#دو_پسر_دو_محمد
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_فصیحی
من خیلی از محمد بزرگتر بودم. زمانی که ازدواج کردم محمد هنوز یک پسر بچه ی کم سن و سال بود ولی خیلی بامحبت و مهربان بود وقتی بچه دار شدم زود به زود به منزل ما می آمد و بچه ام را بغل می کرد و خیلی از دیدنش خوشحالی می کرد. و کلا محمد یک اخلاق خوبی که داشت خیلی با بچه ها گرم می گرفت و با آنها همبازی می شد و نسبت به فرزندان من هم این چنین بود. زمانی که محمد به شهادت رسید من سه فرزند داشتم. بعد از شهادت محمد خداوند لطفش شامل حال خانواده ی ماشد که به من و خواهرم یکی یک پسر عطا کرد که ما دو خواهر به یاد برادر شهیدمان نام هر دو پسر را محمد گذاشتیم. و پسر من خیلی شبیه دایی شهیدش می باشد و اکنون حدود بیست و هشت سال دارد و ازدواج کرده است و یک فرزند هم دارد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#سادات_مادری
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
مادربزرگ ما که مادر پدر مان می باشد به نام مرحومه رقیه بَگُم حسینی یکی از سادات خوشنام محله آسیاب کاچی روستای دستجرد میباشد و پدر پدرم نیز مرحوم یدالله احمدی دستجردی میباشد که برادر شهیدم را به یاد پدربزرگمان یدالله نامیدند. پدر مادرم هم مرحوم علی محمد علی محمدی بودند و مادر مادرم هم مرحومه شهربانو احمدی می باشد که همگی اهل دستجرد جرقویه اصفهان هستند. و ما از طرف مادربزرگمان جزو سادات مادری حساب می شویم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اضطراب_مادر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_فصیحی
محمد خیلی علاقه و شور و حال انقلابی داشت و خیلی هم دوست داشت که به بسیج و جبهه و جنگ برود و کمک کند، اما مادرمان با وجود اینکه بچه زیاد داشت اجازه نمی داد که محمد بسمت این جور کارها برود. گویی مادرمان خودش می دانست که اگر محمد به سمت این کارها برود برایش نمی ماند و شهیدش می کنند و همیشه یک اضطراب خاصی نسبت به این مسائل داشت. البته این راهم اشاره کنم که روستای ما چون خیلی کم جمعیت و کوچک بود زیاد هم فعالیت انقلابی و بسیجی انجام نمی دادند. ولی زمانی که محمد بزرگتر شد و می خواست به خدمت سربازی برود آنجا دیگر مادرم حرفی نزد و محمد را به خدا سپرد و برای رفتن به جبهه بدرقه اش کرد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#این_خانه_خانه_ی_توست
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
مادرم روزای آخر عمرش یک ماهی تو بستر بود و
یک هفته قبل از فوتش بدون اینکه بخوابه و خواب ببینه یه روز نشست تو جا و به من گفت: دارند تو دستجرد برا من یک خونه ی بزرگ می سازند که آئینه کاریه ؛ گچ بریه ، دوتا جوونم داشتند تو اون خونه کار می کردند. گفتم: مادر اون دوتا جوون کیا بودند؟ گفت: من صورتشونو ندیدم اما داشتند تو اون خونه کار می کنند. بهم گفتند: این خونه مال تو هستش و کلیدشم دست سید حسینه اما سند بنام سید رضاست؛. سید حسین پدر مادرمه و سید رضا جد مادرم میشه. عکس دوتا برادرای شهیدمو نشون مادرم دادم گفتم: مادر اون دوتا جوون این دوتا برادرام نبودند؟ مادرم گفت: من اصلا چهره ی اون دوتا جوونو ندیدم اما دارند بیست و چهارساعته توی اونوخونه بزرگ کار میکنند.
