eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
565 دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
یک مدتی هم ما را در بیمارستان‌های شهر تقسیم کردند تا آنجا به صورت عملی کار را بهتر یاد بگیریم. من و شهیدان محمد خدامی، حسنعلی احمدی، محمد هاشم‌پور و رزمنده‌ای به نام علی‌احمدی به بیمارستان شریعتی رفتیم. یادم است روز اول چند تصادفی به بیمارستان آوردند که دیدن این صحنه‌های خونین برای ما قابل تحمل نبود. مسئول آن قسمت که متوجه ترس ما شده بود، گفت وقتی به جبهه رفتید و دست و پای قطع شده دیدید به این صحنه‌ها عادت می‌کنید. ما برای سه روز در بخش اورژانس فعال بودیم و بعد به بخش منتقل شدیم و دو هفته بخش عملی‌مان هم در بیمارستان سپری شد تا اینکه به بسیج اصفهان در میدان طوقچی منتقل شدیم. آنجا یک اسلحه ام یک، یک کوله پشتی و قمقمه آب و یکسری وسیله‌های دیگر دادند. ساعت ۸ صبح روز بعد پیاده راه افتادیم و حدود ۳ بعدازظهر به گلزار شهدای اصفهان رسیدیم و آنجا نماز خواندیم و بعد به ما یک ناهار مختصری دادند که یادم است کوفته برنجی بود. بعد ما را به دروازه شیراز اصفهان بردند تا یک اردوی عملی داشته باشیم. بعد از طی‌کردن اردوی عملی هم به پادگان غدیر که در واقع مقر اصلی‌اش در لشکر ۱۴ امام‌حسین (علیه السلام) در گردنه لاشتر بود، بردند. موقعیت آن هم بالای دروازه شیراز به سمت شهرضا بود. تا بعدازظهر آنجا چادر زدیم و سرشب نماز خواندیم و بعد از خوردن شام خوابیدیم. تا آمد خوابمان ببرد رزم شب زدند. بچه‌ها یک‌سری با پوتین و لباس بودند و یک‌سری هم بدون پوتین که همگی بیرون چادر‌ها رفتند و تا حوالی نماز صبح ما را به کوه بردند و قبل از اینکه نماز صبح‌مان قضا شود، برگشتیم. پس از رزم‌شبانه و نماز صبح، صبحانه آوردند و پس از صرف صبحانه گفتند به فلکه تخچی بروید و اسلحه‌هایتان را به بسیج تحویل بدهید. این مسیر را یک روز طی کردیم و نزدیک غروب روز پنج شنبه بود که رسیدیم و اسلحه‌ها را تحویل دادیم. یادم است روز پنج‌شنبه به مرخصی رفتیم و صبح شنبه برگشتیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
کل شاگردان دبیرستان ما حدود ۱۵۰ نفر بود که تقریباً ۷۵ نفرمان برای امدادگری با رضایت پدر و مادرانمان به شهر اصفهان رفتیم و آموزش دیدیم. آن زمان جو مانند حالا نبود. ما در مدرسه هم که بودیم همیشه شهید می‌آوردند و هنوز مراسم شب سوم این شهید را نگرفته بودیم که شهید بعدی را آوردند و چهلم تمام نشده چند شهید دیگر می‌آوردند. بچه‌ها بیشتر در حال و هوای جبهه‌ها بودند تا اینکه پشت نیمکت بنشینند و درس بخوانند. یادم است شهیدمحمد هاشم‌پور که همکلاسی ما بود، برادر شهید هم بود. با اینکه برادرش شهید شده بود زمانی که می‌خواستیم برویم، پدرش هم دنبال ما به شهر اصفهان آمد و با هم به عکاسی فرهنگ در خیابان خاطره رفتیم و عکس گرفتیم که اگر شهید شدیم خانواده‌هایمان از ما یک عکس یادگاری داشته باشند. آنجا پدر شهید محمد هاشم‌پور گفت من می‌دانم محمدم اگر به جبهه برود، دیگر برنمی‌گردد. همین طور هم شد و محمد هاشم‌پور به شهادت رسید. بعد از خداحافظی تقریباً ساعت سه بود که از هوانیروز اصفهان راه