eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
942 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش همه کلمات انگلیسی مثه جنگل بود دیگه آسون آسون میشد. جنگل جانگل پدر پادر درخت دارِخت😂 ❄️ @Azkodamso
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ب وقت رمان ۲ 😍❤️
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . نگاه مصطفی نمی‌توانست پیامی برای مغزش بفرستد! برایش مهم نبود. او رفت و مصطفی هم راست خیابان را گرفت و رفت. به‌خاطر آتل دستانش نتوانسته بود درست کاپشنش را بپوشد. سرما می‌لرزاندش. همیشه شب‌های این شهر سردتر از تهران بود. هرچند بدنش حرارت داشت. از دیروز که فرار کرده بود انگار با خودش کوه آتش هم آورده بود. خودش این آتش را اختیار کرده بود بین آن‌چه که می‌توانست دنبالش برود و لذتش را ببرد، با آن‌چه که می‌توانست کنارش بزند و لذت درد را بکشد. درد و آتش را انتخاب کرده بود و همین هم آواره‌اش کرده بود. خودش را مجبور کرده بود بگذرد. از لذت حرف‌ها بگذرد. از هم‌صحبتی و دیدنی‌ها بگذرد. از پیام‌های عاشقانه شبانه بگذرد، از شهوتی که غلیان کرده بود کنار دستش... چشمش به سر در افتاد. نمی‌دانست چه‌قدر راه آمده است. شاید یک ربع. شاید یک ساعت. اما اندازۀ یک سال برایش این ثانیه‌ها طولانی شده بود. در پهنای آبی آسمان وقتی قوس و قزح یک گنبد را می‌بینی، آن‌هم در اوج اضطراب و بی‌چارگی، وقتی بلندای ورودی یک سردر را می‌بینی آن‌هم در کوتاه‌بینی‌های دنیا، وقتی آبی‌های پر نقش و نگار دیوارهای یک حرم در قاب چشمت می‌نشیند و طرح‌های پیچیده در نیم‌دایره‌ها چشمت را از پیچیده‌گی‌های ذهن و روحت بیرون می‌کشد و می‌برد تا آبی آسمان، بی دین هم که باشی، منکر همه‌چیز هم که باشی باز هم انگار کس و کار پیدا کرده‌ای. مصطفی هم دیگر نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. حتی نتوانست صبر کند تا اجازه ورود بگیرد. نتوانست آهسته راه برود. یک سر و بی‌پروا تا کنار پنجره‌های نقره‌ای رفت. دلش هیچ‌کس را نمی‌خواست و امام برایش همه کس بود. پنجه‌هایش اسیر بود و نمی‌توانست در پنجره‌ها چفت کند. اما سر دردناکش را به ضریح کوبید و برنداشت. پناه‌گاه را در سنگلاخ دنیا پیدا کرده بود، دستان گرمی که پشت کمرش می‌نشست و او را می‌برد تا بالاترین جایی که روحش آن‌جا نا آرام نمی‌شد... حالا تازه می‌فهمید که که چه حالی را دیروز به سلامت گذرانده. نه این‌که شهوت را نفهمد؛ حریم را می‌فهمید. آدم این نبود که به‌خاطر رفع شهوتش، لذت یکی دوساعته‌اش، بی‌غیرت شود و ناموس زیر پایش له کند. ... ❌ 🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . خودش را مومن نمی‌دانست، اما جوان‌مردی رسمی داشت و دلش نمی‌خواست نامردی روی پیشانی‌اش داغ بشود و بماند. از دوستانش بارها شنیده بود که دختر، خودش خواست، اما او اهل هل دادن کسی به چاه نبود. حتی اگر خودش می‌خواست به چاه بیفتد. دو سه روزی مهمان حرم شد. نشسته