eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
574 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
در مقر یک بهداری داشتیم که شهید حسین فصیحی که خیلی شوخ طبع بود یک روز گفت: می خواهم به بهداری بروم . گفتم: شما که مریض نیستی می خواهی بروی چه بگوئی؟ گفت: حالا می روم یک بهانه ای می آورم. شهید فصیحی رفت بهداری و برگشت. وقتی آمد سوال کردم چی شد؟ چی گفتی ؟ گفت: رفتم گفتم آقای دکتر من ریش هام درد می کند. گفت: غذا چی خوردی؟ گفتم: غذا نان و یخ خوردیم. گفت: پاشو برو شما نه نانت نان است نه دردت درد پاشو برو بزار ماهم به کارمان برسیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید حسین مسعودی واقعا شهادت حقش بود. خیلی اهل دعا و تزرع به درگاه خدا بود. خیلی بی ریا خدمت می کرد و همیشه یادم است وقتی در پادگان بودیم می رفت گوشه و کنار پادگان و پوسته ها ی هندوانه ها را جمع می کرد و نمی گذاشت محوطه پادگان کثیف شود. وقتی هم صدای اذان را می شنید در صف نماز اول وقت حاضر می شد و توی سجده های نمازش ارتباط خاصی با پروردگار داشت و خیلی گریه می کرد. زمان شهادتش یک دختر شش ماهه داشت که مدال پرافتخار شهادت را خداوند به ایشان عطا کرد و لبیک گویان به سوی پروردگار رفت تا ان شاء الله شفیع ما در قیامت باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید اصغر فصیحی در تدارکات لشکر خدمت می کرد. زمانی که عملیات شد ما زیر بارش گلوله دشمن بودیم و سالم ماندیم حتی یک ترکش کوچک هم نخوردیم ولی شهید اصغر فصیحی که در پشت خط در تدارکات بود یک بار آمد تا آب و غذا برای رزمندگانی که در خط مقدم بودند بیاورد وقتی که سوار بر قایق روی آب بودند به شهادت رسید. البته شهید اصغر فصیحی مدتها بود در جبهه خدمت می کرد اما در آن عملیات یکبار بسمت خط آمد و همانجا مزد جهادش را دریافت کرد و شهادت نصیبش شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
(محمدعلی کامران) من و شهید حسنعلی هاشمپور با چند نفر از بچه های محل با هم بودیم. بعد از اینکه در منطقه عملیاتی از محاصره دشمن نجات پیدا کردیم. شب که شد مجدد خط را به ما تحویل دادند. آن شب من و حسنعلی نگهبان بودیم. حسنعلی آن شب به من گفت من می خواهم آخرین دعای توسلم را بخوانم. اما من درست منظور حسنعلی را نفهمیدم. حسنعلی مشغول خواندن دعا شد و همه را دعا کرد. شب را پشت سر گذاشتیم و موقع نماز صبح شد؛ هر دو نماز صبح را در تاریکی بیابان خواندیم. بعد من آفتابه آب را برداشتم تا بسمت دستشویی بروم که یک دفعه دیدم از سمت عراقیها دو تا خمپاره در اطراف من فرود آمد. همرزمانم که این صحنه را دیدند به شدت نگران حال من شدند چون من زن و فرزند داشتم و از این بابت بیشتر نگران شده بودند که اتفاقی برایم نیافتد. سریع رفتم بسمت بچه ها و گفتم نگران نباشید الحمدلله بخیر گذشت چیزی نشده است. شهید حسنعلی آن روز صبح یک نامه هم برای خانواده اش نوشت که بعدا فهمیدم چند روز بعد از شهادتش بدست خانواده اش رسیده است. بعد اعلام کردند نیرو کم است و شما باید بروید پای تپه هایی که در العماره است. من و شهید حسنعلی هاشمپور با تعدادی از بچه های دستجرد و همرزمان دیگر بسمت این تپه رفتیم. به آنجا که رسیدیم دو گروه شدیم چندتا از نیروها رفتند پشت تپه و من و شهید حسنعلی و چند نفر دیگر در همین قسمت تپه ماندیم. آنجا که ما بودیم یک تانک خودی بود که با فاصله چند دقیقه یه گلوله بسمت دشمن شلیک می کرد و از طرف دشمن هم بچه های ما را با گلوله آرپیچی مورد هدف قرار می دادند و دست و پای بچه ها را نشانه می گرفتند. عراقیها برای حفظ آن تپه از هر نوع سلاحی استفاده می کردند. بغیر از