eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
564 دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
نوجوانی و جوانیمان را در جبهه ها گذراندیم. ما برای رضای خدا پا در میدان جهاد گذاشتیم تا از ارزشهای ا
سال ۱۳۶۰ بود که پیکر شهیدان مجیدرستمی و علی فصیحی را که آوردند ما خیلی دوست داشتیم که به جبهه برویم اما چون نه سن و سالی نداشتیم و نه قد بلندی داشتیم نمی توانستیم به جبهه برویم. یک مدتی گذشت یک روز که داشتم با دوچرخه می رفتم از سرچشمه آب شیرین بیاورم در بین راه سر نبش کوچه ی مسجد محله با یکی از بچه های محل تصادف کردم و پایش از سه جا شکست. مادر آن پسر آمد بجای اینکه مرا دعوا کند که پای پسرش را شکسته بودم می گفت خوب شد که این بچه خونه نشین شد. گفتم چرا؟ گفت: چونکه این بچه خیلی شیطنت می کند و از دستش دیگر خسته شدم. من بعد از اون ماجرا دوچرخه ام را بردم کنار خانه گذاشتم و به فکرم رسید که پیگیر رفتن به جبهه شوم. شناسنامه ام را برداشتم و آمدم سرجاده دیدم دو تا ماشین کامیون که بار نمک زده بودند داشتند به سمت شهر می رفتند من هم همراه چندتا از بچه های محل( حسن ابراهیم؛ مجید حسن زاده؛ شهیدمحمد کامران ...) سوار ماشین ها شدیم و تا شهراصفهان آمدیم و به گاراژ قاسمی ها رفتیم. شب همانجا ماندیم صبح اول وقت همراه شهید محمد کامران به عکاسی سالبر در خیابان شکر شکن رفتیم.من و محمد با یک پیراهن عکس انداختیم. بعد باهم به مبارکه اصفهان رفتیم؛ آنجا گفتند پادگان غدیر اصفهان شما را برنمیدارند چون سنّتان برای اعزام به جبهه کم است. برای همین ما به مبارکه رفتیم. آنجا یک آقایی بود که زیاد از ما سوال نپرسید و اجازه دادند که بمانیم و آموزش ببینیم. بعد از دو؛ سه روز که ما در پادگان بودیم  فرماندهان تصمیم گرفته بودند که یک سری نیرو حدود دوازده تا گردان برای آزادسازی خرمشهر آموزش دهند. برای همین امر ما را از پادگان مبارکه به پادگان غدیر آوردند. اول بسم الله در پادگان غدیر یک نفر آمد برای نیروها سخنرانی کرد وگفت: اینجا آموزشی بسیار سخت است. بلد باشید که اینجا از خواب و خوراک خبری نیست و باید سخت آموزش نظامی ببینید. یکی از مربیان  پادگان غدیر شهید سیدمهدی طباطبایی هم ولایتی خودمان بود. ما چهل و پنج روز سخت ترین آموزش ها را پشت سر گذاشتیم یک روز نزدیک غروب بود پسر عمویم که دم در پادگان نگهبان بود به من اطلاع داد که بیا ملاقاتی داری. وقتی رفتم از یک راهرویی که آنجا بود عبور کردم و از دور دیدم پدرم به همراه پدر همان بچه ای که با دوچرخه ام تصادف کرده بود آمدند. من هم قلبم تپش پیدا کرد و گفتم ای داد و بیداد الان حتما آمدند که مرا دعوا کنند. ولی دیدم پدر آن پسر بچه با دوتا پاکت گز آمد به استقبالم و گفت: فقط بخاطر تو به اینجا آمدم و ای کاش چهار دست وپای بچه ام را شکسته بودی از بس برای ما اذیت دارد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید محمد علی هاشمپور بیسیمچی فرمانده اشان بود و نام فرمانده اش صالح بود و همیشه باهم بودند. سرباز وظیفه بود اما قبل از سربازی در بسیج خدمت می کرد و به جبهه آمده بود و تجربه داشت؛ قرار بود با پسر عمویش شهید حسینعلی هاشمپور رسمی سپاه شوند که بعد از پایان خدمت سربازی در سپاه بمانند. من در جبهه امدادگر بودم در خط جنگ رفت و آمد داشتم تا امداد رسان باشم؛ در خط محمدعلی را دیدم و سوال کردم، چه خبر؟ گفت: واویلا واویلا وای وای غوغاست!! گفتم: سالم هستی مجروح که نشدی؟ گفت: نه خداراشکر سالم هستم. رفتم کمی جلوتر شهید محمد کامران را دیدم. ما خیلی با هم رفیق بودیم و کلی به شوخی به هم لفظی تیکه می انداختیم گفتم: محمد کامران چطوری؟ خوبی؟ گفت: درد حرف نزن اینا دارند دمار از روزگار ما در میارند. من هم به شوخی گفتم: ان شاء الله یک تیر به سرت بخورد؛ گفت: ان شاء الله خودت تکه تکه شوی؛ گفتم: ان شاء الله یک خمپاره مستقیم بهت اثابت کند متلاشی شوی پدرت از دستت راحت شود. گفت: خودت بمیری خودت کشته شوی. خلاصه یکم شوخی کردیم و من برگشتم و یک دفعه اعلام کردند خط دارد سقوط می کند‌ و من دیگر شهیدان محمد کامران و محمد علی هاشمپور را ندیدم. آنها پر کشیدند و ما در حسرت دیدارشان تا قیامت ماندیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از اینکه منزل فرماندار دزفول شب خوابیدیم صبح همگی راهی سد دز شدیم. وقتی به سد دز رفتیم داخل سد آن قسمت هایی که برق تولید می کرد هیچ کس حق ورود با سلاح را نداشت من سه قبضه اسلحه همراه داشتم دوتای آن را تحویل دادم و یک اسلحه کوچک همراه داشتم؛ آن را ته کفشم جاسازی کرده بودم اما هیچ کس نمی دانست؛ داخل توریبنها که شدیم وزیر از من سوال کرد سلاح ها را تحویل دادی؟ گفتم: بله؛ به من گفت اگر اینجا نفوذی بود خواستن منو بزنن اون وقت چیکار می کنی؟ گفتم: آقای مهندس نگران نباشید اسلحه دارم با تعجب گفت: تو مگر نگفتی اسلحه ها را تحویل دادم!!. گفتم: من سه تا اسلحه دارم دوتا را تحویل دادم یکی همراهم است. گفت: مگر تو را بازرسی نکردند؟ گفتم: بله؛ گفت: پس چطوری با خودت آوردی؟ گفتم: قبلا ته کفشم جاسازی کرده بودم. با تعجب یک خنده معنا داری کرد و دیگر حرفی نزد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
بعد از ترور ناموفق آقای وزیر در شهر اصفهان در تهران با مسئول حراست وزارت صحبت شد و آنها هم بامسئولین حراست کل صحبت کردند و قرار شد ماشینهای تمام مسئولین ضد گلوله شود. از حراست وزارت به من گفتند: شما بروید بگردید تو پارکینگ نخست وزیری یا پارکینگ قصرفیروزه یا پارکینگ نمایشگاه بین المللی ماشینهای بنز ۲۸۰ دنده گیریبکسی پیدا کنید و سپس ببرید پادگان خلیج سپاه در خیابان پاسداران به آقای محسن رفیق دوست تحویل دهید تا ضد گلوله کنند و بعد بیاورید استفاده کنید. من هم این موضوع را پیگیری کردم دو تا ماشین یکی بنز ۲۸۰ و یکی ماشین فورد را بردم تا ضد گلوله کنند و درحین پیگیری با دو نفر دعوا کردم یک دفعه با آقای آقازاده که مسئول تدارکات نخست وزیری بود و یک مرتبه هم با آقای احمدی که منشی مسئول دفتر وزیر بود. بالاخره آن دوتا ماشین که اشاره شد که یکی (فوردتورینو ) بود که تو وزارت خانه موجود