#دشمن_نامرد
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محسن_فصیحی
بعد از دوره آموزشی برای اولین بار که می خواست بره جبهه مادرم خیلی نگران بودو راضی نمی شد با اصرار زیاد پدر و مادر رو راضی کرد، و از اولین روزی که رفت مادرم دست به دعا بود.
تاریخ اعزام ۶۱٫۷٫۷ به منطقه سومار بود و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد و در این عملیات در تاریخ ۶۱٫۷٫۱۳ در اثر اصابت ترکش در بمباران هوایی دشمن از ناحیه سر مجروح شد و به بیمارستانی در اصفهان منتقل گردید.
بلافاصله بعد از اطلاع از مجروحیت محسن پدر و مادرم به اصفهان رفتند و با همکاری و مهمان نوازی اقوام تا مرخص شدن او در اصفهان ماندند و بعد از ترخیص با محسن به تهران برگشتند.
مرحوم پدرم نقل می کردند که وقتی به بیمارستان رسیدیم هنوز محسن به طور کامل به هوش نیامده بود چشمانش را باز کرد و به سختی گفت: « آقا ! ما هنوز باهاشون نجنگیده بودیم ما رو با نامردی زدند»
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#شب_یلدا
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
قدیم ما در منزل پدرم که بودیم قالی می بافتیم. و فقط ما نبودیم که قالی می بافتیم، تقریبا بیشتر دختران و زنان روستا در منازلشان دار قالی داشتند و از راه قالی بافی کسب در آمد می کردند تا کمک خرج زندگی پدران و همسرانشان باشد.
زمستانها که می شد ما کنار اتاقی که دار قالی داشتیم کرسی می گذاشتیم و شبها اهل خانه دور آن کرسی جمع می شدند و کمی باهم گپو گفتگو می کردند تا شب کوتاه شود و بخوابند. بعضی شبها هم مهمان داشتیم و دور هم ساعتی از شب را پشت سر می گذاشتیم. یادم است شب یلدایی برادرم حسین و پدر و مادر و دو برادر دیگرم زیر کرسی کنار هم نشسته بودند و من و خواهرم چون روزهای زمستان کوتاه بود شبهای زمستان چون بلند بود قالی می بافتیم تا نقشه قالی پیش برود و زودتر تمام شود. آن شب یلدا هم ما قالی می بافتیم. حسین که طبعی شوخ داشت. کلی شوخی می کرد و همه را می خنداند. و بیشتر هم از خاطرات جبهه و شیرین کاریهای خودش و همرزمانش تعریف می کرد. با اینکه ما پشت قالی زیاد متوجه صحبتهای حسین نمی شدیم اما از صدای خندهایش دلمان شاد می شد. حسین هر وقت من و خواهرمان را پشت دار قالی می دید به ما می گفت: بچه ها قالی می بافید؟! خوش به حال شما که قالی می بافید.
#غیرت_روی_حجاب
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
برادرم خیلی روی حجاب غیرت داشت. همیشه مراقب ما خواهران بود که تنها جایی نرویم و با نامحرم هم کلام نشویم. حجابمان را جلوی نامحرمها حفظ کنیم و زیاد جلوی چشم نامحرمان نباشیم. حسین با اینکه خیلی مهربان و شوخ طبع بود اما از دست کسانی که حجابشان را رعایت نمی کردند خیلی ناراحت می شد و به آنها دعوا می کرد و می گفت: حجابتان را حفظ کنید که خون شهدا پایمال نشود. و حتی به دختر بچه های فامیل هم تذکر می داد و می گفت: دیگر بدون روسری شما را در کوچه نبینم و موهایتان
را بپوشانید که نامحرم نبیند. من کوچک که بودم یکم خوش خنده بودم و با صدای بلند می خندیدم. برادرم حسین اگر صدای خنده ام را می شنید سریع به من تذکر می داد و می گفت مراقب باش صداتو نامحرم نشنود. بخاطر همین که می دانستم برادرم مراقب من است من هم سعی می کردم رعایت کنم که برادرم از دست من ناراحت نشود. و ای کاش مردهای امروزی هم مانند شهدا این غیرت علوی را داشتند که از ناموسشان مراقبت کنند تا بتوانند به وقت از ناموسان مملکتشان دفاع کنند.
