May 11
اینجا کسی حال و هوایم را نمی فهمد...
یک صومعه در شهرِ لبریز از مسلمانم...
#شاید_خودم
#خورشید_گرفتگی
دیدگاه اول: قرار بود داخل مسجد نماز آیات خوانده شود...
گفته بودند که قرار است خورشید کمی پشت ماه برود... مثل بچه هایی که خجالت می کشند در جمع بزرگتر ها و پشت مادرشان قایم می شوند، خورشید هم گویا بعد از مدت ها دوباره بچه شده بود و پشت ماه قایم شده بود...
رفتیم نماز را خواندیم تا خورشید، کمی از این خجالت زدگی بیرون بیاید و به تابیدنش ادامه دهد... بعد از نماز به بچه ها گفتم که بیایید از پشت این شیشه های رنگی تماشا کنیم خجالت زدگی خورشید را... آمدند... کمی که چشممان را ریز می کردیم و دقت می کردیم، میشد دید... این صحنه را همان لحظات ثبت کردم...
دیدگاه دوم: مثل ما آدم ها که دلمان هر از گاهی می گیرد، خورشید هم دلش می گیرد... شباهت نزدیکشان این است که آهسته آهسته می گیرد... اولش آدم احساس می کند که نه! چیزی نشده... یک کدورت اندکیست و زود رفع می شود... ولی می بینی که نمی شود و بیشتر هم می شود... اینجاست که ناز و نماز به داد این گرفتگی می رسد... من علت تامهی نماز آیات را نمی دانم ولی آنگونه که به ذهن ناقص من می رسد، شاید یکی از حکمت هایش همین باشد که خدا می خواهد بگوید، ببین وقتی خورشید یواش یواش سیاه می شود نماز خواندن را فراموش نکن؛ وقتی احساس کردی که دل تو هم یواش یواش سیاه می شود، نماز بخوان... دل آدم هم که همیشه در معرض سیاه شدن است... پس همیشه هم واجب است...
از کجا رسیدیم به کجا...
#متن
#شاید_خودم
@Tanhatarinhaa
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
تو کافرْ دل، نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خَمِ آن دلْسِتان ابرو...
#حضرت_حافظ
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
تو کافرْ دل، نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خَمِ آن دلْسِتان ابرو... #حضرت_حافظ
تویی که دلت کافر است... نقاب زلفت را نمی بندی و من می ترسم که محراب من به سمت خمیدگی ابروهای دلربات کج شود...
#معنی
معانی، معانی ظاهریاند... باطن را اهل معنا و خود خواجه در می یابند...
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
همهی این مسائل یک ابهام مطلق است. هر چقدر فکر میکنم کمتر فکرم باز میشود. هر چقدر میخواهم یک سامان، یک حالت پایداری بهش بدهم بدتر پیچ میخورد توی هم، یکجوری که انگار آش را با شکر قاطی کرده باشند، حال ادم را بهم میزند. من دارم زورم را میزنم، خیلی. غالبا ته همهی اینها میرسم به این که اینجا مسئولیت همه چیز به عهدهی من است. من باید کار را به دست بگیرم، من باید صحبت کنم، من باید بفهمم کی وقت سکوت است کی نه، من باید خیلی چیزها را بفهمم؛ و این فقط یک «باید» است، نه یک واقعهی رخ داده که انگار من جدا میفهمم. من هم توی هزارتوی خود ساختهی ذهنم گیر کردهام، میترسم پا بیرون بگذارم؛ نمیدانم بعد از فهمیدن چی میشود، دیگر چه چیزی ذهنم را درگیر میکند؟ من از تمام شدن این حرفها واهمه دارم. یک زندانی که از ترس روبهرو شدن با جهان تازهی مدرن برای خودش جرم میتراشد، من فکر میتراشم، هزارتو میسازم، زندگی میکنم توی این بهم پیچیدههای فرو رفته. باز یک چیزی زیاده از حد توی چشم میزند، همه چیز آرام به نظر میرسد و از این آرامی رعب دارم، به همان قدری که از سختی. حقیقتا ته همه اینها چه میشود؛ اصلا تهای وجود دارد؟
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
همهی این مسائل یک ابهام مطلق است. هر چقدر فکر میکنم کمتر فکرم باز میشود. هر چقدر میخواهم یک سام
آشفتگی ها دوست داشتنی اند... چون بعد از آنها، تفکراتی ناب سر بر می آورند... چون در لابهلای آنها آدم می خواهد به دنبال فهمیدن نرود... همین نرفتن ها و ماندن ها و نفس کشیدن در سکون ها آدم را کلافه می کند و اگر آدم، آدمِ ادامه دادن باشد، می رود دنبالش... پس می رود و می فهمد... چارهای نیست... برای آنهایی که دنبال رسیدن به مقام انسانیتاند... چارهای جز فهمیدن و عمل کردن نیست...
و چه تناقض ها که آدم را در این مسیر آزرده نمی کند و چه سیاه ها که با سفید ها قاطی نمی شوند و دل را به سوی سست شدن نمی کشند...
شیرین اند و تلخ اند... می رسی و نمی رسی... فکر می کنی و خیال است... می اندیشی و توهم است... ولی چارهای نیست... باید فهمید... باید رسید...
این متن از ز.هنروران مرا بسیار به تفکر واداشت...