eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
140 دنبال‌کننده
61 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
دارم گریه می‌کنم و این التیام من است. شش صبح آمد بالای سرم و گفت می‌رود خانه‌ی مامان‌جون. گفت «تو بگیر بخواب، نرو سرکار.» و کیکی که رویش نوشته بود «ریحانه» را گذاشت روی میزم. فکر می‌کند هنوز همان دخترک ده ساله‌ام، رو به دوربین نقره‌ای سونی. نشسته روی صندلی چوبی زیرزمین با تیشرت آبی طرح دختر موطلایی. وراج و شلوغ و کمی گستاخ. و نیازمند مراقبتِ شدید. نیازمندِ نگاه. جوری گفت نرو سرکار انگار به عنوان «ولی» می‌تواند با همه دربیفتد. با مدیر، معاون، حتی خانم میم. جوری گفت نرو که دلم قرص شد ملافه را بکشم روی سرم و سیر بخوابم تا ده. شبیه شب‌های امتحانی که تا صبح بیدار می‌ماندم و بعد می‌گفت «نرو. نخوابیدی، چرا این کارو می‌کنی با خودت؟ مريض می‌شی.» ولی بلند شدم. دیدم چطور در سکوت نشسته روی مبل گوشه‌ی هال و فکر می‌کند. دیدم که کیفش را می‌بندد و انگشتر عقیقش را دست می‌کند. دیدم که نگران می‌رود. از آن‌وقت‌ها بود. از آن‌وقت‌هایی که بابا دلش می‌خواست گریه کند. و نمی‌کرد. از آن وقت‌هایی که می‌افتاد به جان باغچه و هرس درخت انجیر و شاخه‌های هرز. که حالا نبود. که حالا نمی‌شد. از آن‌وقت‌هایی که قرآن می‌خواند و منشاوی گوش می‌داد یا تا خود صبح می‌نشست روی مبل گوشه‌ی هال و خیره می‌ماند به نقطه‌ای کور از خانه. بابا هیچ‌وقت آدمِ گریه نیست. هيچ‌وقت نمی‌گوید من می‌ترسم. ولی من می‌گویم. که می‌ترسم. از نبودن، رفتن، از دردی که توی تن مامان‌جون می‌پیچد و تمام نمی‌شود، از حرف‌های دکتر می‌ترسم. من به جای بابا دارم از ترس سکته می‌کنم. من به جای بابا دارم از غم اشک می‌ریزم. دارم گریه می‌کنم و حواسم هست بابا نبیند. دارم گریه می‌کنم و این التیام من است. _____ از شنبه، سیزدهم خرداد ١۴٠٢
پشت این در ایستادن هنر است، عزیمت به گذشته است، بی‌چون و چرا. حواسم را که دادم دیدم من از ماضی همیشه سوگِ مضارع می‌سازم. با رنجشی طولانی. ده سالگی را با مرگ مادربزرگ سیاه کردم و بیست سالگی را با داغِ کوچ. ولی سوگ واقعی این لحظه است، اگر کور باشم و نبینمت، کر باشم و صدای تو را نشنوم. ز، می‌دانی، گاهی وقت‌ها که دارم از درد می‌گویم واقعا دلم می‌خواهد کسی بزند پس سرم و یا نیشگونم بگیرد. بگوید «هوی کجایی؟ ساعت چند است؟» و به خود برگردم. امروز چندم ماه است ز؟ می‌دانی ما پنجاه و دو روز است که خاله شده‌ایم؟ می‌دانی که داریم یاد می‌گیریم چطور روی پاهای خودمان بایستیم و راه روشن را از دل تاریکی بیرون بکشیم؟ ز من هنوز هادی را بغل نگرفته‌ام و چشم‌های میم را بعد از این تحولِ شورانگیز ندیده‌ام. خیلی هنوزهاست که به آن نرسیده‌ام، خیلی هنوزهاست که به آن نرسیده‌ای. ز عزیزم، ما به اُمید مُحتاجیم و جز این چاره‌ای نیست، هیچ چاره‌ای. وقتی این را می‌نویسم می‌فهمم که این‌طور است. ما با اُمید روح را التیام می‌دهیم و تن را توان. و من قصه‌ی زندگیم را توی ذهن چیده‌ام. پر از اتفاقات روشن و تجربه‌های تازه. پر از دردهای چاره‌ساز. پر از رشد. و قصه‌ی زندگی تو را ز. قصه‌ی تو را هم. __ شنبه، بیستمِ خرداد ١۴٠٢
دختری که عاشقش بودم، امروز یک کاغذ سفید روی میزم گذاشت. روز آخری بود که می‌آمد مدرسه، روز آخرِ ششمی‌ها. گفت«می‌شه برام یادگاری بنویسین خانم هاشمی؟» و با شورِ عشق پذیرفتم. بعد یک کاغذ دیگر گذاشت جلوی خانم میم و از کلاس بیرون رفت. من خودکار بنفش را برداشتم و نوشتم «سلام زهرا جان.» و فکر کردم. بعد فکر کردم. و هرچه فکر کردم هیچ کلمه‌ای به ذهنم نرسید. کاغذ کوچک بود، کلمه‌های کمی را می‌خواست. ولی من تهی بودم، خالی از حرف. خانم میم یادگاری‌اش را نوشت و پرسید:«چی نوشتی؟» و من فقط همان سه کلمه را سیاه کرده بودم. فقط همان سه واژه را. گفتم:«هنوز هیچی.» و برگه را نشانش دادم. کاغذش را گذاشت کنار دفتر کارش و گفت:«بنویس یه چیزی دیگه. دارن می‌رن.» خودکار بنفش را روی صفحه‌ی کاغذ فشار دادم. به ساعت نگاه کردم. روز آخر ششمی‌ها بود. از بلندگوی مدرسه خانم ج محکم گفت:«بچه‌های ششم طبقه‌ی همکف. بچه‌های ششم دمِ در.» خانم میم گفت:«بدو ریحانه. شریفی داره میاد کاغذش رو بگیره.» ترسیدم. وقت نبود. نگاه کردم به کلمه‌ها. خط را پی گرفتم بعدِ زهرا جان. تند و بی‌حواس نوشتم: «امیدوارم خوب و خوش و خرم باشی. می‌دانی؟ این اولین یادنویسی من به عنوان معلم است. نمی‌دانم مرا یادت می‌ماند یا نه، چون هیچ‌وقت نشد معلمِ ششمی‌ها باشم و زیاد هم را ببینیم. ولی من تو را حتما به خاطر می‌سپارم. چهره‌ی مهربانت و ادب و شيطنتِ تمیزت را. از دور همیشه تحسینت می‌کردم و دوست دارم این را بدانی. از تجربه‌ سال‌های دبیرستان حسابی استفاده کن و بعد از این هم همین‌طور مهربان و خوش‌حال بمان. قربانت، ریحانه هاشمی در بیست و یکم خرداد ١۴٠٢.» این را نوشتم و بعد شریفی رسید و برگه را از دستم گرفت. گفت:«خیلی لطف کردین خانم هاشمی.» و با عجله از کلاس بیرون زد. وقتی داشت می‌رفت نگاهش کردم که بند کوله بنفشش را صاف می‌کرد. دیدم که دست برد و کاغذ را خواند. دیدم که سایه‌اش روی دیوار روبه‌رو افتاد و از پله‌ها پایین رفت. دیدم که دیگر نیست. ششمیِ محبوبم. _____ شاید کلمه‌ها کاری کنند، و آن خودکارِ بنفش. یک‌شنبه، بیست و یکم خردادِ ١۴٠٢