#کبوتران_جلد_خانه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
حسین نوجوان که بود خیلی کبوتر داشت و خیلی کبوتر دوست داشت. گوشه ای از خانه را به لانه کبوترانش اختصاص داده بود. آنقدر به این کبوتران رسیدگی می کرد که وقتی آنها را فروخت تا به جبهه برود همه کبوترانش به لانه هایشان باز گشتند و به لانه جدیدشان نمی رفتند و حتی تا بعد از شهادتش هم گاهی تعدادی از آن کبوتران راه بلد بودند و پس لانه هایشان می آمدند و مدتی را می ماندند.
#چفیه_یادگاری
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
یکبار برادرم حسین از جبهه به مرخصی آمده بود. آن زمان من خیلی کم سن و سال بودم. رفتم به حسین گفتم: حسین از جبهه برایم سوغاتی چی آوردی؟ حسین گفت: برایت یک چفیه یادگاری آوردم. و رفت از توی ساکش چفیه را بیرون آورد و به من داد. من هم خیلی آن چفیه را دوست داشتم سرم کردم و با آن عکس یادگاری انداختم. بعد از من هم خواهرم سرش کرد و آن نیز با چفیه یک عکس یادگاری انداخت. حالا هر وقت جایی چفیه می بینم یاد برادر شهیدم حسین و آن چفیه یادگاری اش می افتم و اشک در چشمان حلقه می زند و دلتنگش می شوم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#آخرین_بوسه_مادر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
برادرم یدالله وقتی در جبهه شهید شده بود پیکرش را به اصفهان فرستاده بودند و ما بی خبر بودیم. یک روز صبح چندتا بسیجی از بسیج روستای مُنشیان (از اصفهان که عبور کنیم به پل جوزدان می رسیم و بعد از آن روستای مُنشیان هست) به منزل ما آمدند و خبر شهادت برادرم را به مادرم اطلاع دادند و با شنیدن این خبر من و مادرم گریه افتادیم و کم کم همه اهالی روستا و اقوام باخبر شدند و همگی در منزل ما جمع شدند تا در مراسم وداع و تشییع و خاکسپاری برادرم شرکت کنند.
ما پس از شنیدن خبر شهادت برادرم همگی به بسیج روستای منشیان رفتیم که در زمان جنگ آنجا یک بسیج کوچکی داشت که یک سردخانه داشت و پیکر شهدایمان را از معراج شهدای اصفهان به آنجا تحویل می دادند و ما همگی برای استقبال پیکر مطهر برادر شهیدم یدالله به آنجا رفتیم. روستای ما پنج شهید تقدیم اسلام کرده است. بالای سر تابوت که رفتیم دیدیم پیکر یدالله را بین یک پلاستیک گذاشته بودند و مسئولین پلاستیک را از روی صورت مبارک برادرم کنار زدند تا ما یک بار دیگر صورت مثل ماهش را زیارت کنیم. اول مادرم برای آخرین بار صورت فرزند شهیدش را بوسید و بعد نوبت به نوبت همگی ما صورت نورانیش را بوسیدیم و با او وداع کردیم.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#هنداونه_سفید
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
قبل از شهادت برادرم یک روز پدرمان رفته بود چندتا هندوانه نوبرانه خریده بود، حسن یک هندوانه برداشت از وسط نصف کرد تا بخورد دید سفید است خندید، رفت سراغ دومین هندوانه آن را هم نصف کرد دید دومی هم سفید است باز خندید و به شوخی گفت چه هندوانه های خوبی و آخر رزقش نشد یک قاچ از آن هندوانه ها را بخورد. مادرم آن روز خیلی غصه اش گرفت که هندوانه ها سفید بودند و حسن نتوانست از آن بخورد. مدتی بعد از شهادت برادرم مجدد یک روز