بود، بدلیل اینکه من نیروی رسمی وزارت نبودم ماشین را به من تحویل نمی دادند. مسئول اموال انبار می گفت: باید یک کارمند رسمی وزارت بیاید تحویل بگیرد و بعد ماشین را تحویل شما بدهد. هیچ کس حاضر نبود یک همچین کاری را بکند من هم دیدم همکاری نمی کنند مجبور شدم به یک روش دیگری ماشین ها را تحویل بگیرم و ماشین بنز را هم به همین شکل تحویل گرفتم و هر دو ماشین را به پادگان خلیج بردم و گذاشتم تا ضد گلوله کنند. بعد از دو هفته به من زنگ زدند و گفتند بیا ماشین ها آماده است تحویل بگیرید. به پادگان رفتم ماشین ها در یک سالن بزرگی بود، آقای مهندس طاهری که مسئول و طراح ماشینهای ضد  گلوله بود به من گفت: برو آن اسلحه ژ۳ را بردار با شلیک ۳  گلوله به ماشین تیراندازی کن امتحانش کن و بعد ببرید.  من ۳ عدد گلوله را به شیشه جلو و عقب و به بغل ماشین زدم و امتحان کردم و بعد ماشین ها را بردم حدود یک سال و نیم تو تشریفات(پاویون) دولت مشغول خدمت بودم ولی باز هوای رفتن به جبهه ازسرم بیرون نمی رفت. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
‍ ‍ زمان جنگ به نیروهای بسیجی معمولا همه رقم آموزشی می دادند که باهر چیزی در جنگ مواجه شدند نگند این چیه !! بلد باشند چکار کنن ؛ ماهم آموزش تانک دیده بودیم که اگر تانک دیدیم بلد باشیم روشن کنیم ؛ عقب ببریم و به سمت جلو برانیم ؛ لوله ی تانک و برگردونیم ؛ بتونیم باهاش تیراندازی کنیم و درست استفاده کنیم . تانک بغلش یه جعبه ابزار داره معمولا لوازم خوراکی و خورده ریزهارو داخل اون جعبه ابزار میزارند ؛ ماهم چون تو محاصره دشمن بودیم و حسابی گشنمون شده بود با خودمون گفتیم عراقیاهم حتما بیسکویتی چیزی داخل اون جعبه ابزار تانک گذاشتند؛ منتظر فرصتی شدم که عراقیا حواسشون پرت بشه برم یه سر به اون جعبه ابزار بزنم ؛ اسلحه هم کلاشینکوف و هفت تیر داشتیم ؛ منتها وقتی زیاد تو آب بمونه دیگر کار نمیکنه. مجبور بودم دست خالی طرف تانک برم ؛ اونشب آخر ماه هم بود و هوا حسابی تاریک شده بود. باخودم گفتم میرم میپرم روی تانک یا ی چیزی پیدا می کنم می خورم یا من و می بینن و هدف قرار میدند. از این دوحالت خارج نیست. عراقیا پستشون که عوض می شد دونفر می رفتند دونفر دیگه جایگزین می کردند. تو همون چند لحظه ایکه داشتند نیروهاشونو تعویض می کردند من پریدم رفتم روی تانک و جعبه رو پیدا کردم ؛ درش باز بود زدم بالا تو جعبه رو گشتم ی چیزی شبیه بیسکویت موزی پیدا کردم برداشتم و باسرعت برگشتم تو آب سرجای خودم . خلاصه تو تاریکی به خیالی که بیسکویت پیدا کردم از گشنگی گاز زدم و شروع کردم به خوردن؛  گفتم : اِ ؛ اینکه بیسکویت نیست که !! حس کردم که دارم صابون می خورم . گفتم : اگه صابونه ؛ پس چرا کف نمیکنه ؟! اگر بیسکویته چرا مزه صابون میده !! حالا نگو صابون داشتم می خوردم ولی از بس دهنم خشک شده بود اینقدر دهان من آب نداشت که این کف کنه ؛ فقط با دندونام خوردشون  میکردم ؛ اونجا به یاد امام حسین "علیه السلام" افتادم که روایت شده کنار نهر علقمه بودند اما لب تشنه شهید شدند . منم تو آب بودم اما