eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
563 دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
#جانباز دکتر محمدعلی هاشمپور 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پس از اینکه دوره آموزشی را در جبهه غرب به پایان رساندیم. ما را به اهواز به ارتفاعات میشداغ بردند و تقریبا ما یک هفته ای آنجا بودیم که عملیات خیبر شروع شد. در عملیات خیبر ما تجهیز بودیم؛ اسلحه داشتیم ولی به ما مهمات نداده بودند. کلا تیپ قمر که از کردستان حرکت کرد به اهواز آمد قسمت اعظمش رفت به ارتفاعت میشداغ و در آنجا در شیارها و در کوه و دره چادر زدند و بودند تا زمانی که عملیات شد. وقتی عملیات شروع شد شبانه به ما مهمات دادند و اتوبوس آمد و ما حرکت کردیم به سمت دشت عباس و آنجا دشت بازی بود که سنگر؛ سنگر درست کرده بودند و بچه ها از آنجا به خط مقدم اعزام می شدند. تقریبا ما یک روز در مقر دشت عباس بودیم بعد هلیکوپتر آمد و ما سوار شدیم و به جزیره مجنون رفتیم و یک شب هم در جزیره مجنون ماندیم. بچه هایی که زودتر رفته بودند را بردند به سمت شرق دجله سمت شهرک القرنه و العماره وقتی که رفتند در آن منطقه کلا پشت سرشان آب بود و جلوی رویشان خشکی و نیروهای عراقی بودند. در آن قسمتی که ما بودیم دو تا تیپ آنجا بودند تیپ قمربتی هاشم سلام الله علیه که ما بودیم و تیپ امام رضا علیه السلام که بچه های مشهد بودند. تیپ های دیگر هم بودند اما جای دیگر بودند. بعد ما در شرق دجله رفتیم و سه روز آنجا بودیم. در شرق دجله دو ضلع آن دست بچه های اصفهان بود که همان تیپ قمر بود و دو ضلع آن دست بچه های مشهد تیپ امام رضا علیه السلام بود. از جزیره مجنون با قایق بچه ها را به شرق دجله می آوردند و نیروها را آنجا تقسیم می کردند. خیلی شرایط سخت بود. دشمن قایق ها را می زد. و گاهی بر اثر انفجارها تدارکات به بچه ها نمی رسید. حمل و نقل مجروحین به سختی انجام می شد. هدف از انجام این عملیات آزاد سازی جزایر مجنون بود. آنجا که آزاد شد رفتیم بسمت شرق دجله؛ بچه های ما بخاطر عملیاتهای بزرگی که قبل از عملیات خیبر انجام داده بودند با تجربه تر شده بودند. و تجربه و توان نظامی اشان بیشتر شده بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما بعد از اینکه به مرخصی می آمدیم مجدد سر کلاس درس می رفتیم تا درسمان را به پایان برسانیم. و بعد از آن هم در یک کلاس بالاتر ثبت نام می کردیم و جسته گریخته به جبهه هم رفت و آمد می کردیم. ولی تا بودیم واقعا درس می خواندیم. و یک دفعه می دیدی با بچه ها خداحافظی می کردیم و می گفتیم حلال کنید ما فردا به جبهه اعزام می شویم. چون دیگر همه می دانستند ما برای جبهه آموزش دیده ایم دیگر اجازه از مدیر و خانواده نمی گرفتیم خودمان هر وقت شرایطمان برای رفتن به جبهه آماده بود خداحافظی می کردیم و می رفتیم. ما دیگر گریز پا شده بودیم. دیگر کسی نمی توانست جلوی جبهه رفتن ما را بگیرد. برای همین با بچه ها در مسجد که جمع می شدیم، هم وعده می شدیم و روز اعزام خانواده هایمان ما را از زیر قرآن رد می کردند و می گفتند: بروید در پناه خدا باشید. بخاطر اینکه جنگ طولانی شده بود رفت و آمد مردان خانواده ها به جبهه ها یک امر عادی شده بود و همه مردم خواه یا ناخواه به نوعی درگیر این جنگ تحمیلی شده بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