پدر رفت هندوانه خرید و به منزل آورده بود و زمانی که هندوانه را نصف می کند می بیند قرمز و شیرین است صدای مادرم میزند که بیا ببین چه هندوانه قشنگی خریدم؛ مادرم آنجا یاد آن روزی می افتد که حسن نتوانست از آن هندوانه های نوبرانه میل کند خیلی ناراحت می شود و تا مدتها لب به هندوانه نمی گذاشت. و تا هندوانه می دید می گفت آن هندوانه به دلم بچه ام ماند و نخورد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مراسم_تشیع
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#اصغر_فصیحی
از زمان شهادت برادرم تا تحویل پيکر مطهرش در اصفهان یازده روز زمان برد. در معراج شهداي اصفهان متوجه شديم علاوه بر پيکر برادرم، پيکر پاک شهید حسن میر بیگی یکی دیگر از همشهريانمان به آنجا منتقل شده است. خواهر شهید میربیگی بستهاي نقل را روی پيکر دو شهید پاشيد، چرا که هم برادرم و هم شهيد ميربيگي مدتي بود که عقد کرده بودند.در مراسم بدرقه پيکر دو شهيد، خودروها با چراغ روشن حرکت ميکردند، شاید اگر کسی آخر جمعیت بود ،فکر میکرد کاروان بدرقه عروس در حرکت است غافل از اینکه کاروان داغدار دو داماد بود. من هم عید آن سال به یاد برادر شهیدم سفره ی عقدی پهن کردم و پذیرای مهمانها بر سر سفره ی عقد برادر شهیدم بودم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#دعای_مادر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
زمانی که برادرم حسن به شهادت رسید من و مادرم با برادر بزرگم تازه یکی دو روزی بود که به مشهد رفته بودیم که از اصفهان تماس گرفته بودند و خبر شهادت حسن را به پسر دائی مادرم اطلاع داده بودند. من آن زمان حدود ده سالم بود. در مشهد یکی از فامیلهایمان یک خانه ای گرفته بود که اتاق اتاق بود. آن روز پسر دائی مادرم به طبقه بالا که اتاق ما بود آمد و می خواست خبر شهادت حسن را طوری بگوید که من متوجه نشوم چون آن زمان کم سن و سال بودم رو به من کرد وگفت: برو طبقه پائین یک لیوان آب برای من بیاور؛ وقتی به اتاقمان برگشتم دیدم اتاق ما شلوغ شده است و همه گریه می کنند و مخصوصا چشمان برادرم قرمز شده بود و اشک می ریخت، گفتم: چی شده چرا گریه می کنید؟ برادرم گفت: حسن تیر خورده است. مادرم آن زمان منزل نبود و برای زیارت امام رضا علیه السلام به حرم رفته بود و قرار بود وقتی مادرم برگشت باهم به بیرون برویم. (حسن قبل از ما به مشهد آمده بود تا برات شهادتش را از امام رضا علیه السلام بخواهد) وقتی خبر شهادت حسن را شنیدیم خیلی لحظات سختی برای من و برادرم بود چون باید این خبر را وقتی مادرمان از حرم بر می گشت به ایشان می گفتیم. ساعتی گذشت دیدیم مادرمان دارد با یک ذوق و شوقی از حرم می آید. اول فکر کردیم چطور این خبر را به مادر بگوئیم، به فکرمان رسید که بگوئیم پدرمان که با ما همراه نبود و در اصفهان بود بگوئیم بیمار شده است. تا کم کم مادرمان آماده خبر شهادت شود. بعد مادر می گفت: شما چی دارید می گوئید؟ چه اتفاقی برای پدرتان افتاده است؟ بعد گفتیم: مادر جان راستش را بخواهید حسن تیر خورده است، مادرم با شنیدن این خبر گفت: (انالله انا الیه راجعون) من خودم امروز رفته بودم حرم تا مخصوص برای حسن دعا کنم تا به آرزویش برسد. بعد صحبتهای مادرم نگاه کردم دیدیم پاهای مادرم دارد می لرزد و دیگر نمی توانست راه برود و به ما می گفت: مادر دیگر پاهایم حرکت نمی کند و آیه انالله را خواند وگفت: حسنم به آرزویش رسید. حسنم آرزویش شهادت بودو به آرزویش رسید. حسن جان شهادتت مبارک باشد. منم رفتم دعایش کردم تا به آرزویش برسد. بعد مادرم می گفت: زود برگردیم تا برویم پیکرت حسن را ببینیم وتحویل بگیریم. از مشهد به اصفهان تماس تلفنی که می گرفتیم مادرم به خانواده سفارش می کرد اگر پیکر حسن را آوردند به خاک نسپارید تا ماهم از مشهد برگردیم. ما که در مشهد قصد ده روز کرده بودیم با هر سختی بود بلیط قطار برای اصفهان گرفتیم و پس از سه روز که در مشهد بودیم به اصفهان برگشتیم چون فکر می کردیم که پیکر حسن را همین روزها برایمان می آورند و باید در مراسم تشییع و خاکسپاری اش اصفهان باشیم؛ وقتی به اصفهان برگشتیم دیدیم یک جمعیت زیادی از فامیل و دوست وآشنا آنجا حضور دارند چندین شبانه روز این جمعیت در منزل ما جمع بودند و به روستای دستجرد نیز رفتیم آنجا هم همه آمدند. اما روزها سپری می شدند و ما همچنان چشم انتظار بودیم اما از پیکر حسن خبری نمی شد و ماهها گذشت تا یک روز یک پیکر شهید بی سر را به ما نشان دادند و گفتند این شهید شماست!؛ اما مادرم در وجود آن شهید نشانه ای از فرزندش ندیده بود و قبول نکرد که فرزند شهیدش باشد و بعد آن شهید والامقام را بردند به بهشت زهرای تهران کنار مزار شهید چمران به اسم برادرم به خاک سپرذند. چون آن شهیدم نه پلاکی داشت نه نام ونشانی که بشود شناسایی اش کنند. برادرم سومین شهید روستای دستجرد است که جاویدالاثر است. اولین شهید مجاهد عالیقدرحضرت آیت الله محمدرضا مهدی زاده است که قبل از جنگ با گروه آیت صدر در عراق به شهادت رسیدند و ایشان نیز جاویدالاثر هستند ودومین شهید والامقام علی احمدی هستند که با سردار حجت الاسلام مصطفی ردانی پور پسر خاله هستند و پیکرشان در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپرده شده است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#روز_حسرت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
ما در منزل برادر شهیدم حسین را
(علی) صدا می زدیم. علی قبل از اینکه به جبهه برود به مادرم می گفت: اجازه بدهید من بروم؛ یک روزی می رسد که شما حسرت می خورید و می گوئید خوش به حال آنهایی که رفتند و شهید شدند؛ یک روزی از راه می رسد که جوان مرگی زیاد می شود؛ اختلافهای کشور زیاد می شود و آن موقع می گوئید خوش به حال آنانکه رفتند و ما ماندیم. و حالا مادرم میگوید: خوش به حال حسین که رفت و ما ماندیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#سوغات_مشهد
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
