eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
میگن مرگ واقعیت غیرقابل انکار، رازآلود، عجیب و اسرار آمیز هست
راستم میگن ما یک نگاه سطحی به مرگ داریم اما تجربه های نزدیک به مرگ رو که میخونیم میبینم الله الله...
از خاطرات یک فرد خارجی حرف میزد این فرد که نمیدونم زن هست یا مرد میگه من فیلم مستهجن میفروختم بعد اون دنیا اعمال کاراشو دیده بود میگفت هرفیلم مستجهنی که میفروختم و کسانی که میخریدن و به فساد می افتادن مثل یک بلوکه سنگینی بود که روی من فرود می آمد
یکی دیگه تعریف میکنه تو راه مشهد بودیم، بین راه توقف کردیم راننده بهم گفته برو ظرف آب رو پر کن بیار این بنده خداهم بچه بوده اون ظرف پر از آب براش سنگین بوده تصمیم گرفته یکم از آب هارو خالی کنه رو زمین بعد یهو چشمش میخوره به یک درخت میره آب رو پای درخت میریزه این فرد میگه این کاره من به دلیل خالصانه بودن بسیار مورد توجه به تشویق قرار گرفته بوده
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
یکی دیگه تعریف میکنه تو راه مشهد بودیم، بین راه توقف کردیم راننده بهم گفته برو ظرف آب رو پر کن بیار
رفقا همین کارای کوچیک اما خالصانه خیلیییی مورد توجه و تشویق خداست با مستند شنود و سه دقیقه درقیامت به این نتیجه رسیدم
اون دنیا میپرسن با عمر خود چه کردی؟
وای از اونایی که عمرشونو تباه کردن
اینایی هم که تجربه نزدیک به مرگ داشتن میگن عمر رو اول صرف عشق به خدا و بندگان خدا و سپس صرف کسب علم باید کرد✌🏻✌🏻🌹
و درآخر اینکه ریا و نبود اخلاص باعث از بین رفتن پاداش کارها میشه هرچند که اون کار بزرگ باشه
پایان قسمت1 کتاب سه دقیقه در قیامت 💚
عزیزان بیشتر از این نمیتونم پست بزارم میخوام برم رمان ۱۰ پارت رمان حاضر کنم لف ندددیدد💔💔💔💔💔💔💔💔💔
شاید به تن خسته‌ی ما جان آمد شاید که شب غُصه به پایان آمد برخیز و محله را چراغانی کن... شاید که همین نیمه‌ی شعبان آمد در مسیر عشق ای عشاق امام مهربان ما را همراهی کنید 💐 جهت همراهی نذورات خود را به شماره حساب زیر واریز نمایید 💐💟 ۵۸۹۲ ۱۰۱۱ ۸۹۲۴۵۲۵۷ بنام خانم گودرزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ من‌حرفی‌ندارم،بریم آقارضا:یعنی‌هیچ خواسته‌یاحرفی‌ندارین؟ -نه آقارضا:باشه‌بفرماییدبریم! باآقارضارفتیم‌پایین‌وسرجاهامون‌نشستیم عزیزجون‌بادیدن‌چهره‌هامون‌روبه‌باباکرد: آقای‌صالحی،اگه‌شماموافق‌باشین،هرچه‌ زودتراین‌دوتاجوون‌به‌هم محرم.بشن بابا:هرموقع‌خودتون‌صلاح‌میدونین،فقط‌ ماهیچ‌دعوتی‌نداریم عزیزجون:باشه‌چشم،پس‌ازفردابچه‌ها‌ برن‌دنبال‌کارهای‌عقد بابا:باشه شب‌خواستگاری‌تمام‌شدومن‌گلایی‌که‌ آقارضاخریده‌بودوگذاشتم‌داخل‌یه‌گلدون، یه‌کم‌آب‌ریختم‌داخلش،بردمش اتاقم نصفه‌شب‌بودکه‌نرگس‌پیام‌داد:زنداداش‌ صبح‌زودآماده‌باش‌بریم‌آزمایشگاه _چشم‌خواهرشوهرعزیزم زنداداش:خان‌داداش‌مون‌میگه‌بهت‌بگم، شب‌خوب‌بخوابی ،توپیامی‌نداری‌براش، بهش‌بگم _یعنی‌باورکنم‌الان‌خودش‌گفته‌اینو ؟ نرگس:نه.به‌زبون‌نیاورده،ولی‌تودلش‌حتما گفته _دیونه،بگیربخواب نرگس:چشم،توهم‌بخواب‌که‌زودبیدارشی _چشم نرگس:چشمت‌بی‌بلا بعدازنمازصبح‌دیگه‌خوابم‌نبرد نزدیکای‌ساعت۸بودکه‌نرگس‌پیام‌دادنزدیکخونتون‌هستیم‌بیاپایین