تو آموزشی از بس گرسنگی به ما می دادند که عادت کنیم گاهی از گرسنگی زیاد می رفتیم سر سطل های نون خشک و نون های بیات شده رو جدا می کردیم و می خوردیم. یبار مرحوم جانباز اصغر حیدری که پیش ما بود؛ گفت: من یه تکه نون تو لباسم قایم می کنم که هر وقت گرسنه ام شد بخورم از اون طرف شهید محمد حیدری دید که اصغر آقا نون دستشه به شوخی یه لگد بهش زد و گفت: اون نون و بده من؛ اصغر آقاهم خندید و نون و به شهید محمد حیدری داد و اونم بین همه تقسیم کرد. در مرحله سوم عملیات والفجر ۸ که من و عبدالحمید و مهدی حیدری(حسن دایی) باهم بودیم شب قبل از عملیات با بچه های گردان دعای کمیل برگزار کردیم؛ آنشب یک برادر رزمنده ای شروع کرد با صدای بلند دعای کمیل را بخواند. اما بنده خدا صدای خوبی نداشت و ما بجای اینکه با شنیدن دعای کمیل گریه کنیم بی صدا و آهسته می خندیدیم. عبدالحمید هم از آنجایی که خیلی شوخ طبع بود با دستش به من و مهدی حیدری میزد و می گفت: اینقدر گریه نکنید آخرش شهید میشد. ما هم بیشتر از اینکه از دست این برنامه بخندیم از شوخی های عبدالحمید می خندیدیم و آنشب شب عجیبی بود. بچه ها وقتی انتخاب می شدند به عملیات بروند همینطوری خوشحال بودند و خدارا شکر می کردند که توفیق خدمت پیدا کردند. و آن مراسم دعا هم به لطف بچه ها شاد برگزار شد برای همیشه در خاطر ما ماندگار شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
گاهی از طرف صلیب سرخ می آمدند و می گفتند یک نامه ای بنویسید تا برای خانوادهایتان بفرستیم که خبر سلامتی شمارا بدانند. و اینطور نبود که نامه ها دو طرفه باشد مثلا خانواده نامه بفرستد و ماهم برایشان جواب نامه را ارسال کنیم. بواسطه گاهی فقط دوخط خبر سلامتیمان را می فرستادیم. اگر هم نامه ای از طرف خانواده می امد سریع باید همانجا جوابش را در همان نامه می نویشتیم تا بفرستند برای خانواده هایمان. من هیچ نامه ای در اسارت در دست نداشتم که حالا بخواهم بصورت یادگاری نگهداری کنم‌. گاهی هم یک عکسی بود که در دست داشتیم. # شهریور سال ۱۳۶۲ بود که من و محمد باهم به جبهه رفتیم و حدود ۶۹ روز شبانه روز در جبهه باهم بودیم. با اینکه محمد چند سال از من کوچکتر بود اما در آن مدت همیشه باهم بودیم به طوری که نماز خواندنمان هم در یک صف می ایستادیم. حتی برای غذا خوردن هم در یک ظرف غذا می خوردیم. در جبهه یکی از بچه ها خیلی خوش خط بود پشت پیراهن بچه ها را خطاطی می کرد و جمله هایی مانند یا (فتح یا شهادت) را می نوشت. یک روز ما سه تا کامران بودیم که داشت برای ما خطاطی می کرد به شوخی گفت: ما اینجا تقسیم کار می کنیم. شما سه تا کامران یک نفرتان  شهید می شود یک نفرتان مجروح می شود و یک نفرتان هم سالم بر می گردد. شما سه تا حسابتان صاف شد. شهید محمد کامران خیلی خوش اخلاق بود با شنیدن این حرفها می خندید. محمد پانزده سالش بیشتر نبود اما خوش قدو بالا و قوی بود و در کار کردن و آموزشی کم نمی آورد. @Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
