آزمایش نشون داده بود جنین سندرم دان داره و باید آزمایش آمینوسنتز بدم تا مطمئن بشن سالمه.
من تا داخل بیمارستان رفتم برای آزمایش ولی خدا خواست آزمایش ندم. وقتی داشتم از ترس و نگرانی گریه میکردم یه خانمی بهمون گفت برین یه آزمایشگاه دیگه مشورت بگیرین. اون روزا تولد امام حسن عسکری بود و من به آقا متوسل شدم و سلامتی بچمو ازشون خواستم.
ما رفتیم آزمایشگاه خیلی خوب دیگه، آزمایش هارو که بهشون نشون دادم گفتن درصد بیماری جنین خیلی پایین هست(یک درصد) و اصلا نیازی به آمینوسنتز نیست. و من خیلی خوشحال و آروم شدم😊
خداروشکر با همه سختی های بارداری، بالاخره پسرم محمد طاها خرداد ۹۴ به دنیا اومد.😍 محمد طاها سالم باهوش و تند و تیز بود و از همه نظر از هم سن و سالاش جلوتر بود.
با اومدن پسرم به این دنیا وام ازدواجمون رو تازه گرفتیم و از اون خونه که خیلی کوچیک بود (۴۰ متر) جابه جا شدیم و برای رهن خونه دادیم. طبقه پایین خونه خواهرم رو گرفتیم و چهار سال بدون اضافه کردن مبلغی به رهن و اجاره نشستیم که واقعا خیییلی کمک حالمون بودن خدا خیرشون بده.
و خدای مهربونی که آدمای خوبشو سر راه ما قرار میداد و از جایی که گمان نمیکردیم روزی مون میداد.😊
بعد از ۳ سال به خواست خودمون دوباره نی نی دار شدیم. یعنی خرداد ۹۷ خدای مهربون یه پسر دیگه بهمون هدیه داد.☺️
با اومدن محمد مهدی تونستیم
قرض مون رو بدیم و یک سال بعد همسرم تونستن یه مغازه کوچیک رهن کنن و با توجه به حرفه ای که از قبل داشتن یعنی تعمیرات موبایل مشغول به کار شدن. خدارو شکر خیلی جلو افتادیم.
محمد مهدی که ۸ ماهه بود دوباره جابه جا شدیم و رفتیم طبقه بالای خونه پدرم. اونجا هم چهار سال بودیم ولی بدون پرداخت رهن واجاره. خداروشکر تو این مدت تونستیم ماشین بخریم. البته پیکان وانتی که اول زندگی داشتیم رو همون موقع فروختیم و یه تیکه زمین خریده بودیم.
۳ سال بعد که اصلا به بچه فکر نمیکردم به این دلیل که دوتا سزارین شده بودم و سختی بارداریم و اینکه خونه نداشتیم ولی وقتی متوجه شدم رهبری امر به فرزندآوری کردن و وظیفه اصلی مون الان همینه به عشق امام زمان و رهبرم تصمیم گرفتیم بچه بیاریم.☺️
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۸
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#جنسیت_فرزند
#زایمان_خانگی
#قسمت_دوم
دیگه چشمم روی همه ی سختی های این مسیر بستم و حتی دوست نداشتم رژیم غذایی بگیرم یا کاری کنم بچم دختر بشه ( آخه دختر خیلی دوست داشتم) میگفتم من به خاطر خودم نمیخوام بچه بیارم که برای جنسیتش تلاش کنم فقط به خاطر خداست و برای امام زمان میخوام سرباز بیارم، خودش هر چی صلاح هست بهمون بده و خدا من رو لایق دونست و مهر ۱۴۰۱ یک فرشته کوچولو بهمون هدیه داد😍 یه پسر تپل مپل ناز که اسمشو محمدهادی گذاشتیم👶😍
من از سزارین خیلی میترسیدم و به خاطر ضررهای زیادی که داشت دوست نداشتم.
خدای مهربونم کمکم کرد تونستم طبیعی و توی خونه به دنیا بیارمش☺️ البته به کمک یه تیم مامایی، خانمای مهربون و دلسوز که خیلی کمکم کردن.
پسر سومم که به دنیا اومد خیلی ها گفتن چرا نرفتی زیر نظر چرا بازم پسر و... و من اصلا حرف بقیه برام مهم نبود چون اصلا هدفم چیز دیگه ای بود.
محمدهادی که ۴ ماهه بود بنا به دلایلی باید جابه جا میشدیم. رفتیم یه خونه کوچیک رهن کردیم و به مدت یک سال اونجا بودیم.
بعد چند ماه طرح خودرو برای مادران ۳ فرزندی به ناممون در اومد .🚗 خیلی خوشحال شدیم و اینا از برکات کوچولو مون بود.
محمد هادی که یک ساله شد به صورت خیلی ناگهانی و ناخواسته متوجه شدم یه نی نی دیگه باردارم😳 اولش خیلی ناراحت شدم چون خیلیییییی فشار کاری روم بود و ضعیف شده بودم و از طرف دیگه توی یک خونه نقلی مستاجری.😔همسرم شوکه بود ولی خوشحال چون ایشون خیلی بچه دوست دارن.☺️ کلافه بودم ولی دیگه کاریش نمیشد بکنم چیزی که خدا برامون مقدر کرده بود من باید صبوری میکردم.
خداروشکر تونستیم بالاخره ماشین رو بخریم.🚗 و رفتیم با فروشش دنبال خونه.🏠
ما چندین ماه به دنبال خونه بودیم و
دیگه ناامید شده بودیم از خرید خونه چون خونه ها دوبرابر پول مون بود. ولی به لطف خدا تونستیم به صورت خیلی باور نکردنی خونه بخریم. از برکات نی نی چهارم که هنوز نیومده بود ما صاحب خونه شدیم.
بارداری خیلی سختی داشتم ولی خدارو شکر به سلامتی گذشت و شهریور ۱۴۰۳ یه فرشته دیگه به جمع مون اضافه شد. چهارمين پسر نازم به نام آقا سلمان😍این بار هم خدارو شکر طبیعی و در منزل به دنیا آوردم.☺️
با به دنیا اومدن آقا سلمان خیییییلی سختی کشیدیم. کارامون صد برابر شد ولی خداروشکر به سلامتی گذشت.☺️
از همه کسانی که تجربه منو خوندن میخوام خواهش کنم ازدواج رو آسون بگیرن و تا میتونن بچه بیارن و مطمئن باشند خدا به وعدش عمل میکنه.
من به این نتیجه رسیدم این دنیا با حساب کتابای ما نمیچرخه. دو دوتا چهارتای ما با خدا فرق میکنه فقط باید بسپاری به خودش تا برات درست کنه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075