هدایت شده از [ هُرنو ]
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت میگن...
قبول داری که منطق نداره؟
ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم...
من درک نمیکنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمیفهمم چهمون شده؟ من آدم گریهکنی نیستم. توی جمع سخت گریه میکنم. توی روضه باید همهٔ عضلههای صورتمو فشرده کنم تا پلکهام نمناک بشه.
من درک نمیکنم که چرا تا سرمو میچرخونم، اشکم درمیاد؟
من درک ندارم.
چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟!
پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتنهای تلقینخوانِ فردا میترسم. برای خودم میترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدمهایی که تا حالا ندیده بودیشون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه میکنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچالهشدهمونه...
این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟
#افهمت؟
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
ساعت کوک میکنم. برچسب زنگ هشدار را مینويسم «خاکسپاری میثاق.» بعد بغض دوباره خودش را تا پشت چشم بالا میکشد، و به زور قورتش میدهم. همه خوابیدهاند و خوش نیست با هقهق دوباره من بیدار شوند. توی مترو، مثل دیوانهها گریه میکردم. هر نشانهٔ کوچکی کافی بود تا دوباره یادم بیایی. تا سوگ را مرور کنم. تا غم توی خیالم جان بگیرد و توی واقعیت هم. به آدمها که رسیدم و حرف زدیم، از چشمهای پف کردهام که گذشتند، به حرفهای همیشگی رسیدند. زمان گذشت و من در شلوغی روز گم شدم. تا رسیدم به آن درِ آبی قشنگ. که عکسش را برایت گرفته بودم. بعد پتک شد توی سرم. که روز تولدت را در پسزمینهٔ فیروزهایِ این در تبریک گفته بودم. و دوباره بغض، خیسی، و ز کاف که پیامش را روی صفحهٔ چت خواندم که «بیا با هم سوگواری کنیم.» و گفتم که من درد سوگ را در خلسهٔ تنهایی میپذیرم. اما بعد، که خواندم لباس تو(به گفتهٔ مادرت که نتوانست بگوید کفن) متبرک به حرمهای امن پرنور است، خیسی چشمانم را گرفتم. «چه مرگت شده ریحان؟ من جام خیلی خوبه. دیگه درد نمیکشم و قراره بهترین لباس دنیا رو بپوشم.» احساس کردم گوشهایم دارند این زمزمهٔ تو را میشنوند. احساس کردم نشستهای روبهرویم و حالا میتوانم بغلت کنم، کاری که هيچوقت فرصتش را نداشتم(یا ندادی) و اکنون خیالم به خوبی از پسش برمیآید و همینطور احساس کردم، به طرز غریبی به من نزدیکتر شدهای، و این فکر، مرا درهم شکست که، دست از نالههای بیفایده برای تو، و مسکن برای خودم، بردارم.
برایت قرآن خواندم، سفارش مادرت را اجرا کردم که گفت برایت ذکر لاالهالاالله بگوییم، و همزمان ذهنم پرکشید روی آخرین داستانی که نوشتی. اصرار داشتی کمکت کنم یک اسم خوب برایش انتخاب کنی و نیمهشب پیغام دادی که «ریحان، بیا بگو کدوم خوبه؟» بعد داستانت را فرستادی که بخوانم و من کیف کردم و سر اسمش با هم چانه زدیم و آخرش از تو پرسیدم که «بهم بگو تهش اسمشو چی میذاری.» و تو نگفتی، یا نرسیدی بگویی، و این آخرین داستان تو بود و من هنوز هم نمیدانم اسمش را چه انتخاب کردهای.
عزیزم. من ساعت را کوک کردهام برای فردا، دیدار اول ما توی مزارستانی سبز است و دیدار آخرمان توی مزارستانی سبز. هنوز گنگ و آزرده از دنیایم و هیچ نمیفهمم و چقدر دلم میخواهد دستی بیاید و تمام کلماتی را که نثار هم کردهایم پاک کند یا تو را برگرداند. من آدم خوشبختی هستم که تو را در زندگیام داشتهام، و بعدِ رفتنت، زمان و مکان و عُمر را مرور میکنم که چطور هرجا پا میگذارم، به این فکر نکنم که تو چقدر دوست داشتی کنار من، کنار ما، و تمام آدمهای عادیِ مسخرهٔ غُرغُرو، قدم بزنی و زندگی کنی. و شاید نه، این از حماقت من است که بازهم تو را کنار خودمان تصور میکنم، که تو بالاتری، چه خودت را لوس کنی و بگویی «واقعا میگی ریحان؟» چه از ته قلب قبولش داشته باشی.