من ۲۴ ماه در جبهه حضور داشتم. یک ساعت یک بامداد برای عملیات گروهان با ماشینهای کمپرسی و ایفا عازم خط مقدم شدیم. زمانی که قرار شد به عراقیها حمله کنیم مسئولین متوجه شدن عملیات لو رفته است و عراق تمام منطقه عملیاتی را آب انداخته بود به همین دلیل عملیات لغو شد. و گروهان ما پدافندی در منطقه ماند بعد از ظهرهمان روز عراقیها آتش تهیه بر نیروهای ما پیاده کردند؛ بر اثر اصابت گلوله های توپ تمام سیمهای مخابراتی بین سنگرهای پد یک و سنگر فرماندهی قطع شده بود و فرماندهی هیچ اطلاعی از نگهبانان خط مقدم جبهه را نداشت فرمانده گروهان همه نیروها را در یک سنگر جمع کردند و عدم ارتباط باسنگرهای پد یک را با اطلاع نیرو ها رساندند وبه بچه های مخابرات گفتند: بروید و سیم تلفنهای بیسیم پی ای سی را وصل کنید‌ ولی چون عراقی ها خیلی خمپاره و گلوله توپ بر سر ما میریختند کسی به این سادگی حاظر نبود برود سیمها را وصل کند؛ چون یقین داشتند بروند صد در صد شهید می شوند. فرمانده اعلام کرد یک داوطلب می خواهم تا برود و سیمها را وصل کند. بین سنگر فرماندهی تا خط مقدم سه تا دپو وجود داشت و فاصله هر دپو حدود ۵۰۰ متر بود وبین دپوها کاملا آب بود من بلند شدم و گفتم: من می روم سیمها را وصل می کنم؛ فرمانده به من گفت: فصیحی تو متاهلی بشین چند لحظه صبر کردم باز کسی داوطلب نشد من به فرمانده گفتم شما یک انبردست و یک سیم چین به من بدهید تا من بروم سیمها را وصل کنم؛ با اصرار زیاد فرمانده را قانع کردم و این چند بیت را برایش خواندم. گر نگهدار من آنست که من می دانم؛ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. اگر تیغ عالم بجنبد ز جای؛ نَبُرَّد رگی تانخواهد خدای. بعد آن دوتا انبردست را گرفتم و آیه وجعلنا را خواندم و پوتین هایم را از پا درآوردم و رفتم تمام سیمهای سنگرها را وصل کردم آخرین سنگر را که وصل کردم و از خستگی سینه دپو دراز کشیدم که کمی رفع خستگی کنم؛ یک دفعه عراقیها یک خمپاره ۶۰ میلی متری به سمت من زدند و ترکش آن به پای راستم اصابت کرد. نگهبان آن سنگر یکی از دوستان بنام حمزه علی ایوبی برادر شهید نجاتعلی ایوبی از روستای برسیان بود که بلافاصله چفیه خودش را به پای من بست تا جلوی خونریزی پایم را بگیرد. حالا مانده بودم که چطور تا سنگر فرماندهی بروم. برادر حمزه علی با بیسیم تماس گرفت تا امداگران بیایند و مرا با خود ببرند اما آن ها هم جرات نمی کردند بیایند. من هم گفتم نیازی نیست بیایید خودم هر طور هست میایم. از پد یک تا سنگر فرماندهی تو آب گل سینه خیز رفتم همین که رسیدم درب سنگر بلافاصله مرا با آمبولانس به لشکر فرستادند و از آن جا هم مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز انتقال دادند. در بیمارستان شهید بقایی حدود بیست روزی بستری بودم و هیچ کس از خانواده ام اطلاع نداشتند و بعد از ترخیص به لشکر امام حسین (علیه السلام) آمدم و از آن جا مرا به اصفهان فرستادند. خانواده ام هیچ اطلاعی نداشتند تا اینکه حدود ساعت ۱۲ شب به اصفهان رسیدم و از آنجا بلافاصله با آمبولانس بیمارستان شهید صدوقی مرا به منزلمان بردند و درب منزل پیاده کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#جانباز رضا فصیحی دستجردی برادرشهید حسن فصیحی کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad
ما اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان هستیم. من حدود پنج سالم بود که پدرم به علت نبودن کار و عدم درآمد و کم بود امکانات ما را از دستجرد به برآن شمالی روستای اسفینا اصفهان آورد. من دوران دبستان و راهنمایی را در روستای اسفینا به اتمام رساندم و بعداز گذراندن دوران راهنمای به تهران آمدم و در یک مغازه آجیل پزی مشغول به کار شدم. در اواخر سال ۱۳۵۵ فعالیت من در زمینه پخش اعلامیه های امام خمینی از مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) واقع در چهارراه