فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#GAZA #پیروزی_نزدیک_است #غزه
عطرموهایت (1).mp3
9.79M
دور از تو آنچه سمتِ چپِ سینهی من است،
دل نیست ، بلکه موزه ی
دردِ معاصر است . . #بیکلام_گفت
دور از تو در کشاکش این لحظه ها می میرم... گاهی به بودنت و گاهی به چگونه بودنت که می اندیشم، راهی جز فرار از لحظۀ حال ندارم... و من به کجا باید بگریزم که نه در گذشته ام باشی، نه در آینده ام و نه اکنونم... می خواهم بگویم: دیریست که دور شده ای و داری درد می شوی... اما نه... همان لحظه که رفتی، درد شدی و رفتی... زخم شدی و رفتی... حتی فرصت ندادی من با آخرین کلماتی که بلد بودم، بگویم: نرو!... #متن #لاطایلات
دیریست در دلم به کسی جا نداده ام
این خانه از حضور خودم نیز خسته است...
#شعر
Ehsan Neyzan - Kamancheh.mp3
10.04M
آتش بگیر! تا که بدانی چه می کشم؛
احساس سوختن به تماشا نمی شود...
#بیکلام_گفت
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم؟
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا؟...🍁
هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت،
عمری که حرامِ تو شد ای عشق! حلالت...🍂
#شعر
#فاضل_نظری
"تو از کدام جاده خواهی رسید؟..."
این همان دروغیست که ما سالها به خود گفتهایم و باور کردهایم...
تو از هیچ جادهای نخواهی رسید...
تو سالهاست که چشم به راه آمدنِ ما ایستادهای؛
تا ما از پیچ و خمِ جادههای تاریک خویش، بَرآییم و سلامی به تو بدهیم و بگوییم: ما را هم از آمدگانت حساب کن!
آری! تو از هیچ جادهای نخواهی رسید...
#متن
#اللهم_عجل_لآدم_شدنمان
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#او #دکلمه
فرزند پاییز است... شاید همین روزها... هفتاد و نه پاییزِ سخت را با چشمهایِ غرقِ در سکوتش دیده و هیاهوی مرگآورِ تاریخ را هر لحظه شنیده است... پاییز، خیلی چیز ها از #او گرفته... عزیزترینهایش را... و حالا هم، دست انداخته به گلوی خودش، می فشارد و قصد تسلیم کردن دارد... ساکتتر از همیشهاش کرده... فقط همان نگاهها را برایش نگه داشته است... و پاییز نمی داند که #او را همین نگاه ها #او کردهاند و معنا بخشیدهاند... می خواهم بگویم: #او بیدی نیست که با این باد ها بلرزد، ولی... پس کدام بید ها قرار است با این بادها بلرزند؟... باکی نیست، پاییز را بگو به مصاف با #او بیاید... #او خود، مشتاق لرزیدن است... که هر لرزیدنی را افتادنی نیست... که حتی اگر هم بیافتد، تمام نمی شود... او سالهاست که انتظار رفتن را می کشد... می گوید: "زندگیِ تازهای قرار است داشته باشیم؛ مرگ، عوض کردن صورت زندگیست پسر! تمام که نمی شود... هیچ چیز تمام نمی شود..." تلوزیون روشن است... خبرها، از هجوم پاییز می گویند... از فروریختنِ هزاران برگ و شکستنِ شاخههای بیشمارِ سرزمینِ موعود... می گویم: مگر صبر خدا چقدر است که اینهمه غروب را می بیند و باز هم طلوع را نمی فرستد؟... می گوید: "کمترین صبر خدا، هزار سال است... قبل از طلوع، باید غروبی باشد... اما نسیمِ طلوع، وزیدن گرفته... این شاخ و برگ هایی که می ریزند، همان شاخ و برگ های هفتاد سال پیش نیستند... درختی که هم اکنون می بینی، ریشه در اعماق تاریخ دارد... چشمم را باز کردم، شاخه ها را گرفته بودند، برگ ها را از همان سالها می ریختند... اما هنوز که هنوز است، دست به ریشههایش نتوانستهاند ببرند..."
دستش را روی لبهایش می گذارد، به زمین خیره می شود. فکر می کند. غرق می شود. دوباره به دنیای خودش پا می گذارد... می رود... نه دلتنگ است، نه دلش گرفته... دلش سوخته است...
#او
#زندگی
#مرگ
#متن