________
سفرت به خیر اما. دختر قوی و مهربان. دختر صبور. حسابی جنگیدی. خداقوت. من برایت دلتنگ میمانم، حتی اگر به دردت نخورد، تا همیشه.
امضا. ریحان.
هدایت شده از دویستوشصتوهشت
• منت سرمون بذارید و برای دوست و همکار عزیزمون نماز شب اول قبر بخونید. ان شاءالله که روزی هم آدمهایی باشن برای ما بخونن و توشه راهمون کنن...😔
نماز لیله الدفن:
دو رکعت
رکعت اول حمد و آیه الکرسی
رکعت دوم حمد و ده مرتبه سوره قدر
بعد از سلام نماز، این دعا خونده بشه:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و ابعَث ثوابَها الی قبر میثاق بنت مهدی...
کاف، الف، شین. کاش؛ بودی و بیشتر مینوشتی. جایت خوب است، شک ندارم. به خاطر خودم است که ناله میکنم. جای خالی عزیزی که مهربان بوده، تا ابد در قلب دلتنگِ سوگوار میماند. چه بخواهی چه نخواهی، بُغضِ نبودنت، مثلِ آینهٔ دقِ صفحهٔ چتمان، یا مثلِ بُریدهٔ «میثاق الله الذی اخذه و وکده»، حالاها حالا مرا میبلعد.
خدا به مادر و پدرت صبر بدهد، و ما را از این فراقِ لعنتی بیرون بکشد، یا دستکم، تو را به خوابمان بیاورد.
#میثاق_عزیز
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدامِ یک؛ کتاب
با آثاری از (به ترتیب الفبا):
#سیداحمد_بطحایی #محمدرضا_جوان_آراسته #مصطفا_جواهری #شبیه_عباس_خان #فاطمه_دارسنج #آزاده_رباطجزی #میثاق_رحمانی #علی_رکاب #فرزانه_زینلی #سعیده_سهرابیفر #فاطمهالسادات_شهروش #علیاکبر_شیروانی #آسیه_طاهری #احسان_عبدیپور #زهرا_عطارزاده #عطیه_عیار #مسعود_فروتن #زهرا_کاردانی #سیداحمد_مدقق #فاطمهسادات_موسوی #مسعود_میر #سبا_نمکی #فرشته_نوبخت #راضیه_نوروزی #ریحانه_هاشمی #محمدعلی_یزدانیار #لودمیلا_اولیتسکایا #مایکل_بورن #کیلب_کرین #آلبرتو_مانگوئل
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
آدم نمیشوم. گذشته چنگ میزند و خودش را از زیر حلقم، از پشت پلکهایم، از مغز سرم، بیرون میکِشد و میکُشد.
حوالیِ روز تولدم پرسه میزنم در زمان و مکان و میگردم به دنبال کسی که دیگر نیستم. پررؤیا و جسور، با خیالهای روشن و خندان به روی هرچیز و هرکس، حتی سختترین ماجراها.
| از شنبه،
شانزدهم تیر ١۴٠٣ |
دخترک را بغل گرفتم. از قرآن ردش کردم. امروز یکسالِ کذایی تمام میشود و راستی عجب از عُمر آدم. که یکسالش برود پای چیزی که ابداً مهم نیست و برایمان مهم کردهاند. طوری که ح رفت فکر کردم وقتی برگردد کسِ دیگری میشود. انگار که از سفری سخت به خانه بازگشته و حالا میخواهد بارش را بگذارد روی زمین و سبک نفس بکشد.
دم در به او گفتم «موفق باشی عزیزم.»
و بعد ذهن را چرخاندم که موفقیت چیست و کیست و چه طعمی دارد و آیا میم است که در بهترین دانشگاه درس خوانده و مغز ریاضی بوده و امروز شکسته و نالان است؟ شاید موفقیت یعنی بدست آوردن دردی که حاضر میشوی بکشی یا رنجی که قبول میکنی ببری تا در ازای آن به جایی برسی که هیچ معلوم نیست برسی.
در را که بستم دعا کردم. گفتم «خدایا تو میدونی چقدر براش سخت بود، بهترین رو مقدر کن.» بعد فکر کردم چه قشنگ. همهٔ دلهرهها با یک جملهٔ کوچک حل میشود. خدا حتماً میداند چهکارش کند. به درک که نظم احمقانهٔ آموزش از ما بتهایی با کیفیتهای متفاوت میسازد.