(و این است مزد زحمات مادران شهدا)
#قند_برکت_دار
مادرم از اون سادات باطن دار بود. مادرم هنوز بچه که بود تو دستجرد زندگی می کردند قبل از فوت پدربزرگم یه روز پدربزرگم بهش پول میده که بره قند بخره وسط راه پول از دستش میافته و تو خاک زمین گم میشه مادرم هر چه میگرده اون پولو پیدا نمی کنه و گریه می افته که حالا چکار کنم جواب آقامو چی بدم ؟! در حین گریه نگاه می کنه می بینه یه نفر بهش میگه چته دخترم چرا گریه میکنی؟ مادرم با گریه جواب میده میگه: می خواستم برم قند بخرم ولی پولم گم شد حالا هم خجالت می کشم برگردم خونمون جواب آقامو چی بدم؟!. اون آقا یه کله قند میده دست مادرم و اسمشم صدا میزنه و میگه بیا بیگم سادات اینم قند بگیر برو خونتون؛ مادرم اون قند و از اون آقا میگیره و میبره خونشون و مادر بزرگم قندو خورد می کنه که با چایی بخورند. این قند بقدری برکت داشت که مادرم می گفت تا مدتی ما از این قند استفاده می کردیم ولی تموم نمیشد تا اینکه یه روز پدر بزرگم میره بیرون؛ دم بقالی که رد میشه صاحب مغازه صداش میزنه میگه آسید حسین چرا دیگه نمیاید قند بخرید؟ پدربزرگم میگه: والا نمیدونم ؛ راستش اونروز که بیگُم سادات و فرستادم ازتون قند خرید هرچی می خوریم تموم نمیشه انگاری این قنده برکتیه!! بقال هم با تعجب میگه: کی بیگُم سادات و فرستادی که از من قند بخره؟ پدر بزرگم آدرس و نشون میده و میگه فلان روز و فلان ساعت؛ هر چی میگه بقال میگه: نه؛ بیگُم سادات اصلا پیش من نیومده قند بخره؛ پدر بزرگم وقتی بر میگرده منزل به مادرم میگه: دخترم بیگم سادات این قند و از کی خریدی که بقاله میگه از من نخریدی؟ مادرم اونجا تعریف میکنه که چه اتفاقی براش افتاده؛ وقتی ماجرا رو تعریف میکنه برکت اون قندم از بین میره و تموم میشه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_شهیداصغرخواجه_میدان
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
(این خاطره از لسان شهید اصغر خواجه میدان میری روایت شده است. ایشان به همراه دایی خود شهیدمجید مصطفایی در عملیات رمضان شرکت داشتند و شاهد شهادت دایی خود بوده است)
یک روز مانده به عملیات رمضان دایی مجید گفت: اصغر می خواهم یک موضوعی را به شما بگویم به شرط اینکه نگویی می خواهی ریا کنی؛ گفتم: دایی این چه حرفی است که می فرمائی؟ دایی مجید گفت: من دراین عملیات شهید می شوم دلم می خواهد مثل داماد بدیدار معبود بروم. می خواهم به اهواز بروم و حمام کنم لباس نو بپوشم. بعد از صحبت های دایی مجید به اتفاق هم به اهواز رفتیم و دایی تمام کارهایش را
