eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
565 دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرم یدالله همیشه از من می خواست که سر نمازهایم برایش دعا کنم شهید شود. من هم در جوابش می گفتم: این حرف و نزن مامان و بابا اونوقت خیلی اذیت می شوند که باید داغ تو را ببینند. آنها آرزو دارند تو را در رخت دامادی ببینند. گفت: من کاری می کنم که آنها مرا در رخت دامادی هم ببینند. بعد قبل از اینکه به جبهه اعزام شود به خواستگاری نوه ی عمه امان رفت و عقد کرد؛ بعد از مراسم عقد یک روز به من گفت: آبجی حالا که مامان و بابا مرا در رخت دامادی دیدند و به آرزویشان رسیدند دیگر برایم دعا کن که من هم به آرزویم برسم و شهادت روزیم شود. گفتم: این چه حرفیه که می زنی هنوز مامان آرزو دارد که عروسی تو را ببیند و ان شاء الله بچه های تو را ببیند. من هم که خودت میدانی هیچ کسی را ندارم یک شوهر مریض دارم و گرفتارم و تو باش که حامی من باشی. یدالله در جوابم گفت: تو دعا کن که من شهید شوم من می روم آن طرف دعایت می کنم که مشکلاتت برطرف شود و دلت شاد شود. و یدالله کلا شش ماه عقد بود بعد به شهادت رسید. یعنی یدالله هم آرزوی پدر و مادرمان را برآورده ساخت که اورا در رخت دامادی ببینند و هم خودش به آرزویش که شهادت بود رسید.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در سن پانزده سالگی قبل از اینکه ازدواج کنم یک سری که بیمار شده بودم خواب برادرم را دیدم که آمد و دست مرا گرفت و برد به یک باغ خیلی زیبایی؛ همینطور داشتیم در باغ قدم می زدیم. برادرم که از احوال من باخبر بود گفت: ناراحت نباش حالت خوب می شود. و دو مرتبه هم زمانی کهازدواج کرده بودم اوایل یکم مشکلات زندگی ذهن و روحم را آزرده خاطر کرده بود خواب برادر شهیدم را می دیدم که با حضورش بدون اینکه حرفی بزند به من یک آرهمش معنوی و خاصی می داد که وقتی از خواب بیدار می شدم آن آرامش در وجودم در قلبم ماندگار بود و من دیگر از سختیهای زندگی اذیت نمی شدم که روحم را آزرده کنم و با صبر و حوصله آن مشکلات را پشت سر می گذاشتم. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
اعلامیه یادگار از شهیدوالامقام حسن احمدی 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shoha
شهیدحسن احمدی فرزند علی در سال ۱۳۳۷ در روستای دستجرد جرقویه اصفهان در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. خداوند به خانواده احمدی ۶ فرزند عطا کرده است که سه پسر و سه دختر می باشند و شهید حسن احمدی فرزند سوم و اولین پسر خانواده می باشد. سومین پسر خانواده که آخرین فرزند خانواده نیز می باشد بعد از شهادت برادرش حسن به دنیا می آید که خانواده تصمیم می گیرند به یاد برادر شهیدش نامش را حسن بگذارند. پدر و مادر شهید باهم دختر عمه و پسر دایی بودند. و در اوایل زندگی در روستای دستجرد زندگی می کردند و بعد از به دنیا آمدن چهارمین فرزند خانواده و فوت والدین مادر شهید به شهر اصفهان نقل مکان می کنند و از آن پس ساکن شهر اصفهان می شوند که دو فرزند آخر خانواده در اصفهان به دنیا آمدند. شهید احمدی دوران تحصیل خود را در زمان طاغوت در مدارس اصفهان به پایان می رساند و پس از اخذ دیپلم برای خدمت سربازی وارد ارتش شاهنشاهی می گردد. شهید حسن احمدی در دوران انقلاب جزو فعالان انقلابی بود و پس از پیروزی انقلاب به گروه چریکی شهید چمران در لبنان پیوست و پس از شروع جنگ تحمیلی توسط حزب بعث عراق به ایران خود را به جبهه های حق علیه باطل رساند و آنجا نیز با شهید چمران تا لحظه شهادت همراه بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادر شهیدم حسن پسر بسیار باهوش و با استعدادی بود. خیلی به درس و مشق و مدرسه اهمیت می داد و علاقمند به علم و دانش بود. یک دوره از تحصیل خود را در مدرسه نشاط اصفهان پشت سر گذاشت. هیچ وقت در مدرسه اذیت و آزاری برای کسی نداشت و از همان دوران کودکی دست و دلباز بود و هر زمان که خوراکی می خرید و یا از خوراکی هایی که مادر برای زنگ تفریح مدرسه در کیفش می گذاشت آنها را بین دوستانش و یا خواهر و برادر تقسیم می کرد. هیچ وقت به یاد نداریم که حسن از مدرسه که بر می گردد از کسی یا چیزی شکایتی کند یا توقعه ای داشته باشد. و معلمانش هم از او راضی بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
🌷🕊 هرشهیدیک فانوس است میسوزدونورمیدهد وازکناراوبودن توهم نورانی می‌شوی باشهداکه رفیق شدی توهم شهیدمی
حسن یک جوان بسیارباهوش و بسیار اهل مطالعه بود به گونه ای که اگر شهید نشده بود درسش را تا مقطع دکترا ادامه می داد. حسن به دلیل اینکه خیلی به مطالعه و تحقیق علاقه داشت یک سری با تبلیغات کتابهای مجاهدین خلق آشنا شد و کتابهای آنها را خواند تا بفهمدد که این گروه برای چه تشکیل شده است و هدفشان از تشکیل این گروه چیست. وقتی درباره ی این گروه خوب تحقیق کرد متوجه شد راهی که اینها پیش گرفته اند درست نیست و پر از شک و شبهه است و با عقل سلیم و منطق و حتی احساس آدم جور در نمی آید. بعد کم کم در همین مسیر علم و دانشی که کسب می کرد و کتابهای زیادی را مطالعه می کرد با اعلامیه های امام خمینی رحمت الله علیه آشنا می شود و راه حق را از دم مسیحایی امام جستجو می کند و نسیم جان بخش و معنوی اسلام در جان و قلبش بیش از پیش جریان پیدا می کند و نور کلام امام خمینی راهنمای عمر گرانمایه اش می گردد و تصمیم می گیرد تا پیرو خط امام باشد و تا پای جان برای اهداف به حق انقلاب و اسلام بایستد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
نا امیدی نبود نزد گدایان حسن دست ما را برسانید به دامان حسن نشنیده است کسی خواهش روزی از ما می رسد
حسن قبل از پیروزی انقلاب یک روز که در زاهدان خدمت می کرد به ساندویجی می رود که ناهار بخورد می بیند که حدود سی الی چهل تا دانش آموز از مدرسه تعطیل که شدند به طرف سطل آشغالی که نزدیک مغازه ساندویجی بود آمدند و سطل آشغال را برداشتند روی زمین ریختند و شروع کردند بین آشغالها دنبال ته ساندویج های اضافه مشتریهایی که آنها را دور ریخته بودند بگردند و پیدا کنند و بخورند و سر همین موضوع حتی باهم درگیر می شدند و دعوا می کردند و از گرسنگی زیاد کارشان به کتک کاری هم می رسید که خورده نانها را از دست هم پس بگیرند و بخورند. حسن که آن روز روی صندلی جلوی مغازه نشسته بود تا ساندویجی که سفارش داده بود آماده شود به طور اتفاقی شاهد این صحنه ی دردناک بود. تصمیم می گیرد که با خرج خودش این بچه ها را یکی یک ساندویج مهمان کند و از روی صندلی بلند می شود و به طرف صاحب مغازه می رود و می گوید: آقا شما به تعداد این بچه ها ساندویج آماده کنید. ولی بعد که ساندویج ها حاضر می شود و حسن برمی دارد که ببرد و به آن بچه ها تعارف کند می بیند که بچه ها از آنجا رفته اند و حتی یک نفر از آن ها هم دیگر آنجا نیست که ساندویج بخورد. حسن هم به ناچار ساندویج ها را به مغازه دار بر می گرداند و سفارش می کند که این ساندویج ها را نگهدارید تا زمانی که بچه ها برگشتند به آنها بدهید تا میل کنند. حسن می گفت: من همان روز دنیا را سه طلاقه کردم و دیگر بعد از آن یک لقمه غذا به دل خوش از گلویم پایین نمی رفت و همش در فکر این بچه های فقیر بودم که بخاطر یک تکه نان چطور باهم درگیر می شدند تا شکمشان سیر شود. و چند بار دیگر به آن مکان می رود تا اگر بچه ها به آنجا آمدند به آنها کمک کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من کلاس اول دبستان بودم که برادرم علی به شهادت رسید.