«کنکور» نتیجهٔ فرایندی غلط است که آدمهای هیچیندانِ پرمغز خلق میکند. آدمهایی پر از فرمولهای شیمی و گسسته و فیزیک. یا پر از منطقهای حفظ شده و تحلیلهای رونوشت شده از ماقبل تاریخ. بابا که خبر داد ح به سلامت رسیده و وارد حوزهٔ آزمون شده صلواتها را تمام کردم. بابا گفت همهچیز مرتب است و هرچه باید بشود میشود و اصلاً اهمیتی ندارد. همهمان همین را به ح میگفتیم. هر روز و هر شب. اما واقعیت این است که ما هم در این نظام دانشمندپرور بزرگ شده بودیم و یک چیز دیگری را میخواستیم. از پس تلاشها و شببیداری ها باید چیزی بیرون میآمد، چیزی به مراتب مطلوب و در شأن خانواده. در تمام این مدت مدام به خودمان نهیب میزدیم که نتیجه مهم نیست و مسیر تلاش اصل است. که مهم بود. که نمیدانم هست هنوز یا نه.
گریزی نیست. شاید هم چارهای. راه همهٔ ما از این سد میگذرد و اگر از آن عبور کنیم، احتمالاً بالاخره، بعد از چند سالی که از دست رفته، میتوانیم به زندگی بازگردیم.
| از کنکور،
بیست و یکمِ تیر ١۴٠٣ |
#کنکور
دوشنبه بود که نگاهم کردی. من توی عوالم دیگری بودم. میم آمد و گفت «کربلا میری؟» شاخ درآوردم. میم هیچ خوشش نمیآمد دور از دسترسش باشم. چهارشنبه بود که راه افتادم. توی کاروانی بودم که یک جای خالی داشت و آن من بودم. به خاطر آن یک جای خالی راهی شدم. به خاطر آن یک جای خالی همهچیز تغییر کرد.
مداح که میخواند «تو حسین منی» گریه میکنم. خودخواهم و فکر میکنم واقعا تو حسین منی، نه حسین هيچکس. ولی دروغ است. تو حسین همهٔ مایی. خدا کند آدم شوم و این را بفهمم. ما هرسال این مصیبت را مرور میکنیم. یادمان میآید «که بودی» و «چه شد» و حالا ما، «کجا هستیم.» به خودم برمیگردم و آن بُعد مِلکی که هر روز چاق و پهنتر میشود. به خودم برمیگردم و ناله میکنم. من باید با خودم چهکار کنم که تو دوستم داشته باشی؟
آقا. حواست هست به من دیگر؟ میدانی چقدر ضعیف و لوس و نگرانکنندهام؟ وقتی به خودم برمیگردم همه سیاهی است و فقط یکجا روشن است. جایی که نگاهم کردی و گذاشتی مهمانت شوم. من ازین روزهای روشن زیاد میخواهم. نه اینکه فقط مهمانت شوم، که خودش موهبت بزرگیست، اما نه. آنطور بیایم که شبیه معجزه باشد. مثل خیالی خوش که تا ابد در روحم ادامه داشته باشد. مثل آن دوشنبه ظهر که میم در اتاق را زد و گفت «کربلا میری؟ وقت نیست. میتونی یه روزه گذرنامه بگیری؟ میتونی سریع کوله ببندی؟»
و تو کاری کردی که غصهٔ هیچچیز را نخورم.
| دهم عاشورای ١۴۴۵ |
#محرم
پستچی میرسد. تا بسته را بگذارد توی آسانسور ح میگوید «مال زهراس.» میگویم «چه گیری دادی. هرروز همینو میگی.» میرود بسته را برمیدارد و میآید. جیغ یواشی میکشد «دیدی گفتم. حسم درست بود.» آدرس روی جعبه را بلند بلند میخواند. «زهراس.» میخندم. «باشه. بیا بازش کنیم.» چاقو را عجولانه میکشم دور نوارهای چسب پهن و ح تشر میزند که «بذار من بازش کنم. دستت کثیف میشه.»
دو لبهٔ مقوایی را میآورد بالا. دست میبرم توی کارتنِ گرم و یک جعبهٔ قرمزِ سرحال بیرون میکشم. ح ذوق میکند «قرمزه!» جعبه را میگذاریم وسط هال و باز میکنیمش. میم هم میآید و میپرسد «چی شده؟ بهبه.» ح میگوید «زهرا فرستاده.»
روی تمام جزئیاتِ قشنگ و کلیاتِ خوشرنگ جعبه دست میکشم. ح میپرسد «چهجوری امروز اومد؟» لبخند میزنم. «نمیدونم. لابد باید امروز میرسید دستم.» میپرد کنارم و دم گوشم یواش میگوید «الان بهتری؟» طبق یک آیین خاص هدیهها را دقیق میگذارم سرجایش و مثلِ بچهها جعبه را بغل میگیرم. میگویم «آره. الان خیلی بهترم.»