انجام داد و غسل شهادت هم کرد و بعد به منطقه برگشتیم. آن شب فرمانده برای بچه ها توضیح داد که چه وظایفی را باید انجام دهند. عملیات شروع شد و طبق دستور فرمانده حرکت کردیم لازم به ذکر است ما در گردان زرهی بودیم. من و دایی مجید در یک تانک بودیم و به سمت مقر دشمن پیش روی می کردیم و درجایی که فرمانده دستور داده بوده مستقر شدیم. شب بود که حرکت کردیم و صبح به محل مورد نظر رسیدیم. هوا روشن شده بود و ما توی یک دشت باز وصاف که کوچکترین پناهگاهی نداشتیم گیر افتاده بودیم. باید از سه طرف نیروها به پیش می آمدند ولی از یک سو به هر دلیل اتفاقی نمی افتد ونیروهای عراقی بچه ها را قیچی می کنند. مرتب آتش روی سر بچه ها می ریختند. فرمانده با بیسیم گفت: از تانک ها خارج شوید و با بیلچه های کوچکی که دارید گودالی بکنید وداخل آن پناه بگیرید. من و دائی مجید هم از تانک بیرون آمدیم و مثل بقیه گودالی حفر کردیم و داخل آن پناه گرفتیم. تابستان بود و هوای خوزستان به شدت گرم بود. بچه ها یک قمقه کوچیک آب داشتند که ازشدت گرما آب داخلش جوش آمده بود. لب هایشان از گرما و عطش زیاد به هم چسبیده بود جراتی که سرشان را بالا بیاورند نداشتند زیر دید مستقیم دشمن بودند. بچه ها تا عصر این گرما و تشنگی را تحمل کردند. عصر یک ماشین آب یخ از نیروهای خودی به طرف بچه ها آمد. ولی جرات اینکه بایستد را نداشت. بعضی از بچه ها توان از دست داده بودند. یکی از بچه ها به طرف ماشین رفت و به راننده گفت بایست؛ راننده گفت: من نمی توانم بایستم توی دید دشمن هستیم و شروع می کند به گریه کردن دایی مجید از جایش بلند شد و به طرف راننده رفت که او را آرام کند. وقتی جلو رفت همین که به نزدیکی ماشین رسید صدای انفجار بلند شد و دود وخاک همه جا را در بر گرفت. بله تانک آب یخ را زدند و در آن لحظه پانزده تن ازعزیزانمان بروی زمین افتادند و مانند ارباب و سرور و سالار شهدا امام حسین علیه السلام با لبی تشنه به دیدار خدا رفتند. وقتی خودم را بالای سر دایی مجید رساندم موج انفجار تمام بدنش را گرفته بود پلاک گردنش کیپ شده بود و مثل مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام ترکشی به پهلو و ترکشی به پیشانی اش اصابت کرده بود. من فقط توانستم سربند دایی مجید را باز کنم و برای شما بیاورم. البته خیلی تلاش کردم که دست خالی نیایم. خیلی تلاش کردم تا پیکر دایی مجید را با خودم بیاورم. چند روز صبر کردم. شبها طنابی طولانی درست می کردم ومی رفتم که ببینم می توانم پیکر دایی مجید را بیاورم. اما موفق نشدم. آنقدر از طرف دشمن منور میزدند که آسمان شب مثل روز روشن بود. بعد از چند روز مجبور شدم به اصفهان بیایم وخبر شهادت آقا مجید را برایتان بیاورم.
#پیکر_شهدای_عملیات_رمضان
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
پس از شهادت برادرم مجید یکی از اقوام ما که در آبادان زندگی می کرد بنام آقای صفرعلی مالورد به اصفهان آمد. برای ما تعریف کردند که تمام جنازهای این عملیات را صدام پشت کامیون روی هم ریخته و در شهر بصره به نمایش گذاشته بود و سپس در گودالی روی هم ریخته وخاک کردند. خدا می داند پیکر مطهر برادر شهیدم مجید اکنون در کدام قطعه زمین دفن شده است و به وطن باز نگشت و ما را چشم به راه خودش گذاشت.