حسن بعد از ۹ ماه که در جبهه بود بالاخره به مرخصی آمد و در آن مدتی که در مرخصی به سر می برد یک سفر برای زیارت امام رضاعلیه السلام" به مشهد رفت و از آنجا یکی یک قاب عکس حرم امام رضا "علیه السلام که در گوشه قاب، عکس خودش هم چاپ شده بود برایمان بعنوان سوغاتی آورد.( حسن می گفت: من در لبنان هم برای شما سوغاتی خریده بودم و در ساکم گذاشته بودم اما چون با عجله همراه پیکر دوست شهیدم فقط برای مدت کوتاهی به ایران آمده بودم و قرار بود زود برگردم نشد که ساکم را بیاورم و حالا هم با شروع جنگ همرزمانم هم به ایران آمدند و ساکم آنجا جا مانده است). حسن بعد از اینکه از مشهد برگشت یک سر به منزل ما آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بچه ات کجاست؟ گفتم: روی تختخوابش خوابیده است. گفت: برو بیدارش کن و بیاورش تا ببینمش؛ گفتم برای چی بیدارش کنم؟ گفت: برو بیدارش کن؛ رفتم و پسرم که آن زمان ۹ ماهش بود را آهسته بیدار کردم و آوردمش در آغوش برادرم گذاشتم. حسن اول بچه را ناز ونوازش کرد و بوسید و بعد دست برد توی کیفش و دوربین عکاسی اش را در آورد و چند تا عکس از پسرم گرفت. حسن که نیت داشت به جبهه برگردد بعد از اینکه کار عکاسی اش تمام شد بلند شد و با من و همسرم خداحافظی کرد و فرزندم را غرق در بوسه کرد و رفت برای آخرین بار با مادرمان خداحافظی کرد و رفت و پس از آن هم دیگر برنگشت ومسافر آسمان شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#چهل_بار_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
یک شب که حسن در مناجاتهایی که با خدا داشت خیلی گریه می کرد؛ مادرم از ایشان سوال می کند: پسرم چرا اینقدر گریه می کنی؟ حسن می گوید: مادر دلم می خواهد چهل بار مانند امام حسین "علیه السلام" در راه خدا شهید شوم. امام حسین"علیه السلام" با صدها زخم بر بدن و دادن سر در راه خدا شهید شده است و من دوست دارم شبیه امام حسین "علیه السلام" مانند ایشان بارها جان بدهم و در راه خدا شهید شوم. بعد از شهادت برادرم مادرم را چهل مرتبه بردند بالای سر اجساد مطهر شهدا تا شاید یکی از آنها پیکر مفقودالاثر فرزند شهیدش باشد. و خدا می داند مادرم هر بار با دیدن پیکر شهدا چقدر اذیت می شد و گویی چهل بار در این راه جان می داد و شهید می شد. و فقط خدا در آن لحظات از دل مادرمان خبر داشت که چه بر او می گذشت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#ورود_امام
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
زمانی که امام به ایران بازگشت؛ ما در تهران بودیم و برادرم حسن با چندتا از همشهریا به استقبال امام رفتند. در آنجا زمانی که هلیکوپتر امام می خواست زمین بنشیند نیروهای انقلابی دستهایشان را بهم زنجیر کرده بودند تا مردم بسمت امام هجوم نیاورند. در این بین یک درگیری بین مردم و نیروهای شاه شکل می گیرد که نیروهای شاه بسمت جمعیت شروع به تیراندازی می کنند که مردم را متفرق کنند تعدادی را به خاک وخون می کشند و این همشهریا که با برادرم بودند بسمت بیانهای اطراف که پر از خار هم بوده فرار می کنند و صدای حسن هم می زدند که بیا تا برویم تا کشته نشدی؛ اما حسن می گوید: کجا می روید برگردید نهایت آخرش شهادت است. اما یکی از همشهریا در جوابش گفته بود نه من میترسم من رفتم. بعدها همین همشهری برای ما تعریف می کرد که چقدر برادرت حسن شجاع است آن روز نیروهای شاه بسمت مردم تیراندازی می کردند که نصف مردم فرار کردند اما برادرت آنجا در صحنه ماند تا به مجروحین کمک کند. خود برادرم هم برایمان تعریف می کرد که وقتی مجروحین را از صحنه درگیری