#تلاش_برای_رفتن_به_جبهه
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
یک سال و نیم در تشریفات (پاویون) دولت خدمت کردم تا یک روز به مسئولم گفتم: من
می خواهم به منطقه بروم. گفت: نمی شود وجود شما اینجا لازم است. تا اینکه چند روز بعد به مسئولم گفتم: می شود این سلاح ها را از من تحویل بگیرید بزارید در اسلحه خانه تا چند
روزی به مرخصی بروم. دوتا اسلحه ای که در اختیارم بود را تحویل مسئولین حراست وزارت دادم و از آنجا هم سپاه و هم به کمیته رفتم و اسمم را برای رفتن به جبهه نوشتم. کمیته زودتر از سپاه مرا پذیرش کردند و گفتند: باید بروی یک دوره آموزش ببینید، گفتم: آموزش دیدم درضمن رزمی کار هستم. مرا بدون آموزش فرستادند کمیته مرکزی در میدان بهارستان در قسمت حفاظت مشغول شدم یک مدت که آنجا ماندم به مسئولم گفتم من می خواهم به جبهه بروم؛ گفت: نیرو نداریم نمی شود تا یکی دو ماهی تو کمیته مرکزی بودم تا یک روز از سپاه آمدند در منزلمان را زدند و یک پاکت محرمانه به من دادند. نامه را که باز کردم نوشته بود خودتان را به پذیرش سپاه منطقه ۱۰ خیابان خردمند (پشت لانه جاسوسی) معرفی کنید. من هم آن روز دیگر به کمیته نرفتم بدون استعفا به پذیرش سپاه رفتم. سپاه برای آموزش مرا سه ما به پادگان امام حسین (علیه السلام) فرستاد. بعد از آموزش مرا به مقر شهید مطهری (ریاست جمهوری ) معرفی کردند. از آنجا خواستم به جبهه بروم که شهید منظمی فرمانده گردان بود و من هم فرمانده گروهان بودم تا حدود هشت ماه نگذاشت من به جبهه بروم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#جزیره_مجنون
#راوی_جانباز_گرامی
#حجت_الله_هاشمپور
در عملیات مقدماتی یک شب به ما گفتند آماده باشید فردا به خط می رویم. فردا که شد ماشینها آمدند و نیروها سوار شدند و تا وسط راه که رفتیم گفتند باید صبر کنیم ما تقریبا سه ساعت آنجا منتظر بودیم تا ببینیم دستور چیست؛ که آمدند گفتند باید برگردید عملیات لو رفته است و انجام نمی شود. ما به دشت عباس آمدیم. بعد فرمانده رحیم صفوی آمد برای ما سخنرانی کرد و گفت: ببخشید عملیات لو رفته بود و نمی شد انجام بدهید و حالا هم شما به مرخصی بروید تا ما یک طرح دیگر برای عملیات بریزیم بعد که آمدید با یاری خدا عملیات انجام می شود. ما به مرخصی آمدیم. بعد به خوزستان برگشتیم و حدود پنج ماه آنجا بودیم و قرار بود عملیات بشود که باز به مشکل خوردیم و عملیات انجام نشد. مدتی به مرخصی آمدیم که اعلام کردند یک طرح چهل و پنج روزه قرار است به نام لبیک یا خمینی عملیاتی شود. ما با تعدادی از بچه های دستجرد به جبهه رفتیم. آنجا ما را به جزیره مجنون بردند تا در قسمت پدافند باشیم که خط را حفظ کنیم. گفتند: آنجا دست نیروهای ارتش بوده است. نیروهایشان حسابی خسته شدند و شما شب باید به آنجا بروید و جایگزین آنها شوید. در جزیره مجنون برای بار اول پل متحرک درست کرده بودند تا بتوانند بین دو جزیره با ماشین رفت و آمد کنند و غذا و مهمات به نیروها برسانند. شب که شد ما را سوار هواگراف یا نام دیگرش هواناو کردند و رفتیم در جزیره مجنون پیاده شدیم. ما حدود ده روز در جزیزه مجنون بودیم و یادم است موقعه سال تحویل ۱۳۶۴ ما آنجا بودیم. ما در یک جاده پهن سنگر داشتیم و اطراف ما پر از نیزار بود. یک روز در سنگر بودیم که دیدیم یکی دوتا هواپیما آمدند بالای سر ما و رفتند. بچه ها گفتند این هواپیماها آمده بودند شناسایی و الان رفتند و دو ساعت دیگر بر می گردند و اینجا را بمباران می کنند. خلاصه دو ساعت بعد مجدد هواپیماهای عراقی آمدند و تعداد زیادی بمب و موشک بر سر ما ریختند و رفتند من با چشم خودم دیدم یکی از