خوابِ شگفت‌انگیز. تو را مجبور می‌کند که یادت برود چه گذشت. لحظه‌ای که چشم‌هایت را باز می‌کنی، صدای نفس کشیدنت را می‌شنوی و هوشت سرجاست، آن لحظه درست در بهترین حال خودت هستی. زنده، با دم و بازدمی معقول و ذهنی تقریبا خالی. به ح گفته‌ای: «مهم نیست کی چطور باشه، تو باید درست باشی.» و تا حدی می‌دانی دروغ است. در التزامِ زندگی مهم است که دیگران چطور باشند و چه ردی روی تو می‌اندازند. ولی بازهم اگر خوب فکر کنی مطمئنی حرکت آخر مهم‌تر است. حرکت آخری که با دست‌های خودت انجام می‌دهی یا با پاهایت ضربه نهایی را می‌زنی. این تویی و هیچ‌کس دیگر نیست، این تویی و شرایط هرچه‌قدر سخت باشد باز هم دویدن یا ایستادن را خودت انتخاب می‌کنی. عجیب است ولی برای همین آخرِ کار توی قبر خودت می‌روی. و کسی دستت را نمی‌گیرد، اگر درست راه را نرفته باشی. صبح که از خواب بیدار می‌شوی دردهای روح ناپدید شده‌اند. از چشم‌های بازت خوش‌حالی. از باد خنک کولر مست شده‌ای و از بوی حلوای داغ به وجد آمده‌ای. این همان فرصتی است که زندگی به تو داده و باز در انکار دردها سرمست می‌شوی. باز در هوای صبح فراموش می‌کنی. اما می‌دانی که باید بگذری و بیش‌تر جان بکنی. می‌دانی باید چیزی تغییر کند. که انباشت فکرهای توی سرت حالا به نقطه‌ی تصمیم رسیده‌، به لحظه‌ی تغییر. می‌دانی که نباید جا بزنی و عقب بکشی. از امروز تصمیم تازه‌ای گرفتی. ____ دوشنبه، بیست و نهمِ خردادِ ١۴٠٢
روی پایم خوابت برده. دیشب را تا خود صبح بیدار بودی. صبح کارنامه‌ات را آوردند، مامان و بابا. چه جشنی بود. وقتی شنیدم سفت بغلت کردم، خیلی سفت. بعد گریه‌ام گرفت. بغضم بی‌هراس شکست و تو گفتی «دوباره گریه‌؟» بله، ح، من گریه‌ام گرفت. چون شاهد تمام خستگی‌ها و دل‌شوره‌هایت بودم، شاهد ناکامی‌ها و بی مروتی‌ها. شاهد دنیایی که ارزش متانت و صبر را نمی‌دانست. و دل را می‌شکست، بی‌رحمانه و سخت. بی‌عذر و شرمساری. ح عزیزم خوب دیدی؟ زندگی همین است. تو در نوسان خوشی و ناخوشی غلت می‌خوری، و چیزی که آخر نجاتت می‌دهد تنها تلاش است و دوام. جنگیدن برای آن‌چه از ته قلب می‌خواهی، و پاپس نکشیدن با وجود سختی‌ها. با وجود دردهای بسیار و ناامیدی‌های گذرا. ح عزیزم، خوب بخواب. فردا برای دخترهایی از جنس توست. باید باشد. برای دخترهایی که در جهان مجاز غرق نشده‌اند، دخترهایی که فرق کی‌پاپ و کی‌دراما را نمی‌دانند، و برایشان مهم نیست چه کسی جایزه‌ی گلدن‌گلوب را برنده شود. دخترهایی که رویای خودشان را از دل تاریکی بیرون می‌کشند و جهانشان ساده و بی‌ریاست، پر از آرزوهای واقعی. ح عزیزم، تو باعث افتخار منی. خواهرت، ر. _________ پنج‌شنبه، اولِ تیرِ ١۴٠٢
▫️وَعـدِه▫️
دارم گریه می‌کنم و این التیام من است. شش صبح آمد بالای سرم و گفت می‌رود خانه‌ی مامان‌جون. گفت «تو بگ
دیگر گریه التیام نیست مادربزرگ. جای آغوش سفت آخرت هنوز مانده. و طعم آن کاسه‌ی سیب. سلامم را برسان، به همه‌ی بزرگترهایی که از دست داده‌ام.
