eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
798 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » پیج اینستا: @tanhatarinhaa1401 لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/3442117788
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 هم‌اکنون؛ پخش اینترنتی بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار ائمه جمعه سراسر کشور 🔍 از اینجا ببینید👇 Farsi.khamenei.ir/live
Snow.mp3
8.83M
[كاش برف بياد آدم بسازيم . . .]
بی تو سرما سرِ ما داد زد و سرد شدیم برف درد آمده اینجا، بخدا غمگینیم...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
یُمّام اومده بود یه وسیله‌ای از صندوقچه در بیاره که دیده بود ای دل غافل... جا تَره و بچه نیست... کلی
خاطراتی که می‌مونن، هر چقدر ساده‌تر و بی‌شیله پیله‌تر باشن، رنگ زندگی رو بهتر نشون میدن... اتفاقات خاصی نیستن... فقط چون روابط انسانی بین اونها، پر از عشق و علاقه‌اس، موندنی میشن... حتی اگه دعوایی شده باشه، حتی اگه کدورتی بوده باشه، دیگه الان تبدیل شده به گذشته... اسمش روشه، گذشته... دیگه تموم شده... آدم عاقل هم از گذشته، فقط اون یادهایی رو برمیداره که بتونه باهاشون حالِ الانشو بهتر کنه... عاقل‌تر، اونیه که حتی اون خاطره‌های بد رو هم با نگاه خوبی می‌بینه و هیچ رنگی از دلخوری توی بوم خاطره‌هاش نیست... قصه‌ی رادیو‌ی ما هم داشت توی زمانی اتفاق می‌افتاد که خرابکاری‌ها و سوتی دادنای ما، توی اوج خودشون بودن و انگشتان اتهام همه‌ی مالباختگان و متضرّرشدگان، به سمت این حقیرِ بی‌تقصیر بود... ینی همین محمدی که تا الان این قصه رو براتون گفته... قصه رسید به اونجا که... یه چیزی هم بگم، اگه تا الان قصه‌ی رادیو رو نخوندین، حتما یه سر به قسمت های قبلی بزنین تا متوجه ماجرا بشین و عمقِ گرفتاری این بچه‌ی عاشق رادیو رو دربیابیددیدید... آره خلااااصه عزیزاااااان... گفتم که من یدونه رادیو شبیه همون رادیوی داخل صندوقچه‌ی جادویی رو توی خونه‌ی مادربزرگم دیدم و به دایی عزیزم گفتم که نحوه‌ی روشن کردنشو یادم بده و ایشونم لطف کردن و یادم دادن... اینم یادتون باشه که دایی بزرگ بنده اون موقع، معلم تشریف داشتن و هر بچه‌ای که توی کلاس ایشون بوده، یک نصیبی از صفای عالم برده که بیا و ببین... شوخ و اهل دل و عاشق زندگی... دایی جان در هر دیداری که بنده با ایشون حاصل می‌کردم، ابتدائن گوش‌های حقیر را گرفته و سپس آنها را با گاز گرفتن، مورد عنایت قرار می‌دادند و تا حدی قلقلکم می‌دادند که به مرز جان به جهان‌آفرین تسلیم کردن می‌رسیدم و سپس ایشان راضی شده به همین خنده‌های قلیل، جان‌نثار را رها می‌‌کردند و من از مهلکه، فرار... القصه که این قصه بسی سر دراز داره، باید خدمتتون عارض بشم که من بعد از اون مهلکه‌ی کذایی، به سمت خونه روونه میشم و مثل عقابی بر سر لاشه‌ی صندوقچه_ حالا چرا لاشه؟... خب معلومه، چون قبلا یکی دو بار ته و توشو درآورده بودم و الان فقط اون رادیو مونده بود که روشنش کنم و بهش گوش بدم_ بله، هجوم میارم، چه هجوم آوردنی... طبق معمول، اول باید بررسی کنم ببینم یُمّا کجاس... درِ حیاتو باز می‌کنم... صدا می‌زنم: یُمّااااا؟؟... هارداسان؟... یما کجایی؟... صدات نمیاد... کجایی؟... ... می‌دونی چیه؟... هنوزم صدات می‌کنم و صدایی نمیاد... ... دیگه یادم رفته صدات... صدای لالایی خوندنات... میرم بالا... خونه پر از خالیه... مگه این مامان چیه که وقتی هست، دنیا هست، یه آغوش پر از آرامش هست... لا به لای گرفتاری‌های زندگی، یه پناهگاهِ گرم هست... اون موقع وقتی به نبودنش فکر می‌کردم، یه زلزله‌ای می‌افتاد به جونم که دیوونه‌م می‌‌کرد... تموم شد... میرم سر وقت صندوقچه... من هنوز بچه‌ام... هفت سالمه... من فقط ناراحت میشم، غمگین نه... اون فکر و