eitaa logo
تماشاگه راز
278 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
آنکه مرا می‌دهد خوشم می‌آید وُ آنکه مرا می‌گوید ... زیرا [یی] بایدکه بعد از آن نیاید. تبریزی🍃
هوالعزیز💐 پیش رویت دگران صورت بر دیوارند نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند آن که گویند به عمری شب قدری باشد مگر آنست که با دوست به پایان آرند دامن دولت جاوید و گریبان امید حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
گرچه درد است سراپای وجود یاد ِ او در دل و جان است و همین یاد... خوشم می دارد.🕊
ای خیالی که به دل می‌گذری نی نی نی ! اثر پای تو را می‌جویم نه زمین و نه فلک می‌سپری گر ز تو باخبران بی‌خبرند نه تو از بی‌خبران باخبری جان✨
🔅 یکی از پادشاهان پارسایی را دید گفت: هیچَت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هر وقت که خدای را فراموش می‌کنم هر سو دوَد آن، کش ز برِ خویش برانَد وان را که بخوانَد به درِ کس ندوانَد (آن‌کسی که خداوند، او را از درگاهِ خویش براند سرگردان به هر طرف دود و آن‌کسی که پروردگار، او را از سرِ لطف به درگاه خود طلبد به آستان هیچ‌کس روانه‌اش نکند و از همگان بی‌نیازش گرداند) 📎در اخلاق درویشان
🔅 در همه‌ی آسمانها زبان تهلیل و تسبیح هست ولیکن... دل می‌باید ذکر شیخ ابوبکر واسطی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثَل دل چون حوضی است و مثَل حواس چون پنج جوی است که آب از وی به حوض آید از بیرون اگر خواهی که آبِ صافی از قعرِ حوض برآید، تدبیر آن است که این آب جمله از وی بیرون کنی و گِل سیاه که از اثر این آب است هم بیرون کنی و راه همه جویها ببندی تا نیز آب نیاید و قعرِ حوض همی‌کنی تا آبِ صافی از درون حوض پدیدار آید و تا حوض بدان آب که از بیرون درآمده است مشغول باشد، ممکن نشود از درون وی آب برآید همچنین این علم که از درونِ دل بیرون آید، حاصل نیاید تا از هرچه از بیرون درآمده است خالی نشود. 📚کیمیای سعادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🕊 باد می‌آید و «رخساره برافروخته است» شاید «از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذرد»        📻 
هوالعزیز💐 برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق‌فام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم می‌شود ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را غافل مباش ار عاقلی، دریاب اگر صاحب‌دلی باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم‌اندام را دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را باران اَشکم می‌رود وز اَبرَم آتش می‌جهد با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود صوفی گران‌جانی بِبَر ساقی بیاور جام را 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
الهی مرا آن ده که آن بِه!
جان جانان من! دلخوشم به امید دادن هایی از جنس مهربانی از جنس نگاه کریمانه ات، به بنده ای که همه راه ها را رفته ،همه درها را کوفته و به بی پناهی وبی کسی خورده ،بد آورده ، تو امیدی... تو خود ِ وفایی ! هنوز من به معجزه باور دارم عشق جان سپاسگزارم ای عشق سپاسگزارم 🙏
هوالعزیز🍃 هر که شد محرمِ دل در حرمِ یار بِمانْد وان که این کار ندانست در انکار بِمانْد اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن شُکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بِمانْد صوفیان واسِتَدَنْد از گروِ مِی همه رَخْت دلقِ ما بود که در خانهٔ خَمّار بِمانْد محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد بِبُرد قصهٔ ماست که در هر سرِ بازار بِمانْد هر مِیِ لعل کز آن دستِ بلورین سِتَدیم آبِ حسرت شد و در چشمِ گهربار بِمانْد جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت جاودان کس نشنیدیم که در کار بِمانْد گشت بیمار که چون چشمِ تو گردد نرگس شیوهٔ تو نَشُدَش حاصل و بیمار بِمانْد از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد داشتم دلقی و صد عیبِ مرا می‌پوشید خرقه رهنِ مِی و مطرب شد و زُنّار بِمانْد بر جمالِ تو چنان صورتِ چین حیران شد که حدیثش همه جا در در و دیوار بِمانْد به تماشاگَهِ زلفش دلِ روزی شد که بازآید و جاوید گرفتار بِمانْد
⭕️ همنشینِ اهلِ معنی باش تا هم عطا یابیّ و هم باشی فَتیٰ جان جامعه‌ای که بدون فُتُوّت و خالی از جوانمردی باشد، جامعه‌ای مرده است، فرقی نمی‌کند که این جامعه کجاست و تحت سیطره‌ی کدام فرهنگ و تمدن است، حتی اگر از سیر تا پیاز مملو از انواع قوانین و مقررات باشد، باز جامعه‌ای مرده و بی روح است. در این عصر ظلمانی، یک انسان فرهیخته کسی است که هر آن، روح فُتُوّت را به جامعه باز دمد و جریان حیات و بالندگی را به آن بازگرداند.