بچگی آن‌جاست دم خانهٔ پلاک ٣٨. یا کنار حوض وسط حیاط و زیر سایهٔ درخت شاتوت. بچگی دویدن از این اتاق به آن اتاق است با دخترعمو. یا کمد رختخواب‌هاست، تمیز و خوش‌بو. بچگی جاده است و نیمه‌شب. شربت خنک شیره است توی لیوان دسته‌دار بلور. بچگی آن گلدان شمعدانی آخر است دم ایوان. یک آغوش سفت است توی راهرویی بلند. کاسهٔ سیبی است از عصر سه‌شنبه. سجاده‌ای سبز است از دوماه پیش. لمس یک دست چروکِ سوزن‌خورده است در اتاق سی‌سی‌یو. بچگی «زحمت کشیدی اومدی ریحانه جون.»است دم رفتن. پلک‌های بسته است روی تخت آی‌سی‌یو. خط صاف نبض است روی یک صفحه‌ نمایش کوچک. قبر سه طبقه است وسط یک قبرستان شلوغ. بچگی ضربه‌ی آخر دایی است وقتِ تسلی. که «بی‌مادربزرگ شدی ریحانه.» که بی‌مادربزرگ شدم. بی‌بچگی. ____ مرا حوصله نیست. هیچ توان و تابی هم. کسی مرا به آغوش کشید و گفت: «هنوز اولشه. هنوز جای خالیش رو حس نکردی.» و من ترسیدم. چندشنبه؟ شبی از تیر ١۴٠٢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا به درمانی التیام هست که تو گویی. گاهی آن‌چنان نیستم، که صدای نفس‌هایم هم. تو بخوان مرا به آن سمت که باید. به آن راه که شاید. وقتی چاره درد است و درد جبرِ زندگی، چطور دم بگیرم و بازدم رها کنم؟ تو بگو. تو بخواه. تو نجاتم بده. آن روزنه‌های نور کجاست یا رب؟ آن‌جا که عاقبت امن می‌شوم، آن‌جا که امان می‌یابم کجاست؟ خواندم تو را. خواندم «اَنَا عِندَ المُنکَسِرَةِ قُلُوبُهُم.» پناهم بده. مرا ببخش. مرا بخوان. نفس‌هایم را نمی‌شنوم. تو این‌جایی؟ صدایم می‌رسد یا رب؟ صدایم می‌رسد؟ ___ جز وصلِ تو دل به هرچه بستم، توبه
عزیزم، در را ببند، ما عزاداریم. پلک‌هایم درد می‌کرد، چشم‌هایم سرخ بود، ردِ اشک خشک نمی‌شد روی گونه‌ها. آمده بودند برای عرض تسلیت. درِ خانه باز بود به رویشان، داغ تازه بود و تن هنوز روی خاک. عصر جمعه را داشت به غروب می‌رساند نورِ حیاط. لشکر سیاه‌پوششان آمدند تو. راهروی خانه‌ی مادربزرگ پر از ولوله شد. یکهو صدای سرفه آمد. سر برگرداندم سمت در اتاق. عمه بزرگ گفت «خوش اومدین به خونهٔ مادرم. که بی‌مادر شدم، بی‌خنده.» عمه را بغل گرفتند به ضجه. با گریه‌های پرصدا و بی‌تصویر. من دیدم که اشکی نبود و آهی هم. سرخ بودم، خیس و شور، جمعه می‌چپید لای برگ‌های شمعدانیِ تراس. لشکر سیاه‌پوش مرا بغل گرفت. دلم نمی‌خواست گریه کنم، که زار زدم. صدایشان روضه بود توی گوشم، روضهٔ بی‌مادربزرگی. نشستند روی مبل‌ها، دورِ اتاق. کسی سرفه کرد و صدایش نشست توی گوش‌. سر چرخاندم سمت آشپزخانه. لشکر سیاه‌پوش حلوا می‌خورد با شربت خنک. بی‌صدا و تصویر، بی آه. اولی پرسید «چی شد؟» دومی یاد نجابت مادربزرگ کرد و سلیقه. بعد