خیال ها فقط برای چند لحظه‌س... فرصت‌های طلایی وقتی پیش میان، دیگه وقت فکر و خیال و ناراحتی نیست... میرم سراغ کلید... بلههههه هنوز همونجا زیر پارچه‌ایه که انداخته شده زیر صندوقچه... صندوق رو باز می‌کنم... سعی می‌کنم همه چیو با دقت بردارم... می‌رسم به عزیززززز دلمممممم، رادیو جاااااان... جااااان... بیا اینجا ببینمممم... پیدات کردممم... حالا باید روشنش کنم... دایی اینطوری گفته بود دیگه... می‌زنی به برق، بعدش این دکمه رو فشار میدی به اونور، و حااااااالاااا، چراغاشو ببیننننننن... عجب نوری میده پسررررر... وایسا وایسا، با اینا میشه موج‌ها رو تغییر داد... $#)^^٪$$€£# خش و خش و... داره قصه میگه... در می‌زنن... یااااااا ابلفضضضض... این دیگه کیهههه؟... پنجره رو باز می‌کنم: _ بلههههههه؟... + مَحَمّد؟... گلیسن بیرآز توپ اوینویاخ؟ _ دایان بیر گلدیم با امیر امیره‌‌‌... داره صدام می‌زنه بریم بازی کنیم.. بهش گفتم صبر کنه، الان میام... رادیو رو جمع می‌کنم و بازم سعی می‌کنم با دقت بذارم سر جاش که معلوم نشه برداشتمش... ای بابا... کار درستی دارم می‌کنم یا نه؟... نمی‌دونم... هنوز بچه‌ام... درست و غلط برای بچه، معنی نداره... من دارم تحت شرایط و هیجاناتی که بهم وارد میشه عمل می کنم... _سلام امیر + سلام... بیا بریم توپ‌بازی... الان به امین و اون یکی محمد هم میگم... _ عح بابا اونا رو ول کن دیگه، بیا خودمون بازی کنیم... داستان رو همینجا نگه می‌داریم و این تیکه‌ی آخر یادتون باشه که من فقط با امیر، رفیقم و اون دو نفر دیگه، برام چندان خوش‌آیند نیستن...
و قاف حرف آخر عشق است آن‌جا که نام کوچک من آغاز می‌شود!
«خابَ الوافِدونَ علیٰ غَیرِک» باختند آن‌ها که با غیرِ تو بَستند... - دعای ماه
⁃⁃ ليلة الرغائب رغبت يعنی ميل، نه آرزو. ليلة الرغائب به معنایِ شبِ آرزوها نيست بلکه شبِ رغبت‌ها، گرايش‌ها و مَجذوب‌شدن‌هاست. ميل و شوق در برابر مهرِ خدا را می‌گويند رغبت، در مقابلِ رهبت یعنی هراس از قَهر و جلالِ خدا. خدایِ سبحان جَنّاتی دارد كه ما را به آن‌ها تَرغيب كرده و برای روحِ ما هم بهشتی دارد كه ما را به آن هم تَرغيب كرده. امیدواریم در این شب، رغبتِ ما با رهبتِ ما هماهنگ باشد. - آیت‌الله جوادی‌آملی -
هر شب و امشب، مخصوصا برای سرفرازی جبهه‌ی مقاومت و سرعقل آمدن جبهه‌ی استکبار و دست کشیدنشون از جنایتهای علیه بشری، دعا کنیم...
آن‌قَدَر در کشتی عشقت نشینم روز و شب یا به ساحل می رسم یا غرق دریا می شوم
آخر، چطور انتظار داریم که این ملت، واقعا و عمیقا، از شر استعمار جهانی خلاص شود؟ چطور؟ دوستانِ محقّق من، با اغلب رهبران و اعضای سطوح بالای این سازمان‌ها گفت‌و‌گو کرده‌اند. تمامی ایشان، هدفشان و تنها هدفشان، حکومت کردن است؛ اما هیچ کدامشان کمترین شناختی از مملکتی که می‌خواهند بر آن حکومت کنند ندارند. از وضع منابع آن، از مقدار آب‌های زیرزمینی آن، از زمین های زیرکشت آن، از نیازهای واقعی روستاهای آن، از دردمندی کارگران آن، و از هزاران مشکل اساسی، مطلقا بی‌خبرند. این میل به ریاست، میل خطرناکی‌ست که یک ملت بزرگ را به روز سیاه انداخته است و هنوز هم دست از سر مدیران احزاب سیاسی ما بر نمی‌دارد. جلد ششم
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
آخر، چطور انتظار داریم که این ملت، واقعا و عمیقا، از شر استعمار جهانی خلاص شود؟ چطور؟ دوستانِ محقّق
هیچ کدام از اینها، باورشان نیست که لیاقت رهبری یک ملت بزرگ مصدوم را ندارند، یا شاید نداشته باشند‌. هیچ کدام اینها، حتی به دنبال معاونت نخست وزیری هم نیستند. فقط مقام نخست وزیری، فقط فرمانروایی، فقط شاه شدن، هدف مقدس و رویای شیرین آنهاست... جلد ششم
خانه‌ات کجاست.mp3
9.35M
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی تا درِ میکده شادان و غزل‌خوان بروم...