#زهرا
ماندم پای بُردها و باختت. وطنی خُب. تو یک تکهٔ کوچکِ مهم از وطنی. وقتی کتف راستت را گرفتی سمت داور داشتم فکر میکردم کاش بروی. بروی و دیگر برنگردی. چرا بمانی و بجنگی؟ چه ماجرایی از جانت مهمتر بود؟ عقلم این را میگفت. من وطندوستم اما جاندوستترم. انگشت کوچکم که بخورد گوشهٔ مبل ادا درمیآورم. «نمیتونم، ولم کنین، اه.»
اما تو. گفتن ندارد. منِ غیرتی روی تمام بازیهای ملّی، برای اولینبار خواستم نباشی. که اینطور درد نکشی. راستش، غیور بودنت حسابی افتخار دارد ولی ترسِ بیصحتیات آدم را بدحال میکند. به ز سین گفتم حتی اگر مدال هم نمیگرفتی مهم نبود. اصالتِ کُشتی مالِ ایران و قدمهای توست روی تشک. تا ابد. تا خیلی بعداً که زبانم لال نباشی و نباشیم در زمان. گفتم بقیهاش مهم نیست. همین روزهایی که ثبت شدهاند برای یک وطن کافیست. نمیدانم راست گفتم یا نه ولی حرفِ لحظه بود. حرفِ لحظه که میدانی یعنی چه؟ از صدجور حرفِ با تأمل حسابیتر است. مالِ همان لحظهایست که فهمیدم گاهی نقره قشنگتر از طلاست. خیلی قشنگتر.
| از جمُعه
نوزدهمِ مُرداد ١۴٠٣ |
#المپیک
عمهخانم توی دیدار آخر فراموشی گرفته بود. دور تا دور هال خانهاش نشسته بودیم و او دانه دانه چشم میگرداند و میپرسید «شما کی بودی؟» بعد هرکدام لب باز میکردیم.
«دختر محمودآقا.»
«پسر آقادایی.»
«عروس فاطمه خانم.»
«نوهٔ دختریِ زکیه خانم.»
سر تکان میداد و جملهای قند نثارمان میکرد و ما میخندیدیم. بعد دوباره طی یک شهود یادش میآمد که ما را نمیشناسد. چشم میگرداند و نسبت و اسم میپرسید.
من گوشهٔ هال نشسته بودم. دوتا صندلی چپم دایی و شوهرخاله نشسته بودند و بقيه راست من و راست هال، گردِ تختِ عمه خانم.
عمه خانم، بین سؤالهای گاهوبیگاهش نصیحتمان میکرد. نصیحتهای قشنگ و بهجا. که وقت کم است و عُمر مثل دست کشیدن روی بشقاب گلسرخ کوتاه و رفتنی است. که اگر خوب فکر کنیم جز کار درست هیچچیز به درد نمیخورد. که هروقت توی زندگی کم آورده، دستی را گرفته و بعد خود خدا دستگیرش شده. از اثر دعا میگفت و دعایمان میکرد و شعر میخواند و جملهای قند نثارمان میکرد و ما، میخندیدیم.
سرزده رفته بودیم. گذرمان خورده بود به شهر و بعد تلفنی و رفتنی و شورِ مهمانی در خانهای که هم بوی گذشته میداد، هم یاد آقاجون را سفت نگه داشته بود. عمه خانم لابهلای حرفها و خاطرات مِهرنگش، یک جمله را زیاد تکرار میکرد.
«تا نمردم بیایین. تند تند بهم سر بزنین.»
بعد ما تعارف و دور از جان و زبانم لال که «این حرفها چیه، چشم عمه خانم، حتماً.» و او انکار و اصرار که «نمیایین. دیگه نمیبینین منو.» و یک جملهٔ گس میگذاشت تنگش «دفعهٔ بعد که بیایین من نیستم. میگین آخی، یه عمهای اینجا بود میشست رو تخت مسخرهبافی میکرد.»
و هرچه میگفتیم «ای بابا، دور از جان، خدا نکنه، خدا بهتون عمر طولانی بده» و فلان، رها نمیکرد که نمیکرد.
موقعِ خداحافظی به رسم خاطرات، تک به تک رفتیم جلو و معانقه کردیم. شانه به شانه چسباندیم و صورت نزدیک صورت آوردیم.
وقتی جلو رفتم و دست عمه خانم را توی دست گرفتم دقیق نگاهم کرد. پرسید «شما کی بودی؟» یک لحظهای گفتم «ریحانه.» و بقیهاش یادم نیامد. پرسید «کدوم ریحانه؟» ذهنم را جمع کردم و گفتم «نوهٔ محمودآقا. برادرتون.»
