eitaa logo
تماشاگه راز
275 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
با من صنما دل یک دله کن گر سر ننهم آنگه گله کن مجنون شده‌ام از بهر خدا زان زلف خوشت یک سلسله کن سی پاره به کف در چله شدی سی پاره منم ترک چله کن مجهول مرو با غول مرو زنهار سفر با قافله کن ای مطرب دل زان نغمه خوش این مغز مرا پرمشغله کن ای زهره و مه زان شعله رو دو چشم مرا دو مشعله کن ای موسی جان شبان شده‌ای بر طور برو ترک گله کن نعلین ز دو پا بیرون کن و رو در دست طوی پا آبله کن تکیه گه تو حق شد نه عصا انداز عصا و آن را یله کن فرعون هوا چون شد حیوان در گردن او رو زنگله کن شمس جان https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃💐 "خداوند در آثار مولانا" خدای مولانا دردیوان شمس ومثنوی مهربان است .،از بنده اش جدا نیست.. خورشید مهربانی است ونور روشنی بخش دلهاست. "همه دلها به خداوند راه دارد‌". می توان رایحه روح نوازولطف ورحمت وفضل وعنایت اورا دربیشتر ابیات مولانا حس کرد. خداوند در اشعار مولانا درمقابل خطا وگناه بندگانش... هرگز روترش نمی کند. عذر گناه را به بندگانش تلقین می کند با زبان بی زبانی می گوید. "صدبار اگر توبه شکستی بازآ" می فرماید: نا امیدی را خداگردن زده ست چون گناه ومعصیت طاعت شده ست درکلیات# شمس می فرماید: به گوش ودل پنهانی بگفت رحمت کل که هرچه خواهی می کن ولی زما مکسل در آثار رحمت وبخشش خداوند آنچنان وسیع است که حتی ابلیس هم امید رحمت دارد.. خدای مولانا سرچشمه ی بی انتهای نور وسروراست‌.یاد او آرامش دلها وسبب شادمانی وسرمستی وخشنودی است.. "مهم را لطف درلطف است از آنم بی قرار ای دل دلم پر چشمه ی حیوان،تنم در لاله زار ای دل" شمس از نظر مولوی یکی از رسالتهای پیامبران فرا خواندن مردم به لطف ورحمت حق است. انبیا گفتند نومیدی بداست فضل ورحمت های باری بی حداست مولانا بهترین رابطه ی انسان را باحق عشق می داند. منم بهشت خدا،لیک نام من عشق است که از فشار رهد هر دلی کش افشردم شمس https://eitaa.com/TAMASHAGAH
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم شمس https://eitaa.com/TAMASHAGAH
هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروزبراند نه که فردات بخواند دراگر بر توببندد مرو وصبر کن آن جا ز پس صبر تو را اوبه سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند نه که قصاب به خنجرچوسرمیش ببرد نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند شمس https://eitaa.com/TAMASHAGAH
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی ای رحمة للعالمین بخشی ز دریای یقین مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد چندین خلایق اندر او مر هر یکی را حالتی خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما پس عمر ما بی‌حد بود ما را نباشد غایتی ای قطره گر آگه شوی با سیل‌ها همره شوی سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی گوش تو گیرد می‌کشد کو بر تو دارد رافتی مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی شمس _ مولانای جان https://eitaa.com/TAMASHAGAH
  ای خدا از عاشقان خشنود باد عاشقان را عاقبت محمود باد عاشقان را از جمالت عید باد جانشان در آتشت چون عود باد دست کردی دلبرا در خون ما جان ما زین دست خون آلود باد هر که گوید که خلاصش ده ز عشق آن دعا از آسمان مردود باد مه کم آید مدتی در راه عشق آن کمی عشق جمله سود باد دیگران از مرگ مهلت خواستند عاشقان گویند نی نی زود باد آسمان از دود عاشق ساخته‌ست آفرین بر صاحب این دود باد شمس _ مولانای جان 🍃سلام نیک اندیشانِ نیکو سرشت درسایه نگاه مهربان ِحضرت یار روزتون بخیر و عافیت ؛ فرجامتان نیک 🙏🍃💐🕊🍃💐🕊🍃 https://eitaa.com/TAMASHAGAH