‌ برادرم خیلی مهربان بود. یادم می آید پنج ؛ شش ساله بودم که پدرم گفت: بیا بنشین ببینم حمد و سوره را بلدی بخوانی؛ تقریبا پدرم حدود سه روز با من حمد و سوره را کار کرد اما من یاد نمی گرفتم. ولی برادرم علی شب به شب که از سرکار برمی گشت دست می کشید روی سر من و صلوات می فرستاد و می گفت: من اگر سه شب دست بکشم روی سر خواهرم حمد و سوره را یاد می گیرد. پدرم هم تشویقم می کرد و می گفت: بله؛ دخترم ان شاء الله قرآن را یاد می گیرد. باور کنید سه شب که برادرم دست روی سرم کشید و صلوات فرستاد من شب سوم حمد و سوره را یاد گرفتم و شروع کردم نماز بخوانم. بعد برادرم علی می گفت: دیدی گفتم من اگر دست بکشم روی سرت یاد می گیری نمازت را بخوانی.!! کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سال ۵۹ زمستان بود. شب بود مهمان داشتیم؛ پسر عمه ام قدیرعلی (شفیع) احمدی از تهران به اصفهان آمده بودند. همسایه ها از شهادت برادرم اطلاع داشتند ولی ما هنوز بی خبر بودیم. صبح زود یکی از همسایه ها با یک کاسه شیر آمد در خانه ی ما و به مادرم می گفت: عزت خانم بیا شیر آورده ام ببرید داغ کنید بخورید. مادرم گفت: نه ما شیر نمی خواهیم. بعد همسایه یک دفعه پرسید: راستی احوال علی پسرت چطور است؟ مادرم گفت: مگر علی قرار است طوری باشد. همسایه خیلی تعجب کرد فکر می کرد ما هم از شهادت علی اطلاع داریم. بعد مادرم فهمید خبری شده و سوال کرد: شما چیزی می دانید که من نمی دانم! اگر اتفاقی افتاده برای علی به من بگوئید؟ بعد بنده خدا همسایه گفت: هیچی نشده است. مادرم گفت: علی تیر خورده است؟ همسایه گفت: خوب حالا اگر مثلا تیر هم خورده باشد آدم که نمی تواند از این تیرها جان سالم بدر ببرد؟! وقتی این حرف را زد مادرم فهمید چه اتفاقی افتاده است. بعد مهمانانمان از اتاق بیرون آمدند و آنها هم با خبر شدند. ولی از شب قبلش از طرف بسیج به یکی از برادرانم خبر داده بودند اما برادرم را برده بودند چندتا کوچه آن طرفتر و خبر شهادت برادرمان علی را به ایشان اطلاع داده بودند ولی چون  ما در خانه مهمان داشتیم بسیج شب این خبر را به اهل منزل اطلاع نمی دهد و می گویند باید صبر کنیم صبح شود و تا صبح نزدیک منزل ما گشت می زدند که یک وقت همسایه ها شب این خبر را به مادرم ندهند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#امام_رضاجانم 💚 نیمه شب ها تا سحر ذکر رضا باید گرفت اینچنین حاجات خود را از خدا باید گرفت در جوار
برادرم حسن چون قبل از رفتن به سربازی جزو فعالان انقلابی بود زمانی هم که به پادگان زاهدان رفت صبح به صبح که به پادگان می رفت اعلامیه های امام را با خود مخفیانه به پادگان می برد و در جیب سربازان می گذاشت. یک روز فرماندهانشان متوجه این اعلامیه ها می شوند و می روند می بینند که بله در جیب لباس سربازان پادگان به ردیف اعلامیه می باشد. آن روز که این اتفاق می افتد حسن از دور متوجه پچ پچ سربازان باهم می شود و میفهمد که درباره لو رفتن اعلامیه ها دارند باهم صحبت می کنند. حسن که خیلی زیرک و باهوش بود زرنگی می زند و سریع به منزلی که در زاهدان اجاره کرده بود برمی گردد و تمام اعلامیه ها و کتابها و عکسهای امام را داخل تنور پیرزن صاحبه خانه اش می ریزد و کمی خاکستر هم روی آن می ریزد که کسی متوجه آنها نشود و فکر کنند صاحب خانه دارد نانوایی می کند؛ بعد می رود عکس های شاه