#خبر_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_احمدی
سال ۵۹ زمستان بود. شب بود مهمان داشتیم؛
پسر عمه ام قدیرعلی (شفیع) احمدی از تهران به اصفهان آمده بودند. همسایه ها از شهادت برادرم اطلاع داشتند ولی ما هنوز بی خبر بودیم. صبح زود یکی از همسایه ها با یک کاسه شیر آمد در خانه ی ما و به مادرم می گفت: عزت خانم بیا شیر آورده ام ببرید داغ کنید بخورید. مادرم گفت: نه ما شیر نمی خواهیم. بعد همسایه یک دفعه پرسید: راستی احوال علی پسرت چطور است؟ مادرم گفت: مگر علی قرار است طوری باشد. همسایه خیلی تعجب کرد فکر می کرد ما هم از شهادت علی اطلاع داریم. بعد مادرم فهمید خبری شده و سوال کرد: شما چیزی می دانید که من نمی دانم! اگر اتفاقی افتاده برای علی به من بگوئید؟ بعد بنده خدا همسایه گفت: هیچی نشده است. مادرم گفت: علی تیر خورده است؟ همسایه گفت: خوب حالا اگر مثلا تیر هم خورده باشد آدم که نمی تواند از این تیرها جان سالم بدر ببرد؟! وقتی این حرف را زد مادرم فهمید چه اتفاقی افتاده است. بعد مهمانانمان از اتاق بیرون آمدند و آنها هم با خبر شدند. ولی از شب قبلش از طرف بسیج به یکی از برادرانم خبر داده بودند اما برادرم را برده بودند چندتا کوچه آن طرفتر و خبر شهادت برادرمان علی را به ایشان اطلاع داده بودند ولی چون ما در خانه مهمان داشتیم بسیج شب این خبر را به اهل منزل اطلاع نمی دهد و می گویند باید صبر کنیم صبح شود و تا صبح نزدیک منزل ما گشت می زدند که یک وقت همسایه ها شب این خبر را به مادرم ندهند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
در شفاعت شـهدا دست بازی دارند عکسشان را بنگر چهره ی ماهی دارند ما به یاد آوری خاطـره ها محتاجیـم
#آخرین_هدیه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
برادرم مهدی همیشه سعی می کرد دست پر بیاد منزل حتی شده با یه خرید کوچیک یا یه هدیه کوچیک دل ما رو شاد کنه کوتاهی نمی کرد. برای بار آخر که رفت جبهه نامه ای نوشته بود که بعداز شهادتش بدست ما رسید وقتی در پاکت نامه رو باز کردیم دیدیدیم مقداری پول و یک بسته آدامس موزی که اون وقتا تازه اومده بازار برامون فرستاده بود. و این محبتهای قشنگش و ما هیچ وقت فراموش نکردیم. و یادمه یبار تو جبهه یک شعری خونده بود که به دل خودش نشسته بود و اونو در نامه برای ماهم نوشته بود و قبل از شعر نوشته بود چون این شعرو دوست داشتم به شما تقدیم کردم تاشماهم با خوندن این شعر فیض ببرید.
#متن_نامه_آخر
بسمه تعالی
سلام بر مادر عزیزم و سلام ای خواهر پرمهرومحبت ؛ سلام ای دائی عزیز ؛
ای عمه عزیز ؛ و ای برادر و سلام ای فامیلهاو همسایگان ؛ مادر جان من هم اکنون در سنگر جبهه هستم ساعت ۱۱ صبح نگهبانی می دهم و کتاب مناجات عارفان را مطالعه می کردم که برخوردم به قطعه شعری که گفتم خوب است برای مادر و خواهرها بنویسم و از آن بهر ببرندو اگر این کتاب را در کتابخانه پیدا کردم برای شما می گیرم .