دستم را سفت چسبید و گفت «محمود؟ محمود چرا نیومد؟» لال شدم. نگاهش کردم. بوسهٔ آخر را روی شانههایش زدم و دایی نجاتم داد که «آقاجون به رحمت خدا رفتن عمه خانم. چهارساله.» و من پریدم عقب تا نوبت را بدهم به دیگری.
خانه پر از نورِ آفتابی بود. پنکه سقفی میچرخید و بوی چای تازه و شیرینی برنجی هال را پر کرده بود. هنوز نرفته بودیم. هنوز دیدار به نهایت نرسیده بود. عمه خانم نمیگذاشت برویم. هنوز شعر میخواند و نصیحت میکرد و ما سرِ پا گِردش ایستاده بودیم و او نسبت میپرسید و بعد جملهای قند نثارمان میکرد و ما، میخندیدیم.
__
برای عمهخانمی که دیگر نیست، فاتحه میخوانید؟
| از سهشنبه،
بیست و سوم مرداد ١۴٠٣ |
به میم میگفتم نمیدانم باید چه غلطی کنم. هرچندوقت یکبار خودم را سرگردان میبینم. وسط راهی رها شده. گیج. خواب. گاهی بیدار. میم میگفت باید بچسبم به حسین. چارهٔ دیگری نیست. باید خود لتوپارشدهام را با حسین شفا دهم. میم راست میگفت.
| از پنجشنبه،
یکم شهریور ١۴٠٣ |
مرضِ افتاده به جانم را به آغوش میکشم.
چه کسی میگوید در این سفر کیفی هست و لذتی؟ که هرکه میگوید لاف میزند. همه رنج است و درد و حال خراب، همه سختی، بیخوابی، گرما، عذاب. در این رنج و درد و حال خراب اما، موهبتی است. موهبتی نطلبیده و نجوییده.
من خودم را سنجاق کردم به مسیری که انتهایش خاک بود و ابتدایش هم. از زمان و زمانه گذشتم و آمدم و رسیدم و حالا تب، داغی و درد، نفسهایم را میرساند به هوا. من زندهام و هیچ شکی نیست، و این زندگی، حیاتی ابدی است که تا گور با خودم میکشانم و بعد از مرگ هم.
چشمهایم سنگین است و آزیترومایسین و کلداستاپ خوابم کرده. امروز اربعین است و من عذابی خفته در فردا را حمل میکنم. یاوه میبافم و توی کابوس خودم را میبینم با دو تن و دو روح و بیدار میشوم. بیدار که میشوم وقت چندبارهٔ خوردن قرصهاست. قسم میخورم که بنویسم و نمیدانم از چه. مینویسم و متنم تمام نمیشود و به هیچ سمتی نمیرسد. سرفه میکنم و میم آب میدهد دستم و مسکنهای تازه را. ساعت ظهر را نشان میدهد و من در مرض جدیدم گم میشوم. چیزی در من شکل گرفته که نمیشناسمش و فردا دور است و تب مدام بالا میرود و دوش آب خنک تمام تنم را میلرزاند. مینویسم و میخواهم دوباره به خواب بروم. حمد میخوانم و فوت میکنم روی تنم. دعا میکنم کابوس نبینم. در زمان گم شدم و ظاهراً چیزهای زیادی را از دست دادهام. اما موهبتی است. موهبتی ستودنی و رنجی خوش، که درد را تا مغز استخوانم بالا میکشد و مرا میبرد به خیالی شکر، کوتاه و دلگرمکننده. شبی که سیاه میدیدمش حالا پر از ستاره است. و نور مهتاب خودش را میرساند تا صبح و صبح، از پس پردهٔ سنگین چروکیده، آفتاب را پخش میکند توی اتاق، توی تمام سر و ذهنم. روشن میشوم. چشم میبندم. خواب میگیردم. خواب، نشانهام میرود.
| از یکشنبه،
چهارم شهریور ١۴٠٣ |
#اربعین
مثل مته میچرخند و فرو میروند و فرو میروند توی مُخم. فکرها. دو ماه است دو جلد کتاب دستم مانده. باید پست کنم به خانهٔ دوست و فرصت نمیشود. هی یادم میآید، هی توی خودم خجالت میکشم. اتاق، درهم و آشفته مثل حالِ قبلِ سالِ نوست و اعصابم خرد شده که دو جلسهٔ کلاسم را از دست دادهام. همین حالا فرصت کردم به فردا فکر کنم و کارهایی که باید انجام دهم و تبسنج میگوید بعدِ چهار روز دیگر خبری از تب نیست و میتوانم صوتهای گوش نکرده را باز کنم و میتوانم به ز زنگ بزنم و میتوانم دوباره غُر بزنم که چرا درجهٔ کندِ کولر، هوا را خنک نمیکند و درجهٔ تندش هوا را مییخاند توی استخوانم. میتوانم دوباره نگران سرفههای ممتدم باشم که قرار نیست هيچوقت به پایان برسند، و باز دلهرهٔ کار بگیرم و شوق حرکت و ملالِ تکرار و برای بار چندم غصهٔ چیزهایی را بخورم که به قول میم اصلاً غصه ندارد.