دهانم از تشنگی و عطش خشکیده بود چون اون آب کثیف و آلوده بود و قابل خوردن نبود برای همین دهانم از تشنگی خشک شده بود که حتی صابون یک ذره هم کف نمی کرد. گذشت تا شب رو وسط اون آبها به صبح رسوندیم و تونستیم به لطف خدای منان یه راه نجاتی پیدا کنیم و برگردیم پیش نیروهای خودی؛ وقتی حاج حسین خرازی ما رو زنده و سالم دید رو کرد به نیروهاش و گفت: روز اول گفتید چرا این بسیجی که سن و سالش کمه انتخابش کردید تا جزو گروه اطلاعات شناسایی باشه ؟! ببینید دو روزه رفته وسط عراقیها ولی زنده برگشته !! حاج حسین خوب تشخیص می داد که کی رو کجا بفرسته و ربطی به رابطه و پارتی و این حرفا نداشت. وقتی تشخیص می داد این نیرو باید فلان جا خدمت کنه دیگه می خواست بچه باشه یا بزرگ باشه . وقتی کارائیش و می دید انتخابش می کرد رو به اون خصوصیات و توانمندیهاشون تاییدشون می کرد برای خدمت در عرصه های مختلف در جبهه ؛ من تو غواصی تو گروهان خودمون اولین نفر در شنا بودم و تو گردان یونس پنجمین نفر بودم . حالا تو گردانم زیاد تلاش نمی کردم که اولی یا آخری باشم برام فرقی نمی کرد چندمین نفر باشم بازم با این حال پنجمین نفر بودم. جوان بودم و پر انرژی و با دقت به حرف فرماندهانم گوش می کردم و کاری که می خواستند رو انجام می دادم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
قبل از عملیات با آقا مهدی که در تعاون خدمت می کرد همدیگر را دیدیم و گفت: ما در عملیات بدر شرکت می کنیم. من امدادگر بودم به تمام قسمتهای مختلف جبهه رفت و آمد داشتم تا به مجروحین کمک کنم. در عملیات بدر قبل از شهادت آقا مهدی  مجدد همدیگر را دیدیم. پرسیدم چه خبر؟ گفت: دشمن خیلی با خودش تجهیزات آورده است. به خط دشمن که نگاه می کردیم مثلا در مقابل سی نفر از رزمندگان اسلام سیصد نفر عراقی بودند و جنگ سختی در گرفته بود. در عملیات بدر پشت سر ما همه جا آب بود و خشکی هم نداشتیم. بخاطر همین امداد رسانی هم کار دشواری بود. به شهید مهدی فصیحی گفتم: مهدی من بروم انگشت دست یک رزمنده که قطع شده را  ببندم و بر گردم. رفتم بغیر از آن مجروح به یک مجروح دیگر هم رسیدگی کردم و برگشتم. زمانی که برگشتم با صحنه ی شهادت آقا مهدی روبرو شدم؛ آقا مهدی بر اثر اثابت ترکش به فک و گردن به شهادت رسیده بود. جنگ به اوج خودش رسیده بود و مجروحین را با قایق ها به عقب می بردند تا از مهلکه جنگ دور کنند و فرماندهان دستور داده بودند فقط مجروحین را به عقب ببرند و با شهدا کار نداشته باشند. من رفتم کنار یک قایق ایستادم و به قایقران گفتم: ببین این شهید فامیل ماهست من باید پیکر این شهید را عقب بفرستم. گفت: نمی شود. گفتم: ببین من هر طور شده باید پیکر این شهید و بفرستم. گفت: ببین کف قایق را تخته گذاشتیم تا صاف شود که مجروحین بدحال را بتوانیم بخوابانیم حالا بگو چکار کنیم؟ گفتم:  چندتا از آن تخته ها را بردارید تا شهید و کف قایق بخوابانیم بعد دوباره تخته ها را سر جای خودش می گذاریم تا مجروحین را سوار کنید. قایقران سریع تخته ها را برداشت و من هم شهید را که در آب و گل افتاده بود بدنش پر از خون بود بلند کردم تا کنار قایق ببرم ولی خیلی وزنش سنگین شده بود به سختی پیکر شهید را بلند کردیم و کف قایق خواباندیم و بعد تخته ها را سر جایش گذاشتیم. بعد من رفتم خط که گفتند جلو نروید و بر گردید که دشمن خط را اشغال کرده است. منطقه عملیاتی ما در جاده خندق نزدیک العماره در هور العظیم در عراق بودیم. خلاصه پیکر شهید مهدی فصیحی به اصفهان فرستاده شده بود و قسمت نشد تا در تشییع و خاک سپاری پیکرش شرکت کنم و  من یک هفته بعد به مرخصی رفتم و فقط توانستم  برای عرض تبریک و تسلیت به مادر شهید به منزلشان بروم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما با شهید مهدی فصیحی فامیل بودیم؛ مادرش دختر عموی ما بود و پدرش پسر عمه ی مادرم بود. شهید مهدی فصیحی خیلی با اخلاق بود هر موقعه بهم می رسیدیم می خندیدیم. زمانی که من و آقا مهدی در جبهه بودیم ایشان سرباز وظیفه بود. ما یه مدتی در جبهه بودیم و بعد آقا مهدی به جبهه اعزام شد و خبر نداشت که قراره در کدام منطقه مستقر شوند وقتی آمد و ما را در مقر لشکر امام حسین علیه السلام  دید خیلی خوشحال شد و گفت: اینجا کجاست؟ گفتم: اینجا خیلی خوبه و اینجا بمون کلی از بچه دستجردیا هم اینجا هستند و برای همین اینجا احساس غریبی نمی کنی همه خودی هستند. و بد نمی گذرد. قسمت بود آقا مهدی همانجا پیش ما بماند. و هر وقت فرصت می شد همدیگرا می دیدیم و از احوال همدیگر خبردار می شدیم. یک روز شهید مهدی فصیحی به دیدنم آمد و یک نگاه به من انداخت و گفت: مهدی چقدر نورانی شدی؛ نور بالامیزنی!! اینقدر نورانی شدی شهید می شوی؛ گفت: تو فامیل ماهستی اگر شهید شدی چه چلو مرغی بخوریم. گفتم: اگر تو شهید شدی چکار کنیم؟ گفت: تو هم چلو مرغ بخور اگر من شهیدشدم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی عملیات خیبر صورت گرفت و جزیره ها تثبیت شدند نیروهای جایگزین آمدند و چون ما چند روز در عملیات حضور داشتیم خسته و کم توان شده بودیم، ما را به عقب فرستادند. ما با بچه ها به مقر تیپ قمر بنی هاشم "علیه السلام" در شهرک انرژی اتمی اهواز آمدیم که بین دارخوئین و آبادان بود. آنجا با عبدالمجید حیدری و پسر عمویم همدیگر را پیدا کردیم. سوال کردند چه خبر؟ ما هم از اوضاع و احوال بچه ها در خط مقدم جنگ برایشان بازگو کردیم. کی شهید شد؛ کی اسیر شد؛ کی مجروح شد. بعد ما را مرخص کردند و یک ماشین آمد نیروهای تازه نفس را پیاده کرد و ما سوار شدیم و به طرف اصفهان حرکت کردیم. در اصفهان ما در پادگان غدیر پیاده شدیم و با بچه ها به خود شهر اصفهان آمدیم. برادر رزمنده عباس احمدی که همراه ما بود گفت: من که دارم می روم به سمت روستای برکان و پیله وران و رزمنده حسین حیدری که برادرش حسن در جبهه اسیر شده بود خواهرش در اصفهان زندگی می کرد. ما باهم به منزل خواهر حسین رفتیم. سوار مینی بوس بودیم و داشتیم به فلکه احمدآباد می رفتیم از توی مینی بوس تو پیاده رو پدر حسین حیدری را دیدیم. به حسین گفتم: حسین پدرت دارد می رود. بعد شیشه را کنار کشیدیم و دوتایی شروع کردیم صدای پدر