افتادیم و ما را به الیگودرز بردند. حالا جالب اینجاست مسیری که تا الیگودرز رفتیم را من از قبل در خواب دیده بودم. در خواب دیدم الیگودرز یک مسجدی دارد که یک راهروی باریک دراز داشت. یک سیدی یک سینی خیلی بزرگ چای دستش بود. دقیقاً ما شب که رسیدیم من همان مسجد و همان سید و سینی چای را دیدم. بعد ما را به یک ورزشگاه در خرم آباد بردند که سه روز آنجا بودیم. روز سوم با اتوبوس‌های شهری ما را به سنندج بردند. وقتی به سنندج رسیدیم نزدیک غروب بود و دیدیم پیرمرد‌ها سینه آفتاب نشسته بودند. مقصد بعدی‌مان مریوان بود و نزدیک ساعت دو نصف شب بود که به پنجوین رسیدیم. مسیر راه کوهستانی بود و ما به خط مقدم رسیده بودیم و به یک بیمارستان صحرایی که تقریباًَ زیرزمینی هم بود با سقف‌های گرد حلبی مانند درست کرده بودند. صبح روز بعد ما را گروه‌بندی کردند و هر کدام را یک پلاک دادند و شیفت‌هایمان را مشخص کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در مدتی که ما آنجا بودیم با بچه‌ها خیلی نامه برای خانواده‌هایمان می‌فرستادیم، ولی خیلی کم جواب نامه‌ها به دستمان می‌رسید. یک روز به ما خبر دادند اصغر فصیحی و علی هاشم‌پور به شهادت رسیده‌اند. ما با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدیم. کمی بعد صبح روز پنجم عید ۱۳۶۵ بود که هواپیما‌های دشمن آمدند و مقر ما را بمباران کردند. آن لحظه با شهید محمد خدامی دم در ورودی چادرمان پشت به آفتاب نشسته بودیم و داشتیم کتاب جبر کلاس اول دبیرستان را می‌خواندیم. تقریباً ساعت ۱۱ بود. شهید حسنعلی احمدی هم تقریباً ۱۰ متر آن طرف‌تر روی شیپ تپه نشسته بود. وقتی دشمن راکت زد، موج انفجار باعث شد شهید احمدی به هوا پرتاپ شود و با سر محکم به زمین بخورد و بر اثر ضربه‌ای که به سرش وارد شد در بیمارستان به شهادت رسید. یک ترکش آهنی هم به گردن شهید محمد خدامی اصابت کرد و همانجا شهید شد. زمانی که دشمن راکت زد یکی از این ورقه‌های سنگ به دست من برخورد کرد و از شدت موج انفجار دستم مانند یک بادکنک باد کرد، نزدیک بود بترکد. وقتی خودم ترکش را از دستم خارج کردم، فهمیدم تکه سنگ هست و آهن نیست. قبل از اینکه بی‌هوش شوم. صدای داد و فریاد همرزمانم را می‌شنیدم و شاهد شهادت شهید محمد خدامی بودم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بدنم پر از ترکش شده بود. حتی ترکش‌ها به کف پاهایم هم خورده بود. آن چند ساعتی که بی‌هوش بودم دکتر‌ها چندین عکس رادیولوژی از من گرفته بودند که این عکس‌ها را روی قفسه سینه‌ام گذاشته بودند و از سنگینی این عکس‌ها و درد و خونی که بر اثر جراحات از بدنم رفته بود، نفس کشیدن برای من سخت شده بود. بعد یک هلیکوپتر آمده بود تا ما مجروحان را به سنندج ببرد. این پروانه هلیکوپتر که در هوا می‌چرخید و باد سردی می‌زد. من از سرمای باد هلی‌کوپتر یک لحظه دوباره به هوش آمدم و دیدم سرم به دستم وصل کرده‌اند. یکی از بچه‌ها یک دوربین عکاسی همراهش بود و گاهی چندتا عکس از بچه‌ها می‌گرفت. حتی ترکش‌ها آن دوربین را هم که داخل ساک بود نشانه رفته بود و جعبه دوربین هم سوراخ شده بود. بعد نگاتیو دوربین را بردند تا عکس‌ها را ظاهر کنند. تقریباً از ۳۶ تا عکس ۱۰ الی ۱۵ تا سالم مانده بود و قابل چاپ. بعد که ساک‌های ما را آوردند نگاه کردم دیدم قشنگ یک ترکش وسط کتاب جبر من خورده است. بعضی از وسایل‌هایمان سوخته بود که دیگر قابل استفاده نبودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