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی ای جویبار راستی از جوی یار ماستی بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را شمس غزل شماره ۱۲ https://eitaa.com/TAMASHAGAH
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو کی ذره‌ها پیدا شود بی‌شعشعه شمس الضحی بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا امرت نغرد کی رود ؟خورشید در برج اسد بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا در مرگ، هشیاری نهی در خواب، بیداری نهی در سنگ، سقایی نهی در برق میرنده، وفا سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا آن کم دهد فهمِ بیا گوید که پیش من بیا زان سو که فهمت می‌رسد باید که فهم آن سو رود آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم ز آب تو چرخی می‌زنم مانند چرخ آسیا هرگز نداند آسیا مقصود گردش‌های خود کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا آبیش گردان می‌کند او نیز چرخی می‌زند حق آب را بسته کند او هم نمی‌جنبد ز جا خامش که این گفتار ما می‌پرد از اسرار ما تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا شمس
ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری؟! از چه طرف رسیده‌ای وز چه غذا چریده‌ای سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری بیخ مرا چه می‌کنی قصد فنا چه می‌کنی راه خرد چه می‌زنی پرده خود چه می‌دری هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی‌بری گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی خوری از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان جانب بحر لامکان از دم من روانتری باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می‌وزی سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش درنرود به گوش ما چون هذیان کافری موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری از همه من گریختم گر چه میان مردمم چون به میان خاک کان نقده زر جعفری گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری شمس_مولانای جان https://eitaa.com/TAMASHAGAH
ساقیا بر خاکِ ما چون جُرعه‌ها می‌ریختی گَر‌ نمی‌جُستی جُنونِ ما، چرا می‌ریختی؟ ساقیا آن لُطف کو، کانْ روزْ هَمچون آفتاب نورِ رَقص انگیز را بر ذَرّه‌ها می‌ریختی؟ دست بر لب می‌نَهی، یعنی خَمُش من تَن زدم خود بگوید جُرعه‌ها کان بَهرِ ما می‌ریختی ریختی خون جُنَید و گفت اُخْ، هَلْ مِنْ مَزید؟ بایَزیدی بَردَمید، از هر کجا می‌ریختی زَ اوَّلین جُرعه که بر خاک آمد، آدمْ روح یافت جبرئیلی هست شُد، چون بر سَما می‌ریختی می‌گُزیدی صادقان را، تا چو رَحْمَت مَست شُد از گِزافه بر سِزا و ناسِزا می‌ریختی می‌بِدادی جانْ به نان و نانْ تو را دَرخوردْ نی آب سقا می‌خریدی بر سقا می‌ریختی هَمچو موسی کآتشی بِنْمودی‌اَش، وان نور بود در لباسِ آتشی نور و ضیا می‌ریختی روزِ جمعه کِی بُوَد؟ روزی که در جمعِ توایم جمع کردی آخِر آن را که جُدا می‌ریختی دَرج بُد بیگانه‌یی با آشنا در هر دَمَم خونِ آن بیگانه را بر آشنا می‌ریختی ای دل آمد دِلْبَری کَنْدَر مُلاقاتِ خوشش هَمچو گُل در بَرگْ ریزان، از حَیا می‌ریختی آمد آن ماهی که چون ابرِ گِران در فُرقَتَش اشک‌ها چون مَشک‌ها، بَهرِ لِقا می‌ریختی دِلْبَرا دل را بِبَر، در آبِ حیوان غُوطه دِهْ آبِ حیوانی کَزان بر اَنْبیا می‌ریختی اَنْبیا عامی بُدَندی، گرنه از اِنْعامِ خاص بر مِسِ هستیِّ ایشان کیمیا می‌ریختی این دُعا را با دُعایِ ناکَسانْ مَقْرون مَکُن کَزْ برایِ رَدَّشان آبِ دُعا می‌ریختی کوششِ ما را مَنِه پَهْلویِ کوشش‌‌هایِ عام کَزْ بَقاشان می‌کَشیدی، در فَنا می‌ریختی شمس