بمب هایشان را که گلوله آتش بود و وقتی به زمین برخورد کرد ترکشهای بزرگی به اطرافش پرتاب شد که یکی از آن ترکش ها به سمت من آمد اما به لطف خدا ترکش از ما دور شد. ترکش هایش اگر به کسی می خورد درجا شهید می شد. من آن زمان بزرگتر شده بودم و تقریبا هجده ساله بودم اما بخاطر تجربه ای که در جبهه پیدا کرده بودم مثل این بود که فارق التحصیل دانشگاه انسان سازی بودم. واقعا جبهه یک دانشگاه بزرگ بود و ما زیر دست استادان بزرگی همچون شهید خرازی ها بزرگشده بودیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مسابقات_کشتی
#راوی_جانباز_گرامی
#حسین_احمدی_دستجردی
گاهی که با بچه های رزمنده دور هم جمع می شدیم مسابقات ورزشی برگزار می کردیم. من علاقمند به ورزش کشتی بودم و گاهی با همرزمام و فرماندهان کشتی می گرفتم و خب با ورزش کردن و تفریحات سالم و شوخیهای وقت و بی وقت بچه های رزمنده که گاهی فرصتش پیش می آمد کلی روحیه می گرفتیم و می توانستیم با انرژی مثبت سختیهای جنگ و دوری از وطن و خانواده را پشت سر بگذاریم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#النظافت_من_الایمان
#راوی_جانباز_گرامی
#حسین_احمدی_دستجردی
ما مدتی که در منطقه فاو بودیم در ادوات خمپاره ۱۲۰ خدمت می کردیم. و پشت خط بودیم و دیده بان در نزدیکترین نقطه به دشمن بود و گِرا می داد و ما خمپاره ۱۲۰ را گلوله گذاری می کردیم و روی گرایی که دیده بان پشت بیسیم اعلام می کرد به نقطه ی مورد هدف شلیک می کردیم. یک شب فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام حاج علی زارعی که بعد از شهادت شهید خرازی فرمانده لشکر شده بود به همراه چند فرمانده دیگر به فاو آمدند تا به نیروها
سر بزند. وقتی خواستند برگردند شب شده بود و هوا خیلی تاریک بود و دشمن آرام و قرار نداشت و منطقه زیر آتش دشمن بود. آن شب که فرماندهان مهمان ما بودند نوبت ما بود که برویم و یک چهل ؛ پنجاه تا خمپاره را به هدف بزنیم. بخاطر تاریکی هوا یکی از بچه ها چراغ قوه روشن می کرد تا من گراها را تنظیم کنم و خمپاره را در جای خودش قرار دهم تا آماده ی شلیک باشد. آمدم که خمپاره را شلیک کنم حاج علی زارعی آمد و گفت: آقای احمدی آماده ای؟ گفتم: بله ؛ من آماده ام. بعد گفت: حالا که آماده ای پس آیه ی
[فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى وَ لِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ «آیه ۱۷ - سوره انفال»
شما (با نيروى خود)، آنان (كفّار) را نكشتيد، بلكه خداوند (با امدادهاى غيبى) آنها را به قتل رساند. (اى پيامبر!) آنگاه كه تير اافكندى، تو نيفكندى، بلكه خدا افكند (تا كافران را مرعوب كند) و تا مؤمنان را از سوى خويش به آزمونى نيكو بيازمايد، زيرا خداوند، بسيار شنوا و داناست.]