سیروس شروع شد. در اکثر راهپیمائیها شرکت می کردم؛ در سال ۱۳۵۸ با توجه به فعالیتهایی که داشتم توسط آقای مظفری از بازار من به اتفاق دوستان همشهری به نام های حسین فصیحی(شیخ رضا) و حسن هاشم پور(علی اکبر) واکبرفصیحی(محمدباقر) و دوستان دیگر جهت همکاری در دادستانی کل انقلاب به ریاست شهید قدوسی و شهید محمدکچوی رئیس زندان اوین و شهید لاجوردی دادستان تهران مشغول به کار شدیم. مدتی بعد کم کم زمزمه جنگ آغاز شد و حملاتی از سوی عراق به ایران صورت گرفت. زمانی که اولین هواپیمای عراقی آمد و فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد من بالای پشت بام بند ۲۱۶ در حال نگهبانی بودم. بعد از چند روز با بچه هایی که باهم بودیم خدمت شهید کچوی رفتیم و گفتیم: ما می خواهیم به جبهه برویم؛ ایشان مخالفت کرد. دیدیم شهید کچوی مخالفت کرد با اکثر بچه ها جمع شدیم و پیش آقای لاجوردی و آقای آیت الله گیلانی رفتیم تا برای جبهه رفتن از آن ها اجازه بگیریم ولی همگی مخالف جبهه رفتن ما بودند. اما با پافشاری ما آنها به شرط قرعه کشی با رفتن نصف بچه ها موافقت کردند. وقتی قرعه کشی کردند بین من و آقای عباس کبیری که مسئول اسلحه خانه اوین بود قرعه انداختیم به نام عباس در آمد. عباس قرار شد به جبهه برود ولی قبل از رفتن تمام سلاح ها و مهماتها را صورت جلسه کرد و به من تحویل داد و من مسئول سلاح و مهمات شدم. در آن مدتی که من مسئول اسلحه خانه اوین بودم یک موتور یاماها مینی داشتم که در زمان استراحتم شبها شش نوع اسلحه بر می داشتم روی دوشم می انداختم و از اوین با موتور به خانه های بچه دستجردیها در جنوب شهر می بردم تا نحوه استفاده و باز و بسته کردن اسلحه را به آنها آموزش دهم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
شب بود و کمی نان خشک برای ما آوردند که یک مقدار آن را خوردیم و بقیه را در بیابان ریختیم و  به خط شدیم و برای عملیات رمضان حرکت کردیم. وارد یک کانال شبیه جوی آب شدیم و گاهی در آن می نشستیم و سپس به راهمان ادامه می دادیم. عملیات آن شب لو رفته بود و عراقی ها آماده باش بودند. ما در یک خاکریز لوزی مانند گیر افتاده بودیم و در مسیر راه تیربارچی دشمن به سمت ما شلیک می کرد. آتش دشمن سنگین بود جانباز مجید حسن زاده همانجا به سختی مجروح شد که دیگر نمی توانست نفس بکشد که جانباز حسین حیدری آمد و به مجید کمک نفس داد و او را احیا کرد و مجید زنده ماند و بعد به عقب فرستاده شد تا به بیمارستان منتقل شود. بچه ها در حال پیش روی بودند. آن شب ما جزو امدادگران بودیم اما خیلی امکانات کم بود و با چهارتا باند و چسب نمی شد زیاد به مجروحان کمک کنیم. همان شب معاون فرمانده امان آمد و شهید محمد حیدری که همراه ما بود را با خودش برد و قبل رفتن به ما گفت: مراقب مجروحین باشید الان آمبولانس می آید آنها را به عقب بفرستید و بعد خودتان را به ما برسانید. نزدیک صبح بود که آمبولانس آمد و مجروحان را برد. بعد از رفتن آمبولانس ما در بیابان مانده بودیم و هیچ وسیله ای نبود که خودمان را به نیروها برسانیم تا شب همانجا ماندیم. شب که شد یک ماشین آمد و مرا به خط برد. وقتی به خط مقدم رسیدیم ما را به یک مثلثی رساند و در خط امکانات انگار صفر بود حتی آب و غذایی پیدا نمی شد که نیروها رفع تشنگی و گرسنگی کنند. تعداد نیرو ها بقدری کم بود که هر به چند متر یک نیرو مستقر شده بود. شبها ما خاکریز می زدیم دشمن صبح به صبح