بسم الله الرحمن الرحیم
نیست مرا غیرخدا دلبری
غیرخدادلبرو جان پروری
حل شود از عشق خدا مشکلم
عشق شودصیقل جان و دلم
نیست بجز عشق خدا کیش من
مرهم جان و دل پر ریش من
ناز غمت بر دلم آتش زده
آتش غم کرده دل آتشکده
کس نرسد بر غم پنهان من
غیر تو ای نور دل و جان من
از غم عشق تو دلم سوخته
جان و دلم ز آتشت افروخته
ای تو پناه همه فرزانگان
آب رسان آب به ما تشنگان
کن ز وفا رحمت خود یارمن
عفو کن از زشتی کردار من
ای که به سِرّ دو جهانی علیم
از ره ما دور نما آن رحیم
من به همه داده ی تو راضیم
علم تو بر نیّت من قاضیم
جان مرا یکسره کن موج نور
روح و روانم همه پر کن ز شور
کن تو دلم غرق غم مسکنت
مسکنت تو بود سلطنت
شد دل مسکین زغمت رشک طور
کن تو مرا لایق فیض حضور
مادرجان من این شعر را برای شادی و خوشحالی شما نوشتم و خوشحال بودن خودم ، بلکه برای چیز دیگرننوشتم فقط برای اینکه شما ناراحت از رفتن من نباشید فقط از این خواهشی که می کنم
هیچ گونه ناراحتی از من نداشته باشید من سالم هستم .
التماس دعا .
پسر خودتان مهدی . تاریخ ۶۳/۱۲/۱۰
روز جمعه . من یک نامه را صبح جمعه فرستادم و این نامه ۱۱ صبح شعر را
خواندم و برای شما نوشتم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#محمدرضا_و_ناصر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
زمانی که برادرم محمدرضا به جبهه اعزام شد پسر خواهرمان ناصر هم سرباز بود و در جبهه خدمت می کرد. (نام دیگر ناصر در شناسنامه اش محمود واحدی است) ناصر بیش از یکسال از دوران سربازی اش را پشت سرگذاشته بود و نزدیک پایان خدمتش بود که به مقام والای شهادت نائل گردید. محمدرضا و ناصر به فاصله ی زمانی کمی هر دو به شهادت رسیدند. محمدرضا مورخ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی شرهانی به شهادت رسید و سه ماه بعد پیکر مطهرش را آوردند ولی ناصر در ۱۷ تیر ماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی مهران به شهادت رسید. پیکر پاک ناصر را چند روز بعد از شهادتش آوردند و تشییع کردند و در گلزار شهدای تهران به خاک سپردند. و مدت کوتاهی پس از خاکسپاری ناصر پیکر محمدرضا هم بازگشت و در ردیف پائین مزار ناصر در قطعه ۵۳ بهشت زهرا علیهاالسلام تهران به خاک سپردند. ما در سال ۱۳۶۵ داغدار دو عزیز شدیم که دوران سختی را پشت سر گذاشتیم چرا که برادرم سه فرزند خردسال داشت که باید بقیه ی عمرشان را در حسرت دیدار پدرشان به سر برند و ناصر پسر خواهرمان مجرد بود و قرار بود لباس دامادی برتن کند اما پشت پا به همه ی آرزوهایش زد و لبیک گویان رفت. آن روزها به لطف خدا گذشت و فقط یاد و خاطره محمدرضا و ناصر برایمان ماند. دو سه ماه
بعد از شهادت محمدرضا و ناصر پدرم قلبش طاقت نیاورد و بیمار شد و یک هفته هم در بستر خوابید دیدیم حالش خوب نمی شود به بیمارستان بردیم که تحت درمان قرار گیرد که دکترش گفت: قلبش مشکل پیدا کرده است و بعد به رحمت خدا رفت. حالا که فکر می کنیم به آن روزهای سخت می گوئیم خداراشکر که این دو عزیز را خداوند از خاندان ما پذیرفت و سربلند و روسفید شدند. ان شاء الله که شفاعت گوی ما هم در نزد خدا و رسولش باشند.