سلاح های جنگی که در اختیار داشتند حتی با سنگ ما را می زدند. تعدادی از بچه ها سخت مجروح یا شهید شدند و من و شهید حسنعلی هاشمپور هم بی نصیب نماندیم و یکی از این گلوله های دشمن بر قلب نازنین شهید حسنعلی هاشمپور اصابت کرد و همانجا به درجه رفیع شهادت نائل گردید و من هم با یکی از انفجارها به هوا پرتاب شدم و آن زمان صدای امام زمان (علیه السلام) زدم و گفتم یا امام زمان (علیه السلام) و(اینکه می گویم خدا شاهد است عین واقعیت است) وقتی بسمت زمین برگشتم ناگهان دیدم لطف خدا شامل حالم شد و یک آبنبات بهشتی توی دهانم گذاشتند و دهانم را شیرین کردند و بعد روی زمین که افتادم دیدم بدنم پاره شده است و نمی توانم درست حرکت کنم. بچه ها گفتند صبر کن الان آمبولانس می آید. ولی من گفتم نه بقیه مجروحان را سوار کنید من خودم هر طور هست می آیم. بعد بلند شدم که راه بروم دیدم نمی توانم پاهایم را روی ماسه ها بگذارم. آهسته تا پشت تپه رفتم. آنجایکی از بچه های اصفهانی که مرا با آن وضعیت دید گفت: چرا با آمبولانس نرفتی؟ گفتم من وضعیتم بهتر بقیه مجروحین بود نرفتم. بچه ها آمدند و کمکم کردند و مرا سوار یک مزدا که آنجا بود کردند و مرا به بیمارستان صحرایی بردند.‌ در بیمارستان صحرایی سریع به من یک سرم وصل کردند بعد مرا به یه بیمارستان دیگر فرستادند و چون هلیکوبتر نبود از آنجا مرا همراه یه مجروح دیگر که پاهایش شکسته بود و استخوانهایش بیرون زده بود. سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان شهید بهشتی اندیمشک فرستادند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که پادگان غدیر خدمت می کردیم هر روز صبح ما را حدود بیست تا بیست و پنج کیلومتر به پیاده روی می بردند. به جزء شهید حسین فصیحی که مسئول تدارکات بود و یک سری دیگه که وظایف دیگری بر عهده داشتند همه ما باید به این پیاده روی می رفتیم. هوا هم خیلی گرم بود. تقریبا گرمای هوای جنوب در تابستان به پنجاه درجه می رسید. صبح که ما را به پیاده روی می بردند و به محل مورد نظر که می رسیدیم همان مسیر را باید تا ظهر توی اون گرما به سمت مقر برمی گشتیم. گاهی وقتها ناهار را با یک ماشین تویتا می آوردند که شهید حسین فصیحی همراهشان می آمد و کمک می کرد غذا را پخش می کردند و باز با همان ماشین بر می گشت. ولی بیشتر وقتها به مقرمان برمی گشتیم و ناهار را آنجا می خوردیم. یک مرتبه یک سری پوتین هایی از اصفهان برای کمک به جبهه فرستاده بودند که پوتین های ساق کوتاهی بود که کف آنرا با چسب چسبانده بودند. شهید فصیحی آمد گفت: بچه ها هر کس پوتین خواست بیاید بگیرد. خیلی از بچه ها رفتند و از آن پوتین ها گرفتند. چون پوتین ها ساق کوتاه بود پا کردنش راحت بود. من خودم یک جفت پوتین داشتم سالم بود نرفتم بگیرم. بعد که ما را برای پیاده روی بردند. بچه ها پوتین های جدید ساق کوتاه را پوشیدند و آمدند. در مسیر بخاطر گرمای هوا کم کم کفی پوتین ها که چسبی بود کنده شد. ماشین هم که نبود بچه ها برگردند مجبور شدند با همان پوتین ها برگردند. تو راه برگشت اکثرا بچه ها پاهایشان تاول زد و زخم شد. بچه ها می گفتند بریم مقر حسین فصیحی را کشتیم!! نزدیکای مقر که رسیدیم من از بچه ها فاصله گرفتم و بدون اینکه بفهمند بقیه راه را دویدم و رفتم مقر دیدم حسین فصیحی دارد قابلمه غذاها را برنج می ریزد و دم در سوله ها می گذارد. گفتم: حسین برو یکجا خودت را مخفی کن که بچه ها می خواهند تورا بکشند. گفت: براچی؟ جریان پوتینهای چسبی و تاول زدن پای بچه ها را برایش تعریف کردم. حسین تا شنید خندید و گفت: پس من تا بچه ها نیامدند می روم مخفی می شوم. گفتم: حالا کجا میروی؟ گفت: به تو هم‌ نمی گویم؛ چون اگر بگویم بچه ها مجبورت می کنند جای مرا بگویی. وقتی رفت بچه ها آمدند و یکی یکی سراغ حسین را می گرفتند. گفتند: نیست؛ آمدند سر وقت من و گفتند: این همشهریشان هست می داند کجا رفته است! گفتم: بابا جان من که از اول تا آخر دنبال شما پیاده روی بودم من از کجا بدانم کجا رفته است! بچه ها که از پیدا کردن حسین نا امید شده بودند رفتند تا به تاول پاهایشان رسیدگی کنند و زخمهایشان را باند پیچی کنند. ما تا شب از حسین بی خبر بودیم. شب که شد دیدیم مسئول حمام عمومی مقر آمد دست به داد و بیداد شد و گفت: بابا یکی بیاد به داد من برسد! گفتیم: چه شده است؟ حمام آتش گرفته؟ گفت: نه بابا ظهر تا حالا یک دیوانه آمده توی حمام خوابیده هر چه می گویم بیا برو بیرون نمی رود. می گوید من نمی روم بچه ها می خواهند مرا بکشند. تو رو خدا بیاید من و از دست این دیوانه خلاص کنید. بچه ها هم‌ گفتند: این حسین فصیحی است. بچه ها به سمت حمام رفتند و حسین را روی دست گرفتند و از حمام بیرونش آوردند و تا می توانستند قلقلکش دادند. حسین هم می خندید و داد می زد بسه دیگه قلقکم‌ ندید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
‍ شهید حسین فصیحی خیلی اخلاق شوخی داشت وقتی قرار شد هم اتاقی شویم به من گفت: یک چیزی به شما می گویم نه نگو؛ گفتم: چشم؛ گفت: ببین اگر می خواهی اینجا بهت خوش بگذرد هر چه که من گفتم: نگو نه دروغ می گوید! گفتم: باشد قبول. گفت: از الان بهت بگویم من به شوخی به این بچه رزمنده ها گفتم پدرم آخوند است و دوتا هم زن دارد. حالا که تو هم طلبه ای به همه می گویم ایشان شاگرد پدرم هستن تو هم باید قبول کنی تا به تو هم خوش بگذرد. اینجا بیای پیش من باشی من این حرفها را میزنم حالا میل خودت است. من هم چون آنجا غریب بودم از خدام بود یک آشنایی داشته باشم هر چه شهید فصیحی می گفت می گفتم چشم. و هر چی هم به بچه ها می گفت تائید می کردم و می گفتم: راست می گوید. گاهی شهید حسین فصیحی خودش هم  آخوند می شد و منبر می رفت و برای بچه ها روضه عُمَر را می خواند و با این روش حسابی بچه رزمنده ها را می خنداند و روحیه ی آنها را شاد می کرد که به دور از خانه و کاشانه هستند کمتر دلتنگ شوند و برای رفتن به خط مقدم جبهه انرژی مثبت داشته باشند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
مابا محمدعلی بچه محل بودیم و تقریبا با بیشتر بچه های محل متولد دهه ی هزارو سیصد و چهل بودیم. هر خانه ای چندتا بچه داشتند که اکثرا هم سن و سال و هم‌ مدرسه ای بودیم. ما باهم به مدرسه می رفتیم. بعد از مدرسه به زمین بازی روستا که همه ی بچه های روستا در آنجا دور هم جمع می شدند می رفتیم و ساعتها باهم گوی بازی می کردیم و خسته هم نمی شدیم. توی دعواها پشت هم بودیم و بیشتر دعواهای ما لفظی بود و با بچه های روستای کمال آباد بود که سر بعضی مسائل باهم بگومگو می کردیم. گاهی باهم به صحرا می رفتیم تا هم تفریح کنیم و هم به بزرگترها در کار کشاورزی کمک کنیم. موقع مراسمات مذهبی هم که می شد معمولا به امامزاده ی روستا می رفتیم و در مراسمات شرکت می کردیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