را می آورد و به دیوار اتاقش نصب می کند که رد گم کند. بعد به پادگان برمی گردد. در پادگان می آیند او را دستگیر می کنند و تحویل ساواک می دهند. در آنجا ساواک او را خیلی اذیت و شکنجه می کنند که اعتراف بگیرند ولی حسن به آنها می گوید اگر حرفهای مرا باور نمی کنید بروید منزلم را ببینید که من بجز عکس شاه چیز دیگری ندارم. آنها به خانه ی آن‌ پیرزن می روند و از خوش شانسی حسن پیرزن صاحب خانه طرفدار حسن بود و در حقش مادری می کند و به ساواک حرفی نمیزند و ساواک هم هر چه اتاق حسن را می گردند چیزی دستگیرشان نمی شود که بتوانند با آن حسن را محکوم کنند و دست از پا درازتر از منزل پیرزن می روند. و ساواک که مدرکی بر علیه حسن نداشت محبور می شوند حرفهای حسن را باور کنند و اورا آزاد کنند. ولی حسن که سری نترس داشت دست از فعالیتهای انقلابی اش در پادگان بر نمی داشت و تلاش می کرد که سطح آگاهی همرزمانش را نسبت به انقلاب اسلامی بالا ببرد و روحیه انقلابی دیگر سربازان را تقویت کند به همین دلیل در پادگان چند بار متوجه فعالیتهای انقلابی حسن شدند و هربار اورا دستگیر می کردند؛ ولی هر دفعه با زیرکی و دانایی که داشت ردپایی از خودش باقی نمی گذاشت که ساواک محکومش کنند و مجبور می شدند آزادش کنند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم حسن هجده سالش بود که برای خدمت سربازی به زاهدان رفت. ایشان چند ماه خدمت خود را در پایان دوران حکومت ظالمانه طاغوت پشت سرگذاشت و چون درس خوانده و با مدرک دیپلم بود به او درجه گروهبانی داده بودند. زمانیکه امام خمینی دستور دادند که سربازان ارتش پادگانها را رها کنند تا انقلاب به پیروزی برسد. حسن با اینکه در ارتش شاهنشاهی مجبور به خدمت شده بود اما یک انقلابی به تمام معنا بود و قبل از اینکه به سربازی برود جزو نیروهای فعال انقلابی بود و در همان لباس خدمت سربازی اش نیز گوش به فرمان امام خمینی داشت و هیچ ترسی از شاه و عواملش نداشت و با شنیدن پیام امام سریعا از زاهدان به اصفهان بازگشت. حسن وقتی بعنوان سرباز فراری ارتش شاه به اصفهان آمد چون در پادگان سربازان موهای سرشان را می تراشیدند مو نداشت و این موضوع کمی باعث دلنگرانی اهل منزل شده بود که نکند بیرون از منزل اورا شناسایی کنند ودستگیرش کنند ولی حسن زرنگتر از این حرفها بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
حسن بعد از اینکه به دستور امام خمینی ترک خدمت کرده بود و جزو سربازان فراری حکومت شاه محسوب می شد و از زاهدان به اصفهان آمده بود و هنوز موهای سرش تراشیده بود و بلند نبود و مشخص بود که سرباز فراری است. یک روز که تصمیم می گیرد برای دیدار امام خمینی به تهران سفر کند وقتی به ترمینال می رود تا سوار اتوبوس شود مادرم که بخاطر خبرهای ناراحت کننده ای که از تهران به گوشش رسیده بود بسیار نگران حسن می شود که نکند گیر دست ساواک بیفتد و اینبار اورا بکشند سریع به پدرم خبر می دهد که حسن رفت که به تهران برود. پدرم هم که مغازه اش در خیابان حافظ و یا همان سبزه میدان اصفهان بود بدون معطلی درب مغازه اش را می بندد و در پی حسن می رود که اورا پیدا کند و نگذارد که به تهران برود. وقتی حسن سوار اتوبوس می شود قبل از اینکه ماشین حرکت کند می بیند که پدرمان هم وارد اتوبوس می شود و حسن را می بیند و می خواست که حسن را از رفتن منصرف کند حسن پیش دستی می کند و از ترسی که سرباز است کسی متوجه نشود به پدرمان می گوید: پدرجان شما بیا اینجا سر جای من بنشین تا من بروم بیرون یک کاری دارم انجام بدهم و برگردم بعد در خدمت شماهستم. حسن تا از اتوبوس پیاده می شود سریع وارد