می‌خوابید. خوابیده فکر می‌کرد. تسبیح را با نگاه می‌چرخاند. به خواندن‌ها گوش می‌داد و کتابی که مدام جلویش بود. درست نمی‌توانست ورق بزند. اما در خلوتی‌های حرم جایی پایین پا که می‌نشست، گاهی تفالی می‌زد: «دلم برای آقا تنگ شده بود. آرامشم رفته بود، حیران... سرگردان دنبال کسی، جایی، حالی، قالی، که دیدم امام جواد دل‌تنگ که می‌شده، برای مهدی فاطمه دعا می‌خوانده!» اشک حلقه زد دور چشمان درشت مصطفی که این روزها به خون نشسته بود. نقص کارش را پیدا کرده بود؛ دل تنگ امام نشده بود! فراموشش کرده بود! این سرگردانیش حاصل فاصله گرفتنش بود! حاصل نخواستن یک اوج، یک زندگی فراتر از امروز و دیروز. کتاب از دستش افتاد. برش داشت تفأل زد: «به همه می‌گویم که تو را دوست دارم!... شمایی را دوست دارم که از این حال زار من و ایمان بال پشه‌ای من اذیت می‌شوی و باز هم دعایم می‌کنی!» همه‌اش دنبال این می‌گشت که تقصیر خودش را پیدا کند. می‌خواست بداند چه کرده که شیرین را این‌طوری هوایی کرده است. فهمیده بود. هم کوتاهی خودش را، هم دور بودن از نگاه امام را! اما حالا خیالش راحت شده بود که دعایش می‌کند. که برایش دعا می‌شود! که خوب جایی آمده است؛ تحت نظر امام... میان همین فکرها پیرمردی مقابلش نشست: - بابا حالت خوبه؟ خوب؟ نا نداشت جواب بدهد. -رنگ صورتت پریده! بلا دور باشه! تصادف کردی؟ تصادف؟ مسخره‌ترین کلام انسانی. هیچ چیز در دنیا تصادفی نیست! همه چیز سر جای خودش است در نظم زمانی و محتوایی! هر اتفاقی یک دلیلی پشتش است! -می‌رفتی خونه استراحت می‌کردی باباجون! از حال می‌ری! بیا این لقمۀ نون و حلوا رو بخور! آورده بودم تا صبح که حرم می‌مونم بخورم اما تو بخور باباجون برای منم دعا کن! گذاشته بود روی دست چپ مصطفی. روی باندها! -بخور باباجون! خدا رو شکر که سالمی زنده‌ای! دستت خوب میشه بخور بابا بعد برو خونه استراحت کن! دستی به سر مصطفی کشیده و رفته بود. سالم بود مصطفی! زنده بود؟ خدا را شکر که زنده بود؟ اشک از کنار چشمانش چکید؟ زندگی را به همین راحتی تمام کردن مگر می‌شود؟ مردن یک هراسی داشت که نمی‌گذاشت هیچ وقت فکرش را هم بکند! چشم دوخت به هیایوی دور ضریح! جریان زندگی دوباره، خون را درون رگ‌هایش زنده کرد! نگاهش برگشت سمت نانی که پیرمرد گفته بود حلوا هم دارد. عطر حلواهایی که مادر می‌پخت برایش زنده شد! عطر گلاب و زعفرانی که فضای خانه را پر می‌کرد وقت‌هایی که مادر نذر داشت و حاجت! حاجت روا بشوی مصطفی! هر بار که چوب پر خادم به شانه‌اش می‌خورد چشم باز می‌کرد و سر از دیوار بر می‌داشت. خادم گفته بود برود زیرزمین و بخوابد! می‌ترسید از مقابل دیدگان امام کمی دور بشود. این بار چندم بود که با نوازش پر، چشم باز می‌کرد. تمام تنش درد می‌کرد اما کتاب را برداشت و چندباره تفال زد: «هرکس در عالم هستی یک نگرانی دارد، یک مشغولیت ذهنی، یک شوق، یک معشوق. محبت به امام کنار همۀ این‌ها نیست. محبت به امام پایه است، اصل است، حاشیه نیست، متن