#گودال_قتلگاه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
محمدرضا در اردیبهشت ماه که در شرهانی به شهادت رسید به مدت سه ماه مفقود الاثر بود وقتی پیکر مطهرش را آوردند بدنش کاملا زیرنور تابش آفتاب گرم جنوب خشک شده بود. یک روز ما منزل خواهرم بودیم که فرزندش ناصر تقریبا یک ماهی بود که به شهادت رسیده بود. دیدیم ساک محمدرضا را برایمان آوردند که وصیتنامه اش داخل آن ساک بود. اما قابل خواندن نبود چون خون بدنش به وصیتنامه رفته بود که خط آن پیدا نبود. البته همان خون خودش اصل وصیت شهداست که مراقب باشیم خون شهدا را پایمال نکنیم. بچه های رزمنده خیلی تلاش کرده بودند که پیکر محمدرضا را در محل شهادتش پیدا کنند و به عقب انتقال دهند اما موفق نمی شدند که پیکرش را پیدا کنند. یک روز همسرم که در اداره صنعت و معدن کار می کرد در مورد مفقودیت محمدرضا آنجا صحبت می کند. چند نفر از همکارانش تصمیم می گیرند که باهم به شرهانی بروند و بگردند پیکر محمدرضا را پیدا کنند و الحمدلله پیگیری این عزیزان باعث می شود که پیکر محمدرضا را پس از سه ماه پیدا کنند و توسط مسئولین مربوطه به تهران انتقال دهند. محمدرضا در جبهه در حال آب دادن به بچه های رزمنده بوده است که تیر می خورد و بعد هم که آمبولانس می آید مجروحان را به بیمارستان انتقال دهد محمدرضا می گوید من حالم خوب است بقیه مجروحانی که حالشان وخیم است را ببرید. همرزمانش هرچه اصرار کرده بودند بیا برو تا مداوا شوی محمدرضا قبول نمی کند و همانجا می ماند تا مجروحان دیگر را ببرند. بعد وقتی دشمن پیشروی می کند محمدرضا که یک تیر توی پهلویش خورده بود به سختی خودش را کشان کشان به کناری می کشد که یک جانپناه پیدا کند (یا احتمالا بر اثر شکنجه دشمن که ایشان را آزار داده بودند) گویا یک گودالی نزدیکش بوده است داخل آن گودال می افتد. و بعد یک تیر توی سرش زده بودند که آن تیر محمدرضا را به شهادت می رساند. و قصه ی این گودال ما را به یاد گودال قتلگاه امام حسین علیه السلام می اندازد. برادرم محمدرضا نحوه شهادتش شبیه مادر سادات علیهاالسلام که از پهلو مجروح شده بود و از ناحیه سر مانند امام حسین علیه السلام بوده است. و مدتی را مانند شهدای کربلا روی خاک داغ کربلای جنوب زیر گرمای آفتاب مانده بود. به همین علت بود که پیکر محمدرضا سه ماه مفقود بود و کسی نتوانست پیدایش کند تا اینکه در آن گودال تفحص شد.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بدون_خداحافظی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
ما خیلی با خانواده برادرم محمدرضا رفت و آمد داشتیم. من و محمدرضا خواهر برادری بودیم که خیلی به هم انس داشتیم. محمدرضا همیشه با من درد و دل می کرد و مرا محرم اصرار خودش می دانست و خیلی بچه های مرا دوست داشت و همیشه جویای احوالشان بود. ولی دفعه آخری که به جبهه رفت به ما اطلاع نداد و حتی بدون خداحافظی رفت؛ چرا که ترس این را داشت که ما به خاطر اینکه دوستش داشتیم و نگران حال خودش و فرزندانش بودیم سد راهش شویم و نگذاریم به جبهه برود. از طرفی چون در کارخانه چیت سازی کار می کرد و گاهی شیفت شب بود ما دو سه روز اول متوجه غیبتش نشده بودیم. روز سوم بود که از خانمش پرسیدیم که محمدرضا کجاست؟ خانمش در جواب سوال ما گریه افتاد و گفت: به جبهه رفت و به من سفارش کرد که به کسی نگویم که نگران نشوید. خیلی اصرارش کردم که مرا با سه تا بچه در این شهر غریب تنها نگذار؛ اما قبول نکرد و رفت. محمدرضا دلایل خودش را داشت و می گفت: باید برویم که دشمن نتواند دست درازی به مملکتمان کند. ما نمی گذاریم یک وجب از خاک میهنمان دست دشمن بیافتد. دشمن اگر بیاید رحم ندارد و دیگر زن و فرزندانمان آسایش و امنیت ندارند.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اولین_اعزام