به بیمارستان بردیم آن روز پرسنل بیمارستان از ترس مخفی شده بودند و درب بیمارستان را بسته بودند. من هم رفتم بالای درب بیمارستان و وارد حیاط بیمارستان شدم و قفل درب را باز کردم و ماشینهای آمبولانس را به طرف حیاط راهنمایی کردم تا مجروحین را به داخل بیمارستان منتقل کنند. حسن وقتی به منزل برگشت چون به مجروحین کمک کرده بود لباسهایش خونی بودند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#فتح_صداوسیما
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
بهمن سال ۱۳۵۷ بود و نزدیک ۲۲ بهمن بود. همسرم راننده کامیون بود می خواست به تهران برود که من و مادرم همراه همسرم عازم تهران شدیم. شب منزل دایی ام خوابیدیم، اما آن شب در تهران قیامتی به پا شد چون مردم می خواستند ساختمان رادیو و تلویزیون را بگیرند. صبح که بیدار شدیم دیدیم برادرم حسن هم به تهران آمده است. از برادرم پرسیدیم کی به تهران آمدی؟ گفت: من دیشب آمدم. گفتم: اعلام کردند سربازان فراری که اسلحه ندارند را راه نمی دهند. حسن گفت: من می روم و در این درگیریها انقلابیونی که شهید می شوند و کسی نیست اسلحه اشان را از روی زمین بردارد من برمی دارم و راهشان را ادامه می دهم و نمی گذارم اسلحه ی آنان روی زمین بماند. زن دایی صبحانه آماده کرد و حسن پس از خوردن صبحانه بلند شد که به خیابان برود و به جمع انقلابیون بپیوندد. قبل رفتنش زن دایی حسن را از زیر قرآن رد کرد و بعد حسن خداحافظی کرد و رفت. حسن صبح که از خانه بیرون رفت تا ساعت ۲ بعداز ظهر به خانه برنگشت وقتی که آمد یک اسلحه در دست داشت و زانوهایش زخم شده بودند و خونی بودند و تعریف می کرد که تمام خیابانهای مشرف به ساختمان صدا وسیما توسط نیروهای گارد شاهنشاهی بسته بودند و ما بسختی از روی پشت بامهای خانه های مردم خودمان را به آنجا رساندیم؛ و از خانه هایی که می رفتیم صاحب خانه ها با غذا و آب وچایی از انقلابیون پذیرایی می کردند. بعد حسن گفت: من یکساعت می خوابم بعد باید بروم و این اسلحه را تحویل بدهم. مادرم گفت: خیلی خسته هستی پاهایت زخم شدند امروز را استراحت کن بعدا می روی و تحویل میدهی؛ حسن گفت: نه این اسلحه مال بیت المال است و نباید دست من بماند یا باید تحویل بدهم یا باید بروم و در خط مبارزه با ظالمین باشم. خواهر شوهرم هم رفته بود پسرش را پیدا کرده بود و اورا آورده بود تا اسلحه ای که دست برادرم بود را به او نشان دهد. آن اسلحه هم یک اسلحه معمولی نبود اسلحه بزرگ وسنگینی بود. بعد دیدیم یک نفر از رادیو داشت اعلام می کرد اینجا ایران است صدای ما را از جمهوری اسلامی ایران می شنوید .... تا آمد حرفش را کامل کند یک دفعه حرفش عوض شد و گفت: اینجا ایران است و صدای شاهنشاه آریامهر را می شنوید؛ حسن تا این حرف را شنید به یکباره از جا بلند شد و بسمت خیابان دوید. حسن اینبار که رفت تا فردایش دیگر خبری از او نداشتیم و در شهر یک جنگ تمار عیار بین نیروهای انقلابی و گاردیهای شاه در گرفته بود. ما چون بیخبر برادرم بودیم استرس زیادی داشتیم و من از دلواپسی زیاد گریه می کردم مادرم با اینکه خودش به شدت نگران بود به من دلداری می داد و می گفت: چرا گریه می کنی! ماهم بخاطر درگیری