eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
138 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
803 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
باید بهارِ دیگری از شهر، رَد شود این کوچه ها به مجلس پاییز رفته‌اند...
رنگ ها... رنگ ها چگونه خود را می یابند؟... اصلا آنها درکی از رنگ بودن خود دارند؟... طبیعت... طبیعیت چگونه رنگ ها را می‌یابد؟... او درکی از رنگین شدن خود ندارد؟... آیا... طبیعت، شعورِ زنده شدن خود را دارد؟... می‌فهمد که دارد زنده می‌شود؟... خاک... خاک چگونه به یک مرتبه قدرت آن را پیدا می‌کند تا این رنگ ها را، طبیعت را زنده کند؟... آیا... خاک به زنده شدن و زندگی بخشیدن، عادت کرده است؟... کارِ او زنده شدن در بهار و مردن در زمستان است؟... واااای... با این سوالات می‌خواهم به کجا برسم؟... تا کجا می‌خواهم این سوالات را با خود حمل کنم؟ تازه می‌فهمم که شاید من، زنده شدن رنگ ها و طبیعت و خاک را ببینم و بدانم ولی خودم به اندازه‌ی آنها نفهمم که دارم چه کار می‌کنم... که شاید آنها، احساسِ زنده شدن و دمیدن روح در خودشان را داشته باشند ولی من... خودم را به گونه‌ای از این جهان، دور نگه داشته‌ باشم که حتی احساس زنده شدن هم نکنم... و جهان، چه بی مهابا با تازیانه‌ی بهار، مأمنِ غفلتمان ما را می‌نوازد تا مگر بیدار شویم...
آنک بهار، بوسیدنِ خدا بود به هنگامِ بوییدنِ گل‌های تازه شکفته‌ی زردآلو ها...
آنها نیز حالشان خوب می‌شود... می‌شود وقتی شکست خوردگان این روزگار را می‌بینید، با طعنه به آنها نگویید که چرا اینگونه‌اید؟ آنها اینگونه نبوده‌اند... آنها تنها زمستانشان فرا رسیده است... آنها نیز بهاری داشته‌اند... و اینگونه نخواهند ماند و بهارشان فرا خواهد رسید... با طعنه ها و پرسش های بی‌مفهوم خود هم به آنها کمکی نخواهید کرد... تنها فقط رنجشان را فزون‌تر می‌کنید... اینک بهار، درخت‌های فرسوده‌ی زمستان را زنده می‌کند تا ببینید که شکوفه‌ها از دلِ خزان می‌آیند و می‌شکفند...
بیزارم از فهماندنِ خودم به انسان هایی که پوچ و خالی از ذره‌ای احساس‌اند و بدتر از آن، احساسات بقیه را هم به تمسخر می‌گیرند... ابتدا می‌شنوند، ظاهرا تحسین می‌کنند و لذت می‌برند ولی سرِ بزنگاه، خنجرِ بی‌احساسی خود را از پشت فرو می‌کنند به قلبِ احساساتمان...
هر چی بیشتر میری به سمتِ تاریکی، دلت میخواد بیشتر بری... ته که نداره... ولی تو میخوای تهِ تهِ همین جایی که ته نداره رو ببینی... خوشت میاد... بهت یه حسِ رضایتِ سطحی میده... ولی اگه دنبال نور باشی، وسط همین راه، خسته میشی... یهو وایمیستی... میگی کجا داری میری دیوونه؟... برگرد... بر می‌گردی... کجا؟... سمتِ نور... ولی هنوز توی دل تاریکی‌ای... می‌گیری که چی میگم... تاریکی که نمی‌زاره به همین راحتی بری سمت نور... یه چند قدم بر می‌داری... حس خوبی داری ولی... باز میگی تو که به نور تعلق نداری!... کجا داری میری؟... انگاری گیر کردی بین این مسیر... میری، میای... ولی رفیق!... ما همینیم... چه انتظاری داری از خودت؟... ما واسه همین مسیریم... این وسط شاید در رفت و برگشت باشیم ولی ما تهش به جایی می‌رسیم که بهش تعلق داریم... نور یا تاریکی؟... مسأله این است...
انتهای جهان من، بی تو؟ غیر مرگ است؟... شک نکن!... مرگ است... با تو اما جهان پر از مرگ است... مرگِ اندوه و غصه و مرگ است... پ.ن: دیگر حتی حوصله‌ی امضا زدن با هشتک را هم ندارم برای شعر ها و متن ها...
امعصر_ سوم_ امید_ صفر دو 🍃🌺