🍃💐
"خداوند در آثار مولانا"
خدای مولانا دردیوان شمس ومثنوی
مهربان است .،از بنده اش جدا نیست..
خورشید مهربانی است ونور روشنی بخش دلهاست.
"همه دلها به خداوند راه دارد".
می توان رایحه روح نوازولطف ورحمت وفضل وعنایت اورا دربیشتر ابیات
مولانا حس کرد.
خداوند در اشعار مولانا درمقابل خطا وگناه بندگانش...
هرگز روترش نمی کند.
عذر گناه را به بندگانش تلقین می کند
با زبان بی زبانی می گوید.
"صدبار اگر توبه شکستی بازآ"
#مولوی می فرماید:
نا امیدی را خداگردن زده ست
چون گناه ومعصیت طاعت شده ست
درکلیات# شمس می فرماید:
به گوش ودل پنهانی بگفت رحمت کل
که هرچه خواهی می کن ولی زما مکسل
در آثار #مولوی
رحمت وبخشش خداوند آنچنان وسیع است که حتی ابلیس هم امید رحمت دارد..
خدای مولانا سرچشمه ی بی انتهای نور وسروراست.یاد او آرامش دلها وسبب شادمانی وسرمستی وخشنودی است..
"مهم را لطف درلطف است از آنم بی قرار ای دل
دلم پر چشمه ی حیوان،تنم در لاله زار ای دل"
#غزلیات شمس
از نظر مولوی یکی از رسالتهای پیامبران
فرا خواندن مردم به لطف ورحمت حق است.
انبیا گفتند نومیدی بداست
فضل ورحمت های باری بی حداست
#مثنوی
مولانا بهترین رابطه ی انسان را باحق
عشق می داند.
منم بهشت خدا،لیک نام من عشق است
که از فشار رهد هر دلی کش افشردم
#کلیات شمس
#بهرامیان
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
"خاطرات وخطرات معلمی"
تقدیم به آنهایی که فکر می کنند
معلمی آسان ترین کار است.
قسمت اول
دیوانه ای همراه
از مسافرخانه خشتی با سقفی چوبی که امدم بیرون مردی نی قیلونی و لاغر گویا پوستی بر استخوانی بود.
گفت "آق مدیرآق مدیرنگاه کن سه سگ درهوا پرواز می کند"
ناخودآگاه به آسمان نگاه کردم آسمان آبی ترشده بود ولی سگی نبودگفتم "سگ نیست "گفت "اق مدیر چشمات را برف زده نمی بینی"
دوشب درکافه ی اکبرمورکی در روستای مورک (دردامنه ی دنا از رشته کوههای زاگرس )مانده بودم.
تا برف وطوفان گرگ وروباه آرام بگیرند اما حمله خرسها نداشتیم.
چون آرام ورام درشکاف کوهها به خواب زمستانی خود رفته بودند.
روستایی پراز برف دراعماق کوهها همراه با بچه ها درانتظار مابود.
دانش آموزان با شوق وعلاقه انتظار می کشید ند.
آنها مهربان صمیمی وکنجکابودندودلی داشتند به وسعت دریا وزلالی چشمه.
بارش برف وپرت بودن روستا چند روز مدرسه را تعطیل کرده بود.
طوفان برفهارا از قله بلند می کرد درهم می پیچاند وبا صدای باد به دامنه ی کوه ودشت می زد.
اگر در طوفان حرکت می کردی
دور خود می پیچیدی وراه را گم می کردی .بارها این خطر را تجربه کرده بودیم.
خطر سقوط بهمن وفرورفتن دربرف چون شبحی با لای سرت ایستاده بود.
درکافه ی ا"کبر مورکی" چند شب ماندیم
تا طبیعت برسرمهر آید وخورشید را نشان دهد.وبرف وقله دره دیده شوند.
امروز صبح که با نوازش ساس های دیوارگلی مسافرخانه ازخواب برخاستیم
طبیعت مهربان تر شده بود.
دوعددتخم مرغ آب پز ونیم سوخته را صرف کردیم.
بخاری چوبی باشعله ی گرما بخشش
به ما نگاه می کرد.
دل کندن از بخاری سخت بود.
ازایوان مسافرخانه که نگاه می کردی
دنا استوارورفیع ایستاده بود.
