eitaa logo
مهـــارت‌های نویسنــدگی
627 دنبال‌کننده
690 عکس
162 ویدیو
8 فایل
🌱اینجا یک دانشکده‌ است. دانشکده‌ی مهارت‌های جادویی. جادویی از جنس نوشتن! اینجا شما یاد می‌گیرید که چطور با کلمات داستانی سحرآمیز بنویسید. «ویژه دختران نوجوان» 🌱ادمین:
مشاهده در ایتا
دانلود
«بعضی از حس‌ها و افکار تکرار ناپذیر هستند. مانند نویسندگی در دل طبیعت،زیر باران ماندن و خیس شدن، صدای پرندگان نا آشنا، همه و همه حس هایی عجیب دارند که مانند هاله دور سیاره زحل، قلبت را به هیجان دعوت میکنند. تمام روز هایی که در طبیعت قدم میزنم درس نه! اما حسی جدید را می آموزم. حس سبز شدن، شکوفه دادن، نرم بودن مانند خاک باران خورده و... و چقدر زیباست که تو طبیعت را آفریدی برای من میخواهم چشمانم مثل آفتاب همیشه مهربان باشد. زبانم مانند ابرها همیشه عشق را جاری کند. همانند نهال ها در هر لحظه رشد کنم. مثل گل ها، بوی محبت را در اطرافم ساطع کنم. میخواهم پاس بدارم آنچه تو دادی برای من تا پرواز کنم🌱 مانند قلم که مرا در اعماق وجودم به پرواز درآورد و به من یاد داد میتوان روی زمین بود و پرواز کرد.» 🍀روز قلم بر تمام کسانی که قلبشان در هنگام نوشتن لبخند میزند مبارک🍀 ✍مریم جنگجو https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب بریم سراغ یک سوال... که پرسیده بودیم 😊
به‌به بسیار زیبا مرحبا به این قلم، دوتا تصویر رو بهم ربط دادن👏
بله موافقم هنوز خیلی جا داره برای نوشتن و چه حس و حال زیبایی رو به تصویر کشیدید👌
این سه تا متن متفاوت رو در یک قاب گذاشتم. اولی چه تصویر زیبایی داره👌 دومی همونه که من گفتم🥺 سومی هم چه دلنشین 🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه که بودم، از همان کودکی، یا شاید قبل‌تر، خردسالی! از همان موقع‌ها بود که جای خیلی از اسباب‌بازی‌ها برایم با قلم و خودکار عوض شد. همین که توانستم چیزی را میان انگشتانم محکم نگاه دارم، قلم را در دستان کوچکم یافتم و همین که توانستم قلم را روی کاغذ بگذارم، کتاب‌های بابا و مامان را مقابلم دیدم. خیلی کوچک بودم که قلم شد هم‌بازیِ من! خیلی زودتر از خیلی بچه‌های دیگر. شاید به لطف بابا بود و دائم المطالعه بودنش یا به لطف مامان و مدام قرآن در دست داشتن‌ش. نمی‌دانم. هر کدام بوده، موهبت خدا بوده برای من. از همان کودکی، وقتی خیلی بچه بودم، سه چهار ساله بودم که یاد گرفتم قلم را روی کاغذ، مرتب و سازمان‌دهی‌شده حرکت دهم. کلمات را با کشیدن قلم روی کاغذ بسازم و کنار هم بگذارم. من چهار ساله بودم که نوشتن را یاد گرفتم. و چهار ساله بودم که اولین داستانِ زندگی‌ام را با نوشتن از مامان و بابا قلم زدم. قلم، از همان کودکی شد هم‌دم و هم‌بازی و شئ مورد علاقه‌ام. شد رفیقِ شفیق تنهایی‌هایم. شد واجب‌تر از خریدن لباس جدید و کفش و کیف و لوازم آرایشی و اسباب‌بازی. شد همان رفیقی که بخش اعظم خرید سالانه‌ام، به او باز می‌گردد. هم‌بازی و هم‌راه و رفیقِ من، روزت مبارک :) 🤍 ✍سیده فاطمه میرزایی https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«لقمه آخر را قورت نداده مادر ظرف هارا شسته و خشک کرده و چیده توی کابینت. می‌خواهد مطمن شود علایقش لطمه‌ای به زندگی مشترک و خانه داری نمی‌زند. پشت میز آشپز خانه نشسته و ورق هایش را زیر و رو می‌کند. دوقلوها رفته اند در حیاط آپارتمان با بچه های خاله بازی کنند. فکر می‌کردم پدر هم نرگس را برده توی اتاق که بخواباند اما صدای پچ‌پچشان می‌آید. منهم ولو شده روی مبل در کانال ها چرخ می‌زنم. مادر از هر برگه چند خط می‌خواند و روی هم جابه‌جایشان می‌کند، زیر بعضی خط ها چیزی می‌نویسد، بعضی هارا خط می‌زند و با حدود سیصد برگه مقابلش درگیر است. نرگس از اتاق بیرون می‌آید، پدر هم یکی می‌زند پشت کتفش و چیزی می‌گوید در گوشش. از روی مبل بلند می‌شوم و به پدر نگاه می‌کنم، گمانم اتفاق جالبی درحال رخ دادن است. نرگس بی مقدمه می‌پرد توی بغل مامان و روزش را تبریک می‌گوید. پدر هم پاکت دستش را می‌دهد به من و می‌خواهد سریع آن را به مادر بدهم. مادر نمی‌داند منظور نرگس دقیقا چیست گمانم کمی هم ناراحت بود که حساب برگه ها از دستش در رفت و قاطی شد. مادر می‌پرسد این کارها برای چیست. پدر توضیح می‌دهد که تولد گرفتن قدیمی شده، اینکه به یک نویسنده روز قلم هدیه بدهی جدید تر است. مادر به خودش می‌آید، چشم هایش برق می‌زند از اشک. سریع پاکت هدیه‌اش را نگاه می‌کند، یک دفترچه بزرگ جادار که آرزویش را داشت با یک خودکار ساده و یکی از کتاب های لیست بلند و بالای نخوانده های مادر. نرگس را می‌بوسد، من راهم با اینکه هیچکدام نقشی نداشتیم و واسطه رساندن محبت پدر بودیم...