حسین بزنیم( میرزا عباس؛ میرزاعباس) میرزا عباس متوجه ما شد و با دست اشاره کرد شما بروید من می روم کارم را انجام می دهم و برمی گردم. در مسیر راه به حسین می گفتم حالا رفتیم منزل خواهرت چطور می خواهی خبر اسیر شدن برادرت حسن را به خانواده ات اطلاع بدهی. در همین افکار بودیم که کم کم به جلوی درب منزل خواهر حسین رسیدیم. زنگ زدیم آمدند درب را باز کردند و کلی از دیدار همدیگر خوشحال شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی سوال کردند پس حسن کجاست؟ گفتیم: نگران نباشید حسن در گردان دیگر است حالا حسن هم می آید. آن زمان اخبارهای ضد و نقیض به گوش مردم می رسید که فلانی شهید شده؛ فلانی توی آب افتاده و دنبال آب رفته ؛ فلانی اسیر شد و اثری از او نیست. خانواده حسین هم یک اخباری درباره اسارت حسن به گوششان رسیده بود. از ما سوال کردند که شنیدیم حسن اسیر شده است؟! ما جوابی ندادیم. گفتند: شهید شده؟ گفتیم: نه شهید نشده است. گفتند: پس اگر شهید نشده است حتما اسیر شده است؟! بگوئید چه بر سر حسن آمده است؟ نتوانستیم بگوئیم که اسیر شده است فقط می گفتیم: نگران نباشید ان شاء الله می آید. میرزا عباس پدر حسن و حسین حیدری دستجرد زندگی می کردند ولی چون خبردار شده بودند که عملیات شده است آمده بود به شهر اصفهان تا از بچه هایش خبر بگیرد، ببیند کجا هستند و احوالشان چطور است. مادر حسین هم آن روز اصفهان منزل دخترش بود. خیلی پیگیر احوال حسن شدند. و ما هر چه کردیم که حرفی نزنیم ولی نشد و آخر سر مجبور شدیم بگوئیم که بله خبر درست است و حسن مجروح شد نتوانست به عقب بیاید و اسیر شد. بعد خانواده حیدری شروع کردند در فراق فرزندشان حسن گریه کنند و یک روز سختی را ما گذراندیم. بعد از چند ماه بچه ها صدای حسن را از توی رادیو شنیده بودند که خودش را معرفی کرده بود و گفته بود اعزامی از شهر اصفهان است. آنجا دیگر همه مطمعن شدند که حسن اسیر شده است و زنده است. بعد از آن گاهی نامه ای از طریق هلال احمر برای خانواده اش می فرستاد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
قبل عملیات خیبر بود. خیلی از بچه دستجردیا تو جبهه بودند. در بین اون جمع فقط حسن حیدری پسر(حاج میرزا عباس) مجروح شد. اونجا زیاد کسی چایی درست نمی کرد. یه شب ما یه کتری داشتیم با اون چایی درست کردیم. یکم چایی خشک با کشمش و عسل تو کولمون همراه داشتیم. با بچه ها دور هم جمع شدیم و کتری رو پر از آب کردیم و روی آتیش گذاشتیم. آب کتری که جوش اومد چایی خشکا رو ریختیم داخل آب جوش تا دم بکشه؛ ولی از اونجایی که کتری در نداشت به فکرمون رسید یک تیکه مقوا پیدا کنیم بزاریم روی کتری؛ بعد دیدم داره باد میزنه و اون تکه مقوا رو جابجا می کنه یه کلوخ هم از روی زمین برداشتیم و گذاشتیم روی مقوا که باد نندازه؛ بیابون اونشب خیلی تاریک بود. ولی چای تو اون فضا دور همی خیلی می چسبید. جای همه ی دوستان خالی چایی که آماده شد دور همی یه چایی صحرایی خوردیم و مجدد مقوا رو با همون کلوخ گذاشتیم روی کتری؛ تا گرد و خاک هوا داخل کتری نره؛ از دور توی تاریکی یه پیرمرد رزمنده اومد طرف ما و گفت: شما مثه اینکه چایی دارید؟ ما هم گفتیم: بله بفرمایید؛ یه لیوان چایی ریختیم به اون پیرمرد دادیم تا بخوره؛ یهو دیدیم شروع کرد به غُر زدن که آخ آخ آخ شما مگه ستون پنجم دشمنید؛ می خواستید من و بکشید!؟! این چه چایی بود دادید بخورم؟!! گفتیم: حاجی مگه چی شده؟ گفت: این چائیه یا گل و لای زمینه؟! با شنیدن این جمله تازه یادمون افتاد که ای داد و بیداد اون مقوا و کلوخ که روی کتری گذاشتیم با بخار آب جوش وا رفته افتاده داخل کتری چای و مخلوط شده و ما چون آسمون تاریک بود نفهمیدیم چایی با گل یکی شده؛ دادیم به اون بنده خدا بخوره؛ کلی شرمنده شدیم ولی الحمدلله بخیر گذشت. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
من سه ماه به سه ماه به جبهه رفت و آمد داشتم. بعد از عملیات خیبر سه ماه در مرخصی بودم تا درسم را تمام کنم. بعد سه ماه تعطیلات را به جبهه رفتم. این بار ما به تیپ قمر نرفتیم. آقای حسین حیدری(میرزا) چون در بسیج خیلی فعال بود. یک کار خوبی که انجام داده بود این بود که رفته بود پرونده های ما را از مبارکه اصفهان گرفته بود و برده بود به بچه های سپاه در ناحیه اصفهان تحویل داده بود. بعد آقای حیدری به ما گفت: اگر خواستید این سری به جبهه بروید احتیاجی نیست به مبارکه اصفهان بروید از این پس از طریق بسیج روستای خودمان دستجرد ثبت نام کنید تااعزام شوید. چون بسیج دستجرد فعال بود قرار شده بود مسئولیت کل اعزام های منطقه با بسیج دستجرد باشد. ما دیگر برای اعزام مشکلی نداشتیم. هر زمان می خواستیم به جبهه برویم می آمدیم بسیج خودمان و یک سری فرم بود پر می کردیم بعد به تعداد نیروهای اعزامی یک یا دو ماشین اتوبوس یا مینی بوس خبر می کردند تا ما را به شهر اصفهان ببرند. بعد به خیابان کمال اسماعیل می رفتیم و آنجا یک ناهار ما را مهمان می کردند پس از ناهار مجدد سوار اتوبوس ها می شدیم تا ما را  به پادگان پانزده خرداد روبروی بیمارستان الزهراء "علیهاالسلام"اصفهان ببرند و آنجا پیاده کنند. پادگان پانزده خرداد مرکز اعزام  اصفهان بود. تمام نیروهای اعزامی از سراسر اصفهان در آنجا جمع می شدند تا به تفکیک شهرستانها چندین اتوبوس خبر می کردند و نیروها را به جبهه اعزام می کردند. ماهم در پادگان که پیاده می شدیم حالا یا یک شب می خوابیدیم یا همان وقت ماشین آماده بود و اعزام می شدیم. بچه های لشکر امام حسین "علیه السلام" اصفهان وقتی به جبهه اعزام می شدند به مقرشان در شهرک دارخوئین می رفتند. تهرانی ها به پادگان دوکوهه می رفتند. و همین طور شهرهای دیگر در گوشه گوشه جبهه ها یکی یک مقر داشتند تا هر کسی جا و مکانش مشخص باشد. سری دومی که به جبهه جنوب رفتیم دیگر عملیات نبود فقط می رفتیم که با حضورمان خط مقدم جبهه را حفظ کنیم. چون عراقی ها وقتی می دیدند نیروهای ایرانی یک جایی را تصرف کردند و تثیبت کردند دیگر حمله نمی کردند و فقط به حالت دفاعی موضع می گرفتند ولی ما چون قسمتی از خاک کشورمان دست دشمن بود باید حمله می کردیم تا خاک کشورمان را از دست دشمن آزاد کنیم. و