eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
. . تو لبخندی آری راز لبخندی ! لبخندت بوی گل نرگس میدهد...🌱 چه زیباست لبخند نورانیت وقتی نگاهم میکنی ...❤️ #شهید_محمد_ابراهیم_همت #روزتون_مزین_‌به‌نگاه‌شهید☺️🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ۳۸ 🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد. 🌷 یک بار می گفت: «داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. 🌷تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر، اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید. 🌷 رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم. 📚 كتاب ساکنان ملک اعظم، ج ٢، ص ٧٦ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم. 🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم. 🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.» 🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن. 🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و... 🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و پنجم) 🌷🌷🌷 _ نه سید برم جایی کار دارم... * اخوی الان دیگه وقته نیایش ... مستاصل شده بودم نگاهی به محمد کردم که فکر کنم فهمید چی شد... اخ امیر چرا زودتر نگفتی.... من همراهیت میکنم تا سر کوچه... _ باشه... از همه خداحافظی کردم و اومدیم بیرون... سرمو انداختم پایین و مقابل محمد ایستادم... محمد دستشو گذاشت رو شونم و گفت : داداش نبینم سرت پایین باشه... _من معذرت میخوام محمد فکر کنم دوستی مثل من نداشته باشی بهتره.. " اتفاقا تو میشی بهترین دوستم کجا میخوای بری به این زودی تازه پیدات کردم... _ اخه.. ؟؟!! " نگران هیچی نباش رفیق... با هم میریم جلو خب... _ نمیتونم قول بدم... " تا هر جا شد... _ باشه... معذرت میخوام... " نگو داداش برو... فردا همدیگه رو میبینیم ... _ باشه... خداحافظی کردیم چند قدم که رفتم برگشتم... _ محمد... " جانم داداش... _ فردا دوستامم میخوام بیارم باهات اشنا بشن مشکلی نداری ؟؟!! " نه داداش چی از این بهتر... _خیلی گلی داداش ... محمد چشمکی زد و با خداحافظی رفت داخل... منم حرکت کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم... واقعا روز عجیبی بود اصلا فکر اینکه من امیر پارسا یک روزی همچین جایی باشمم نمیکردم... ولی واقعا فضاش ارومم کرد یه ارامش خاصی بهم بخشید... ارامشی که مدتها دنبالش بودم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و ششم) 🌷🌷🌷 گوشیمو بیرون اوردم با مهران تماس گرفتم... + به به افتاب از.. نه ببخشید خورشید از کدوم طرف غروب کرد شما یاد ما کردی داش امیر.... _ سلام خوبی داداش ..؟؟ + سلام... !! امیر خودتی. ؟؟!! _ نه پس روحمه... + اهان میگم... تغییر کردی ... پس روحت انقدر با ادبه... سلام روح دوستم من خوبم دستت مرسی.. _ مهران معلوم هست چی میگی دیوونه شدی.... منو بگو میخواستم بهت بگم فردا مهمون من.... 😉 لیاقت نداری که قطع کن.... + نه نه چرا قطع کنی داداشم الهی قربونت برم من.. جانم چه کاری برات انجام بدم کلا در اختیار شما... فقط این شامه فرداشب و بده خب.... _ حالا اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم چی میشه... + نه دیگه جان من منصرف نشو..... نمیدونی که این دو روز پوسیدم اصلا پژمرده شدم پلاسیده شدم صورت و دستام بود چروکیده شده شدم مثل این پیرمردهای هفتاد ساله... _ باشه باشه دلم سوخت بیا فردا شب.... جای همیشگی... + حتما حتما میام مگه میشه نه اورد تو حرف داداشم... _ خیلی خب کم زبون بریز قطع کن زنگ بزنم علی... + باشه ولی از الان بگماا منو دو نفر حساب کن... _ میدونم 😂 .. تا فردا شب + خیلی مواظب خودت باش تا فردا شب.. بعدش مهم نیست.. فعلا.. مهران که قطع کرد زنگ زدم به علی .... _ سلام داداش علی... # سلام داداش خوبی.. ؟؟ _ ممنون چه خبر چه میکنی ؟؟!! رسیدم درب خونه و ریموت زدم.. # الحمد الله داداش خوبه همه چی _ خاله خوبه بهتره... # اره خدا رو شکر اتفاقا کنارمه سلام میرسونه.. _ گوشی بده بهش پس... _ سلام خاله جون خوبین بهترین.. ؟؟!! * سلام مادر شکر خوبم.. تو خوبی پسرم.. نمیای به من پیر زن یه سر بزنی... ؟؟ _ میام خاله این چند روز سرم شلوغه... میام.. سلامت باشی مادر... پسرم گوشی میدم به علی.. کاری نداری.. _ سلامت باشی خاله نه خاله جون شما کاری بود به من بگین. منم مثل علی.... * لطف داری مادر از من خداحافظ _خداحافظ .... الو علی جان هستی ؟؟ # اره داداش.. _ داداش برنامه ات برای فردا شب چیه ؟؟ # بیکارم داداش _ خب فردا اماده باش میام دنبالت با مهران بریم جایی.. # باشه داداش چشم... _ خب پس تا فردا ... # خداحافظ داداش... از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ... مثل این که کسی نیست... شونه ای بالا انداختم رفتم تو اتاقم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 💐 نظرات و پیشنهادات شما عزیزان را با گوش جان شنیداریم... @deltange_hemmat68 °•| 🌿🌸
