eitaa logo
تماشاگه راز
280 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
آن‌چنان به عشق‌ورزی با محبوبم مشغولم که من را فرصتی برای دشمنی با بدخواهانم نیست! چه حال خوبی!☺️
عشق خدا به دریا می‌ماند. هر انسانی به قدر ذاتش از آن آب بر می‌دارد. این که هر کسی چقدر آب بر می‌دارد به گنجایش ظرفش بستگی دارد. یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه، دیگری پیاله. 📙 ملت عشق ✍🏻
روح من با روح تو بیامیخت در دوری و نزدیکی من "توام" ، تو "منی" ... عجب دارم از تو و از من ... فنا کردی مرا از خویشتن به تو ... نزدیک کردی مرا به خود تا ظن بردم که من توام و تو من ... منم یا تویی؟ حاشا از اثبات دویی ! هویت تو در لائیت ماست . حلاج
«و من چرا از شهر‌ها و سرزمین‌ها حرف می‌زنم؟ تو شهرِ منی... چهره‌ات وطنِ من است صدایت وطنِ من است» ‎‌‎‌‎‌‎‌
گفت: «ای رابعه! این درجه به چه یافتی؟» گفت: «بدان‌که همه یافتها گُم کردم در وی» حسن گفت: «او را چون دانی؟» گفت: «چون، تو دانی، ما بی چون دانیم!» الاولیاء عطار
بنگر چه میکند نگهِ ناتمام او ..
بَدگُمان باشد همیشه زشت‌ْکار نامهٔ خود خوانَد اَنْدَر حَقّ یار جان کسی که خودش همیشه بدکردار و بدرفتار است، نسبت به بقیه هم گمان بد دارد. او آنچه را که در وجود خودش است، همان را به دیگران نیز نسبت می دهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمامي موجودات عاشق خدا هستند و مشتاق وصال او؛ اما درجه عشق و شوق هر موجود بستگي دارد به درجه برخورداري اش از نور وجود.
بدون عشق؛ تمام عبادت ها، تنها یک عادت‌اند. تمام رقصیدن ها، تنها یک نرمش ا‌ند. و تمام موسیقی ها، سر و صدایی بیش نیستند....
"حکایت" ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی برو بگذشت و گفت: زورت ار پیش می‌رود با ما با خداوند غیب دان نرود زورمندی مکن بر اهلِ زمین تا دعائی بر آسمان نرود حاکم از گفتنِ او برنجید و روی از نصیحتِ او در هم کشید و برو التفات نکرد، اَخذتهُ ألْعزَّةُ بِألْاثمِ تا شبی که آتشِ مطبخ در انبارِ هیزمش افتاد و سایرِ املاکش بسوخت و از بستر نرمش به خاکسترِ گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران مي‌گفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد. گفت: از دودِ دلِ درویشان. به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت چنان که دست به دست آمده ست مُلک به ما به دست های دگر همچنین بخواهد رفت سعدی تصحیح دکتر غلامحسین یوسفی، باب اول، حکایت ۲۶
🤍 تا کدورات معصیت هست هیچ‌چیز در دل پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه‌ی دلست و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستنِ عوایق است میان دل و میان حق، و معاینه‏، دیدارَست
♥️ به سینه می‌زندم سر دلی که کرده هوایت دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت گره به کار من افتاده است از غم غربت کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟ به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک به خاکساریِ دل بین که سر نهاده به پایت دلم‌گرفته برایت زبان ساده‌ی عشق است سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃هوالطیف «کُنْتُ کَنزاً لا اُعرَفُ، فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ خَلقَ لَکیْ اُعْرَفَ» گنجی پنهان بودم ، شناخته نبودم دوست داشتم شناخته شوم ، مخلوقات را آفریدم. [سیوطی، الدرر المتثره، ۱۲۶؛ علی القاری، اسرار المرفوعه، ۲۷۳؛ عجلونی، کشف الخفاء ۱۹۱/۲.]
در بیداری شان مرا می گویند : تو و جهانی که در آن زندگی می کنی ، جز دانه ی ماسه ای بر ساحل بیکران دریایی لایتناهی نیستید ... و من ، در رویایم به آن ها می گویم : من دریایی لایتناهی هستم و همه ی عالم ، جز دانه ای ماسه بر ساحل من نیست آیا آدم ندید؟ خلیل جبران
در عهدِ جمال تو نگیرند ز گل آب عکس تو به هر آب که افتاد، گلاب است...
هوالعزیز💐 فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد ای ز نوشانوش بزمت هوش‌ها بی‌هوش باد وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی‌دستار باد چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد یوسف مصری همیشه شورش بازار باد ساقیا از دست تو بس دست‌ها از دست شد مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار باد شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد سرکشیم و سرخوشیم و یک دگر را می‌کشیم این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد 📚 - دیوان شمس - غزل شماره ۷۴۸
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند مگر او ندیده باشد رخ پارسا فریبت
صد بار بگفتم به غلامان درت تا آینه دیگر نگذارند برت ترسم که ببینی رخ همچون قمرت کس باز نیاید دگر اندر نظرت
❤️ همین که سرم را ، با دوست داشتنت گرم می کنم، بهترین کار دنیاست ...
دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری غایت کام و دولت است آن که به خدمتت رسید بنده میان بندگان بسته میان به چاکری روی به خاک می‌نهم گر تو هلاک می‌کنی دست به بند می‌دهم گر تو اسیر می‌بری هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری
مهربان باش و یکرنگ ! حتی اگه کسی قدر مهربانی و یک رنگی ات را نداند!