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
ما چهار خواهر و برادر بودیم که محمدرضا فرزند اول خانواده بود و بعد از آن من و خواهرم و یک برادر کوچکتر بودیم. محمدرضا ده ساله و برادر کوچکم یازده ماهه بود که پدرمان به شهادت رسید. و پس از شهادت پدرم بخاطر حوادث روزگار ما خیلی سختی کشیدیم. مخصوصا محمدرضا که امتحانات سختی را پشت سر گذاشت. محمدرضا پنج سال بعد از شهادت پدرمان به شهادت رسید. ایشان برای رفتن و رسیدن به جبهه خیلی تلاش کرد. چون فرزند کم سن و سال یک خانواده شهید بود ایشان را به راحتی ثبت نام نمی کردند. برادرم زمانی که برای اولین بار رفت تا برای جبهه ثبت نام کند؛ پسر خاله پدرم که در سپاه یک مسئولیتی داشت می گوید: محمدرضا اولا سنش کم است دوما فرزند شهید است و بعد از خودش دوتا خواهر و یک برادر کوچکتر دارد که باید کمک حال مادرش باشد و اجازه نمی دهد که محمدرضا برای جبهه ثبت نام کند. محمدرضا از اینکه نتواسته بود برای جبهه ثبت نام کند خیلی ناراحت بود یک روز آمد و شناسنامه اش را برداشت و با هم بوسیله نوک یک سوزن سال تولدش را کمرنگ کردیم و سال تولدش را دو سال بزرگتر کردیم. بعد به برادرم گفتم: اگر رفتی جبهه و شهید شدی برای من هم دعا کن تا شهید شوم. چون می دانستم دنیا ارزش ماندن ندارد. ما پدرمان هم که می خواست به جبهه برود می دانستیم که شهید می شود چون این را از اخلاق و رفتارشان متوجه می شدیم و نور شهادت در چهره اشان بود. و می فهمیدیم که این ها رفتنی هستند و اهل دنیا نیستند. برادرم محمدرضا پس از اینکه سال تولدش را بزرگتر کرد دیگر نرفت همان جای قبلی که پسر خاله پدرم بود ثبت نام کند. از طریق یک گروه دیگر ثبت نام کرد. و موفق شد پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شود.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عالم_مکاشفه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
برادرم محمدرضا سه مرتبه به جبهه اعزام شد. هر بار که به مرخصی می آمد شبها در خانه نمی خوابید و می رفت تو بنیاد شهید پیش یکی از دوستانش می خوابید. سری آخر مرخصی که آمده بود مجدد چند شبی را رفت پیش دوستش تو بنیاد شهید خوابید. یک شب از آن شبها که محمدرضا تو بنیاد با دوستش خواب بودند نیمه شب دوستش متوجه صدای گریه محمدرضا می شود از خواب بیدار می شود. چشمانش را که باز می کند نگاه می کند می بیند محمدرضا به ظاهر خواب است اما در خواب بلند شده است و دور خودش می چرخد و رو به قبله می ایستد و دست ادب روی سینه اش می گذارد و به امام حسین علیه السلام سلام می دهد. و مجدد می چرخد و رو به حرم امام حسین علیه السلام می ایستد و شروع می کند زیارتنامه بخواند و به پنهای صورت اشک می ریزد و دارد به یک نفر
می گوید برای من هم دعا کن تا من هم بیایم. بعد دوستش که شاهد این صحنه ها بود طاقت نمی آورد و می رود محمدرضا را از خواب بیدار می کند. برادرم وقتی از آن حالت مکاشفه در خواب معنوی بیدار می شود به دوستش می گوید چرا مرا بیدار کردی من داشتم قبر امام حسین علیه السلام را زیارت می کردم. ولی حالا که متوجه این امر شدی باید قول بدهی تا من زنده ام به کسی چیزی نگویی من راضی نیستم تا زنده ام کسی بفهمد؛ دوستش تا بعد از شهادت محمدرضا این راز را پیش خودش نگهداشته بود و بعد از شهادت محمدرضا یک روز از طرف بنیاد شهید که آمدند دیدن مادرم دوست محمدرضا هم آمده بود و این اتفاقاتی که بین خودش و محمدرضا در آن شب افتاده بود را برای مادرم تعریف می کند.
#برادری_دلسوز
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
محمدرضا یک سال و نیم از من بزرگتر بود. زمانیکه پدرمان شهید شد محمدرضا تقریبا ده سالش بود. ماهم مانند سایر خواهر و برادرها گاهی باهم رفیق بودیم و گاهی با هم دعوا می کردیم. محمدرضا خیلی غیرتی بود و همیشه مراقب ما بود. اگر چیزی احتیاج داشتیم برایمان تهیه می کرد و خیلی هوای ما را داشت. مثلا مادرم چون پدرم شهید شده بود با داشتن چهارتا فرزند یتیم خیلی قناعت می کرد و توقع هم داشت تا ما هم مانند خودش اهل قناعت باشیم. ولی گاهی واقعا نمیشد قناعت کرد چون یک چیزایی لازم می شد که مثلا برای مدرسه لازم داشتیم و باید تهیه می کردیم. وقتی می دیدیم مادر باز حرف از قناعت می زند به محمدرضا می گفتیم: محمدرضا فلان چیز و لازم داریم ولی مادر اجازه نمی دهد تهیه کنیم. محمدرضا هم می رفت و برایمان تهیه می کرد و می آورد. حتی اگر باید قرض کند قرض می کرد اما نمی گذاشت که ما جای خالی پدرمان را حس کنیم.
🍃🌼🌺🌸🍃
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#یادگاریهای_برادرم
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
محمدرضا یک سری که به مرخصی آمده بود برای من و خواهرم از جبهه یک گردنبد که خودش درست کرده بود سوغاتی آورده بود. من این گردنبد را تا بعد از شهادتش داشتم. و زمانی که پیکر محمدرضا را آوردند و داخل قبر گذاشتند گفتم: می خواهم صورت برادرم را ببینم چون توی غسالخانه مارا نبردند که ببینمش و آنجا یک دستمالی به همراه داشتم به آقایی که توی قبر نشسته بود و داشت صورت محمدرضا را باز می کرد دادم و گفتم: آقا این دستمال را به صورت برادرم تبرک کنید؛ آن آقا دستمال را به صورت برادرم تبرک کرد و به من برگرداند و آن دستمال تا دوسال بعد هر وقت بو می کردیم هنوز بوی عطر برادر شهیدمان را می داد. ولی متاسفانه زمانیکه مادرم جهیزیه مرا جمع و جور کرد تا مرا به خانه بخت بفرستد یادگاریهای برادرم آنجا قاطی بقیه وسایل گم شد و دیگر هر چه گشتیم پیدا نکردیم.