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۲ ✍ شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رومی گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت... یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود.. 📌خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی 📚منبع: فصلنامه نگین ایران ، شماره ۱۶ ، صفحه ۲۷ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و نهم) 🌷🌷🌷 بعد چند لحظه مهران اومد... بعد از سلام و احوال پرسی رو کردم بهش و گفتم .. _ با محمد اشنا بشو دوست من... 😳 +مهران با حالت تعجب برگشت سمت من.. بعد یکم دوباره اهسته چرخید سمت محمد و گفت : دوستت ؟؟ کدوم دوستت با از دبیرستان با همیم نداشتیم محمد 🤔 _ حالا دارم خب... 😐 + خب چرا میزنی داداش.. بیا... اهان دست محمد و گرفت و دست منم گرفت گذاشت داخل هم و گفت : خوشبخت بشین به پای هم پیر شین ننه ... بعد رفت رو نیمکت نشست نگاهی به محمد کردم ... _ نگفتم .... " من عادت دارم داداش 😄😄 خلاصه کنار هم نشستیم شروع کردیم به صحبت کردن و این که چطوری با محمد اشنا شدم... با تعریف های من علی و مهران هم خیلی از محمد خوششون اومده بود مخصوصا مهران که از همین الان گیر داده بود منو با فاطمه اشنا کنین... والا کمبود محبت دارم من کمبود محبتم نه چیز.... اهاان کمبود فاطمه دارم... شما ها به درد من نمیخورین 😢😢 محمدم که با این جنبه مهران اشنا شد... شروع کرد خندیدن و گفت : وای فکر کن... نه این امکان نداره من جونمو از سر راه نیاوردم بسپرم به شما که.... 😂😂😂 بعد چند دقیقه رضا هم به جمعمون اضافه شد... اشنایی رضا و مهران که نگم چطور بود...... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و یک ) 🌷🌷🌷 بعد چند دقیقه دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده... محمدم با من شروع کرد خندیدن.... علی هم عقب سرشو انداخته بود زیر اهسته از تکون شونه هاش میشد فهمید که داره میخنده 😂😂😂😂 وای خدای من خیلی باحال بودن به خدا... از صدای خندیدن ما جفتشون پریدن هوا... گیج داشتن به ماها نگاه می کردن... رسیدیم جلوی رستوران ماشین و پارک کردم... از شدت خنده اشک از گوشه های چشمم روان شده بود.. تا حالا تو عمرم اینجوری نخندیده بودم... 😂😂😂 مهران رو به رضا کرد و گفت : چی شده رضا گفت : نمیدونم... اگر فهمیدی به منم بگو.. ؟؟!! + باشه..! ؟ رو کرد به من و گفت : امیر ... چی شده ؟؟!! _ هیچی ... 😂😂 + رضا ؟؟!! ' هان.. + من نفهمیدم.. 😐 ' باشه... رضا رو کرد سمت محمد و گفت : محمد جان ؟؟!! " جانم... 😂 ' چی شده .. ؟؟!! " هیچی.. 😂 ' میگم مهران.. + هان... ' منم نتونستم بفهمم.. ؟؟!! 😐 + باشه... 😐 همه پیاده شدیم بعد از زدن دزدگیر ما سه تا جلو بودیم در حالی که هنوز اثری از خنده روی لبهامون بود... رضا و مهران هم پشت سرمون بودن که... +' عههه خب به ما هم بگین دیگه... ما برگشتیم عقب دیدم کنار همدیگه وایسادن دارن به ما نگاه میکنن وای خدا... رفتم جلوشون ایستادم دستاشون انداختم دور گردن همدیگه و گفتم : چون به این دلیل... نگاهی به هم کردن و گفتن.. : کدوم دلیل... رفتم کنار محمد و علی ایستادم و در حالی که حرکت میکردیم گفتم : دیدن پت و مت از نوع جدید 😂😂 +' ما رو میگی ؟؟!! بعد دستاشون بردن پشت سرشون داخل موهاشون... همزمانم به هم نگاهی انداختن و بعد از چند لحظه مبهوت بودن به هم زدن زیر خنده 😁😁 واقعا لقب خوبی بهشون دادم چون کپ هم بودن حرکات و حرفها و حتی حالتهای صورتشون .. ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و دوم) 🌷🌷🌷 شب خوبی سپری شد علی و مهرانم رابطه خوبی با رضا و محمد گرفتن ... عصر روز بعد شرکت مشغول بودم که گوشیم زنگ خورد.. همین طور که مشغول بودم بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم... _ بله بفرمایید.. " سلام داداش خوبی ؟؟!! یه لبخند اومد روی لبهام خودکار و کنار گذاشتم و گوشی و برداشتم... _ سلام محمد جان ممنون تو خوبی فاطمه, حاج خانوم.. " خوبن سلام میرسونن مخصوصا وروجک.. تک خنده ای کردم و گفتم : _ سلامت باشن.. " کجایی امیر ؟.. _ شرکتم داداش یکم کار داشتم.. کاری داری بگو انجام بدم.. ؟؟ " نه اخه امشب مراسم داریم تو حسینیه... دیگه بچه ها همه هستن گفتم به تو , مهران و علی هم بگم... خیلی خوشحال شدم.. _ اره داداش حتما..... یهو یادم اومد که من 😔 _ داداش من که.... خب خودت میدونی چیز... " امیر جان بسپرش به من شما بیا... _ اخه محمد ؟؟!! من... " بیا شما کارت نباشه 😊 _ باشه میام... به بچه هام خبر میدم.. " دستت درد نکنه پس فعلا تا بعد یا علی _ خدافظ گوشی قطع کردم و رفتم تو فکر.. به محمد اعتماد داشتم پس خودمو سپردم دستش.. ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و سوم) 🌷🌷🌷 بعد از تماس با علی و مهران وسایل کارمو جمع کردم و خانم محمدی رو صدا زدم... بعد از چند تقه که به در خورد خانم محمدی وارد شد.. : بفرمائید جناب مهندس ..؟؟ پرونده رو سمتش گرفتم و گفتم : _ خانم محمدی این پرونده تکمیله و اینکه من الان دارم میرم اگر کاری هست به بعد موکول کنید... : چشم پس با اجازه اتون.. چند قدم دور شد که صداش زدم... _ خانم محمدی... حال همسرتون.. ؟!! سرشو زیر انداخت و گفت : شکر خدا دکترا یکم امیدواری دادن اما... _ اما چی ؟! با بغض داخل صداش و سر زیر افتاده گفت : هزینه ی عملش... _ خب اینکه مهم نیست... شما همسرتون بستری کنین کاری به هزینه نداشته باشید... : اخه... _ خب خانم محمدی صحبتهامو فراموش نکنین... برنامه های امروزم ادامه اش با خودتون... : چشم حتما.. و حرکت و درو باز کرد اما برگشت و به من که مشغول جمع کردن وسایلم بودم گفت : اقای مهندس واقعا ممنونم نمیدونم چجوری جبران کنم !! _ نیاز به جبران نیست... شما به عنوان وام و قرض بهش نگاه کنین... : واقعا ممنون.. چشم هامو رو هم گذاشتم.. خانم محمدی که رفت منم باقی وسایل جمع کردم و سریع حرکت کردم... دلم برای فضای حسینیه پر میزد.. نمیدونم چرا اینقدر با اون فضا که باهاش غریب بودم انس گرفته بودم... اما هر چه که بود ارامشی که از حضور در ان مکان داشتم.. دست نمیکشیدم.... ... ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و چهارم) 🌷🌷🌷 بلافاصله به سمت حسینیه حرکت کردم.. بعد از پارک ماشین... به داخل رفتم که دیدم بچه ها مشغولند بلند سلام کردن که همه با روی خوش به سمتم اومدن... با تک تکون احوال پرسی کردم به سید که رسیدم... گفت : قابل نمیدونی امیر جان نمیای این طرف.. _ چه حرفیه اقا سید.. من که همیشه هستم با دوستان.. * با دوستان نه تو جمع دوستان و به بچه ها و حسینیه اشاره کرد... _ سید کم سعادتی از منه خجالت زدم نکنید.. نه اخوی این چه حرفیه قدمت سر چشم هر موقع خواستی بیا.. _چشم سید .. * خب خب بچه ها برین سر کارتون کارها رو زمین نمونه بعد صحبت میکنیم... همه با گفتن چشم پراکنده شدن محمدم با خنده گفت : " امیر جان چایی . 😁😁😁 _ هنوز یادته ‍♂ " اره 😄😄 _نگی به کسی هااا 😅 " نمیگم بریم که امشب چایی با خودته البته بدون کمک ما... _ خب حالا انگار چیه خب چاییه فقط کاری نداره که.. " بله بله من بودم دفعه قبل اینو چکارش کنم... _ عه من نمیدونم کی بود.. ؟؟ " حالا بیا بریم.. _ باشه .... به سمت اشپزخانه رفتیم محمد مشغول کار خودش شد و منم مشغول درست کردن چای... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و پنجم) 🌷🌷🌷 _ محمد... " جانم... _ چه مراسمی میگیرین هر هفته.. که اقا سید تاکید داره بهش که کارها انجام بشه.. ؟؟!! " عهه نگفتم بهت مگه..!!؟؟ _ نه نگفته بودی.. ؟ " خب ببین .. ما هر هفته اینجا هیئت داریم.. سخنرانی , بحث و گفت وگو اگر باشه و روضه و سینه زنی... یه بخشم اقا سید اختصاص دادن به جوانها که هم خودشون محک بزنن هم اگر مشکلی و سوالی دارن با بحث با همدیگه برطرفش کنن اقا سید هم روی بچه ها نظارت داره... _واقعا یعنی هر کس میتونه نظر خودشو اعلام کنه ؟؟!! " خب اره... میتونه اتفاقا هم داشتیم بین دوستان که از همین طریق یا یه راه و دیدگاه جدید به ما نشون دادن یا ما اونها رو متقاعد کردیم... _ واقعا چه خوب ... راستش روز اول اومدم اینجا گفتم شاید برخوردتون با من خوب نباشه ؟؟!! محمد از کارش دست کشید ایستاد و گفت : چرا این فکر رو کردی ؟؟!! _ اخه من خودم قبلا از چه جوری بگم... از این ادمهایی که جانماز اب میکشیدن و ادعای با خدا بودن و هیئتی بودن میکردن... از اینکه یه تیکه پارچه مشکی رو سرشون خوشم نمی اومد... الانم دلیلش نمیدونم ولی.. دیگه دیدگاهم یکم تغییر کرده بهشون اونجوری نگاهشون نمیکنم ولی بازم دلیل کارهاشون نمیفهمم.. " ببین امیر جان این مسئله که داری عنوان میکنی به بحث و گفت و گو احتیاج داره. ... من نمیتونم الان توی چند دقیقه بهت توضیح بدم... _ باشه داداش ... اما در مورد نماز... امشب وایسا برای نماز ... _ اما داداش... " مگه یا علی نگفتی... _ اره... " پس یا علی ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