"من از عهد آدم تو را دوست دارم " مگر نه آن است که لحظه‌های بارو و زنده ای در زندگی هست که گمان می‌کنیم در طیّ آنها سال‌ها با آن که دوستش میداریم ؛زندگی کرده ایم؟
روشن‌شدگی روح و جان ، زمانیست که قطره ادراک کند ، خود اقیانوسی ست بی پایان ! 🍃🍃
‍ ⁣🤍🕊 پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: - اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه‌ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت: ⁣- من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می‌گیرم.⁣ ⁣انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت:⁣ ⁣- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید . پرنده گفت: ⁣- نمی‌دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.⁣ ⁣ انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات‌اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت:⁣ ⁣- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش‌اش می‌شود.⁣ ⁣ پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .⁣ ⁣آن گاه خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:⁣ ⁣- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال‌هایت را کجا گذاشتی؟⁣ ⁣انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست.⁣...
چون خود را نشناسی، دیگری را چون شناسی؟ و همانا گویی: " من خویشتن را شناسم" و غلط می کنی، که چنین شناختن، کلیدِ معرفت حق را نشاید، که ستوران از خویشتن همین شناسند که تو از خویشتن: این سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست و ظاهر بیش نشناسی. و از باطنِ خود این قدر شناسی که چون گرسنه باشی نان خوری و چون خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبت کند قصد نکاح کنی؛ و همه ستوران اندر این با تو برابرند. پس تو را حقیقتِ خود طلب باید کرد تا خود تو چه چیزی و از کجا آمدی و کجا خواهی رفت، و اندر این منزلگاه به چکار آمده ای و تو را از بهر چه آورده اند و سعادت تو چیست و در چیست، وشقاوت تو چیست و در چیست. و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفاتِ ستوران و بعضی صفاتِ ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فریشتگان است، تو از این جمله کدامی و کدام است که آن حقیقتِ گوهر توست و دیگران غریب و عاریت اند؟ که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد.
🌼🕊 بوی تو می‌آمد به صدا، نیرو به روان، پر دادم، آوازِ درآ سر دادم. پژواک تو می‌پیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و شنیدم یک هیچ تو را دیدم، و دویدم آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡 ای رازِ سر به مُهر ملاحت! رمز شگفت اشراق! ای دوست! کجاوه تو از کدام دروازه می‌آید تا من تمام شب را رو سوی آن نماز بگزارم کی؟ در کدام لحظه‌ی نایاب؟ تا من دریچه های چشمم را در انتظار باز بگذارم...
🍁 ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🕊🌹 وصالِ دوست میسّر اگر تواند بود به آبِ دیده و آهِ سحر تواند بود نسیمِ وصل نیابی ز دوست تا هستی چو نیست گردی آن‌گه مگر توانی بود خبر از او به حقیقت کسی تواند یافت که دائماً ز خود او بی‌خبر تواند بود زلال آبِ وصال آن‌کسی تواند خورد که دیده و لب او خشک و تر تواند بود جمال دوست تواند کسی مشاهده کرد که سویِ عالم غیبش سفر تواند بود کسی به راهِ غمِ عشقِ او تواند رفت که پای همّت او فرقِ سر تواند بود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🕊🌹
🍁🧡 همراهِ خود نسیمِ صبا می‌برد مرا یا رب چو بویِ گل به کجا می‌برد مرا؟ سوی دیار صبح رود کاروان شب بادِ فنا به مُلکِ بقا می‌برد مرا با بال شوق ذره به خورشید می‌رسد پروازِ دل به سوی خدا می‌برد مرا گفتم که بوی عشق که را می‌برد ز خویش؟ مستانه گفت دل، که مرا می‌برد مرا برگِ خزان رسیده‌ی بی‌طاقتم رهی یک بوسه‌ی نسیم ز جا می‌برد مرا
🔅 ‍ اظهار حُسن بر غیر اهلش ظلم باشد این عِلم نظرست علم مناظره نیست گل و میوه نمی‌شکفد به پاییز  که این مناظره باشد یعنی به پاییز مخالف مقابله و مقاومت کردن باشد و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پاییز  اگر نظرِ آفتاب عمل یافت، بیرون آید در هوای معتدل‌ِ عادل و اگر نه سر در کشید و به اصل خود رفت  پاییز با او می‌گوید اگر تو شاخ خشک نیستی پیش من برون آی اگر مردی او می‌گوید: پیش تو من شاخ خشکم!