را بخوان ؛ گفتم: راستش من این آیه رو بلد نیستم که بخوانم. حاج علی گفت: هر چه بلدی بخوان؛ من هم گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم ؛ النظافت من الایمان (نظافت جزعی از ایمان است) اتفاقا آن شب من این حدیث و خواندم همه ی گلوله هامان به هدف خورد. دیده بان پشت بیسیم می گفت: آفرین به هدف خورد. خلاصه آن شب فرمانده ها کلی از دست ما خندیدند و با خنده از آنجا رفتند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#سبد_سیب
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
یادم هست تو کردستان وقتی که ما می رفتیم تمرین و آموزش می دیدیم؛ یکی دوتا جعبه ی سیب می گذاشتند و می گفتند: برادرا یکی یه سیب بردارید و برید تو صف بایستید. نفر آخری که می رسید سیب درشت و سالم و خوشکل بدستش می رسید؛ یعنی اینطور بگم که نفر اول که می رفت سیب برداره نگاه می کرد می دید کدوم سیب لک داره و کوچکتر از بقیه سیبهاست همونو بر می داشت؛ و همینطور نفرات بعدی سیب های معمولی تر رو بر می داشتند تا نفر بعدی سیب بهتری برداره واونم مثه نفر جلویی اگر سیب خرابی بود برمی داشت تا به نفر آخری که می رسید بهترین سیب برای اون می موند. ولی الان همه چی وارونه شده و چقدر انسانها فرق کردند و متفاوت شدند. الان کسی در حق کسی به راحتی گذشت نمی کنه و اگر همین سبد سیب و بزارند یجا، نفرات اول بهترین
سیبها و بر می دارند وقتی به نفر آخر می رسه خرابترین و زشترین سیب سهم اون میشه. و گذشت ندارند. حتی می بینی عبادتها و کارهای خیری که انجام میدند همه رو خبر دار می کنند که ما فلان کار خیرو انجام دادیم. برای همینکه دعاها به درگاه خدا اجابت نمیشه چون راحت با آبروی دیگران بازی می کنند و با اختلاس دزدی لقمه های حرام سر سفره می برند و فقط تو فکر این هستند که بنده های خدا رو راضی کنند نه اینکه هر کار انجام میدند رضایت خدا رو در نظر بگیرند. بیائید گذشت و ایثار و از بچه رزمنده های هشت سال دفاع مقدس یاد بگیرید تا این همه به بلا و مصیبت گرفتار نشید. و زندگی بهتری رو تجربه کنید که نورانیت داشته باشه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عملیات_کربلای۴
#راوی_جانباز_گرامی
#حسین_هاشمپور
من شناگر خوبی بودم . تو آموزشها برعکس آب هم شنا می کردیم . بخاطر همین وقتی تو عملیات کربلای ۴ از دست دشمن فرار کردیم که عقب نشینی کنیم حداقل زنده بمانیم و دست دشمن اسیر نشویم ۵ الی ۶ کلیومتر خلاف آب شنا کردیم تا زنده برگردیم ؛ وقتی به ساحل رسیدم بخاطر داشتن فین غواصی که
نمی شد در خشکی با آن راه برویم ؛ مجبور شدیم بدون کفش کلی توی بیابانها پیاده روی کنیم تا به مقر خودمان برسیم ؛ وقتی به مقر رسیدیم دیدیم پاهایمان ورم کرده و تاول تاول شده و نمی توانستیم تا یک مدتی درست راه برویم. در عملیات کربلای ۴ بخاطر لو رفتن عملیات تعداد زیادی از همرزمانمان اسیر می شوند و با دستان بسته به شهادت می رسند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مقام_والای_شهدا
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_کامران
در عالم خواب مرحوم حاج حسن پدر شهید والامقام محمدخدامی را دیدم. هر دو در یک مکانی بودیم و من به نزد حاج حسن رفتم و سوال کردم: حاج حسن مادر مرحومم و پدرم که تازه از دنیا رفته است را در این دنیایی که هستی می بینید؟ گفت: بله؛ من و خانمم و پدر و مادر شما و عمه همگی اینجا پیش هم هستیم. بعد کمی مکث کردم و پرسیدم: محمد کجاست؟ گفت: محمد پسر خودم را می گویی یا محمد نوه ام را می گویی؟ گفتم: محمد پسر خودت را می گویم؛ گفت: محمد ما هر به پانزده روز به اینجا می آید و با ما دیدار می کند. ولی چون خیلی درجه و مقامشان بالاست نمی تواند زیاد به اینجا بیاید و مثل آدمی که ماموریت دارد فقط هر به دو هفته می آید و با ما دیدار می کند و می رود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#نحوه_مجروحیت