نیروهایی که اعزام می شدند در قسمت پدافندی جبهه خدمت می کردند تا کم کم نوبت عملیات بعد شود. ما هم یک بار به شط علی رفتیم بار دیگر به هورالهویزه رفتیم و در پشتیبانی جبهه در قسمت تعاون خدمت می کردیم وقتی یک نفر در خط شهید می شد بیسیم می زدند که برویم پیکر شهید را به عقب منتقل کنیم. بعد به خط می رفتیم و پیکر پاک  شهدا را به معراج انتقال می دادیم و مشخصات فردی شهدا را می نوشتیم تا هر شهید به شهرهای خودشان فرستاده شوند. ما چون هنوز کم سن و سال بودیم رانندگی بلد بودیم ولی ماشین را دست ما نمی دادند. اما بودند بچه هایی که بزرگتر بودند و رانندگی بلد بودند، برای انتقال شهدا کمک می کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سال ۱۳۶۴ من کلاس اول دبیرستان بودم. بعد از اینکه امتحانات دی ماه تمام شد، یک روز دبیر پرورشی‌مان که اسمش آقای دوستانی بود، وارد کلاس شد. آقای دوستانی کارمند هلال‌احمر اصفهان هم بود. یادم است آن روز شنبه بود و گفت لشکر امام‌حسین (علیه السلام) که در عملیات والفجر ۸ شرکت دارد، به امدادگر هلال‌احمر نیاز دارد و هلال‌احمر در حال ثبت‌نام داوطلب است. بعد کاغذی آورد و از بچه‌ها خواست هر کس داوطلب است اسمش را ثبت کند. همه بچه‌ها اسمشان را در کاغذ نوشتند. بعد کاغذ را به دفتر مدرسه برد. لحظاتی بعد آقای حسینی مدیر مدرسه در حالی که همان کاغذ دستش بود، وارد شد و گفت اگر همه کلاس بخواهند راهی جبهه شوند، کلاس تعطیل می‌شود. او از بچه‌ها خواست بعضی‌ها داوطلبانه انصراف دهند، اما کسی به حرفش گوش نداد. صبح روز بعد ما از مدرسه به سمت هلال‌احمر اصفهان در خیابان جی اعزام شدیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بله. همه می‌خواستیم به جبهه برویم، اما همه را اعزام نکردند. روز بعد وقتی وارد هلال‌احمر شدیم ما را به صف کردند و کسانی که قد کوتاهی داشتند را جدا کردند. من و پسر دایی‌ام شهید محمدخدامی فکر کردیم اگر روی انگشت پاهایمان بایستیم، می‌توانیم اسم‌مان را جزو ثبت‌نام کنندگان ثبت کنیم که همین‌طور هم شد و موفق شدیم. ما از دستجرد ۱۰ نفر بودیم که دوره‌های آموزش امداد را سپری کردیم. از جمله شهیدان حسنعلی احمدی، غلامحسین مهدی‌زاده، محمد خدامی و محمد هاشم‌پور که دو هفته هم به صورت تئوری و هم به صورت عملی آموزش امداد دیدیم. در کنار آموزش امداد، آموزش رزمی را هم باید سپری می‌کردیم. یادم است آن زمان خیلی هوا سرد بود و صبح زود باید برای آموزش‌های رزمی به صف می‌شدیم. بعد از طی کردن دو هفته از ما خواستند به حمام برویم. داخل هلال‌احمر حمام نبود برای همین به سطح شهر رفتیم. ما دستجردی‌ها به حمامی در میدان احمدآباد رفتیم. وقتی به هلال‌احمر برگشتیم ظهر روز پنج‌شنبه بود. آنجا بود که از ما خواستند به خانه برویم و صبح روز شنبه خودمان را همانجا معرفی کنیم. یادم است وقتی به دستجرد رسیدیم، مقابل ورودی گلزار شهدا باغبان در حال کاشت درخت بود که ما به کمکش رفتیم و برای ساعتی در کاشت درخت به او کمک کردیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398