❤️ ✍سیده فاطمه قلمشاهی https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«دشت هایی چه فراخ.. کوه هایی چه بلند، در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟ من دراین آبادی پی چیزی می گشتم پی خوابی شاید پی نوری ، ریگی ، لبخندی پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود که صدایم می زد. پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم چه کسی با من حرف می زد ؟ سوسماری لغزید راه افتادم...» https://eitaa.com/Writingskills
«نکات کاربردی در داستان» 🍀بنویسید: «نوشتن چیزهایی که در طول روز برای شما اتفاق می افتد و بها دادن به آن ها و ادامه دادن این روند به شما کمک می کند که ترس از نوشتن تان از بین برود، شاید اوایل کار، نوشته های تان به دل تان ننشیند ولی بعدها حتما از این کار خوشحال خواهید شد. پس بدون قضاوت کردن متن‌های تان، فقط بنویسید، مهم نوشتن است.» https://eitaa.com/Writingskills
📜 تصویر نویسی 📝داستان نویسی 📚 این تصویر را با دقت ببینید، داستانی در دل آن پنهان است. داستان آن را با سلیقه و ذهن ماجراجوی تان بسازید و بنویسید. 📌سپس پاراگراف اول آن را در صورت تمایل برای ما بفرستید. https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«و عشق اگر با حضور همین روزمرگی ها عشق بماند! عشق است…» https://eitaa.com/Writingskills
مهـــارت‌های نویسنــدگی
#تمرین 📜 تصویر نویسی 📝داستان نویسی 📚 این تصویر را با دقت ببینید، داستانی در دل آن پنهان است. داست
«اگر کسی میدید،روزگارم به سیاهی کشیده میشد. صدای شکسته شدن متوالی پنجره‌ها برای جلب توجه کافی بود اما امان از خراشیدگی هایی که فراموش کردم درستشان کنم و تنها آجرها را به سرعت روی هم چیدم و چیدم تا هیچ کس داخل این خانه را نبیند. نمیتوانستم بنشینم و ببینم که چگونه زندگی ام به خاک سیاه می‌نشیند، نه همچین اجازه ای نمیدم!»
مهـــارت‌های نویسنــدگی
#تمرین 📜 تصویر نویسی 📝داستان نویسی 📚 این تصویر را با دقت ببینید، داستانی در دل آن پنهان است. داست
بسمه تعالی از روزی که صمد از دنیا رفته بود، دیوارهای خانه هم، رنگ قهر به خود گرفته بود. شاید یک دلیلش هم، به ناز کردن شیوا خانم برای نامزدش بر می‌گشت. از بس شیوا خانم برای ازدواج‌شان سخت گرفت، که باعث شد صمد خدابیامرز، از غصه دلش پژمرده شود. پسر بینوا جز یک خانه کوچک، و یک مغازه نانوایی که آن هم، با دو برادر کوچکتر از خودش شریک بود، و فقط مخصوص او نبود، چیزی نداشت. پس شیوا چه فکری با خودش می‌کرد که صمد را، وادار به خرید یک خانه بزرگتر، در بالا شهر کند. امان و صد امان از هم‌چشمی بعضی خانم‌ها، که به جای خوشحالی از ایمان، دل پاک، و اخلاق خوب خواستگار؛ بیشتر به داشتن مادیات فکر می‌کنند. شیوا خانم هم در نامزدی شش ماهه، با صمد صیغه محرمیت خوانده بود، تا همدیگر را بهتر بشناسند‌. وقتی که برای رسیدن به خانه‌ای در بهترین منطقه شهر، پایش را در یک کفش کرده بود، و التماس‌های نامزدش را برای صبر کردن نادیده می‌گرفت؛ با دستان خودش انگاری قبر صمد را کنده بود. صمد بعد از شش ماه، که محرمیت تمام شد، و شیوا خانم به او جواب رد داد، تقریباً سکته ناقص را زد. از شدّت ناراحتی زبانش برای مدّتی بند آمد، و برای اینکه دیگر هیچ نوری از پنجره به اتاقش سرک نکشد، درون قاب پنجره اتاقش را، از بلوک‌های سنگی پر کرد. دیوارها اگر جان داشتند؛ فریاد می‌زدند: بدرود شیوا. تو بمان با خودخواهی‌هایت. نسرین قاسم‌زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«حجاب تو، محافظ حریمِ خانواده‌ من است. حفاظت از حریم خانواده ام، امنیت جامعه است.» https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا