eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
565 دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرم یدالله وقتی در جبهه شهید شده بود پیکرش را به اصفهان فرستاده بودند و ما بی خبر بودیم. یک روز صبح چندتا بسیجی از بسیج روستای مُنشیان (از اصفهان که عبور کنیم به پل جوزدان می رسیم و بعد از آن روستای مُنشیان هست) به منزل ما آمدند و خبر شهادت برادرم را به مادرم اطلاع دادند و با شنیدن این خبر من و مادرم گریه افتادیم و کم کم همه اهالی روستا و اقوام باخبر شدند و همگی در منزل ما جمع شدند تا در مراسم وداع و تشییع و خاکسپاری برادرم شرکت کنند. ما پس از شنیدن خبر شهادت برادرم همگی به بسیج روستای منشیان رفتیم که در زمان جنگ آنجا یک بسیج کوچکی داشت که یک سردخانه داشت و پیکر شهدایمان را از معراج شهدای اصفهان به آنجا تحویل می دادند و ما همگی برای استقبال پیکر مطهر برادر شهیدم یدالله به آنجا رفتیم. روستای ما پنج شهید تقدیم اسلام کرده است. بالای سر تابوت که رفتیم دیدیم پیکر یدالله را بین یک پلاستیک گذاشته بودند و مسئولین پلاستیک را از روی صورت مبارک برادرم کنار زدند تا ما یک بار دیگر صورت مثل ماهش را زیارت کنیم. اول مادرم برای آخرین بار صورت فرزند شهیدش را بوسید و بعد نوبت به نوبت همگی ما صورت نورانیش را بوسیدیم و با او وداع کردیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم یدالله زمانی که می خواست به جبهه اعزام شود من و خواهر و مادرم تا دم در منزل بدرقه اش کردیم. مادرم قرآن آورد و برادرم را از زیر قرآن رد کرد و یک کاسه ی آب هم دست من داد تا پشت سرش آب بریزم. و هر وقت هم از جبهه برمی گشت و به مرخصی می آمد من چون بچه بودم و معمولا در کوچه با هم سن و سالانم بازی می کردم تا یدالله را می دیدم که به مرخصی آمده است با یک ذوق و شوقی به طرف منزلمان می دویدم و صدای مادر می زدم که مادر مادر یدالله آمده است. یک سری که یدالله از جبهه آمده بود آنقدر از دیدنش خوشحال بودم که در حین دویدن یک تکه چوب به شصت پایم فرو رفت و زخم شد و خیلی خون رفت. برادرم یدالله آمد و شصت پای مرا نگهداشت و خیلی ناراحت شد و غصه می خورد که چرا من باید پایم زخم شود ولی من آنقدر از دیدن برادرم خوشحال بودم که دردی حس نمی کردم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک سری علی وقتی از جبهه به مرخصی آمده بود از کردستان دو تا پیراهن قرمز رنگ که خوش رنگ بود برلی خودش خریده بود. یک روز یکی از آن پیراهن ها را پوشیده بود و از خانه بیرون رفت. بعد خیلی زود برگشت و دیدیم پیراهنش را در آورد. مادر سوال کرد: چرا پیراهنت را در آوردی تازه پوشیده بودی؟ گفت: رفتم بیرون یکی از دوستانم دید خیلی خوشش آمد و گفت: چقدر پیراهنت قشنگ است. دیدم از این پیراهن خوشش آمده است می خواهم ببرم به آن بنده خدا هدیه بدهم بپوشد. او خوشحال شود من بیشتر راضی هستم تا اینکه خودم بپوشم و او از داشتن یک همچین پیراهنی محروم باشد. مادر گفت: خوب این پیراهن را که تازه از کردستان برای خودت خریدی !! علی گفت: اشکال ندارد دوباره که به کردستان رفتم برای خودم می خرم. بعد پیراهن را برداشت برد برای رضای خدا به آن دوستش بخشید تا اورا خوشحال کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم یدالله تا زنده بود و به شهادت نرسیده بود خیلی کمک حال پدر بود و در صحرا پا به پای پدر کار می کرد تا کمک خرج خانواده باشد. پدرم عیالوار و بیمار بود و زیاد توان کار کردن نداشت. برای همین هر چه کار می کرد خرج عیالواری و زندگی می رفت و پس انداز آنچنانی نداشتیم. زمانی که یدالله به شهادت رسید خیلی ناراحت پدر بودیم پدری که بقدری مهربان و دلسوز بود که هر چه از مهربانیش بگوئیم باز حق مطلب را ادا نکردیم و با شهادت یدالله فکر می کردیم که ایشان دست تنها شده است و دیگر یدالله نیست که کمک حالش باشد. اما برعکس این فکر ما بعد از شهادت یدالله خدای مهربان جای خالی برادرم را برای تک تک اعضاء خانواده پر کرد و زندگی ما پر از خیر و برکت شد و خدای متعال پدرم را یاری داد و نگذاشت که در نبود برادرم یدالله احساس تنهایی و بی یاوری کند. ( پسر بزرگتر همیشه عصای دست پیری پدر می شود و یدالله هم پسر بزرگ خانواده بود) و اتفاقا بعد از شهادت برادرم؛ پدرم هم خیلی به پشت جبهه ها کمک کرد و در پشتیبانی جنگ انجام وظیفه می کرد و این وعده ی خدا در قرآن است که فرمود: (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُركُم وَيُثَبِّت أَقدامَكُم) ای کسانی که ایمان آورده‌اید! اگر (آیین) خدا را یاری کنید، شما را یاری می‌کند و گامهایتان را استوار می‌دارد.(سوره مبارکه محمد آیه ۷) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یدالله در بین غذاها خیلی به ماکارانی و گُداخته علاقه داشت. گُداخته یک غذای مقوی محلی است که با مغز پسته و گردو و بادام و روغن محلی و نبات پخته می شود و خیلی طرفدار دارد و بسیار خوشمزه است. گاهی به مادر می گفت: امروز اگر ممکن است گُداخته درست کنید تا بخوریم و در بین میوه ها هم میوه های شیرین و آبدار مانند طالبی و هندوانه را دوست داشت و بیشتر میوه هایی که خودش در صحرا می کاشت دوست داشت بخورد. چون معتقد بود با کاشتن این میوه ها قدرش بیشتر می داند و پی به وجود خدا می برد که این نعمتها را آفریده است. و وقتی دست رنج خودش را می دید که به ثمر رسیده است خوشحال می شد و خدا را شکر می کرد. (سمت راست تصویر شهید یدالله احمدی) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پسرم در محل کارش پایش آسیب دیده بود و جای زخمش سخت عفونت کرد. بطوری که چند بار عمل کرد و نزدبک دوسال بود که هر کار می کردیم عفونت پایش از بین نمی رفت. یک روز که خیلی دلم بابت این موضوع گرفته بود رفتم سر مزار برادر شهیدم یدالله و خیلی گریه کردم و با او درد و دل کردم. بعد همان شب به خوابم آمد و گفت: آبجی اینجا را داری خیلی ناشکری می کنی همین که خدا پسرت را به تو بازگردانده است برو خدارا شکر کن و فقط ناشکری نکن. مراقب مادر باش او نیز بعد از پدر خیلی تنها است و کسی را ندارد که کنارش باشد کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم غلامرضا چند ماهی بود به جبهه رفته بود. مادرم نگرانش بود. دعا می کرد سالم برگردد. حسین هم خیلی اصرار داشت به جبهه برود اما مادرم دلش راضی نمی شد. ولی وقتی غلامرضا مدت طولانی در جبهه بود مادرم به خدا می گفت: خدایا کمک کن تا غلامرضا سلام برگردد و اگر اورا به من برگردانی اجازه می دهم حسین هم به جبهه برود. خدا دعای مادرم را اجابت کرد. غلامرضا پس از چند ماه به منزل برگشت. بعد حسین می خواست به جبهه برود مادرم اجازه نمی داد. حسین می گفت: مادر شما خودت استغاثه می کردی که خدایا غلامرضا شهید نشود برگردد که حسین برود، حالا پس چرا اجازه نمی دهید من بروم؟ مادرم می گفت: نه خدا نکنداتفاقی بیافتد. حالا که اصرار داری به جبهه بروی برو ولی مواظب خودت باش؛ حسین گفت: مادر من امام زمان(علیه السلام) همراه ما می باشد. ما تنها نیستیم. مادرم گفت: خوب تو می روی من تنها می شوم! حسین گفت: مادر شما شش فرزند دیگر دارید تنها نیستید. مگر فقط مرا دارید که می گوئید تنها می شوید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🔹ﯾﮏ ﺷﺐ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ! ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﺩ. ﺑﭽﻪﻫﺎ‌ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻗﯿﻪ (سلام الله علیها) ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ که ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺻﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ! ﺣﻀﺮﺕ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺠﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻧﺨﺎﻧﯽ ﻭ ﻣﺮﺗﻀﯽ ﮐﺮﯾﻤﯽ ﻭ  ﻣﺤﻤﺪ ﺁﮊﻧﺪ ﻭ ﻣﺼﻄﻔﯽ ﭼﮕﯿﻨﯽ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ، ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ!» 🔹حضرت دست من را گرفت و گفت یک قدم جلوتر بیا! این ها شهید مُخلِص (کسی که دین خود را برای خدا خالص کرده) هستند و تو شهید مُخلَص (کسی که خداوند به طور ویژه او را برای خویش خالص کرده) هستی! چند روز بعد ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ حضرت رقیه (سلام الله علیها) انتخاب و اسمشان را به حسین گفته بود در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ در منطقه خانطومان سوریه مظلومانه ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ! او کسی نبود جز شهید مدافع حرم حسین امیدواری! ♦️شهید آوینی: «راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زُمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد!» کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک نفر از شهر کرد به روستای دستجا آمده بود و نزدیک خانه شهید خانه اجاره کرده بود. می گفت: خیلی مشکلات داشتیم و از طرفی برای دخترم هم خواستگار آمده بود ولی بخاطر مشکلات زیاد نمی توانستیم به خواستگارای دخترم جواب بله بدهیم. دستمان از نظر مالی خیلی خالی بود. یک روز به مسجد محل رفتم؛ از مسجد که بیرون آمدم به من گفتند اینجا منزل شهید حسین میربیگی می باشد. من اصلا شهید میربیگی را ندیده بودم و ایشان را نمی شناختم. از انجا که رد می شدم فقط التماس دعا گفتم و در راه با شهید درد و دل می کردم. همان شب خواب دیدم کنار یک رودخانه ای نشستم؛ می خواستم به آن طرف رودخانه بروم اما نمی توانستم. دیدم یک پسر جوان آمد و گفت: بلند شوید برویم. بعد سوال کرد چرا به خواستگار دخترت جواب نمی دهید که بیاید؟ گفتم: نمی توانم؛ گفت: این چه حرفی است! توکلت به خدا باشد من ضمانت می کنم. بعد مرا از روی یک پل به آن طرف رودخانه برد. وقتی به آن طرف رودخانه رسیدم آن پسر جوان خواست که برود گفت: یادت نرود بگو خواستار دخترت حتما بیاید. فردا صبح این بنده خدا از خواب که بیدار می شود به منزل شهید می رود و آنجا عکس شهید را می بیند متوجه می شود این همان پسر جوانی است که شب در خواب دیده است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
از آنجایی که رضا روی حجاب خانمها حساس بود و یک غیرت علوی داشت. یک بار دم در منزل خاله امان که می رود دختر خاله ام را می بیند که موهایش از روسریش بیرون آمده بود. جلو می رود که تذکر بدهد یک کتابی دستش بود که با آن کتاب آهسته روی سرش می زند و می گوید: حجابت را کامل کن؛ بعد که می خواست به جبهه اعزام شود. رفته بود که خداحافظی کند یکی از معلمانی که از شهر آمده بود و در دستجرد موقت اتاقی داشت و زندگی می کرد. به رضای می گوید: شما که با کتاب روی سر فلانی زدی نمی خواهی از او حلالیت طلب کنی!؟ رضا چشمش به دختر خاله امان می افتد می گوید: دختر خاله حلالم کن. دختر خاله هم می گوید حلالت کردم. مجدد رضا می رود که از خانه بیرون برود برای اینکه مطمعن شود از ته دل حلالش کرده است برمی گردد و یک بار دیگر سوال می کند که دختر خاله حلالم کردی؟ که ایشان می گوید: بله؛ حلالت کردم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
مجید در اکثر اعزامهایی که به جبهه داشت با علی آقا همسرم باهم بودند. علی آقا تعریف می کند: مجید قبل از شهادتش موهایش را با تیغ تراشیده بود. و شب آخر همه ی بچه ها وصیتنامه نوشتند و همدیگر را در آغوش گرفتند و از همدیگر حلالیت می طلبیدند و می خواستند که برای هم دعا کنند که در خط مقدم به شهادت برسند و هر کس توفیق شهادت نصیبش شد بقیه را شفاعت کند. زمانی که آماده می شدیم به عملیات برویم مجید کلی نارنجک به کمرش بست و با وجود سنگینی نارنجکها چند کیلومتر در بیابانها پیاده روی کردیم تا به تنگه چزابه رسیدیم و شرایطمان طوری بود که حتی برای نماز خواندن هم نمی ایستادیم همان طور که پیاده روی می کردیم سریع روی خاک دست می زدیم و تیمم می کردیم و نمازمان را هم در حین راه رفتن می خواندیم. عملیات چزابه بسیار نفسگیر و سخت بود و بخاطر خستگی زیاد و گرد و خاکی که بر روی چهره های بچه ها نشسته بود دیگر همدیگر را نمی شناختیم. مجید چون در مرحله اول عملیات به شهادت رسید پیکر پاکش را سریع به عقب منتقل کردند ولی وقتی شهید علی فصیحی در طی پیش روی مجروح شد یک گوشه ای وسط راه روی زمین کنار بقیه مجروحین نشست و چون دشمن در حال پیش روی بود نیروهای خودی عقب نشینی کردند و کسی نتوانست جسم مجروح علی و بقیه ی مجروحین را با خود به عقب برگرداند و دشمن بالای سر علی و تعداد دیگری از مجروحین رسید و با تیر خلاص آنان را به شهادت رساندند برای همین پیکر مطهر شهید علی فصیحی سه ماه بعد به اصفهان باز گشت. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم محمدرضا سه مرتبه به جبهه اعزام شد. هر بار که به مرخصی می آمد شبها در خانه نمی خوابید و می رفت تو بنیاد شهید پیش یکی از دوستانش می خوابید. سری آخر مرخصی که آمده بود مجدد چند شبی را رفت پیش دوستش تو بنیاد شهید خوابید. یک شب از آن شبها که محمدرضا تو بنیاد با دوستش خواب بودند نیمه شب دوستش متوجه صدای گریه محمدرضا می شود از خواب بیدار می شود. چشمانش را که باز می کند نگاه می کند می بیند محمدرضا به ظاهر خواب است اما در خواب بلند شده است و دور خودش می چرخد و رو به قبله می ایستد و دست ادب روی سینه اش می گذارد و به امام حسین علیه السلام سلام می دهد. و مجدد می چرخد و رو به حرم امام حسین علیه السلام می ایستد و شروع می کند زیارتنامه بخواند و به پنهای صورت اشک می ریزد و دارد به یک نفر می گوید برای من هم دعا کن تا من هم بیایم. بعد دوستش که شاهد این صحنه ها بود طاقت نمی آورد و می رود محمدرضا را از خواب بیدار می کند. برادرم وقتی از آن حالت مکاشفه در خواب معنوی بیدار می شود به دوستش می گوید چرا مرا بیدار کردی من داشتم قبر امام حسین علیه السلام را زیارت می کردم. ولی حالا که متوجه این امر شدی باید قول بدهی تا من زنده ام به کسی چیزی نگویی من راضی نیستم تا زنده ام کسی بفهمد؛ دوستش تا بعد از شهادت محمدرضا این راز را پیش خودش نگهداشته بود و بعد از شهادت محمدرضا یک روز از طرف بنیاد شهید که آمدند دیدن مادرم دوست محمدرضا هم آمده بود و این اتفاقاتی که بین خودش و محمدرضا در آن شب افتاده بود را برای مادرم تعریف می کند. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398