با گلوله مستقیم خاکریزها را ویران می کرد. شهید قاسمعلی حیدری هم در عملیات رمضان با ما بود شب وقتی به خط آمد چون خیلی خسته بود برای خودش در پشت خاکریزی که زده بودیم  یک گودالی حفر کرده بود که سنگرش باشد همانجا کمی می خوابد که رفع خستگی کند صبح که دشمن خاکریز را به گلوله می بندد قاسمعلی هم همانجا شنیدم که به شهادت رسیده است ولی چون بدنش زیر خاکها مدفون می شود مفقودالاثر شد و پانزده سال بعد پیکرش پبدا شد. ما سه روز آنجا بودیم و گاهی یک ماشین شربت آبلیمو می آوردند آنهم پر از خاک و بقدری در هوای گرم جنوب داغ بود که قابل خوردن نبود. هر چه ما امکانات نداشتیم در عوض دشمن تا دندان مسلح بود. وقتی یک تانک دشمن شروع می کرد به سمت ما بیاید کم کم تانک دوم و سوم ووو پشت سرش به راه می افتادند. ماهم با یک خشاب و دو خشاب حریف تانکهای دشمن نمی شدیم. غروب که شد دستور عقب نشینی آمد و صبح که شد گفتند باید خط را حفظ کنید برگردید و آنجا سنگر سازی کنید؛ سه؛ چهار روزی آنجا ماندیم اما دیگر نیروها روحیه نداشتند و خیلی به همه سخت گذشته بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بچه رزمنده ها اکثرا برای نماز شب بیدار می شدند و بخاطر اینکه ریا نشه کسی پس نمی گفت که برای نماز شب بیدار میشند. بچه ها تو محوطه یه قبرهایی کنده بودند که حدود یک متری میشد به اندازه یه سجاده نماز بود تا شبها بتونند به یاد شب اول قبر داخل این قبرها نماز شب بخونند و راز و نیاز کنند. یه شب نصفه ی شب یه دفعه دیدیم یه نفر داره داد و بیداد می کنه؛ نگاه کردیم دیدیم یه بنده خدایی که جزء راننده ها بود و تازه وارد بود برای بار اول به جبهه اومده و رفته پیش بچه های رزمی که فامیلاش اونجا بودند؛ نگو غروب که اومده بود فراموش می کنه سوال کنه اینجا سرویس دستشویی هاش کجاست؛ شام خورده بود و خوابیده بود آخر شب دستشوئیش میگیره؛ پیش خودش میگه: خدایا حالا از کی بپرسم دستشویی کجاست؛ کسی اینجا نیست!! هیچ کس تو چادر نیست!! بعد پیش خودش فکر میکنه و میگه میرم و خودم هر طور شده دستشویی ها رو پیدا می کنم. تو تاریکی شب میره به سمت محوطه یه دفعه می بینه از تو دل زمین یه نفر بیرون میاد می ترسه؛ میاد که فرار کنه نفر دومی دوباره از تو زمین بلند میشه و این بنده خدا دیگه طاقت نمیاره و از ترس و وحشت داد و بیداد راه میندازه و ما رو بیدار میکنه؛ بعدا میفهمه اینا بچه رزمنده ها هستند که رفتند داخل قبراشون نماز شب بخونن و برا اینکه شناخته نشند یکی یک چفیه روی سرشون انداختند. خلاصه اونشب ما از دست این بچه ها تو اون وقت شب کلی خندیدیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
‍ ‍ علیه السلام بعد از اتمام ماموریت در اهواز و آبادان به اصفهان برگشتیم. اصفهان که رسیدیم یکی از معاونین به وزیر گفت: فلان کارمند ذوب آهن را که قطع نخاع شده می شناختی گفت: بله؛ گفت: شنیدیم امام زمان اورا شفا داده است. گفتم اگر مایل هستید برای دیدار با هم به منزلشان برویم. وزیر گفت: بله؛ می رویم. آن کارمند شفا یافته ساکن شاهین شهر اصفهان بود. باهم به شاهین شهر رفتیم وقتی نزدیک منزلشان رسیدیم دیدیم خیلی شلوغ است و نیروی کمیته جلوی درب منزلشان نگهبانی می دهد و کسی را راه نمی دهد. من رفتم خودم را معرفی کردم و با آن بنده خدا هماهنگی کردم که اجازه ورود بدهند. بعد با آقای وزیر و همراهان به داخل منزل رفتیم و داخل یکی از اتاقها رفتیم و نشستیم. نام آن کارمند شفا یافته مصطفی بود. وزیر از او سوال کرد برایمان تعریف کنید که امام زمان شما را چطور شفا داده است؟ یکی از معاونین که همراهمان بود اسمش صالحی فروز بود آقا مصطفی به آقای وزیر گفت: آقای صالحی فروز می داند وضع مالی من خوب بود تا این اتفاقی که برایم افتاد برای معالجه ی خود به چهارتا کشور سفر کردم پیش بهترین دکترای دنیا رفتم اما خوب نشدم دیگر نا امید شده بودم و دیگر پولی نداشتم که خرج خودم کنم. با خانمم تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم؛ تو هواپیما که نشسته بودیم من یک دفعه منقلب شدم و خیلی دلم سوخت و گفتم: یا امام زمان من که همه جا رفتم و خوب نشدم؛ شنیدم تو بیماران سخت را شفا میدهی؛ من تا این لحظه حتی نماز نخواندم اما اگر شفایم دهی با خودم و خدای خودم و تو ای امام زمانم عهد می بندم نمازهایم را بخوانم و بخصوص شبهای چهار شنبه نماز مخصوص امام زمان علیه السلام را هم بخوانم. از آن روزی که عهد بستم به مدت ۳۹ شب با کمک مادرم توانستم نماز امام زمان علیه السلام را بخوانم اما خبری از آمدن آقا نشد؛ شب چهلم به خودم گفتم بهر قیمتی که هست به احترام امام زمان باید ایستاده نمازم را بخوانم. آن شب با یک سختی زیادی به احترام آقا روی پاهایم ایستادم و نمازم را خواندم سجده آخر بود به آقا گفتم: تا منو شفا ندهی سر از سجده برنمی دارم در حال راز و نیاز بودم که متوجه شدم چراغ اتاق روشن شده فکر کردم مثل همیشه مادرم آمده چراغ را روشن کرده است. همین طور که داشتم راز و نیاز می کردم یک نفر به من گفت: مصطفی چه می خواهی؟ من توجهی به آن نکردم. مجدد سوال کرد چه می خواهی؟ گفتم: کاری به کار من نداشته باش بزار به حال خودم باشم. به من گفت: آن کسی که منتظرش بودی من هستم!! من گفتم: اگر تو همانی که من منتظرش بودم پس بگو من چه می خواهم!! گفت: مصطفی تو پاهات خوب شده است؛ باور نکردم بار دوم گفت: من یک دستی به پاهایم زدم دیدم خوب شدم دو زانو روپاهایم نشستم. آقا پشت سر من ایستاده بود آمدم بر گردم آقا را ببینم اجازه نداد دوباره آمدم سرم را برگردانم دست مبارکش را گذاشت پشت گردنم و گفت: سرت را برنگردان ( آن سالی که مصطفی شفا گرفته بود زمستان بود) مصطفی گفت: در آن مدت گرفتاری خانمم روانی شده بود همیشه تو کوچه ها پرسه میزد. من به آقا گفتم: آقا جان من فردا چطور به مردم ثابت کنم که شما به منزل ما تشریف آوردید و مرا شفا دادی؟(حالا مصطفی داشت تعریف می کرد و ماهمگی گریه می کردیم و اشک چشممان بند نمی آمد) مصطفی می گفت: من به آقا گفتم: خانمم چه می شود؟ آقا فرمود: آن هم خوب می شود. فردا به اینجا به منزلت برمی گردد. آقا به من گفت: این درخت داخل حیاط فردا شکوفه می کند. من از مصطفی اجازه گرفتم رفتم پرده را کنار زدم و دیدم پای درخت برف بود اما خود درخت شکوفه داشت. دیدم آقا به من گفت: مصطفی من دارم می روم؛ یک لحظه دیدم آقا بصورت یک نوری شد و لای در از اتاق خارج شد من نور را می دیم و به دنبالش دویدم تا تو حیاط و خیلی سرو صدا می کردم؛ همسایه ها بیدار شدن می گفتند روز از دست زنش در عذابیم شبها از دست شوهرش ولی وقتی واقعیت را دیدند ریختند توی خانه و تمام لباسهایم را بعنوان تبرک تکه تکه کردن و بردند تا آخر مادرم یک چادر انداخت روی من و خودش افتاد رو بدنم و به کمیته خبر دادن اومدن و مردم را از خونه بیرون کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
