eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
798 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » پیج اینستا: @tanhatarinhaa1401 لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/3442117788
مشاهده در ایتا
دانلود
عطرموهایت (1).mp3
9.79M
دور از تو آنچه‌ سمتِ‌ چپ‌ِ‌ سینه‌ی‌ من‌ است، دل‌ نیست ،‌ بلکه موزه‌ ی‌ دردِ معاصر‌ است .‌ .
دور از تو در کشاکش این لحظه ها می میرم... گاهی به بودنت و گاهی به چگونه بودنت که می اندیشم، راهی جز فرار از لحظۀ حال ندارم... و من به کجا باید بگریزم که نه در گذشته ام باشی، نه در آینده ام و نه اکنونم... می خواهم بگویم: دیریست که دور شده ای و داری درد می شوی... اما نه... همان لحظه که رفتی، درد شدی و رفتی... زخم شدی و رفتی... حتی فرصت ندادی من با آخرین کلماتی که بلد بودم، بگویم: نرو!...
حضرت کریمخانی.mp3
381.2K
مگر ز دیدن تو سیر می شود دل من؟
غافلی از قدرِ جوانی که چیست تا نشوی پیر ندانی که چیست...
دیریست در دلم به کسی جا نداده ام این خانه از حضور خودم نیز خسته است...
Ehsan Neyzan - Kamancheh.mp3
10.04M
آتش بگیر! تا که بدانی چه می کشم؛ احساس سوختن به تماشا نمی شود...
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا...🍂
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم؟ چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا؟...🍁
قسم به لحظه ای که انتظار رسیدنش را داری، و فرا می رسد و می بینی او رسیده است و تو هنوز مانده ای... در خود... پ.ن: منتظر فرا رسیدن لحظه های خاص نباش محمد! خودت را برای زیستن در هر لحظه، آماده کن...
12 Ghobare Gham.mp3
14.15M
این قطعه، مخصوص تنهاترین‌هاست... آنرا با کسی به اشتراک نگذارید!
هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت، عمری که حرامِ تو شد ای عشق! حلالت...🍂
"تو از کدام جاده خواهی رسید؟..." این همان دروغیست که ما سالها به خود گفته‌ایم و باور کرده‌ایم... تو از هیچ جاده‌ای نخواهی رسید... تو سالهاست که چشم به راه آمدنِ ما ایستاده‌ای؛ تا ما از پیچ و خمِ جاده‌های تاریک خویش، بَرآییم و سلامی به تو بدهیم و بگوییم: ما را هم از آمدگانت حساب کن! آری! تو از هیچ جاده‌ای نخواهی رسید...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#او #دکلمه
فرزند پاییز است... شاید همین روزها... هفتاد و نه پاییزِ سخت را با چشمهایِ غرقِ در سکوتش دیده و هیاهوی مرگ‌آورِ تاریخ را هر لحظه شنیده است... پاییز، خیلی چیز ها از گرفته... عزیزترین‌هایش را... و حالا هم، دست انداخته به گلوی خودش، می فشارد و قصد تسلیم کردن دارد... ساکت‌تر از همیشه‌اش کرده... فقط همان نگاه‌ها را برایش نگه داشته است... و پاییز نمی داند که را همین نگاه ها کرده‌اند و معنا بخشیده‌اند... می خواهم بگویم: بیدی نیست که با این باد ها بلرزد، ولی... پس کدام بید ها قرار است با این بادها بلرزند؟... باکی نیست، پاییز را بگو به مصاف با بیاید... خود، مشتاق لرزیدن است... که هر لرزیدنی را افتادنی نیست... که حتی اگر هم بیافتد، تمام نمی شود... او سالهاست که انتظار رفتن را می کشد... می گوید: "زندگیِ تازه‌ای قرار است داشته باشیم؛ مرگ، عوض کردن صورت زندگیست پسر! تمام که نمی شود... هیچ چیز تمام نمی شود..." تلوزیون روشن است... خبرها، از هجوم پاییز می گویند... از فروریختنِ هزاران برگ و شکستنِ شاخه‌های بی‌شمارِ سرزمینِ موعود... می گویم: مگر صبر خدا چقدر است که اینهمه غروب را می بیند و باز هم طلوع را نمی فرستد؟... می گوید: "کمترین صبر خدا، هزار سال است... قبل از طلوع، باید غروبی باشد... اما نسیمِ طلوع، وزیدن گرفته... این شاخ و برگ هایی که می ریزند، همان شاخ و برگ های هفتاد سال پیش نیستند... درختی که هم اکنون می بینی، ریشه در اعماق تاریخ دارد... چشمم را باز کردم، شاخه ها را گرفته بودند، برگ ها را از همان سالها می ریختند... اما هنوز که هنوز است، دست به ریشه‌هایش نتوانسته‌اند ببرند..." دستش را روی لبهایش می گذارد، به زمین خیره می شود. فکر می کند. غرق می شود. دوباره به دنیای خودش پا می گذارد... می رود... نه دلتنگ است، نه دلش گرفته... دلش سوخته است...