غزل شماره‌ی ۲۷۹۸ در دو چَشمِ من نِشین، ای آن کِه از منْ من تَری تا قَمَر را وانِمایَم، کَزْ قَمَر روشن‌تَری اَنْدَرآ در باغ، تا ناموسِ گُلْشَن بِشْکَند زان که از صد باغ و گُلْشَن، خوش‌‌تَر و گُلْشَن‌تَری تا که سَرو از شَرمِ قَدَّت، قَدِّ خود پنهان کُند تا زبانْ اَنْدَرکَشَد سوسن، که تو سوسن‌تَری وَقتِ لُطف ای شمعِ جان مانندِ مومی نَرم و رام وَقتِ ناز از آهنِ پولاد، تو آهن‌تَری چون فَلَک سَرکَش مَباش، ای نازنین کَزْ نازِ او نَرم گَردی چون زمین، گَر از فَلَک توسَن‌تَری زان بُرون انداخت جوشَنْ حَمزه وَقتِ کارْزار کَزْ هزاران حِصْن و جوشَن، روح را جوشَن‌تَری زان سَبَب هر خَلْوَتی، سوراخِ روزَن را بِبَست کَزْ برایِ روشنی، تو خانه را روشن‌تَری. شمس_مولانای جان
هر روزْ بامْداد، طَلَب کارِ ما تویی ما خوابْناک و دولتِ بیدارِ ما تویی هر روز زان بَرآریْ ما را زِ کسب و کار زیرا دُکان و مَکْسَبه و کارِ ما تویی دُکّان چرا رَویم؟ که کان و دُکانْ تویی بازار چون رَویم؟ که بازارِ ما تویی زان دِلْ‌خوشیم و شاد، که جانْ بَخشِ ما تویی زان سَرخوشیم و مَست، که دَستارِ ما تویی ما خُمْره کِی نَهیم پُر از سیم، چون بَخیل ما خُمْره بِشْکَنیم، چو خَمّارِ ما تویی طوطی غذا شُدیم، که تو کانِ شِکَّری بُلبُل نَوا شُدیم، که گُلْ‌زارِ ما تویی زان هَمچو گُلْشَنیم، که داری تو صد بهار زان سینه روشَنیم، که دِلْ‌دارِ ما تویی در بَحْرِ تو، زِ کَشتی بی‌دست و پاتَریم آواز و رَقص و جُنبش و رفتارِ ما تویی هر چاره گَر که هست، نه سرمایه دارِ توست؟ از جُمله چاره باشد، ناچارِ ما تویی دل را هر آنچه بود از آن‌ها دِلَش گرفت تا گفته‌یی به دل که گرفتارِ ما تویی گَهْ گَهْ گُمان بَریم که این جُمله فِعْلِ ماست این هم زِ توست، مایهٔ پِنْدارِ ما تویی چیزی نمی‌کَشیم، که ما را تو می‌کَشی چیزی نمی‌خَریم، خریدارِ ما تویی از گفتْ توبه کردم، ای شَه گواه باش بی گفت و ناله، عالِمِ اسرارِ ما تویی ای شَمسِ حَقِّ مَفْخَرِ تبریز شَمسِ دین خود آفتابِ گُنبَدِ دَوّارِ ما تویی شمس
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتیّ‌ام دراندازد میان ِ قلزم ِ پرخون زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون نهنگی هم برآرد سر خورَد آن آب ِ دریا را چنان دریا یِ بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون شکافد نیز آن هامون نهنگ ِ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست ِ قهر چون قارون چو این تبدیل‌ها آمد، نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد! که چون غرق است در بی‌چون چه‌دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم! که خوردم از دهان‌بندی در آن دریا کفی افیون شمس _ مولانای جان
هَله عاشقانْ بِشارت، که نَمانَد این جُدایی بِرَسَد وِصالِ دولت، بِکُند خدا خدایی زِ کَرَم مَزید آید، دو هزار عید آید دو جهانْ مُرید آید، تو هنوز خود کجایی؟ شِکَرِ وَفا بِکاری، سَرِ روح را بِخاری زِزَمانه عار داری، به نُهُم فَلَک بَرآیی کَرَمَت به خود کَشانَد، به مُرادِ دل رَسانَد غَمِ این و آن نَمانَد، بِدَهَد صَفا صَفایی هَله عاشقانِ صادق، مَرَوید جُز مُوافِق که سَعادتی‌ست سابِق، زِدرونِ باوَفایی به مَقامِ خاک بودی، سَفَرِ نَهان نِمودی چو به آدمی رَسیدی، هَله تا به این نَپایی تو مُسافری، رَوان کُن، سَفَری بر آسْمان کُن تو بِجُنب پاره پاره، که خدا دَهَد رَهایی بِنِگَر به قَطرهٔ خون، که دِلَش لَقَب نَهادی که بِگَشت گِردِ عالَم، نه زِراهِ پَرّ و پایی نَفَسی رَوی به مغرب، نَفَسی رَوی به مشرق نَفَسی به عَرش و کُرسی، که زِ نورِ اولیایی بِنِگَر به نورِ دیده، که زَنَد بر آسْمان‌ها به کسی که نور دادَش بِنِمایْ آشنایی خَمُش از سُخَن گُزاری، تو مَگَر قَدَم نداری؟ تو اگر بُزرگواری، چه اسیرِ تَنگنایی؟ شمس _ مولانای جان
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما شمس مولانای جان✨ https://eitaa.com/TAMASHAGAH
شبِ دراز، به امّید صبح بیدارم مگر که بوی تو آرَد نسیمِ اَسحارم عجب که بیخِ محبت نمی‌دهد بارم که بر وی این‌همه بارانِ شوق می‌بارم از آستانه‌ی خدمت نمی‌توانم رفت اگر به منزلِ قربت نمی‌دهی بارم به تیغِ هجر بکشتی مرا و برگشتی بیا و زنده‌ی جاوید کن دگربارم چه روزها به شب آورده‌ام در این امّید که با وجود عزیزت شبی به روز آرَم چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی؟ چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم؟ هنوز با همه بدعهدی‌ات دعاگویم هنوز با همه بی‌مهری ات طلبکارم من از حکایت عشق تو بس کنم؟ هیهات! مگر اجل که ببندد زبانِ گفتارم هنوز قصه‌ی هجران و داستانِ فراق به‌سر نرفت و به پایان رسید طومارم اگر تو عمر در این ماجرا کنی ! حدیث عشق به پایان رسد؟ نپندارم حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست یکی تمام بُود مطّلع بر اسرارم... سعدی، غزلیات، به تصحیح محمد علی فروغی، نشر هستان، ۱۳۷۸، ص ۵۹۴ https://eitaa.com/TAMASHAGAH
‍ مرا آن دِلْبَرِ پنهان، هَمی‌گوید به پنهانی به من دِهْ جان، به من دِهْ جان، چه باشد این گِرانْ جانی؟ یکی لحظه قَلَنْدَر شو، قَلَنْدَر را مُسَخَّر شو سَمَنْدَر شو، سَمَنْدَر شو، در آتش رو به آسانی در آتش رو، در آتش رو، در آتشدانِ ما خَوش رو که آتش با خَلیلِ ما کُند رَسْمِ گُلِسْتانی نمی‌دانی که خارِ ما بُوَد شاهَنشَهِ گُل‌ها؟ نمی‌دانی که کُفرِ ما بُوَد جانِ مسلمانی؟ سَراندازان، سَراندازان، سَراندازی، سَراندازی مُسلمانان، مُسلمانان، مُسلمانی، مُسلمانی خداوندا تو می‌دانی که صَحرا از قَفَص خوش تَر وَلیکِن جُغد نَشْکیبَد زِ گورستان و ویرانی کُنون دورانِ جان آمد، که دریا را دَرآشامَد زِهی دوران، زِهی حَلقه، زِهی دورانِ سُلطانی خَمُش چون نیست پوشیده فقیرِ باده نوشیده که هست اَنْدَر رُخَش پیدا، فَر و اَنْوارِ سُبحانی شمس _مولانای جان
در فروبند که ما عاشق این میکده‌ایم درده آن باده جان را که سبک دل شده‌ایم برجه ای ساقی چالاک میان را بربند به خدا کز سفر دور و دراز آمده‌ایم برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو از کف زهره به صد لابه قدح نستده‌ایم در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا چاره رطل گران کن که همه می زده‌ایم زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه‌ام به حق آنک ز آغاز حریفان بده‌ایم ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی برجهیدیم خمارانه در این عربده‌ایم گر علی الریق تو را باده دهی قاعده نیست هین بده ما ملک الموت چنین قاعده‌ایم فلسفی زین بخورد فلسفه‌اش غرق شود که گمان داشت که ما زان علل فاسده‌ایم آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است ما نه مردان ثرید و عدس و مایده‌ایم هله خاموش کن و فایده و فضل بهل که ز فضله فایده فایده‌ایم شمس