است. و کسی که این اصل را دارد، دیگر هیچ نگرانی، هیچ مشغولیت ذهنی یا هیچ شادی حرامی ندارد. امام که داشته باشی زمین و آسمان در اختیار توست!» ... ❌ 🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . خیالش راحت شده بود. سر گذاشت به دیوار و محو تماشای زندگی چرخان دور ضریح بود و دوباره که نه، برای چندمین بار خوابش برد. نرمی چیزی توی صورتش چشمان خسته‌اش را از هم فاصله داد: - زیرزمین راحت‌تر می‌خوابی! هنوز خادم را تار می‌دید که کسی از کنارش جواب داد: - دو تا دستاش آسیب دیده نمیتونه دراز کشیده بخوابه! نمیشه روی زمین بذاره، آتل بسته. ضعفم داره اجازه بدید همین‌طور نشسته یه کم بخوابه! هوشیارتر سر چرخاند سمت جوان کنارش! دوباره او بود با لیوان آبی که دستش بود و با خادم گفتگو می‌کرد. نگاه خادم چرخید روی دستان مصطفی. پر را آرام آرام کشید روی دستانش. جوان دیگر حرفی نزد و تا صبح، تا خود صبح هم که مصطفی مدام چشم بست و باز کرد دیگر نگذاشت کسی بیدارش کند! مصطفی به جوان حرفی نزد. آب نطلبیده را هم کمی خورد و کمی روی سر و صورتش ریخت! جوان کتاب را از روی زمین برداشت باز کرد و آرام، کنار گوش مصطفی خواند. از اول خواند. زمزمه‌وار برای خودش می‌خواند اما سر گذاشته بود کنار سر مصطفی به دیوار. میان خلسه‌ها گاهی مصطفی جمله‌هایی هم می‌شنید. از کودکی و لالایی مادرش که آرامش شیطنت‌هایش می‌شد، خاطره‌ای دور داشت اما نوای خواندن جوان لایه لایه‌های مغزش را شستشو می‌داد. داشت پاک می‌شد میان دریای کتابِ «امام من»ی که جوان کنارش می‌خواند و او تک جمله می‌شنید. رزق و روزی جمع می‌کرد انگار: « تو که هستی که هم همۀ هستی دلم سمت توست و هم.... تویی که مرا می‌شناسی، می‌خوانی، می‌نامی...خودمان نخواهیم، خودمان پس بزنیم، خودمان بمانیم غرق در... هرگاه، هرجا، نامی، تصویری از گل نرگس به میان می‌آید... مریم حیران مانده بود، دختری بود پاک و مطهر... عیسی‌بن‌مریم اکنون در آسمان است؛ زنده و منتظر... معجزه کم و زیاد ندارد... و زمان می‌گذرد و مرگ پایان لذت‌هاست...» این خواب و بیداری را دوست داشت. این ناآرام بودن و آرامش بخشی‌ها را. دیگر به خانه، به محمدحسین، به مهدوی زنگ نزده بود. هوشیار که شد جوان نبود. کتاب را گذاشته و رفته بود. بلند شد تا بدن خشک شده‌اش را حرکتی بدهد. ... ❌ 🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . - آقا... آقا اینو جا گذاشتید! کیسۀ کفشش بود. نمی‌توانست با خودش ببرد. مرد کیسه را گذاشت زیر بغلش و کتاب را در جیب کاپشنش جا داد. هوای سرد حیاط و دانۀ ریز باران که میل به برف شدن داشت مردم را به سرعت واداشته بود! اما مصطفی نه عجله داشت نه می‌خواست که داشته باشد. هیچ کاری برای انجام نداشت، هیچ برنامه‌ای هم در ذهنش مرور نمی‌شد. حتی گرسنگی هم سراغی از معده‌اش نمی‌گرفت. تنها یک چیز بدنش را به واکنش وا می‌داشت، آن‌هم تشنگی! که آب را هم مهمان حرم بود. روز دوم داشت شب می‌شد که جوان باز هم