قبل از اینکه به جبهه اعزام شویم به اصفهان رفتیم تا آموزش ببینیم. تو پادگان که آموزش می دیدیم یک روز خانواده ام که به ملاقات من آمده بودند با خودشان سیب آورده بودند. در بین سیب ها دو؛ سه تا  سیب از بقیه بزرگتر بودند، من آن سیبها را بردم در ساکم که در یکی از اتاقهای پادگان به دیوار آویزان بود گذاشتم. بعد  شهیدحسنعلی احمدی که باهم همرزم و رفیق و هم ولایتی بودیم گرسنه اش که می شود می رود و یکی از این سیبها را بر می دارد و می خورد و چون باهم رفیق بودیم از من اجازه نمی گیرد و این سیب را برمی دارد و میخورد. این ماجرا گذشت تا اینکه بعد از شهادتش من یک شب خوابش را دیدم. آمد به خوابم و گفت: من این سیب را آن روز بی اجازه برداشتم و خوردم بر من ببخش و حلالم کن؛ من هم که در خواب می دانستم حسنعلی به شهادت رسیده است و من از شهادت جا ماندم گفتم: برای اینکه حلالت کنم شرط دارم! گفت: چه شرطی ؟ گفتم: باید قول بدهی روز قیامت شفاعتم کنی؛ گفت: باشد فقط حلالم کن؛ و بعد به من قول داد که در قیامت شفاعتم کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید حسین فصیحی خیلی خیلی با اخلاق بود. آدم بی ادعایی بود. شاید مثل بعضی ها اهل قبر کندن و نماز شب خواندن نبود و فقط نمازهای واجب را می خواند. اما در تدارکات زحمت می کشید و هر چه کار سنگین بود بدون منت و مخلصانه انجام می داد. برای خدا کار می کرد. امثال شهید حسین فصیحی یک پاکی داشتند که خدا همین ها را خرید که کسی باور نمی کرد این بچه ها به شهادت برسند. همه فکر می کردند آنهایی که اهل نماز شب هستند شهید می شوند. شهید حسین فصیحی قلب پاکی داشت که به مقام شهادت دست یافت و به قول حضرت آقا ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند​ ما مدعیانِ صفِ اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند متاسفانه لحظه شهادت شهید حسین فصیحی من کنارش نبودم و شنیدم شهید حسین فصیحی توی قایق بوده است که یک ترکش به سرش می خورد و به شهادت می رسد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در العماره عراق بودیم جنگ سختی درگرفته بود. من و شهیدحسنعلی هاشمپور فرزند (رضا رجب) با چند نفر از بچه ها دویست متر عقبتر کنار هم نشسته بودیم ولی داشتیم می دیدیم که بچه های رزمنده با نیروهای دشمن درگیر شدند و داشتند جنگ تن به تن  می کردند. ما آنجا جزو خط شکنها بودیم. من آن زمان حدود بیست و پنج سالم بود و شهید حسنعلی هاشمپور فکر کنم حدودا ۱۳ یا ۱۴ سالش بود. آن شب حسنعلی به من گفت: اجازه می دهی من دعای توسل آخرم را بخوانم. گفتم: بفرما؛ ولی من درست متوجه منظور حسنعلی که گفت دعای آخرم را بخوانم نشدم. حسنعلی مشغول دعا خواندن شد و همه را دعا کرد. من هم مشغول نگهبانی بودم تا اینکه شب را پشت سر گذاشتیم و نزدیک نماز صبح شد و گروه دیگر جایگزین ما شدند و ماهم رفتیم طرف سنگری که پشت دپو بود تا نماز صبح را بخوانیم. بچه ها رفتند داخل سنگر نماز بخوانند ولی حسنعلی همانجا بیرون سنگر به نماز ایستاد و من هم بخاطر اینکه حسنعلی بیرون سنگر ماند از او خجالت کشیدم به داخل سنگر بروم من هم همانجا کنار حسنعلی به نماز ایستادم. ادامه دارد.... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
صبح با چندتا از بچه های فامیل که همرزم بودیم دور هم جمع شدیم یکی یکی شروع کردند از خوابهایی که دیده بودند تعریف کنند. حسنعلی هم همانجا خوابش را تعریف کرد. بعد یک نامه ای برای حسنعلی از طرف خانواده اش آمده بود نشست جواب نامه را نوشت که بعدا شنیدم آن جواب نامه حسنعلی چند روز بعد از شهادتش به دست خانواده اش رسیده بود. آن روز خاص ؛ روز سه شنبه بود که اطلاع دادند نیرو کم است و باید به تپه های العماره بروید. نیروها خودی و دشمن در آن تپه سخت درگیر شده بودند. حدود ساعت ده صبح بود که ما بلند شدیم باهم دست و روبوسی دادیم و به سمت تپه های العماره رفتیم. اما قبل از حرکت من رفتم آفتابه آب را برادشتم و چند متری از بچه ها دور شدم که بسمت دستشویی بروم ناگهان از طرف دشمن چندتا خمپاره نزدیک من به زمین برخورد کرد و گرد و خاکی بلند کرد. ما چون آموزش دیده بودیم و مدتی بود در جبهه بودیم دیگر به این نوع سرو صداها عادت کرده بودیم برای همین روی زمین هم دراز نکشیدم. بچه ها که از دور دیده بودند خمپاره ها بسمت من فرود آمدند خیلی ناراحت و نگران شده بودند. چون من زن و بچه داشتم آنها بیشتر نگران حال من شده بودند که نکند برای من اتفاقی بیافتد که زن و بچه ام تنها شوند. من دیدم که بچه ها دارند از ناراحتی خودشان را می زنند سربع بسمت آنها دویدم و گفتم هیچ نگران نباشید من سالم هستم و بخیر گذشت. ادامه دارد... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خلاصه ما بعد از این اتفاق بسمت تپه های العماره رفتیم. آنجا چندتا از بچه ها را زدند و بقیه بچه ها دو گروه شدند. من و حسنعلی هاشمپور و عباس خدامی و حسینعلی هاشمپور و علی هاشمپور باهم به یک طرف تپه رفتیم و شهید اکبر احمدی هم آن روز با ما بود با یک سری از بچه ها به آن طرف تپه رفتند. ما این طرف تپه که رفتیم از سمت دشمن به طرف ما سنگ پرتاب می کردند. ما شب اول در گردان یازهرا علیهاالسلام بودیم و شب دوم در گردان امام جواد علیه السلام بودیم. کلا رفت و برگشت ما یک ساعت کشید. ما ساعت ده صبح که رفتیم ساعت ۱۱صبح بخاطر اینکه مجروح شدیم برگشتیم. توی تپه که بودیم من به یک باره توی کمرم ترکش خورد و با موج انفجاری به سمت آسمان پرتاب شدم و با صورت به زمین خوردم. تا بسمت بالا رفتم صدای امام زمان علیه السلام زدم و وقتی برگشتم روی زمین دیدم یک آبنبات توی دهانم هست. شهیدحسنعلی هاشمپور همان لحظه یک تیر یا ترکش بود مستقیم توی قلبش خورد و همان لحظه به شهادت رسید. شهید اکبر احمدی هم که آن طرف تپه بود به شهادت رسیده بود و چون آن قسمت تپه تو دید مستقیم دشمن بود نمی شد پیکر شهدا را به عقب منتقل کنند و به همین دلیل شهید اکبر احمدی ده سال بعد استخوانهای پیکر پاکش در تفحص پیدا شد و به وطن بازگشت. بچه ها به من گفتند تو ترکش خوردی برو آن طرف بایست که اگر آمبولانس آمد به عقب برگردی ولی آنجا چون دشمن دید داشت آمبولانس نمی توانست به آن تپه نزدیک شود من مجبور شدم با آن تن مجروحم خودم چند متری پیاده روی کنم تا از تیررس دشمن دور شوم و خودم را به آمبولانس برسانم. وقتی نزدیک نیروهای خودی شدم دیگر پاهایم توان راه رفتن روی شن ها را نداشت و بسختی قدمهای آخر را برمی داشتم تا به همرزمانم رسیدم؛ وقتی رسیدم دوتا از بچه های اصفهانی مرا دیدند سوال کردند چرا برگشتی؟ گفتم: ترکش به کمرم خورده است. گفتند: چرا نگفتی کولت کنیم؟! گفتم: شما که نمی توانی مرا کول کنید و وزن مرا تحمل کنید. بعد یک مزدا آنجا بود مرا سوار مزدا کردند و به عقب فرستادند. همانجا دعا کردم و به خدا گفتم: خدایا اگر که قرار است من به منزلمان نرسم همین جا شهادتنامه ام‌را امضاء کن و نمی خواهم یک قدم آن طرفتر بروم. حالا آن آبنباتی که به طور معجزه آسا لحظه مجروح شدنم در دهانم گذاشته بودند هنوز در دهانم بود. بعد مرا به بیمارستان شهیدبهشتی اندیمشک بردند و آنجا عمل کردند و به تهران فرستادند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید حسین مسعودی واقعا شهادت حقش بود. خیلی اهل دعا و تزرع به درگاه خدا بود. خیلی بی ریا خدمت می کرد و همیشه یادم است وقتی در پادگان بودیم می رفت گوشه و کنار پادگان و پوسته ها ی هندوانه ها را جمع می کرد و نمی گذاشت محوطه پادگان کثیف شود. وقتی هم صدای اذان را می شنید در صف نماز اول وقت حاضر می شد و توی سجده های نمازش ارتباط خاصی با پروردگار داشت و خیلی گریه می کرد. زمان شهادتش یک دختر شش ماهه داشت که مدال پرافتخار شهادت را خداوند به ایشان عطا کرد و لبیک گویان به سوی پروردگار رفت تا ان شاء الله شفیع ما در قیامت باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398