وقتی تب قطع میشود، وقتی سنگینی و داغی و منگی خودش را، بالاخره، از تن میتکاند و رخت میبندد، یعنی من دوباره درگیر میشوم. درگیرِ فکرها. فکرهای مزاحمِ پیشروندهٔ مطلوب. گاهی برهمزننده، گاهی به شدت خوشایند مثلِ حالا، نشاندهندهٔ حیات.
| از چهارشنبه،
هفتم شهریور ١۴٠٣ |
با نون سین از پراکندگی قدمهایم گفتم. که خیلی کارها کردم و تجربههای متنوعی دارم اما توی هيچکدامشان سفت نایستادهام. توی هیچکدام صاحب سبک نیستم و توی هیچکدام متخصص نشدم. بعد هر دو از پنهان کردن این نقطهٔ مشترک گفتیم که از گریزهای کوتاه بلندمان به این شاخه و آن شاخه کمتر به کسی نشانی دادهایم. شاید دوست داریم در نظر دیگران انسانهایی باثبات باشیم که روی یک هنر و علم پیش رفته و مثل آدمیزاد بلد بوده تهِ یک چیزی را دربیاورد. با خانم کاف هم همین حرف را زدیم. وقتی یخ آشناییمان با این سؤال سادهٔ او شکست «رشتهٔ شما چی بوده؟» و خندیدم و پرسید چرا و گفتم «این قصه سردراز داره.» و بعد فهمیدم قصهٔ خودش سردرازتری داشته.
میم مدام از من میپرسد «بالاخره کِی یهجا بند میشی؟» و من اعتراف میکنم که دخترک سرگشتهای برایش بودهام. ز سین مثل آدم یک خط را گرفته تا بالا و من هنوز دارم طرح قدمهای جدید میزنم و از آن طرف ز میخواهد مرا سر جا بنشاند تا بازی با یکی از حسرتهایم را تمام کنم و ح منطقی و مسلط دارد برنامهٔ آینده را میچیند و من میچرخم و میچرخم و گاهی به چپ میزنم و گاهی به راست و ترس ماجرا این است که در این گریز و ادامه و تردید و فکرهای نو، برایم لذتی هست که در سکونِ ثابتِ آدموار نیست.
| از دوشنبه،
دوازدهمِ شهریورِ ١۴٠٣ |
پپرونی را روی هوا گاز میزنیم و وقت نداریم و در بیوقتی میخندیم. به خیابان میخندیم و به کوچه میخندیم و به درخت بدقوارهٔ کچل هم، میخندیم. او میرود و من و خندههایم تمام میشوم. پوکرفیس و مات زل میزنم به جورابها، آدمها، کفشها. او میرود و جوانی در من ادامه پیدا میکند. دست تکان میدهد و بهانه میگیرد و سرفه میکند. خودم را میبینم وسط تهران میان شلوغیها و میان آدمها و دلم سوپ بیماری میخواهد بدون هیچ افزودنی. با قطرههای لیموترش و نمک زیاد و بهجایش یک تکه هویج میگذارم گوشهٔ لپم و تق تق گازش میزنم. خردههای هویج دندانم را تمیز میکند و پپرونیها را میشورد. یک قلپ آب میخورم رویش و میرسم به ایستگاه آخر. خلوت است و آدمها رفتهاند و من انگار به مقصد رسیدهام. او زنگ میزند که رسیده. من جواب میدهم که خوشحالم. از رسیدن هردومان. یاد دویدن توی ولیعصر میکنیم و میخندیم. یاد درخت کچل و گاز آخر پپرونی. میگوید تا هفتهٔ بعد و میگویم تا هفتهٔ بعد. تمام راه مانده را میدوم تا به خانه برسم. به خانه میرسم و چُرتی کوتاه میگیردم تا دوباره یادم بیاید امروز چندم ماه است و من کجا هستم و چهکار میکنم.
| از سهشنبه،
سیزدهم شهریور ١۴٠٣ |
Group Surod Abadeh - Reza Reza.mp3
5.27M
بچگی، جایی حوالی دو یا سه سالگی، روی نوار کرم رنگ بابا، صدای من و صدای رضا رضاست.