٤۰ 🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده بودند تمام شد، پیکر شهید را درون قبر گذاشتند. لحظاتی بعد محمدرضا آرام تر از همیشه، درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!» 🌷او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره پاک، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بود كه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، در حال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است. 🌷عموی او می گفت: اول خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال بازشدن بود و گونه های او گل می انداخت. 🌷پدر و مادر شهید را خبر کردند. آن ها هم آمدند و به چهره پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره، بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند» 🌷تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند. روی قبر را پوشاندند، در حالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده شهید باقی بود. 🌷دست نوشته شهید در دفترچه یادداشت: روى بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را گو همه باد ببر روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر 🌷این سخن شهید درباره تبسم لحظه تدفین است که پس از شهادت، در خواب به مادر می گوید: مادرم! آنچه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم! http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🙏 های خدایی🙏34 ✍✍مثل نسیم❗️ 🌷غنچه ها گُل می شوند، یعنی باز و شکفته می شوند، اما با کمک نسیم. 🌾و نسیم اگر چه بی مزد و بی منت گره از کار فرو بسته غنچه ها می گشاید، اما خود نیز بی نصیب نمی ماند، خود نیز عطرآگین می شود. 😊👨‍👩‍👦‍👦خوشا به احوال آن مردمی که مثل نسیم، مثل باد بهار گره از کار خلق خدا می گشایند... «چو غنچه گر چه فرو بستگی ات کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش» 🔸و البته خود نیز بی بهره نمی مانند. 💠بهره ی آن ها همین بس که یا در کارشان گره نمی افتد، یا به چشم بر هم زدنی گشوده خواهد شد. «نخواهی که باشی پراکنده دل پراکندگان را زِ خاطر مَهِل» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🙏 های خدایی🙏35 🔘✍✍مثل دو کفه ی ترازو❗️ ⭕️یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توی یک نایلون بریزی غیر از این است که سوراخ سوراخ می شود؟؟ 😤باور کن حسادت مثل همان سوزن و تیغ است اول خودت را از پا در می آورد. 💠به همین خاطر بود که امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: «صَّحِةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسَدِ» 🔸سلامتی تن در کم کردن حسادت است. 🔰منبع: میزان الحکمة، ج ۱، ص ۶۳۰. ✅هر چه حسادت کمتر تن هم سالم تر. مثل دو کفه ترازو؛ هر چه آن کفه پایین تر آن کفه دیگر بالاتر. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
24 🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨 🔰به خودم گفتم: نه❌ که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند بیمارستان هست. 🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای . روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵 آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان نمایان بود. 🔰وقتی به جلوی رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود. 🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊 🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند. 🔰این جمله پدرم که تمام شد از بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از ⁉️ گفت سید موقع پرید🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و ششم) 🌷🌷🌷 بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد.. دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ... داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم... درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم... سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد... دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!! _ نمیدونم اقا