#نحوه_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
برادرم در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد ولی قبل از عملیات پسر خاله پدرم که می دانست قرار است عملیات شود برای اینکه محمدرضا را از عملیات دور نگه دارد تا اتفاقی برایش نیافتد و بعد از شهادت پدرمان بماند و کمک حال مادرمان باشد به برادرم می گوید: محمد رضا به دلم افتاده است باهم به پابوس آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام برویم؛ بعد با محمدرضا راهی مشهد می شوند. پس از زیارت به اصفهان می آیند. وقتی به اصفهان رسیدند پسر خاله به محمدرضا می گوید: حالا که تا اینجا آمدی من برایت برگ مرخصی رد می کنم شما دو؛ سه روزی برو با خانوادت دیدار تازه کن؛ محمدرضا در جواب
می گوید: نه احتیاجی نیست بروم. من یک تلفن می زنم و احوالشان را می پرسم. من با خانوادم کاری ندارم خدای آنها هم بزرگ است. می خواهم به جبهه برگردم. بعد باهم به جبهه می روند و آنجا روز عملیات پسر خاله به محمدرضا می گوید: من دلم راضی نیست شما به عملیات بیایی؛ محمدرضا می گوید: نترسید بادمجان بم آفت ندارد. من چیزیم نمی شود. محمدرضا در عملیات شرکت می کند و اتفاقی برایش نمی افتد اما فردای عملیات ناگهان یک ترکش به پایش می خورد و یک ترکش بزرگ هم به قلبش اصابت می کند که باعث می شود یک حفره بزرگ بر روی سینه محمدرضا باز شود که قلبش کاملا مشخص بود. بخاطر همین وقتی پیکر محمدرضا را آوردند قلبش را کامل در آوردند و شستند و بعد پنبه گذاشتند و قلبش را دوباره سر جایش گذاشتند.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خلاصه_زندگینامه
#از_لسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
شهید حسین میربیگی متولد ۱۳۴۵ در روستای دستچاه اصفهان در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. اصالتا اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان هستند. اما بخاطر شغل پدر ساکن روستای دستچاه می باشند. خداوند به خانواده میربیگی سه پسر و چهار دختر عطا کرد که حسین فرزند چهارم خانواده بود. حسین پسری خجالتی و سر به زیر بود و بسیار مخالف بد حجابی در جامعه بود و یک غیرت علوی داشت. دوران سخت طاغوت شاهنشاهی ایران که محصلین دختر بدون حجاب سر کلاس درس حاضر می شدند حسین بخاطر اینکه دوست نداشت حجاب خواهرش از دست برود اجازه نداد که برای مدرسه ثبت نام شود.
حسین بسیار فعال و پرتلاش بود و همیشه
در کار کشاورزی به پدر کمک می کرد و در کارهای منزل از مادر دستگیری می نمود و به
نماز اول وقت اهمیت می داد و می گفت: تا جایی که مسجد هست نباید در خانه نماز خواند. دوست داشت نماز اول وقتش را به جماعت در مسجد بخواند. و دیگران راهم در این امر ترغیب می کرد.
#رفتن_به_جبهه
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
حسین برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده بود ولی من می گفتم: عزیز دل من نرو و بمان تا برایت زن بگیرم؛ اما حسین در جوابم گفت: مادر جان اول باید از میهن دفاع کنیم. اگر دشمن وارد کشور ما بشود همه یا فرار می کنند یا باید نوکر دشمن باشند یا همه را قتل عام می کنند آن وقت آن زن و زندگی چه به کار می آید؟! اول باید امنیت داشته باشیم و بعد به فکر آسایش و رفاه و زن و زندگی باشیم. ما نرویم جنگ حالا حالا این جنگ ادامه خواهد یافت. جلویشان مقاومت نکنیم امروز و فردا است که بیایند و عزیزانمان را جلوی چشمانمان شکنجه کنند و آن وقت دیگر کاری از دست ما برنمی آید.
#کبوترها_رفتند
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
حسین خیلی کبوتر دوست داشت برای همین خیلی کبوتر اشت. این کبوترها بودند تا زمانی که خبر شهادت حسین را آوردند، همه ی کبوترهای حسین پر کشیدند و رفتند و دیگر برنگشتند.
#خواب_صادقه_پدر_شهید
پدر حسین هم چند شب قبل از شهادت حسین خواب دیده بود که روی یک بلندی ایستاده است و مردم دارند دستش را می بوسند. صبح که بیدار شد به من گفت: حسین دیگر بر نمی گردد من خواب دیدم و چند روز بعد خبر شهادت حسین را برای ما آوردند.