که بود جرات نمی کردیم از خانه بیرون برویم از همه جا صدای تیراندازی و انفجار شنیده می شد و نمی دانستیم حالا بیرون هم برویم حسن را از کجا پیدا کنیم. نیروهای امداد رسان انقلابی هم در کوچه وخیابان اعلام می کردند بیایید خون بدهید مجروحین خون احتیاج دارند. و مردم گازهایشان را درکوچه ها گذاشته بودند و داشتند برای انقلابیون غذا درست می کردند. بچه های انقلابی هم مرتب از روی پشت بام ها در حال رفت وآمد بودند. فردای آن روز با همت بچه های انقلابی مجدد صدا و سیما را گرفتند و حسن بعداز ظهرش به منزل بازگشت و می گفت: پس از انجام وظیفه آن اسلحه را هم تحویل دادم و آمدم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#گودال_قتلگاه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
محمدرضا در اردیبهشت ماه که در شرهانی به شهادت رسید به مدت سه ماه مفقود الاثر بود وقتی پیکر مطهرش را آوردند بدنش کاملا زیرنور تابش آفتاب گرم جنوب خشک شده بود. یک روز ما منزل خواهرم بودیم که فرزندش ناصر تقریبا یک ماهی بود که به شهادت رسیده بود. دیدیم ساک محمدرضا را برایمان آوردند که وصیتنامه اش داخل آن ساک بود. اما قابل خواندن نبود چون خون بدنش به وصیتنامه رفته بود که خط آن پیدا نبود. البته همان خون خودش اصل وصیت شهداست که مراقب باشیم خون شهدا را پایمال نکنیم. بچه های رزمنده خیلی تلاش کرده بودند که پیکر محمدرضا را در محل شهادتش پیدا کنند و به عقب انتقال دهند اما موفق نمی شدند که پیکرش را پیدا کنند. یک روز همسرم که در اداره صنعت و معدن کار می کرد در مورد مفقودیت محمدرضا آنجا صحبت می کند. چند نفر از همکارانش تصمیم می گیرند که باهم به شرهانی بروند و بگردند پیکر محمدرضا را پیدا کنند و الحمدلله پیگیری این عزیزان باعث می شود که پیکر محمدرضا را پس از سه ماه پیدا کنند و توسط مسئولین مربوطه به تهران انتقال دهند. محمدرضا در جبهه در حال آب دادن به بچه های رزمنده بوده است که تیر می خورد و بعد هم که آمبولانس می آید مجروحان را به بیمارستان انتقال دهد محمدرضا می گوید من حالم خوب است بقیه مجروحانی که حالشان وخیم است را ببرید. همرزمانش هرچه اصرار کرده بودند بیا برو تا مداوا شوی محمدرضا قبول نمی کند و همانجا می ماند تا مجروحان دیگر را ببرند. بعد وقتی دشمن پیشروی می کند محمدرضا که یک تیر توی پهلویش خورده بود به سختی خودش را کشان کشان به کناری می کشد که یک جانپناه پیدا کند (یا احتمالا بر اثر شکنجه دشمن که ایشان را آزار داده بودند) گویا یک گودالی نزدیکش بوده است داخل آن گودال می افتد. و بعد یک تیر توی سرش زده بودند که آن تیر محمدرضا را به شهادت می رساند. و قصه ی این گودال ما را به یاد گودال قتلگاه امام حسین علیه السلام می اندازد. برادرم محمدرضا نحوه شهادتش شبیه مادر سادات علیهاالسلام که از پهلو مجروح شده بود و از ناحیه سر مانند امام حسین علیه السلام بوده است. و مدتی را مانند شهدای کربلا روی خاک داغ کربلای جنوب زیر گرمای آفتاب مانده بود. به همین علت بود که پیکر محمدرضا سه ماه مفقود بود و کسی نتوانست پیدایش کند تا اینکه در آن گودال تفحص شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398