سید... نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم... بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید... با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم... بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و... اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄 صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود... با خنده میگفتن عه سید... داشتیم اقا سید... با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم... یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد... * اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش... _ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب * امیر... نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله.. * من مثل دوستت.. نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی... _ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا... * گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب.. _ چشم.. * خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... (قسمت چهل و ششم) 🌷🌷🌷 بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد.. دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ... داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم... درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم... سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد... دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!! _ نمیدونم اقا سید... نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم... بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید... با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم... بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و... اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄 صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود... با خنده میگفتن عه سید... داشتیم اقا سید... با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم... یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد... * اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش... _ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب * امیر... نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله.. * من مثل دوستت.. نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی... _ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا... * گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب.. _ چشم.. * خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و هشتم) 🌷🌷🌷 سید نگاهش به بچه ها دوخت و گفت : * این بچه ها که میگی من از نوجوونی میشناسمشون... این بچه ها خودشون وقف شهدا و اهل بیت کردن... از مرام و معرفت شهدا پیروی میکنند... کار میکنند بی کم و کاستی برای اهل بیت (ع)... این راحتی و بدون غرور بودنشون رو از مرام شهدا گرفتن... سید نگاهش دور تا دور حسینیه چرخوند روی نام علی اکبر (ع) که گوشه حسینیه بزرگ خودنمایی میکرد نگه داشت... * این فضا معطره چون مدام ذکر اهل بیت میاد.. این فضا معطره چون بچه ها خالصانه و با نیت پاک میان.. فقط برای خدمت به ارباب.. _ سید ؟؟!! * جانم امیر جان.. _ اهل بیت و شهدایی که میگین مگه کی بودن. ؟؟!!! ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و سوم) 🌷🌷🌷 * دشمنت شرمنده امیر اقا ... بیا ببینم چی شده از این طرفهاا ... ؟؟!!! _ببخشید بی موقع هم مزاحم شدم ... * نه اخوی خوب موقعی اومدی ... بفرما داخل ... _ شما اول بفرمایید ... خلاصه بعد از تعارفات معمول .. سید گفت : * حالا بگو چی شده امیر جان .. ؟؟!! _ حقیقتش سید ... حرفهای دیشبتون ... چطوری بگم .. یکم منقلبم کرد ... خواستم اگه خب .. دستمو پشت گردنم بردم و نفسم کلافم و فوت کردم بیرون ... _ امکانش هست بیشتر برام تعریف کنید ... ؟؟!! * سید لبخندی زد و گفت : * البته چرا که نه ... از کجا و چی میخوای بدونی ؟؟!! _ از ایثار و از خود گذشتگی که میگین ... من درک نمیکنم .. _چجوری که بچه شیر خواره را هم فدا می کنند ... ؟؟!! ولی هنوز سعی در امر به معروف دارن ... ؟؟!! * امیر جان میخوام یه داستان برات تعریف کنم ... .. ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان کار بچه ها تمام شد. 🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم . 🍃🌹بچه ها را تا اذان نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. 🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان نشود .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f