برف سرتا پایش را گرفته بود حتی سنگها وصخره های قله هم سرزیر برف داشتند.
دراعماق دره ها برف تاچهارمتر روی هم انباشته شده بود.
شکافهای وغارهای کوهستان هم پذیرای برف بودند.برف وبرف وبرف!
به تنهایی نمی شد به روستای خفررفت .
گرگها،. سرما، گم شدن در تونلهای برفی
گم کردن راه وطوفان به کمین نشسته بودند.
دره های عمیق پربرف ناگهان دهان باز می کردند.صبحانه راکه تخم مرغ نیم سوخته ای بودتمام کردیم اکبر گفت"
آق مدیر مژده همراهی برایت پیداشد
ولی کمی دیوانه است :
اسمش را گذاشتم کمی دیوانه۰
حرفهای بزرگ بزرگ می زندوکارهای کوچک کوچک می کند.
گفتم این که رسم روزگار است.
گفت"با هم بروید روستای خفر
راه خفر چند گردنه ی مرتفع وپر از برف داشت .
ساک وکتاب وغذا را برداشتیم وراه افتادیم.
کمی دیوانه گفت چیزی بهتر از دورویی نیست یک رو کلاهش پس معرکه است.
پرسید :عقل مایه بدبختی بشراست یا خوشبختی؟
گفتم" بستگی به خود فرد دارد."
گفت:حیوانات بی عقل به جامعه ضرر می زنند یا جانوران عقل دار"
ناگهان چرخشی زدوبشکن زنان گفت :
دیوانه ام دیوانه ام
از فهم وعقل ازاده ام
گفت"
بدبخت آنکه گرفتار عقل شد
می گفتندضربه به سرش خورده واز بندعقل ازادشده است.
از دامنه ی برفی بالا می رفتیم که
طوفان هم ناگهان نبردش را درکوهستان
شروع کرد.
یادم به عقلاء المجانین عطارافتاد.
دیوانگی توفان ومرد همراهم باهم سر برآورند.
برفها روی قله باوزش باددرهم
می پیچیدندوسرما را به دشت هدیه می دادند.
کمی دیوانه گاهی اشک می ریخت گاهی قاقاه می خندیدومی چرخید ومی رقصید.
می گفت چند سگ درهوا پرواز می کنند
واصرارمی کردمن نمی بینم.
برفها پاهایمان را به سختی می فشردند.
پاهاقصدهمراهی با ما را نداشتند.
گاهی احساس سوزش می کردیم
وگاهی فکر می کردیم پا نداریم.
سرما درپیش وطوفان از پشت سر به سراغمان امدند برف دربادمی پیچید وما دور خود می چرخیدیم.
هرچه می رفتیم به جای اول برمی گشتیم.
کمی دیوانه گفت طبیعت هم
هم چون من شده است .
ولی دیوانگی طبعیت آبسالی می آورد.
به زیرسنگی پناه بردیم ودنبال بوته ای برای روشن کردن آتش بودیم
خوشحالی ما این بودکه روز رادرپیش داشتیم وصبح بود .
آتش را که روشن کردیم گرما وشعله اش گرم وامیدوارمان کرد.
طوفان داشت خداحافظی می کرد
برفها را جابجا کرده بود.
ابرهاهم رفتند.
قدرت بارش نداشتند
آفتاب تیغ می کشید ودرچشمها فرو می رفت.
برفهاهمچون آینه عمل می کردند.
چشممان تاب دیدنش را نداشت.
راه روستا را ادامه دادیم.
کمی دیوانه اندیشه ها پارادوکسی اش را بارها تکرارمی کرد.
گفت" من همین جامی مانم از مردمان بپرهیز "
گفتم" جانت را از دست می دهی"
گفت" آق مدیر جان من ربطی به تو ندارد
با گلوله برفی ازمن خدا حافظی کرد.
به گردنه مسلط برروستا رسیده بودیم
تنهایی به راه افتادم از شیب گردن که سرا زیر شدم .
گله گرگها را درتپه ای دور دیدم که ما را زیر نظر داشتند.
گرگها جمعشان جمع ترمی شد گاهی حلقه وارحرکت می کردند گاهی به صف حرکت می کردند.
مارا که دیدندشوق آمدنشان بیشتر شد
"ازمجموعه ی یادادشتهای روستا"
#بهرامیان
https://eitaa.com/TAMASHAGAH