اتوبوس بعدی می شود و پدرم هم در همان اتوبوس اولی چشم به راه حسن می ماند تا برگردد ولی می بیند که درب اتوبوس را بستند و دارد بسمت تهران حرکت می کند و از حسن هم خبری نیست و مجبور می شود تا خود تهران در اتوبوس بماند. ولی حسن در جاده از دور مراقب پدرمان بود که اتفاقی برایش نیفتد و وقتی هر دو اتوبوس به تهران می رسند حسن می رود سراغ پدرمان و به ایشان می گوید: پدر جان بیا من هم اینجا کنار شما هستم نگران من نباشید من هم با آن یکی اتوبوس پشت سر شما آمدم. و دست پدر را می گیرد و می گوید پدرجان بیا تا باهم به دیدار امام برویم و آنجا پدرم با تعجب می گوید: اِ ؛ مرا به تهران آوردی که به دیدار امام برویم؛ حسن هم می گوید: بله؛ خواستم که شما هم با من همراه شوید و امام را از نزدیک ببینید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
‍ ‍ حدود سی سال پیش مادرم پس از شهادت محمدتقی با زن برادرم باهم قسمتشون میشه برند حج عمره ؛ یه روز بعدازظهر که تو مسجدالنبی مشغول نماز و دعا بودند زن برادرم به مادرم میگه: عزیز جون شما اینجا بمون تا من با این هم اتاقیمون برم بازار خرید کنم و تا اذان مغرب بر می گردیم تا با هم به هتل برگردیم؛ مادرم قبول میکنه و می مونه؛ نماز مغرب و می خونند مادرم همچنان منتظر بوده که زن برادرم از بازار بیاد خبری نمیشه. تو عربستان اذان عشاء رو جدا میگند. وقت نماز عشا میرسه ولی زن برادرم نمیاد‌. نماز عشاء رو هم می خونند خادمای مسجد هعی اعلام می کنند از مسجد برید بیرون می خوایم دربها رو ببندیم مادرم به یکیشون با اشاره به ویلچرش میگه قراره بیاند دنبالم هنوز نیومدند. دوتا از خادما ویلچر مادرمو بر میدارند و می برند بیرون مسجد جلوی درب مسجد میزارند. به مادرمم اشاره می کنند که برو بیرون منتظر بمون. مادرم می گفت: منم رفتم بیرون مسجد روی ویلچرم نشستم و دیدم زن محمدتقی نیومد رفتم بسمت قبرستان بقیع دیگه پاسی از شب گذشته بود و خیابونا داشت خلوت میشد و فقط گاهی یه نفر از کنار دیوار قبرستان بقیع رد میشد. منم کم کم داشتم می ترسیدم کمی برا اموات قبرستان بقیع فاتحه خوندم یه دفعه دیدم از پشت سرم صدای پا میاد ترس وجودمو گرفته بود که نکنه از این عرب های از خدا بیخبر باشند. با وجودی  که می ترسیدم آهسته آهسته برگشتم یه نگاه به پشت سرم انداختم با تعجب نگاه کردم یه آقای نورانی داره بسمتم میاد یه آقا سید بود بقدری زیبا بود که من محو جمال نورانی و زیبایش شدم. بقدری قشنگ و نورانی بود که آدم حیرت زده میشد. آقا سید میاد کنار ویلچر مادرم می ایسته و میگه چرا نرفتی از بالای قبرستان فاتحه بخونی؟ مادرم میگه: آخه این ویلچره امانت دستمه؛ می ترسم یکی ببره بعدم پا ندارم که راه برم. اون جوون سید خوش سیما میگه: خوب بشین تا من ببرمت هتل؛ مادرم میشینه روی ویلچر و اون سید هولش میداده و مادرم هر دفعه ای یه نیم نگاه به اون سید مینداخته و ازش می پرسه شما برا کاروان ما هستی؟سید میگه نه من برای همینجام؛ باز می پرسید: برا هتل ما هستید ؟ سید زیبا رو جواب میده: نه حاج خانم من برای همینجام ؛ و میگه: ای کاش شما رفته بودید بالای قبرستان و زیارت کرده بودید. مادرم می گفت: خیلی باهم حرف نزدیم فقط دو سه باری گفت: چرا نرفتی بالای قبرستان و زیارت کنی؟ مادرمم فکر می کرده از روحانی های هتلشونه؛ و جالب اینکه اصلا آدرس هتل و از من نپرسید و من و برد جلوی هتل گذاشت. زمانی که میرسند جلوی هتل مادرم از روی ویلچر بلند میشه که تشکر کنه وقتی برمیگرده میبینه هیچ کس نیست و از اون جوان سید خوش سیما خبری نیست. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398