شمس/غزل شماره‌ی ۲۷۹۶: ای کِه جان‌ها خاکِ پایَت، صورت اَنْدیش آمدی دست بر دَر نِهْ دَرآ، در خانهٔ خویش آمدی نیست بر هستی شِکَستی، گَرد چون اَنْگیختی؟ چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟ در دو عالَم قاعده نیش است، وان گَه ذوقِ نوش تو وَرایِ هر دو عالَم، نوشِ‌ بی‌نیش آمدی خویش را ذوقی بُوَد، بیگانه را ذوقِ نُوی هم قدیمی، هم نُوی، بیگانه و خویش آمدی بر دل و جانِ قَلَنْدَر، ریش و مَرهَم هر دو تو فَقر را ای نورِ مُطلَق مَرهَم و ریش آمدی کیشِ هفتاد و دو مِلَّت جُمله قُربان تواَند تا تو شاهنشاه، باقُربان و باکیش آمدی ای کِه بر خوانِ فَلَک با ماه همکاسه شُدی ماه را یک لُقمه کردی، کافتابیش آمدی عقل و حِسْ مهتاب را کِی گَزْ تواند کرد، لیک دانَدی خورشید،‌ بی‌گَز، کَزْ مِهانْ بیش آمدی عشقِ شَمسُ الدّینِ تبریزی، که عیدِ اَکْبَر است کِی تو را قُربان کُند؟ چون لاغَری میش آمدی @TAMASHAGAH
هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟ در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد نهلد کشتهٔ خود را کشد آن گاه کشاند؟ چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند شمس/غزل ۷۶۴ @TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا شمس جان /غزل ۳۷ @TAMASHAGAH
‍ این جا کسی است پنهان، دامانِ من گرفته خود را سِپَس کَشیده، پیشانِ من گرفته این جا کسی است پنهان، چون جان و خوش تَر از جان باغی به من نِموده، ایوانِ من گرفته این جا کسی است پنهان، همچون خیالْ در دل امّا فروغِ رویَش اَرکانِ من گرفته این‌جا کسی است پنهان، مانندِ قَند در نِی شیرین شِکَرفُروشی دُکّانِ من گرفته جادو و چَشم بَندی، چَشمِ کَسَش نبیند سوداگَری است موزون، میزانِ من گرفته چون گُلْشِکَر من و او، در هَمدِگَر سِرِشته من خویِ او گرفته، او آنِ من گرفته در چَشمِ من نیاید خوبانِ جُمله عالَم بِنْگَر خیالِ خوبَش مُژگانِ من گرفته من خسته گِردِ عالَم، دَرمان زِکَس ندیدم تا دَردِ عشق دیدم دَرمانِ من گرفته تو نیز دل کَبابی، دَرمان زِ دَرد یابی گَر گِردِ دَرد گَردی، فرمانِ من گرفته در بَحْرِ ناامیدی، از خود طَمَع بُریدی زین بَحْر سَر بَرآری، مَرجانِ من گرفته بِشْکَن طِلِسمِ صورت، بُگْشایْ چَشمِ سیرت تا شرق و غرب بینی سُلطانِ من گرفته ساقیِّ غَیب بینی، پیدا سَلام کرده پیمانه جام کرده، پیمانِ من گرفته من دامَنَش کَشیده کِی نوحِ روح دیده از گریه عالَمی بین، طوفانِ من گرفته تو تاجِ ما وآن گَهْ سَرهای ما شِکَسته؟ تو یارِ غار وآن گَهْ یارانِ من گرفته؟ گوید زِ گریه بُگْذر، زان سویِ گریه بِنْگَر عُشّاقْ روح گشته، ریحانِ من گرفته یارانِ دلْ شِکَسته، بر صَدْرِ دلْ نِشَسته مَستان و می پَرَستان، میدانِ من گرفته هَمچو سگانِ تازی، می‌کُن شکار، خامُش نی چون سگانِ عَوعَو، کَهْدانِ من گرفته تبریز شَمسِ دین را بر چَرخِ جان بِبینی اشراقِ نورِ رویَش کیهانِ من گرفته شمس مولانای جان @TAMASHAGAH
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری؟ زخم شمشیر اجل بِه که سرِ نیش فراقت کشتن اولیتر از آن کِم به جراحت بگذاری تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری؟ کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری؟ عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند؟ همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم شِکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری ای خردمند که گفتی نَکُنم چشم به خوبان به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری!؟ آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری. سعدی، غزلیات، به تصحیح محمد علی فروغی، نشر هستان، ۱۳۷۸، ص ۶۸۷_۶۸۶ اول بزرگ‌داشت @TAMASHAGAH