روی شیشهٔ میز دست کشید، خاکی نبود و گفت «عجب بانوی تمیزی بود این زن.» سومی اما دلش کمی می‌تپید. گفت «روضه‌های هرسال چه نعمتی بود، حیف.» عمه زار زد. آرام و محکم، جگر سوخته و تب‌دار. چهارمی شربت را سرکشید. گفت «خوب می‌خورد، حواسش به تغذیه بود، چطور شد؟» من روی صندلی نشسته بودم، بی‌صدا. عمه کمر خم کرد به تعارف. «بفرمایید حلوا. بفرمایید خرما.» غروب از سمت تراس می‌رسید به اتاق. صدای اِهِن سرفه می‌آمد هنوز. شمعدانی آب نداشت. اذان بود و صدای اذان نمی‌رسید. راهرو، پر از نفس‌های مانده بود، گوش‌هایم پر از صدای سرفه. کسی می‌خواست از در اتاق تو بیاید و نمی‌آمد. کسی می‌خواست مرا بغل بگیرد و نمی‌گرفت. کسی می‌خواست بماند و رفته بود. من عزادار بودم که آمدند. برای عرضِ تسلیت. ______ از جمعه، دوم تیرِ ١۴٠٢
من آدمِ حرف‌های کمم. گوش شنوای جمله‌های کوتاه. زمان برای من همیشه روی دور تند است و نوشتن از ماجراها و قصه‌ها در قلمم خلاصه و چکیده. ذهن من با انسجام فشرده‌ای از کلماتِ کم تسکین می‌گیرد. شاید، این عادت موجزنویسی را از بابا به ارث بردم، از اختصار جملات روی زبانش، تا شغلش، که کلمات را مدام حذف می‌کند و جمله‌ها را تصفیه. دوازده سال پیش کتاب را روی میز مامان دیدم و ورق زدم. برخورد اولیه‌ام با کتاب خوب نبود. از اسمش خوشم نیامد. یک‌جور کلیشهٔ پندگونه داشت. «آرامش پس از شناخت.» جمله‌ها را که خواندم طور دیگری شد. بعضی‌هایشان راست بود و من دوست داشتم شبیه یک بند کوتاه یا بیت مثنوی گوشهٔ دفتر بنویسم. بعضی‌هایشان اما سنگین بود و سخت‌فهم. و من حوصلهٔ صبر برای خواندنشان را نداشتم. تا هشت سال اجازه داشتم هروقت دلم می‌خواست کتاب را بردارم و بخوانم اما جایش همیشه روی میز مامان بود. مامان نمی‌گذاشت آن را بگذارم توی قفسه کنار بقیهٔ کتاب‌ها. تا آخر یک‌روز پرسید «می‌خواهیش؟» و من خواستم. بعد گذاشتمش کنار تختم توی قفسه و گاهی که دلم می‌گرفت ورق می‌زدم. هنوز هم بعد چندسال شب‌هایی که حال خوشی ندارم یا روزهایی که نور به اتاقم نمی‌رسد، کتاب را باز می‌کنم. خواندنم این‌طور نیست که از سر صبر باشد، شبیه خودم، عجول و بی‌طاقت و نامنظم صفحات را رد می‌کنم تا به یک جملهٔ ناب‌تر برسم، بعد چندبار می‌خوانمش، چندین و چندبار. و خوب به حافظهٔ فراموشکارم می‌سپارم. گاهی وقت‌ها که یادم می‌رود گوینده کیست، حواسم را خوب جمع می‌کنم. «گوینده علی (ع) است.» و در جمله‌های روشن کتاب غرق می‌شوم. هنوز هم اسم کتاب را دوست ندارم، هنوز هم اسمش برایم پر از کلیشهٔ پندگونه است، ولی خواندنش عجیب تسکينم می‌بخشد. خواندن جمله‌های امام روحم را صیقل می‌دهد و حال دلم را خوب می‌کند. کتاب در سه بخش خطبه‌ها، نامه‌ها، و