آمد. مصطفی آخرین تفال را به کتاب زد: «خدا ظلم نمی‌کند؛ هیچ‌وقت، هیچ‌جا و به هیچ‌کس! حتی ذره‌ای. من و شما در این دنیای وسیع و عجیب، بی همراه و هم‌دل و معلم و پیامبر و امام و رهبر رها نشده‌ایم... اولین مخلوق عالم یک پیامبر است، اولین انسان روی کرۀ زمین یک پیامبر است... حتی برای ذره‌ای و لحظه‌ای هم زندگیمان خراب نشود... برای خوابمان، خوراکمان، پوشاکمان، رابطه‌هایمان دید و ندیدمان... انسان‌ها خودشان امام را رها می‌کنند، تکیه بر قوانین بین‌المللی و من درآوردی انسان‌ساز می‌کنند اما کتاب خدا و احادیث را نمی‌خوانند و با مَن مَن کردنشان هم قدم شیطان می‌شوند!» دلش نیامد کتاب را برگرداند. گذاشت روی پایش و صبر کرد تا اگر جوان نبرد، او برای بار چندم بخواند. به فال حافظ زیاد اعتقاد داشت و حالا این‌جا بدون حافظ، اعتقادش با کتاب امام من پیش می‌رفت. حداقل تا این‌جا در حریم حرم ساکن بود! جوان لقمه‌ای غذا برایش آورده بود. نه گرفت و نه خواست که بگیرد. کنار گوشش گفت: - نمی‌خوای یه خبری به خونوادت بدی! شماره‌ای که گرفته بودی رو از گوشی من پاک کردی. دست من بسته شده، دست خودت که بازه؛ اونم با شناختی که من از خونوادۀ شما دارم! سر مصطفی به آنی برگشت روی صورت جوان. حالا جوان بود که نگاه گرفته بود از مصطفی و چشم به ضریح داشت. جوان زمزمه کرد: - دل پدر و مادرت خیلی نازکه. حتماً تا الآن از دلواپسی آب شدن! مصطفی! جوان سرش را چرخاند و صورت به صورت او چشم گیراند در چشمان مصطفی: - چهار پنج سال پیش پدرت یه شاگرد داشت توی مغازه! شاگردش طمع کرد! از اعتماد پدرت سوءاستفاده کرد... برای یه خورده پول بیشتر، کمتر فروخت به مردم... پدرت خواب دید... آقای بزرگواری که متوجه‌اش کرد... جوان بغض کرد و چشم بست و آرام آرام لب زد: پدرت به شاگردش شک نکرد، ازش کمک خواست برای حل مشکل... شاگرد خودش رفت... مشکل حل شد... پدرت هم حقوق شاگرد رو داد؛ هم خرج عروسیشو و هم آبروشو نبرد... اشک از گوشۀ چشمانش راه گرفت روی صورتش: شاگرد پشیمون شد... پناه آورد اینجا و توبه کرد... جوان سر چرخاند سمت حرم و گفت: هر سال همین چند روز رو میاد همین‌جا... شب قدرشه! پدرت رد مظالم داد. اون شاگرد هم اومد مشهد همه رو به آقاجون داد. از اون سال تا حالا روزی که اخراج شد میاد این‌جا! دیگه کارش مثل سابق نشد اما حالش بهتر شد. نفس عمیقی کشید و دوباره در چشمان مصطفی خیره شد و زمزمه کرد: -مدیون پدرتم. اینو بهش بگو... ... ❌ 🍃@Azkodamso
لذت ببرید☺️❤️ نظرات و پیشنهادهاتونم راجب کانال بهمون بگید☺️❤️
دل نبند ... به آدمی که وقتی دورش شلوغ شد هم خودش رو گم میکنه هم تورو ... @Azkodamso
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مژده😍💥💥 هر کس ۳ نفر و از طریق لینک ب کانال بیاره....ی برنامه عالی پاک کننده متن و عکس بهش داده میشه😍😍❤️ شات بدین پیوی فقط ب ۲ نفر اول داده میشه☺️❤️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
فقط تا ساعت ۱۲ وقته😁💥💥💥