#خرید_ماشین
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
یکی از همسایگان ما تعریف می کرد یک روز رفتم گلزار شهدا و کنار مزار حسین نشستم و گفتم: حسین همسرم بیکاره است کاش می توانستیم یک ماشین بخریم تا بتواند کار کند. وقتی به شهید توسل کردم به منزل برگشتم. چند شب بعد حسین به خوابم آمد و یک کلید ماشین به من داد و گفت: به مرتضی بگو این ماشین به سر کار برود. چند هفته بعد از آن خواب ما توانستیم یک ماشین بخریم و الهی شکر مرتضی مشغول کار شد.
#پسر_جوان
#رلوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
یک نفر از شهر کرد به روستای دستجا آمده بود و نزدیک خانه شهید خانه اجاره کرده بود. می گفت: خیلی مشکلات داشتیم و از طرفی برای دخترم هم خواستگار آمده بود ولی بخاطر مشکلات زیاد نمی توانستیم به خواستگارای دخترم جواب بله بدهیم. دستمان از نظر مالی خیلی خالی بود. یک روز به مسجد محل رفتم؛ از مسجد که بیرون آمدم به من گفتند اینجا منزل شهید حسین میربیگی می باشد. من اصلا شهید میربیگی را ندیده بودم و ایشان را نمی شناختم. از انجا که رد می شدم فقط التماس دعا گفتم و در راه با شهید درد و دل می کردم. همان شب خواب دیدم کنار یک رودخانه ای نشستم؛ می خواستم به آن طرف رودخانه بروم اما نمی توانستم. دیدم یک پسر جوان آمد و گفت: بلند شوید برویم. بعد سوال کرد چرا به خواستگار دخترت جواب نمی دهید که بیاید؟ گفتم: نمی توانم؛ گفت: این چه حرفی است! توکلت به خدا باشد من ضمانت می کنم. بعد مرا از روی یک پل به آن طرف رودخانه برد. وقتی به آن طرف رودخانه رسیدم آن پسر جوان خواست که برود گفت: یادت نرود بگو خواستار دخترت حتما بیاید. فردا صبح این بنده خدا از خواب که بیدار می شود به منزل شهید می رود و آنجا عکس شهید را می بیند متوجه می شود این همان پسر جوانی است که شب در خواب دیده است.
#خرید_خانه
#شهید_دفاع_مقدس
#راوی_خواهر_گرامی
#حسین_میربیگی
یکی از خواهرام مستاجر بود. خیلی دوست داشت که صاحبخانه شود که از دست مستاجری نجات پیدا کند یک روز سر مزار حسین می رود و به برادر شهیدمان می گوید: کاش دعا می کردی من خانه دار شوم از مستاجری خسته شدم. چند شب بعد حسین به خواب خواهرمان می آید و می گوید بیا خواهر این ده تومان را بگیر بیشتر ندارم ؛ اندازه پول خانه ات می باشد. دوماه بعد از دیدن این خواب خواهرم یک خانه به قیمت ده میلیون تومان خرید و الحمدلله به لطف دعای برادر شهیدمان از مستاجری نجات پیدا کرد و صاحب خانه شد.