روحشان شاد. یادشان گرامی وراهشان پررهرو باد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مردم_و_مسئولین
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
من بعنوان یک خواهر شهید از مردم و مسئولین می خواهم که راه شهدا را ادامه دهند. اینکه یار امام زمان علیه السلام باشند. امام زمان روحی له الفداه یار شجاع و نترس می خواهد. و مسئله ی امر به معروف و نهی از منکر را خیلی رعایت کنند و در نظر داشته باشند و از منکرات دوری کنند تا جامعه بیمه شود. و همدیگر را به امر به معروف تشویق و ترغیب کنند تا خوبیها در بین مردم بیشتر از قبل دیده و شنیده شود و کارهای خوب انتشار یابد تا بستر ظهور آماده شود. و از کسی که می خواهد رئیس جمهور آینده مملکت شود و به جای شهید رئیسی عزیز باشد. می خواهم که مانند آن شهید والامقام واقعا مردمدار و واقعا با تقوا باشد. و اگر زحمتی در این راه متحمل می شوند با خدا معامله کنند که خداوند برایشان جبران می کند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مرد_افغانی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_فصیحی
یک روز محمد داشت از توی کوچه عبور می کرد که میبیند خانم همسایه رفتن پای درخت توت و دارد توت جمع می کند. بعد متوجه می شود یک نفر بالای درخت توت است با دقت که نگاه می کند می بیند یک مرد افغانی بالای درخت است. محمد از دیدن این صحنه خیلی ناراحت می شود و غیرتی می شود و به خانم همسایه گلایه می کند شما که توت می خواستی چرا به خودم نگفتی که برایتان توت بچینم رفتید به یک مرد نامحرم و غریبه رو زدید. حالا هم تشریف ببرید منزل من خودم برایتان توت می چینم و می آورم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مختصر_زندگینامه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
شهید یدالله احمدی دستجردی فرزند حیدر ساکن روستای دستچاه اصفهان در پانزده آذر ماه سال ۱۳۴۵ در یک خانواده مذهبی و پر جمعیت به دنیا آمد. شهید احمدی پس از تکمیل دوران دبستان در دوران طاغوت ترک تحصیل کرد تا در کار کشاورزی که شغل پدر بود کمک کند. شغل مادر در کنار خانه داری قالی بافی بود. خداوند به خانواده احمدی دو دختر و چهار پسر عطا کرد که دو پسر در طفولیت از دنیا رفتند. و شهید فرزند سوم خانواده بود. بعلت بیماری روحی مادر خانواده؛ پدر شهید با توافق مادر شهید همسر دومی را اختیار می کند که خداوند پنج دختر و یک پسر نیز به همسر دوم پدر شهید عطا می کند. هر دو خانواده در یک حیاط مشترک تا سالها به خوبی زندگی می کردند تا زمانی که فرزندان بزرگ شدند خانه را جدا کردند تا پسرها هم دارای خانه و خانواده شوند و این عشق و محبت و صفا و صمیمیت دو خانواده زیانزد خاص و عام بوده و هست. شهید احمدی شش ماه قبل از شهادت به خواستگاری نوه ی عمه اش می رود و پس از مدت کوتاهی عقد می کند و سرانجام مورخ ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ در اوج جوانی در عملیات والفجر ۸ در شهر فاو عراق بر اثر تیری بر قلبش شربت شیرین شهادت را نوشید و آسمانی می شود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معجزه_شهدا
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
حاجتی داشتم که خیلی برایم مهم بود که حتما برآورده شود. برای همین مدتی بود که خیلی دعا می کردم و به روح شهدا توسل می کردم مخصوصا روح پاک برادر شهیدم رضا ابراهیم زاده و پسر خاله ام شهید حسن میربیگی؛ بعد از دعا و توسل چند شب خوابهای صادقه ای دیدم که شب اول خواب مادر مرحومم را دیدم که از مکه برگشته بود و ما به استقبالش رفته بودیم و مادرم یک ساک سوغاتی برای من آورده بود و بار دیگر در خواب به گلزار شهدای دستجرد رفتم و گشتم تا قبر برادرم را پیدا کردم و به روح پاکش توسل می کردم که حاجتم را برآورده کند و خیلی گریه می کردم. و سری سوم خواب دیدم روی مزار برادرم یک پارچه ای انداخته بودند که من تکه ای از آن پارچه را بعنوان تبرک برداشتم و از خواب بیدار شدم موقع اذان صبح بود نماز خواندم و خوابیدم و قبل از ظهر داشتم کارهای منزل را انجام می دادم و لباسهای شسته را جمع می کردم که ناگهان دیدم یک دستمال سفید جلوی پایم افتاد. برداشتم اول نمی دانستم این دستمال از کی و از کجاست!!. بعد دستمال را به عروسم دادم تا نگاه کند گفت: روی دستمال نوشته اللهم عجل لولیک الفرج و گوشه ی دیگر آن نوشته من کشته ی اشکهایم؛ بعد از تک تک اهل خانه سوال کردم آیا این دستمال برای شماست؟ اما همه گفتند نه ما چنین دستمالی نداشتیم. بعد با یکی از دوستانم که خیلی با ایمان است تلفنی در مورد این دستمال صحبت کردم. ایشان گفتند: این نظر آقا حجت ابن الحسن علیه السلام بوده که این دستمال اشک بر امام حسین علیه السلام بطور ناگهانی بدست شما برسد. و ان شاء الله حاجت روا می شوید و باید این معجزه را برای همگان تعریف کنید چرا که این دستمال یک نشانه است که مردم کرامات شهدا و ائمه اطهار علیهم السلام را به چشم ببینند و در سختیها و گرفتاریهای دست به دامان آن عزیزان شوند.