مجروحیتی که داشتم، کل بدنم پر از ترکش شده بود. بعد از گذشت سال‌ها حدود ۴۰ ترکش از بدنم خارج شده است و هنوز چندین ترکش دیگر در بدنم جا خوش کرده و همیشه همراهم هستند. یکی از ترکش‌ها روی ران پایم است و خیلی اذیتم می‌کند. مخصوصاً هر موقع که سوار موتور می‌شوم به موتور می‌خورد و صدا می‌کند! قبلاً گاهی که پایم سرد می‌شد، خیلی ورم می‌کرد. رفتم دکتر و گفت با این ترکش پا مدارا کن که مبادا فشار بیاورد و استخوان پایت را بشکند، به هر حال زمانی که مجروح شدیم، ابتدا ما را به سنندج و سپس به اصفهان بردند. بعد از دو الی سه هفته‌ای که گذشت تقریباً زخم‌های پایم بهتر شده بودند. دکتر‌ها گفتند حالا باید پایت را عمل کنیم. چند روز بعد از عمل پایم چهلم شهادت همرزمانم شهیدان محمدخدامی و محمد هاشم‌پور بود. از دکتر خواستم اجازه بدهد دو روز به مرخصی بروم و برگردم. دکتر هم گفت باشد، ولی زود برگردید و به بیمارستان شهیدبهشتی بروید تا آنجا عصب دستت را هم عمل کنند. ما برای مراسم چهلم دو روز به دستجرد رفتیم، ولی خدا می‌داند در آن ۴۰ روزی که در بیمارستان بستری بودم یک لحظه یاد دوستان شهیدم را فراموش نکردم و از اینکه همراه آن‌ها شهادت روزیم نشده بود، غصه می‌خوردم و می‌گفتم خوشا به حالتان که با شهادت عاقبت بخیر شدید. خدا کند من هم مانند شما عاقبت بخیر شوم. بعد از مراسم چهلم برای عمل دستم به اصفهان برگشتم، اما پزشکم گفت وقت ندارد من را عمل کند. پیش رئیس بیمارستان رفتم، ایشان وقتی شنید من را عمل نمی‌کنند، خیلی ناراحت شدند. گفت خودم عملت می‌کنم و بعد از عمل، کمی عصب دستم بهتر شد و شروع به حرکت کرد. یک دکتر دیگری گفت، اگر بنیاد خرجش را بدهد من این مجروح را به آلمان می‌برم و آنجا عملش می‌کنم؛ ولی بنیاد موافقت نکرد. نهایتاً بعد از فیزیوتراپی و ورزش وضعیت دستم شکر خدا بهتر شد. الان در پرونده پزشکی‌ام ۴۰ درصد جانبازی ثبت کرده‌اند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پس از مجروحیت وقتی از بیمارستان مرخص شدم تقریباً آخر سال تحصیلی بود. دوستانم پایه دهم را خوانده بودند. کلاس یازدهم را در دستجرد ماندم و خواندم و مجدد سال بعد به عنوان امدادگر به جبهه جنوب در دارخویین اعزام شدم. سال ۱۳۶۷ بود و آخرای جنگ. کمی منطقه بودیم تا اینکه جنگ به اتمام رسید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
من متولد سال ۱۳۴۸ در روستای دستجرد اصفهان هستم. کلاس پنجم ابتدایی بودم که جنگ شروع شد. همان سال همراه شهیدان علی فصیحی، مجیدرستمی، حسنعلی هاشمپور و جانبازان حسین حیدری و سیدحسن طباطبایی یک گروه تشکیل دادیم که برای جبهه ثبت نام کنیم. اما به خاطر کمی سن و کوتاهی قامت، ما را ثبت نام نکردند. گفتند باید حداقل ۱۶ ساله باشید تا ثبت‌نام شوید. ما هم که بچه انقلابی بودیم، دوست داشتیم در جبهه خدمت کنیم برای همین با این حرف کوتاه