حکمت‌های امام است، گزینش شدهٔ انغام امین‌نسب از نهج‌البلاغه. برای کوتاه‌خوان عجولِ مشوشی مثل من شبیه معجزه‌ای گواراست. انگار که امام نشسته باشد روبه‌رویم و سخن تازه کند به راستی، به نور. «همانا این دل‌ها همانند بدن‌ها افسرده می‌شوند، پس برای شادابی دل‌ها، سخنان زیبای حکمت‌آمیز را بجویید.» حکمت ٩١، صفحهٔ ۴۵٩. ____ عید مُبارکتان💚 ____ جمعه، هجدهم ذی‌الحجه ١۴۴۴ مصادف با عید سعید غدیر خم
لِگوی آدمک را از دهانت دربیاور دخترک. چندوقت دیگر بزرگ می‌شوی و پدربزرگ پایش را می‌گیرد جلوی پایت و تو را گیر می‌اندازد. بعد از تو اسمِ رمز می‌خواهد تا رهایت کند. بزرگتر که شوی وسایل تهِ حیاط را جمع‌وجور می‌کند تا بتوانی دور باغچه دوچرخه‌سواری کنی. مادربزرگ هم می‌نشیند از سر صبر موهایت را می‌بافد. بعد دست دختردایی را می‌گیری و باهم ردِ سیگارِ تعمیرکار لباسشویی را می‌گیرید و همه را برای بررسی بیشتر، از آشپزخانه بیرون می‌اندازید. شب، مادربزرگ را مجبور می‌کنید که پیتزا عماد سفارش دهد و شهر اشباح را برای بار دهم می‌بینید. دخترک، گوش کن چه می‌گویم. تو کودکیِ فوق‌العاده‌ای خواهی داشت. این را روی پیشانی‌ات می‌خوانم. تهِ شیشه شیرت هم همین رد است. می‌گويد تو به آرزویت می‌رسی و خواهردار می‌شوی‌، و دخترخاله روی پشت‌بام خانهٔ مادربزرگ خبرش را می‌دهد. بعد یاد می‌گیری شعرهای بی‌قافیه بسرایی و پدربزرگ برایت کف می‌زند. کتاب‌های کتابخانهٔ بابا را می‌خوانی، همهٔ کتاب‌های کودکی و نوجوانی‌اش را. و بابا اصرار می‌کند تو باید نویسنده شوی و تو دوست داری بیشتر شاعر باشی. دخترک، این‌طور نگاه نکن. راست می‌گویم. خیلی زود دلت برای همین پشتی طلایی و آن فرش‌های لاکی و حتی این لِگوی خیسِ توی دهانت تنگ می‌شود. مادربزرگ می‌رود، پدربزرگ می‌رود، و مادربزرگ هم. و تو که همیشه حساب سرانگشتی تعداد عزیزانت را خوب داشته‌ای، می‌مانی با «یکی» تنها و عزادار. با «یکی» غمگین. دخترک، من برای تو خوش‌حالم. تو کودکیِ فوق‌العاده‌ای خواهی داشت. خدا دوستت دارد. اگر باور نمی‌کنی اصراری نیست اما، نشان به این نشان که اسم رمز «فیتل غوز» است و این را هیچ‌کس نمی‌داند جز دختردایی و چند نوهٔ دیگر. به من قول بده وقتی بزرگتر شدی هيچ‌وقت خاطرات خوبِ فرهنگ را فراموش نکنی. به من قول بده همیشه به یاد خانهٔ پلاک سی و هشت بمانی. به یاد آن کاسه سیب پوست‌کنده و آن خاطرهٔ نزدیکِ آغوش. به من قول بده زود بزرگ نشوی. تولدت مُبارک دخترک. تولدت مُبارک. گیرنده: ریحانه فرستنده: همان. _______ یک‌شنبه، شبِ بیست و ششمِ تیر ١۴٠٢
تو گویی جسم خوب و روح هوشیار. نه از کابوس‌ها ردی، نه از خواب. خانم کاف گفت: «بریم؟» و من رفتن را بلد شدم.