13 So Close, So Far.mp3
2.98M
که آنچه نماند و نخواهد ماند، حال است...
در زمانه‌ی ما «نگاه کردن» نیاموخته‌اند. هیچ‌کس گُل‌هایِ حیاطِ همسایه را باور ندارد. پیوندها گُسسته. کسی خدا را کنارِ نَرده‌ی اِیوان نمی‌بیند و اَبَدیّت را در جامِ آب‌خوری نمی‌یابد. در این زمانه درخت‌ها از مَردمان خُرم‌ترند. - سهراب سپهری -
The Shallows.mp3
2.6M
الهی! چه باشد اگر مَرهمی بر خَستگان نهی؟ تو گنجِ درویشانی زادِ مضطرانی مایه‌ی رَمیدگانی دستگیرِ درماندگانی ابوالفضل میبُدی | کشف الاسرار
هدایت شده از ذره
🔰 در مقابل اینها «جهاد تبیین» باید سینه سپر کند... 🔻یک عدّه‌ای نمیخواهند این انتخابات آن‌چنان که شایسته‌ی این ملّت است انجام بگیرد؛ تلاش میکنند مردم را مأیوس کنند، مردم را بی‌اعتماد کنند، وانمود کنند که انتخابات فایده‌ای ندارد، تأثیری ندارد؛ در مقابل اینها «جهاد تبیین» باید سینه سپر کند، در مقابل اینها باید حقیقت را بیان کند. 🌱 حضرت آقا | ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ 🌌 @zarreeh | ذره
ای تیر غمت را دلِ عشاق، نشانه...
ز خود رد می‌شوم شاید به سوی قصه‌ای دیگر مگر این غصه را هم قصه سازد غصه‌ای دیگر...
به تن تبعید شد روح عدم پیمای من ای عمر! بگو بر شانه باید برد تا کی بار هستی را؟
اینها که در حال افتادن‌ هستند، دانه‌های برف نیستند؛ ذره‌های امیدِ ساکنان آذربایجان‌اند... ذره‌های امید کشاورزان‌اند، برای داشتن ذخیره‌ی آب کافی در کوهستان‌ها... ذره‌های امید دانش‌آموزان‌اند، برای تعطیل شدن... راستش را بگویم، من فقط با همین دو تا مانوس بوده‌ام و این ذره‌های امید را بخاطر همین ها حس کرده‌ام... کنار پنجره می‌ایستم... پس از سالها، دوباره بارش این دانه‌ها را تماشا می‌کنم... زیر نور چراغ برق... گاهی که حجم ریزش ذره‌ها‌ی امید، کم می‌شود، مایوس می‌شوم از نگاه کردن... چند دقیقه‌ای می‌گذرد... الحمد لله، ادامه پیدا می‌کند... شاید برخی از شما که ساکنین نقاط دیگر وطن عزیزم ایران هستید و احیانا مناطق برف‌خیز نیستید، این حس را نتوانید احساس کنید که چه لذت عمیقی دارد تماشای باریدن برف... شب گذشته که از مجلس درس خارج می‌شوم، دانه‌های برف، درشت‌تر اند... الان باید کجا رفت؟... خب معلوم است، سمت لبوفروشی سید... دو تا از چهارراه ها را رد می‌کنم... برف روی زمین نشسته... مردم، خوشحال و راضی در حال قدم زدن‌ند... چند قدم دیگر... بچه ها دارند به سمت همدیگر، گلوله‌ی برفی پرتاب می‌کنند و می‌خندند... چندین قدم دیگر... به لبو فروشی سید می‌رسم... سرش شلوغ است... می‌گوید: صبر کن الان خدمت می‌رسم. سلام می‌کنم. می‌گویم ایرادی ندارد، عجله نکن... لبو فقط لبوی آذربایجان... درشت و شیرین و اصلا هلو... لبوها را می‌گیرم و به سمت خانه، روانه می‌شوم... یاد سالها پیش می‌افتم... زمانی که از کلاس زبان می‌زدیم بیرون و همین مسیرها را با بچه ها طی می‌کردیم... چه مسیرهایی را طی کردیم محمد... چه مسیر هایی...
پِندار که به هرچه خواهی رسیدی و بَر زمانه حکومت یافتی، مگر نه این است که زندگی را مرگ در انتهاست و هرچه بدست آید، سرانجام از آدمی هَمی گیرند؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شیخ بهایی ⁃ کشکول