(ابراهیم کامران) بعد از پایان آموزشی در پادگان غدیر اصفهان سه روز به ما مرخصی دادند. بعد از اتمام مرخصی ما را به پادگان شهیدبهشتی اهواز فرستادند. ما سی و شش نفر از روستای دستجرد بودیم که به اهواز رفتیم. ما چهارتا (من و شهید محمد کامران و شهید حسن فصیحی ابراهیم و جانباز مجید حسن زاده) هرجا می رفتیم باهم می رفتیم. آنجا هم نزدیک بیست روزی هر روز برنامه صبحگاه و رزم شبانه داشتیم تا اینکه قرار بود عملیات شود و ما را به نخلستانهای نزدیک رودخانه کارون بردند. سه؛ چهار روزی آنجا بودیم یک روز دیدیم چندتا تویوپ که شبیه لاستیک ماشین بود آوردند و به ماگفتند این ها را باد کنید تا شبیه قایق شود بعد سوار شوید و به آن طرف رودخانه بروید. ما به آن طرف رودخانه رفتیم و شب عملیات بیت المقدس آغاز شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
عملیات بیت المقدس؛ آزادسازی خرمشهر سه مرحله داشت. مرحله اول عملیات یک جاده ای بود که آزاد شد و در مرحله دوم چند روز بعد جاده اهواز؛ خرمشهر آزاد شد که ما۳۳ نفراز بچه های دستجرد از جمله شهید محمدکامران در این دو مرحله در خط مقدم بودیم ولی در مرحله سوم که آزادی خرمشهر بود ما نیروی پشتیبانی شدیم. یک شب ما را بردند در بیابان جایی که سنگر کنده بودند مستقر کردند و صبح که شد چون نیرو کم بود ما را به خط بردند و آنجا مسئولیت ما حمل اسرا بود. من یک اسلحه به همراه داشتم که کلا یک دانه فشنگ در خشاب اسلحه ام بود که باید با همان یک فشنگ پانصدتا اسیر عراقی را که تحویل من داده بودند به عقب می بردم و تحویل اردوگاه اسرا می دادم. حدود ده الی پانزده کیلومتر اسرا را بردم تا به اردوگاه رسیدیم. فقط خدایی بود که من با آن جسم ضعیف و سن کم توانستم از عهده ی این کار برآیم. و فکر میکنم این اثرات همان نماز شبها و دعاهای خالصانه ای بود که در جبهه می خواندیم و خداوند به وقت مارا در مقابل دشمن یاری می رساند. ما با بچه ها در رودخانه کارون شنا می کردیم که یک روز شهید قاسمعلی حیدری لباسش به سیم خاردارها گیر کرده بود که اگر یک قایق از آنجا رد می شد قاسمعلی همانجا به شهادت می رسید اما قسمت بود زنده بماند و در عملیات رمضان به شهادت برسد. ما بعد از عملیات بیت المقدس به مرخصی آمدیم و بعد برای شرکت در عملیاتهای بدر و رمضان به جبهه رفتیم. شهید محمد حیدری هم که در عملیات رمضان به شهادت رسید. همیشه یک دفترچه داشت که خاطرات جبهه را یادداشت می کرد اما بعد از شهادتش آن دفترچه در ساکش نبود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از پایان آموزشی در پادگان غدیر اصفهان سه روز به ما مرخصی دادند. بعد از اتمام مرخصی ما را به پادگان شهیدبهشتی اهواز فرستادند. ما سی و شش نفر از روستای دستجرد بودیم که به اهواز رفتیم. ما چهارتا (من و شهید محمد کامران و شهید حسن فصیحی ابراهیم و جانباز مجید حسن زاده) هرجا می رفتیم باهم می رفتیم. آنجا هم نزدیک بیست روزی هر روز برنامه صبحگاه و رزم شبانه داشتیم تا اینکه قرار بود عملیات شود و ما را به نخلستانهای نزدیک رودخانه کارون بردند. سه؛ چهار روزی آنجا بودیم یک روز دیدیم چندتا تویوپ که شبیه لاستیک ماشین بود آوردند و به ماگفتند این ها را باد کنید تا شبیه قایق شود بعد سوار شوید و به آن طرف رودخانه بروید. ما به آن طرف رودخانه رفتیم و شب عملیات بیت المقدس آغاز شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398