(این معجزه به تازگی اتفاق افتاده است و به درخواست خواهر شهید منتشرشده است)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#امربه_معروف_نهی_ازمنکر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
برادرم یدالله اگر می دید کسی کمحجاب بود یا درست رعایت نمی کرد می رفت به آنها امر به معروف و نهی از منکر می کرد و می گفت: ببخشید ناراحت نشوید ولی تا می توانید حجابتان را حفظ کنید ببینید تمام این جوانهایی که دارند به جبهه میروند و خونشان در این راه ریخته می شود و شهید می شوند بخاطر ما میروند تا ما سربلند و با عزت زندگی کنیم تا اسلام و احکام الهی پایدار بماند. نگذارید که حجابتان از دست برود که مدیون این شهدا هستیم
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#وصیت_شهید_در_خواب
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
یک روز خیلی در فراق برادرم گریه کردم. همان روز شبش به خوابم آمد و گفت: آبجی من خیلی جایم خوب است و اصلا ناراحت نباش؛ من خودم این راه را دوست داشتم؛ من خودم این راه را انتخاب کردم.شما راه ما را ادامه بدهید. شما نگذارید خون ما را پایمال کنند تا می توانید انقلاب و اسلام را حفظ کنید و حواستان را جمع کنید که خدای ناکرده دلخوری برای کسی درست نکنید و مراقب نمازهایتان باشید قضا نشود و روزه هایتان ترک نشود. دعا کنید خدا همه ی جوانان را به راه راست هدایت کند و تا می توانید ناشکری نکنید. تا می توانید ذکر خدا را زیاد بگوئید و خدا را فراموش نکنید. در کار خیر پیش قدم باشید و کمک کنید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#آخرین_سیزده_بدر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_فصیحی
سال آخری که محمد می خواست به جبهه اعزام شود ایام عید را پشت سر گذاشتیم تا به روز سیزده بدر رسیدیم. روز سیزده بدر همه ی اهل خانواده با هم جمع شدیم و وسائل تفریح و ناهار را برداشتیم و رفتیم کنار رودخانه و آنجا حصیر و پتو پهن کردیم و بزرگترها دورهم نشستیم و از خاطراتمان تعریف می کردیم و بچه ها هم باهم بازی می کردند. برادرم محمد آن روز خیلی به همگی ما بخصوص به فرزندانمان محبت کرد. آن روز محمد مابین درختان تاب درست کرد و بچه ها را سوار تاب می کرد تا بازی کنند و بعد رفت یک اسب آورد و تک تک بچه ها را سوار اسب کرد و آنها را به گردش می برد و باز می گرداند. آن روز به بچه ها خیلی خوش گذشت که یک خاطره ی به یادماندنی برایشان درست شد. اما سال بعدش جای برادرم محمد در بین ما خالی بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398