این نوا پخش میشود و صدای گریه و خندهٔ من هم، که به گفتهٔ مامان، توی اتاق پذیرایی خانهٔ مامانبزرگ بودم و برای خودم میچرخیدم.
رضا رضا را گمان میکردم که باباست و گذشت که فهمیدم منظور آن شعر کیست.
حالا شنیدنش، تمام پیوندهای گذشته را میآورد جلوی چشمم و قلبم را تکان میدهد. چه چیزها که خواستم و شد و چه دعاها که هنوز منتظر اجابتشان هستم.
#امام_رضا
یک تغییرهایی سخت است و لازم و مهم. واجب است. دارم توی ورطهٔ تغییر خودم را پیدا میکنم. مطمئن نیستم بهترین راه را انتخاب کردم ولی تقريباً شک ندارم که به بیراهه هم نمیروم. سالِ بعد، یا حتی سه ماه بعد، من آدمی نیستم که حالا. نشان به این نشان که خودم را درگیر فضایی کردهام که همیشه فراریاش بودهام و با صدای بلند فریاد میزدم که «نه! من برای اینجا نیستم.» و الان قلفتی افتادهام وسط ماجرا. و اصل قضیه مزهمزه کردن است، که تکلیفم را لااقل با بخش کوچکی از زندگیام معلوم کنم و یک تیک یا ضربدر بزرگ روی این موقعیتِ خاص بزنم. خودم را میبینم که خیلی زود به تصمیم میرسد و از پسِ این سالِ واقعاً سخت، تجربههای پرفایده بیرون میکشد. تجربههایی که هم مرا به آدم دیگری مبدل خواهد کرد، هم برای تصمیمهای بعد، مطمئنتر.
| از شنبه،
هفدهم شهریور ١۴٠٣ |
خدایا عاشقت هستم. رُک بودنم را بپذیر. میتوانی مرا ببینی؟ کوچکم، خیلی کوچک. فقط با چشمِ تو دیده میشوم. فقط با گوشِ تو شنیده میشوم. تو آبرودار منی. تو عزیزترین کسی هستی که دارمش. و گرانترین بها و اساسِ بودنم. خدایا، خیلی خستهام. توانی بده برای حرکت. توانی بده برای رشد، تغییر، دویدن. تو میدانی چه سالِ عجیبی پیشرو دارم و البته، که هرسال همین را میگویم و نالهها میکنم و تو، بازهم میشنوی و میبینی و میگُشایی.
خدایا، دوستت دارم، عاشقت هستم، و همهچیز. همهٔ چیزهای خوبِ دیگر.
| از دوشنبه،
نوزدهم شهریور ١۴٠٣ |
ز جان! دوباره زکام شده بودم و شب سختی بود و بعد بلند شدم برای خودم آویشن کوهی جویبار دم کردم و با عسل خوردم و هر سه ساعت یک فنجان میخوردم و باورت نمیشود اگر بگویم، خوبِ خوب شدم. صبح مامان نگران زنگ زد و پرسید که حالم چطور است و آیا دور جدید داروها را شروع کردهام یا نه، و گفتم که دمنوش آویشن کوهیِ جویبار! خوردهام و همهچیز خوب است و خبری از مریضی نیست. به من بگو این راست است که مِهر آدم توی غذا و گل و گیاه مینشیند و با خود درمانی را میآورد که دوای هر دردی است؟ من فکر میکنم همینطور باشد. شک ندارم.
تولدت مُبارک.
| از شنبه،
بیست و چهارمِ شهریور ١۴٠٣ |
این متن برای دلجویی از میم است. رفیق قدیمی پرخاطرهام. وقتی آمدیم تهران، یکی از سختترین ماجراها دل کندن از آیندهای بود که دیگر نمیتوانستم با میم داشته باشم. حتی اگر گذشته و روزهای خوبِ قبل را بیخیال میشدم، تصور اینکه احتمالاً بخش زیادی از رؤیاهای مشترکمان تباه میشود، دیوانهام میکرد. گذشت و میم آمد تهران و من ذوق کردم و بعد تا راه خانهاش را یاد گرفتم و تا به تنفس در هوای شهر عادت کردم، مثل یویو برگشت سرجای خودش و دوباره دور شد. دور شد و دل مرا با خودش برد و دیگر نشد که زود ببینمش و نشد که سفت بغلش کنم و نشد که گپهای طولانی بزنیم.