آخرِ هاشمی را اگر بگیرم می‌رسم به حسین(ع). هيچ‌وقت درست و درمان به این اتصال فکر نکرده بودم، هیچ‌وقت. همیشه سیدِ مدرسه بودم، عید غدیر اسکناس نو می‌دادم به بچه‌ها یا دفترخاطرات پنج هزار تومانی یا شکلات. سید بودن برایم یک عنوان جذاب بود، یک تمایز خاص، شبیه دست چپ بودن یا خالی که روی گونه‌ام داشتم. چندروز پیش روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و بعد یکهو نمی‌دانم چه شد، یادم آمد سیدم. بین حرف‌های ناتمام با خواهرم چند کلمه از دهانم بیرون پرید «فکر کن آخرش ما می‌رسیم به امام حسین.» فکر کردم. واقعا آخر هاشمی را اگر می‌گرفتم به حسین(ع) می‌رسید؟ مامان یک‌بار در کودکی‌ام گفته بود «وقتی سیدی، باید کم‌تر اشتباه کنی.» و من حرصم گرفته بود. با خودم کلنجار رفته بودم. «چرا باید بيش‌تر مواظب کارهام باشم؟» «یعنی چی که باید کم‌تر اشتباه کنم؟» دلم نمی‌خواست. این جبر بهتر بودن را توی ذهن پس می‌زدم و از آن فرار می‌کردم. آن روز بعد از مرور این واقعیت سیادت، روی صندلی آشپزخانه، شرمساری اول ماجرایم بود. چطور با چنین کارنامه‌ای از نوادگان حسینم؟ ترسیدم. خجالت کشیدم. فکر کردم. غرور مرا بالا برد و روحم را کشاند کربلا. دعا کردم. نمی‌دانستم چطور باید توی روی امامم نگاه کنم. دعا کردم مرا ببخشد. این نوهٔ خطاکار پریشان‌حالش را. از آن وقت گیج گیجم. نمی‌دانم زمان کِی است و مکان کجاست. ما در کدام سده زندگی می‌کنیم و چرا امام حسین را شهید کرده‌اند. یک‌جور غریبی دلم می‌خواهد خودم را به فراموشی بزنم. غم امسال برایم سنگین‌تر شده و حال دلم خراب‌تر. آخرِ هاشمی را اگر بگیرم می‌رسد به حسین(ع). رویم نمی‌شود بگویم «من» نوهٔ اباعبدالله هستم. رویم نمی‌شود بروم دم حرم زار بزنم. رویم نمی‌شود عزاداری کنم، رویم نمی‌شود سرم را بالا بگیرم. من یک سید درمانده‌ام که فاقد هیچ اعتباری جز حسین است، و صاحب همه اعتبار با حسین. جز شرم توشه ندارم، جز آه در بساط. درمانده‌ام و شرمسار. درمانده‌ام و عزادار. ___ چهارشنبه، شبِ تاسوعای حسینی ___ دعایم می‌کنین؟ سخت محتاجِ آنم.
حُر اندک اندک با حسین نزدیک شد. مهاجر ابن اوس گفت «چه اندیشه داری؟ می‌خواهی بر وی حمله کنی؟» حر جواب نداد و اندام او را لرزه گرفته بود. مهاجر با او گفت «در کار تو سخت حیرانم. به خدا سوگند که از تو چنین موقفی ندیدم و اگر مرا از دلیرترین اهل کوفه پرسیدندی، از تو در نمی‌گذشتم.» حر گفت «والله، خود را میان دوزخ و بهشت مخیر می‌بینم و بر بهشت چیزی نمی‌گزینم، هرچند مرا پاره‌پاره کنند و بسوزانند.» آن‌گاه، اسب برانگیخت: دست بر سر نهاده و می‌گفت «بارخدایا، سوی تو بازگشتم. توبه من بپذیر که هول و رُعب در دل دوستان تو و فرزندان رسول تو افکندم.» به حسین بپیوست و با او گفت «فدای تو شوم یابن رسول الله، منم! که راه بازگشتن بر تو بستم و همراه تو شدم و در اینجای بر تو تنگ گرفتم. و نمی‌پنداشتم این مردم پیشنهاد تو را نپذیرند و کار را بدین‌جا کشانند و به خدا سوگند، که اگر دانستمی چنین شود که اکنون می‌بینم، هرگز راه بر تو نگرفتمی. اینک پشیمانم و به خدا از کار خویش توبه کنم. آیا تو برای من توبه‌ای بینی؟» حسین گفت «آری، خدا توبهٔ تو را بپذیرد، فرود آی.»
اسب حسین دست‌ها بر زمین می‌زد و نزدیک خیام سر بر زمین می کوفت تا بمُرد.
زنان کوفه زاری کردند و گریبان چاک زدند و مردان هم با آن‌ها بگریستند. علی ابن حسین بیمار بود و از بیماری ناتوان. به آواز ضعیف گفت «اینان بر ما گریه می‌کنند، پس ما را که کشت؟»