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد کی قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی تو خامش تا زبان‌ها خود چو دل جنبان من باشد شمس/ مولانای جان @TAMASHAGAH
به خاک‌پای عزیزت که عهد نشکستم ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم کجا روم که بمیرم بر آستانِ امید اگر به دامنِ وصلت نمی‌رسد دستم شگفت مانده‌ام از بامدادِ روزِ وداع که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم بلای عشقِ تو نگذاشت پارسا در پارس یکی من‌ام که ندانم نماز چون بستم نماز کردم و از بی‌خودی ندانستم که در خیالِ تو عقدِ نماز چون بستم نمازِ مست شریعت روا نمی‌دارد نمازِ من. که پذیرد ؟که روز و شب مست‌ام؟ چنین که دستِ خیالت گرفت دامنِ من چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم؟ من از کجا و تمنای وصلِ تو ز کجا؟ اگرچه آبِ حیاتی،هلاکِ خود جستم اگر خلافِ تو بوده‌ست در دلم همه عمر نه نیک رفت، خطا کردم و ندانستم بِکُش چنان‌که توانی، که سعدی آن کس نیست که با وجودِ تو دعوی کند که من هستم سعدی، غزلیات به‌ تصحیحِ محمدعلی فروغی، تهران: هرمس.، ١٣٩٩، چاپِ ۴، صص ۷۵۷-۷۵۸ @TAMASHAGAH
آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت بی دل و بيخودت کنم در دل و جان نشانمت آمده ام بهار خوش پيش تو ای درخت گل تا که کنار گيرمت خوش خوش و می فشانمت آمده ام که تا تو را جلوه دهم در اين سرا همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت گل چه بود که گل تويی ناطق امر قل تويی گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت جان و روان من تويی فاتحه خوان من تویی فاتحه شو تو يک سری تا که به دل بخوانمت صيد منی شکار من گر چه ز دام جسته ای جانب دام بازرو ور نروی برانمت شير بگفت مر مرا نادره آهوی برو در پی من چه می دوی تيز که بردرانمت زخم پذير و پيش رو چون سپر شجاعتی گوش به غير زه مده تا چو کمان خمانمت از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت هيچ مگو و کف مکن سر مگشای ديگ را نيک بجوش و صبر کن زانک همی پرانمت نی که تو شيرزاده ای در تن آهوی نهان من ز حجاب آهوی يک رهه بگذرانمت گوی منی و می دوی در چوگان حکم من در پی تو همی دوم گر چه که می دوانمت شمس @TAMASHAGAH
این جا کسی‌ست پنهان دامان من گرفته خود را سپس کشیده پیشان من گرفته این جا کسی‌ست پنهان چون جان و خوش‌تر از جان باغی به‌من نموده ایوان من گرفته این جا کسی‌ست پنهان همچون خیال در دل اما فروغ رویَش ارکان من گرفته این جا کسی‌ست پنهان مانند قند در نی شیرین شکرفروشی دکّان من گرفته جادو و چشم‌بندی چشم کسش نبیند سوداگری‌ست موزون میزان من گرفته چون گُل‌شکر من و او در هم‌دگر سرشته من خوی او گرفته او آنِ من گرفته در چشم من نیاید خوبان جمله عالم بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته من خسته گِرد عالم درمان ز کس ندیدم تا درد عشق دیدم درمان من گرفته تو نیز دل‌کبابی درمان ز درد یابی گر گِرد درد گردی فرمان من گرفته در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی زین بحر سر برآری مرجان من گرفته بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته ساقیِ غیب بینی پیدا سلام کرده پیمانه جام کرده پیمان من گرفته من دامنش کشیده کای نوح روح‌دیده از گریه عالمی بین طوفان من گرفته تو تاج ما و آنگه سرهای ما شکسته تو یار غار و آنگه یاران من گرفته گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر عشاق روح گشته ریحان من گرفته یاران دل‌شکسته بر صدر دل نشسته مستان و می‌پرستان میدان من گرفته همچو سگان تازی می‌کُن شکار خامش نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی اشراق نور رویش کیهان من گرفته شمس @TAMASHAGAH
جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای؟ نی غلطم، در دل ما بوده‌ای دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام ای که تو سلطان وفا بوده‌ای آه که من دوش چه سان بوده‌ام! آه که تو دوش کرا بوده‌ای! رشک برم کاش قبا بودمی چونک در آغوش قبا بوده‌ای زهره ندارم که بگویم ترا « بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟! » یار سبک روح! به وقت گریز تیزتر از باد صبا بوده‌ای بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد باش که تو بند بلا بوده‌ای رنگ رخ خوب تو آخر گواست در حرم لطف خدا بوده‌ای رنگ تو داری، که ز رنگ جهان پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای آینهٔ رنگ تو عکس کسیست تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای شمس، مولوی، با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر @TAMASHAGAH
🍃🍃 در غزلی دیگر، که در آن خدا متکلم است و انسان مخاطب، به عظمت مقام انسان اشاره می‌شود که در واقع موسی، مصطفی، یوسف، مسیح و اسفندیار و مرتضای وقت است، اما در این جهان و تعلقات آن چون ماهی در زیر ابرِ تن مانده است و از او دعوت می‌شود که چون ذوالفقار غلاف تن را که چوبین است بشکند و خود را از شکسته‌دلی برهاند و آزاد کند: «منگر به هر گدایی که تو خاص از آنِ مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گران‌بهایی به عصا شکاف دریا که تو موسیِ زمانی بدران قبای مه را که ز نورِ مصطفایی بشکن سبویِ خوبان که تو یوسفِ جمالی چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی به صف اندرآی تنها که سفندیارِ وقتی درِ خیبر است برکن که علیّ مرتضایی... تو چنین نهان دریغی که مهی به زیرِ میغی بدران تو میغِ تن را که مهیّ و خوش‌لقایی... تو چو تیغِ ذوالفقاری تنِ تو غلافِ چوبین اگر این غلاف بشکست تو شکسته‌دل چرایی.. ز غلافِ خود برون آ، که تو تیغِ آبداری ز کمینِ کانْ برون آ، که تو نقدِ بس رَوایی...» /دکتر تقی پورنامداریان داستان پیامبران در شمس "شرح و تفسیر عرفانی داستان‌ها در غزل‌های مولوی" @TAMASHAGAH
🍃هوالنور چو اَنْدَرآید یارم چه خوش بُوَد به خدا چو گیرد او به کنارم چه خوش بُوَد به خدا چو شیر پَنْجه نَهَد بر شِکَسته آهویِ خویش که ای عزیز شکارم چه خوش بُوَد به خدا گُریزپایِ رَهَش را کَشان کَشان بِبَرَند بر آسْمانِ چهارَم چه خوش بُوَد به خدا بدان دو نَرگسِ مَستَش عَظیمْ مَخْمورَم چو بِشْکَنَند خُمارم چه خوش بُوَد به خدا چو جانِ زارِ بَلادیده با خدا گوید که جُز تو هیچ ندارم چه خوش بُوَد به خدا جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این به هیچ کَس نگُذارم چه خوش بُوَد به خدا شبِ وصال بیاید شَبَم چو روز شود که روز و شب نَشِمارم چه خوش بُوَد به خدا چو گُل شِکُفته شَوَم در وصالِ گُلْرُخِ خویش رَسَد نَسیمِ بهارم چه خوش بُوَد به خدا بیابم آن شِکَرِسْتانِ بی‌نهایت را که بُرد صَبر و قَرارَم چه خوش بُوَد به خدا اَمانتی که به نُه چَرخ در نمی‌گُنْجَد به مُسْتَحِق بِسِپارم چه خوش بُوَد به خدا خراب و مَست شَوَم در کمَالِ بی‌خویشی نه بِدْرَوَم نه بِکارم چه خوش بُوَد به خدا به گفت هیچ نَیایَم چو پُر بَوَد دَهَنَم سَرِ حَدیث نَخارم چه خوش بُوَد به خدا شمس_مولانای جان @TAMASHAGAH