نیامدیم. برای این کار کفش پاشنه‌بلند مردانه تهیه کردم و برای اینکه مشخص نشود کفش پاشنه بلند پوشیده‌ام، شلوار برادر بزرگ‌ترم را پوشیدم که روی کفش‌ها را بپوشاند و پیدا نباشد. وقتی به بسیج شهید مطهری رفتیم دیدیم خطی روی دیوار کشیده بودند. هر کس قدش به خط می‌رسید، ثبت نام می‌شد و هر کس قدش کوتاهتر بود ردش می‌کردند. ما هم به نوبت رفتیم کنار خط ایستادیم. شهید علی فصیحی، چون سنش کم بود، شناسنامه یکی از دوستانش را آورده بود تا بتواند ثبت نام کند. بعضی بچه‌ها هم در شناسنامه‌شان دست برده بودند. شناسنامه‌های قدیم عکس‌دار نبود، به خاطر همین کسی نمی‌فهمید شناسنامه متعلق به دارنده آن نیست. پس از ثبت نام ۱۷ روز در پادگان غدیر اصفهان آموزش نظامی سختی دیدیم. به قدری دوران آموزش سخت بود که از ۷۰۰ نفر نیرو حدود ۳۰۰ نفر ریزش کردند. یادم است شهید علی فصیحی پاهایش حساس بود و درون چکمه تاول‌های بزرگی می‌زد و شب که می‌شد، ما تاول‌های پاهایش را می‌چیدیم و نمی‌دانستیم باید چکار کنیم که تاول‌ها از بین بروند. به خاطر همین فقط می‌چیدیم که صبح دوباره بتواند چکمه‌هایش را بپوشد و پایش درون چکمه برود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از سه ماه خدمت در کردستان ما را به اهواز برای عملیاتی اعزام کردند. آنجا هم فرماندهان تا مرا دیدند گفتند این سنش کم است باید برگردد. و من دوباره شروع کردم به گریه و زاری که دلشان را بدست بیاورم بگذارند بمانم. بالاخره گریه هایم کار ساز بود و فرماندهان اجازه دادند بمانم. و قرار شد بعنوان تک تیرانداز در عملیات خیبر شرکت کنم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما وقتی به آموزش رفتیم، ماجرا را از خانواده‌هایمان پنهان کردیم. به پدرم گفتم همراه دوستانم برای چند روز به اصفهان می‌روم و برمی‌گردم. دوستانم هم همین را گفته بودند. بعد از اینکه آموزش تمام شد به ما گفتند بروید از والدینتان رضایت‌نامه بگیرید و بیاورید. اگر کسی هم با شناسنامه دیگران ثبت نام کرده، برود و با شناسنامه خودش برگردد، چون اگر به جبهه بروید و شهید شوید، مجبوریم پیکرتان را تحویل همان خانواده که با شناسنامه‌اش ثبت نام کردید بدهیم. برای خانواده‌هایتان دردسر می‌شود. بعد از پایان آموزش پیش خودمان گفتیم چطور برویم رضایت والدین‌مان را بگیریم؟ به فکرمان رسید خودمان برای همدیگر رضایت‌نامه بنویسیم و انگشت بزنیم. اصلاً ترسی از اینکار نداشتیم، چون مطمئن بودیم پدرانمان به اصفهان نمی‌آیند که بفهمند ماجرا از چه قرار است. بعد گفتند باید مهر شورا هم پای ورقه رضایت‌نامه باشد. آنجا بود که با مشکل تازه‌ای مواجه شدیم. بعد از اینکه با هم مشورت کردیم به در خانه رئیس شورا رفتیم. وقتی در زدیم یکی از بستگانش دم درآمد و گفت که رئیس شورا به اصفهان رفته است. علت حضورمان را برایش توضیح دادیم و خواستیم مُهر شورا را پای ورقه‌های رضایت‌نامه‌هایمان بزند. او هم داخل خانه رفت و مهر شورا را آورد و این کار را انجام داد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بله، البته شهید علی فصیحی در آن اعزام نتوانست همراه ما بیاید. همان طور که گفتم او با شناسنامه فرد دیگری