میم که رفت فهمیدم باید برای خودم زندگی تازهای دستوپا کنم. توی سر رسیدها و توی یادداشت گوشی و هرجا که قلم مینشست، هزاربار نوشتم که سخت به در و دیوار این شهر خو گرفتم. رفتن میم یکی از اتفاقهایی بود که نشانم داد فقط خودم هستم و خودم و روی هیچکس جز خودم نمیتوانم احاطه داشته باشم. رفتنِ میم، ترکش آخر بود. بعدش باید تصمیم میگرفتم که میخواهم زنده بمانم یا نه.
میم چندروز پیش پیام داد که چرا برای او تازگیها چیزی ننوشتم.(میم، اگر دوست داری اصلش را بگویم، اگرنه به همین دروغ جزئی اکتفا کنیم) برای همین دلم خواست متنی بنویسم و از دلش دربیاورم. البته که میم خودش را لوس میکند وگرنه من هرسال برای تولدش مینویسم(میپذیرم که متن امسال یکجورِ غریبی بود ولی باز متن بود و برای تولد تو نوشتمش). به هرحال این متن برای دلجویی از میم است و تمام حقوق مادی و معنوی آن متعلق به میم است، و خلاصهاش این میشود که «هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد.» بله. همین و کافی. جای رفیقِ قدیمی تا ابد یک گوشهٔ دنج از قلب است و یادِ گروهِ «مِهری» و جنگولکبازیهامان همیشه با من.
_
| از پنجشنبه،
بیست و نهمِ شهریور ١۴٠٣ |
باز معلم میشوم. لعنتی. هربار به خودم میگویم «تو اهلش نیستی. ولش کن.» و هربار رکب میخورم. رکبِ موقعیت، رکبِ حرفها، که تو میتوانی و فلان، که برای اینکار ساخته شدهای و بهمان. به معاون گفتم مطمئن نیستم از پسش بربیایم. قبل از قرارداد بود. گفت «میتونی و سخت نگیر.» و ولم کرد میان کلی سؤال و ابهام. مهِ غلیظی بود. هنوز هم هست. من برای معلمی ساخته نشدهام، هنوز هم میگویم. ولی خانم پ مرا کشانده وسط ماجرا. میگوید «نگاه قشنگی داری خانم هاشمی.» نمیگویم ولم کن. نمیگویم همهاش حرف است و حرف حتی مهِ غلیظ هم نیست. خود هواست. خانم الف میگوید کُندم. میگوید «خیلی خوبی ولی باید سريعتر پیش بری.» نمیگویم ولم کن، من زیادی فکر میکنم. و چون زیادی فکر کردن برایم خوب نیست مینویسم. و اگر قرار باشد ننویسم، پس لاکم را میگذارم پشتم و به زور خودم را میکشانم. نمیگویم تردید آدم را کُند میکند. کُند و فکری.
مدرسه شروع میشود. دوباره باید بروم سرکلاس. اینبار اما یک چیزی درست سرجایش است. موقع طرح درس، طرح بازی، یا نوشتن کتابکار خوب میفهممش. با اینکه ف دیوانهام کرد و گفت «برو پایهٔ سوم.» و هی کلید کرد رویش و تا همین دیروز مغزم را خورد. با اینکه میم به قول خودش فیفتی فیفتی بود و زیاد به دلش نبود. با اینکه میدانم تصمیم سختی گرفتهام که این همه راه را بکوبم بروم آن سر شهر تا بشوم معلم فارسی. ولی خوب که فکر میکنم میبینم این منم. همان منِ قدیمی با خیالهای بچگانه. منِ عاشقِ فارسی. عاشقِ انشاهای دبستان. عاشقِ کلمات، عاشقِ نامه و هرچیزی که به آن واژه سنجاق میتوان کرد. حفرهای مانده که میخواهم پرش کنم و هيچوقت پُر نمیشود. میروم و میروم و کلمات را مُرور میکنم به اُمیدِ اتفاق. که چرا معاون میگوید «تو آدم عجیبی هستی. من تا حالا با یه آدم هنری ادبی مثل تو آشنا نشده بودم.» که نمیگویم ولم کن. من آش شلمشوربایی از کمهای شلوغم. ملغمهای از همهچیز و هیچچیز. منطقی و پراحساس و چپدست و عاشق نوشتن و درگیرِ همیشگیِ ریاضی. درست مثل احوالم، خوب و بد قاطی و خوشحال و غمگین در لحظه. نمیدانم. باز هم معلم شدم. باز هم کلاس و اينبار فارسی.
| از جُمعه،
سیاُمِ شهریور ١۴٠٣ |
#جمعه