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
من ۲۴ ماه در جبهه حضور داشتم. یک سری ما ساعت یک بامداد برای عملیات با گروهان و ماشینهای کمپرسی و ایفا عازم خط مقدم شدیم. زمانی که قرار شد به عراقیها حمله کنیم مسئولین متوجه شدن عملیات لو رفته است و عراق تمام منطقه عملیاتی را آب انداخته بود به همین دلیل عملیات لغو شد. و گروهان ما پدافندی در منطقه ماند بعد از ظهرهمان روز عراقیها آتش تهیه بر نیروهای ما پیاده کردند؛ بر اثر اصابت گلوله های توپ تمام سیمهای مخابراتی بین سنگرهای پد یک و سنگر فرماندهی قطع شده بود و فرماندهی هیچ اطلاعی از نگهبانان خط مقدم جبهه را نداشت فرمانده گروهان همه نیروها را در یک سنگر جمع کردند و عدم ارتباط باسنگرهای پد یک را با اطلاع نیرو ها رساندند وبه بچه های مخابرات گفتند: بروید و سیم تلفنهای بیسیم پی ای سی را وصل کنید ولی چون عراقی ها خیلی خمپاره و گلوله توپ بر سر ما می ریختند کسی به این سادگی حاظر نبود برود سیمها را وصل کند؛ چون یقین داشتند بروند صد در صد شهید می شوند. فرمانده اعلام کرد یک داوطلب می خواهم تا برود و سیمها را وصل کند. بین سنگر فرماندهی تا خط مقدم سه تا دپو وجود داشت و فاصله هر دپو حدود ۵۰۰ متر بود و بین دپوها کاملا آب بود من بلند شدم و گفتم: من می روم سیمها را وصل می کنم؛ فرمانده به من گفت: فصیحی تو متاهلی بشین چند لحظه صبر کردم باز کسی داوطلب نشد من به فرمانده گفتم شما یک انبردست و یک سیم چین به من بدهید تا من بروم سیمها را وصل کنم؛ با اصرار زیاد فرمانده را قانع کردم و این چند بیت را برایش خواندم. گر نگهدار من آنست که من می دانم؛ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. اگر تیغ عالم بجنبد ز جای؛ نَبُرَّد رگی تانخواهد خدای. بعد آن دوتا انبردست را گرفتم و آیه وجعلنا را خواندم و پوتین هایم را از پا درآوردم و رفتم تمام سیمهای سنگرها را وصل کردم آخرین سنگر را که وصل کردم و از خستگی سینه دپو دراز کشیدم که کمی رفع خستگی کنم؛ یک دفعه عراقیها یک خمپاره ۶۰ میلی متری به سمت من زدند و ترکش آن به پای راستم اصابت کرد. نگهبان آن سنگر یکی از دوستان بنام حمزه علی ایوبی برادر شهید نجاتعلی ایوبی از روستای برسیان بود که بلافاصله چفیه خودش را به پای من بست تا جلوی خونریزی پایم را بگیرد. حالا مانده بودم که چطور تا سنگر فرماندهی بروم. برادر حمزه علی با بیسیم تماس گرفت تا امداگران بیایند و مرا با خود ببرند اما آن ها هم جرات نمی کردند بیایند. من هم گفتم نیازی نیست بیایید خودم هر طور هست میایم. از پد یک تا سنگر فرماندهی تو آب گل سینه خیز رفتم همین که رسیدم درب سنگر بلافاصله مرا با آمبولانس به لشکر فرستادند و از آن جا هم مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز انتقال دادند. در بیمارستان شهید بقایی حدود بیست روزی بستری بودم و هیچ کس از خانواده ام اطلاع نداشتند و بعد از ترخیص به لشکر امام حسین (علیه السلام) آمدم و از آن جا مرا به اصفهان فرستادند. خانواده ام هیچ اطلاعی نداشتند تا اینکه حدود ساعت ۱۲ شب به اصفهان رسیدم و از آنجا بلافاصله با آمبولانس بیمارستان شهید صدوقی مرا به منزلمان بردند و درب منزل پیاده کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شاد_وخندان
#راوی_جانباز_گرامی
#حسین_احمدی_دستجردی
شب قبل شهادت عبدالحمید ما باهم بودیم . عبدالحمید خیلی خوش اخلاق بود همیشه می خندید و خنده بر لب داشت. آن شب هم کلی باهم گفتیم و خندیدیم و با خنده و شادی و دلخوش از هم جدا شدیم که برویم در سنگر هایمان استراحت کنیم که برای نماز صبح خواب نمانیم. عبدالحمید آن روز آخرین نماز صبح خود را خواند و پس از نماز صبح خمپاره ای به سنگرشان اصابت کرد و عبدالحمید را راهی بزم آسمانیان کرد و به خیل عظیم شهدا پیوست.