آموزش دیده بود. وقتی رضایت‌نامه‌هایمان را تحویل دادیم، علی به آن‌ها گفت که با شناسنامه فرد دیگری ثبت نام کرده است و بعد شناسنامه خودش را داد، اما مانع اعزامش شدند. من و شهیدان مجیدرستمی، عبدالحمید حیدری، حسنعلی هاشمپور و جانباز حسین حیدری و سیدحسن طباطبایی به کردستان اعزام شدیم و چهار ماه در مریوان ماندیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در چهار ماهی که مریوان بودیم، اتفاق‌های مهمی روی داد. خیانت‌های بنی‌صدر مدام آشکار می‌شد. جاویدالاثر احمد متوسلیان، فرمانده محور بود. شهید صیاد شیرازی هم مدام به آنجا می‌آمد. شهید متوسلیان می‌گفت آموزش‌هایی که می‌بینید برای این است که تعدادی از نیرو‌ها در محاصره هستند و شما باید بروید آن‌ها را آزاد کنید. قرار بود هواپیما‌های ارتش برای کمک بیایند که به خاطر خیانت بنی‌صدر اجازه پرواز نداشتند. در این میان ما می‌دیدیم که فرماندهانمان با بی‌سیم چقدر تماس می‌گرفتند که ارتش نیروی کمکی و تجهیزات بفرستد. اما جوابی دریافت نمی‌کردند. یک روز دیدیم بنی‌صدر به مریوان آمد و زمانی که از هلیکوپتر پیاده شد، شهید صیاد شیرازی جلو رفت و از بنی‌صدر سؤال کرد برای چه می‌خواهی این بچه‌ها قتل عام شوند؟ همان جا شهید صیاد بی‌سیم را دست بنی‌صدر داد و وادارش کرد دستور بدهد هواپیما‌ها به سمت ما بیایند. پنج دقیقه بعد دیدیم هواپیما‌ها به سمت نیرو‌هایی که در محاصر قرار داشتند، رفتند و موفق شدند نیروهایمان را از محاصره نجات دهند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
در مدت چهارماهی که مریوان بودیم با کمبود شدید تجهیزات و امکانات مواجه بودیم. گاهی اسلحه هم نداشتیم و باید می‌رفتیم از بچه‌های ارتش می‌گرفتیم. ارتشی‌ها هم به خاطر خیانت‌های بنی‌صدر به ما اسلحه نمی‌دادند. اگر هم تجهیز می‌شدیم به خاطر غنایمی بود که از عراق به دست می‌آوردیم. بعد از چهار ماه وقتی به مرخصی رفتیم جمعیت زیادی به استقبال‌مان آمدند. به طوری که انگار از مکه برگشته بودیم. مردم گروه گروه به خانه‌مان می‌آمدند تا بدانند در جبهه‌ها چه می‌گذرد. آن سال‌ها وسیله ارتباطی به خوبی الان نبود. آن قدر می‌آمدند که جا نبود بنشینند. برای همین گروهی می‌آمد و بعد از رفتن‌شان گروه بعدی وارد می‌شد. وقتی مشخص شد استقبال زیاد است، گفتند بهتر است مردم را جمع کنند تا ما به میانشان برویم و به سؤال‌هایشان جواب دهیم. همراه شهیدان عبدالمجید حیدری، مجیدرستمی، حسنعلی هاشمپور و جانباز حسین حیدری در گروه‌های دو نفره به محل‌هایی که در نظر گرفته شده بود رفتیم. یادم است در یکی از روستا‌های اطراف آنقدر جمعیت مسجد زیاد بود که به سختی توانستیم وارد شویم. جالب اینکه، چون خیلی جوان بودیم مردم می‌گفتند این بچه‌ها رفتند جبهه چکار کنند! خیلی‌ها از دیدن ما تعجب کرده بودند. بعد هم به سؤال‌هایشان جواب دادیم. یکی از سؤال‌هایی که پرسیدند این بود که چند عراقی را کشتید؟ ما هم گفتیم مهم نیست چند عراقی را کشتیم. مهم این است که ما اجازه ندادیم که پیش روی کنند و خاک وطن را حفظ کردیم. ما شده بودیم راوی نوجوان روستای‌مان. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398