#خصوصیت_بارز_اخلاقی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
یدالله وقتی از کسی عصبانی می شد خیلی خوددار بود و خشم خودش را فرو می داد تا خدای ناکرده کارش به دعوا و درگیری و پرخاشگری یا ناسزا گفتن نشود. وقتی عصبانی می شد به طرف مقابل می گفت: این کار شما درست نیست؛ من خیلی دارم جلوی خودم را می گیرم که عصبانیتم را کنترل کنم اما این کار شما درست نیست. این حرفی که می زنید یا این راهی که می روید ببینید خودتان مقصر هستید یا طرف مقابلتان واقعا مقصر است. یدالله خیلی مراقب بود که در موقع عصبانیت حرفی نزد که حالا طرف مقابل حرفی می زند این نیز بدترش را بگوید که آتش به پا کند. سعی می کرد آتش خشم و عصبانیت دیگران را هم خاموش کند نه اینکه بیشتر شعله ورش کند. گاهی می شد که دیگران حرف های بی ربط می زدند ولی یدالله عکس العملی نشان نمیداد و آنها می گفتند خوب است که یدالله از این حرفها بدش نمی آید! یدالله می گفت: نه من بدم نمی آید اما شما باید متوجه این باشید که ببینید این حرف درست است که می زنید و آیا الان وقت زدن این حرفهاست که می زنید. یدالله از این نظرها خودش مثل استاد اخلاق بود و دیگران را به راه راست هدایت می کرد که هر حرفی را نزنند و موقع عصبانیت هیزم به آتش دل کسی نریزند. یدالله خیلی بخشنده و با گذشت بود؛ همیشه از بدی دیگران گذشت می کرد. و از همه هم می خواست که اهل گذشت باشند. و بخیل نبود دست بخشنده ای داشت و دست و دلباز بود اما ولخرج و اصرافکار نبود.خیلی با نظم انضباط و تمیز بود. آنقدر به تمیزی اهمیت می داد با اینکه کشاورز بود ولی کسی باور نمی کرد و مردم می گفتند این چه جور کشاورزی است که اینقدر لباسهایش تمیز است انگار نه انگار که در صحرا روی زمین خاکی بوده است.
🍃🌼🌺🍃
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
روزی که پیکر مطهر برادر شهیدم را به اصفهان فرستاده بودند تعدادی از فامیل و همسایه ها خبردار شده بودند برای همین به یک بهانه ای می آمدند منزل پدرم که ببینند پدرو مادرم هم از شهادت یدالله آگاه شدند یا نه؛ یکی از همسایه ها دیده بود که مادرم بیخبر است می خواست که اورا برای شنیدن این خبر آماده کند به مادرم گفته بود: من نمیدانم چرا اینقدر حالم بد است و کلافه هستم. اما باز مادرم توجه ای نمی کند. آنشب مردم میفهمند که خانواده ی ما هنوز از شهادت برادرم بیخبر هستند متفرق می شوند و مادرم آن شب اتفاقا یک خواب سیری می کند ولی از دیدن آدم هایی که به هر بهانه ای به منزل پدرم رفت و آمد می کردند فکری شدم و یک اضطرابی پیدا کردم و رفتم که به منزل خودمان به همسرم گفتم: احمد نمی دانم چرا امشب منزل پدرم شلوغ بود انگار یکی بند دل مرا پاره کرده است و آنشب تا صبح درست نخوابیدم. خانه ی ما چون دیوار به دیوار خانه ی پدرم بود صبح که از خواب بیدار شدم از توی حیاط صدای جیغ و داد وگریه شنیدم. بچه ی یک ساله ام را گذاشتم و به سمت خانه ی پدرم دویدم. خانه های قدیم جلوی درب خانه دوتا سکوی بلند درست می کردند که برای نشستن دم در خانه از آن استفاده می کردند. دمدر خانه ی پدرم هم از این سکوهای بلند بود رفتم بالای سکو دیدم یک جمعیت زیادی صبح اول وقت در حیاط خانه ی پدرم هستند. آمده بودند تا خبر شهادت برادرم را بدهند و عکس یدالله را بگیرند برای معراج شهدا ببرند که به تابوت شهید نصب کنند و پدر و مادرم را هم باخود به معراج شهدا ببرند که شهید را تشییع کنند و بیاورند به روستای خودمان و بعد به محل خاکسپاری ببرند. در بین جمعیت خانمی که شب قبلش به مادرم می گفت حالم بداست و کلافه ام را دیدم و ازایشان سوال کردم شما دیشب می دانستی برادرم شهید شده است و حرفی نزدی ؟ گفت: بله می دانستم ولی گفتم بگذار مادرت یک شب دیگر هم راحت بخوابد که دیگر نمی تواند راحت بخوابد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398