#خواب_صادقه
همان روزی که عبدالحمید شهید شد و شب به من خبر شهادتش را دادند من خیلی ناراحت بودم بطوری که همان شب خواب عبدالحمید را دیدم و می دانستم که شهید شدند به او گفتم: شماها رفتید و من و تنها گذاشتید خب اگر می شود من هم می خواهم بیایم ؛ گفت: هنوز وقت زیاداست ؛ وقت بسیار زیاد است ؛ فقط اگر خدا بخواهد که بیایی می شود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#شهادت_عبدالحمید
#راوی_جانباز_گرامی
#حسین_احمدی_دستجردی
پس از شهادت احمد فصیحی ما ده روز در خط مقدم جبهه بودیم. من و عبد الحمید باهم بودیم. پس از ده روز به پشت جبهه برگشتیم تا تجدید قوا کنیم و یک استحمام و استراحتی داشته باشیم. و آنجایی که برای استراحت می رفتیم تا خط مقدم نیم ساعت راه بود خیلی از خط دور نبود. چند روزی استراحت کردیم و مجدد ما را به خط مقدم فرستادند. آنجا مسئول خمپاره ۱۲۰ بودیم. یکبار که با بچه ها و عبدالحمید کنار سنگر بودیم یک خمپاره خورد به خاکهای کنار سنگر و من آن لحظه دیدم یک ترکش به سمت عبدالحمید رفت. و عبدالحمید هم پرید داخل سنگر؛ نیم ساعت بعد از این ماجرا که سه روز قبل از شهادت عبدالحمید بود آمد و گفت: ما کارمان اینجا تمام است. من یه خواهشی از تو دارم و یک حرفی را می خواهم به تو بگویم؛ آیا می خواهی با من بیایی یا نه؟ حالا عبدالحمید منظورش چیز دیگری بود و من متوجه حرف هایش نشدم. و ادامه داد بیا باهم فرار کنیم برویم دستجرد؛ گفتم: آخر چطوری؟ گفت: ببین احمد رفت بیا تا ماهم فرار کنیم برویم. منظورش فرار به سمت آسمان بود و من هم اصلا متوجه منظور عبدالحمید نمی شدم. و ایشان داشت یک جورایی راه پرواز در آسمان را به من یاد آور می شد که یعنی اگر دوست داری شهید بشوی با هم شهید بشویم. که من متاسفانه دیر متوجه حرف هایش شدم. بله این هم از معجزات شهدا بود که هنوز شهید نشده بودند اما از خیلی چیزها آگاه بودند. احمد در حق من دعا کرد و عبد الحمید می خواست که من با او به آسمان بروم. من هر جا که می رفتم خمپاره ۱۳۰ همانجا کنار من بر زمین می خورد و گودال های بزرگ دو الی سه متری بوجود می آورد اما به من اصابت نمی کرد. خیلی هم دل و جگردار بودم و از خمپاره نمی ترسیدم هر جا که بودم چه تو سنگر چه بیرون سنگر صدای خمپاره می شنیدم روی زمین می خوابیدم که ترکش نخورم بچه ها بعد مرا می دیدند و با تعجب می گفتند: احمدی که اینجاست!! سالمه چیزیش نشده است. ولی خب قسمت و تقدیر من نبود که شهید شوم و هر کس لایق بود شهادت هم روزیش می شد. بخاطر شهادت احمد فصیحی که همشهری ما بود سنگر من و عبدالحمید را جدا کرده بودند که اگر اتفاقی افتاد برای هر دوتایمان نیافتد. و سالم برگردیم و قرار بود شب قبل شهادت عبدالحمید ما باهم بودیم و قرار بود سه روز بعد باهم به مرخصی برویم. ما نماز صبح که خواندیم بعد ازنماز صبح یک خمپاره از سقف سنگر به داخل سنگر عبدالحمید و همرزمانمان می خورد. بچه های داخل سنگر مجروح شدند و عبدالحمید هم مجروح شده بود ولی تا آمده بودند او را به بیمارستان صحرایی برسانند در راه شهید می شود. من چون به دستور فرمانده امان سنگرم از سنگر عبدالحمید جدا بود وقتی خمپاره آمد به سنگرشان برخورد کرد با اینکه سنگرهایمان نزدیک هم بود ولی متوجه نشده بودم که مجروح شده و او را به بیمارستان صحرایی فرستادند بچه ها چون می دانستند ما تازه داغ شهید احمد فصیحی را دیده ایم وقتی عبدالحمید شهید می شود تا شب نگذاشتند که من بفهمم که مباد روحیه ام از دست برود و برای همین نشد که لحظه ی آخر بالای سر عبدالحمید باشم. و بعد از شهادت عبدالحمید مرا به سنندج فرستادند تا کارهای مرخصی ام زودتر انجام شود و زودتر بروم تا حداقل به مراسمات عبدالحمید برسم
و همان طور که گفتم قرار بود باعبدالحمید سه
روز بعد به مرخصی برویم. ولی او شهید شد و
پیکر مطهرش را به اصفهان فرستادند و من با پای خودم رفتم معراج شهدای اصفهان و دو روز بعد در معراج سر عبدالحمید را در آغوش گرفتم و با او وداع کردم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398