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ لباسموپوشیدم،چادرموسرم‌کردم‌رفتم‌ پایین مامان‌توآشپزخونه‌بود _سلام مامان:سلام،صبح‌بخیر _مامان‌جان،نرگس‌جون‌وآقارضادارن‌ میان‌دنبالم‌بریم‌واسه‌آزمایش مامان:باشه‌گلم،فقط‌رهاجان،روی‌میزیه‌ کارته‌بابات‌گذاشته‌گفت‌شایدبه‌پول‌نیاز داشته‌باشی _الهی‌قربون‌جفتتون‌بشم،دستش‌دردنکنه،فعلاخدانگهدار مامان:به‌سلامت ازخونه‌بیرون‌رفتم،ماشین‌اقارضادم‌در خونه‌بود،نرگس‌هم‌جلونشسته‌بودسوار ماشین‌شدم _سلام آقارضا:سلام نرگس:سلام‌عروس‌خانم،(برگشت‌به‌سمتم)ببخش‌رهاجون،طبق‌ دستورآقاداداش،تامحرم‌نشدین‌جلونیای خندم‌گرفت آقارضا:عع‌نرگس‌جان نرگس:جان‌دلم،ببخش‌داداشی‌ازهمین‌اولینروزبین‌خواهرشوهروزنداداش‌تفرقه‌ننداز همه‌خندیدیم‌وحرکت‌کردیم‌سمت‌ آزمایشگاه بعدازآزمایش‌دادن،یه‌کم‌رفتیم‌دورزدیم‌ تاجواب‌آماده‌بشه دلشوره‌داشتم،میترسیدم‌جواب‌مثبت‌ نباشه،۱۰۰۰تاصلوات‌نذرکردم،خودم‌ازاینکارم‌خندمگرفته‌بود ولی‌دلم‌نمیخواست‌آقارضاروازدست‌بدم بعدازدوساعت‌برگشتیم‌آزمایشگاه،منو نرگس‌داخل‌ماشین‌منتظرشدیم‌تاآقارضا بره‌جوابوبگیره‌بیاد نرگس:ازقیافه‌ات‌مشخصه‌که‌میترسی‌ بری‌داخل‌جاترشی _دیونه نرگس:ولایه‌لحظه‌توآینه‌خودتونگاه‌کن، چته‌تو!نترس‌بابا،این‌داداشمون‌کمپلت‌مال‌خودته -زشته‌نرگسی ،کی‌میشه‌منم‌بیام‌یه‌روز این‌حالتوببینم
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ نرگس:فعلاکه‌عزیزجون‌دبه‌ترشی‌موآماده‌ کرده -عععع ،،،پس‌آقامرتضی‌چی‌میشه‌این‌وسط (نرگس‌سرخ‌شدوچیزی‌نگفت) -ای‌شیطون، نرگس:بفرما،داداش‌رضاهم‌داره‌میاد،ولی قیافه‌اش‌چرااینجوریه؟ _نمیدونم ،یعنی..... قلبم‌داشت‌میاومدتودهنم،آقارضاسوار ماشین‌شد منونرگس:خووووب! اول‌یه‌کم‌ناراحت‌بودبعدخندیدوگفت‌ مبارکه یعنی‌دلم‌میخواست‌اون‌لحظه‌بزنمش نرگس:(بابرگه.آزمایش‌زدتوسرش)یکی‌ازطرف‌من،دوتاهم‌ازطرف‌رهاجان‌که‌داشت‌سکته میکرد _دستت‌دردنکنه‌نرگس‌جون نرگس:فدات‌بشم،اگه‌بخوای‌بیشتربزنمشااا _دیگه‌نمیخواددق‌ودلی‌بچگی‌تاالانتورو کنی آقارضا،روکردسمت‌من:شرمندم _خواهش‌میکنم،لطفادیگه‌تکرارنشه آقارضا:چشم نرگس:ای‌زن‌زلیل.ازهمین‌اول‌بسم الله‌شروع‌کردی؟ همه‌خندیدیم‌ورفتیم‌سمت‌بازار بعدازخریدلباس‌وحلقه،شام‌وبیرون خوردیم،آقارضاونرگس‌منورسوندن‌خونه واردخونه‌شدم،همه‌توپذیرایی‌نشسته بودن بادیدن‌وسیله‌هامامان‌وهانااومدن‌سمتم مامان:مبارکت‌باشه‌رهاجان
رمان آنلاین سرزمین عشق ✨🌹 _خیلی‌ممنونم هانا:خواهرجون‌میزاری‌ببینم‌لباستو _اره،بریم‌بالابهت‌نشون‌بدم باباروبه‌روی.تلوزیون‌نشسته‌بود،حتی نگاهمم.نکرد رفتم‌تواتاقم‌لباسام‌وعوض‌کردم هانااومدتواتاق هانا:ببینم‌لباس‌عقدتو لباسودرآوردم‌بهش‌نشون‌دادم یه‌پیراهن‌کرم‌رنگ‌بلندکه‌به‌خواسته‌آقارضاساده‌وباحجاب‌گرفته‌بودم هانا:ساده‌است‌ولی‌خیلی‌شیکه،مطمئنم خیلی‌بهت‌میاد،مبارکت‌باشه _قربونت‌برم،مرسی قرارشدعقدتوی‌محضربگیریم صبح‌آقارضابانرگس‌اومدن‌دنبالم‌باهم‌رفتیمآرایشگاه نزدیکای‌غروب‌بودکه‌آقارضااومددنبالم‌ آرایشگاه،چون‌چادرسرم‌بود،نتونستم‌ببینم باکت‌وشلوارچه‌شکلی‌میشه البته‌لباسامونوست‌هم‌رنگ‌برداشتیم‌به‌ پیشنهادمن،مدلش‌باآقارضابود،انتخاب‌ رنگش‌بامن فقط‌صداشومیشنیدم‌وقدمای‌جلوی‌پاهامومیدیدم درجلوروبرام‌بازکردسوارشدیم حرکت‌کردیم توی‌راه‌هیچ‌حرفی‌‌نزدیم رسیدیم‌به‌محضرآقارضادروبرام‌بازکرد منم‌مثل‌بچه‌کوچیکایواش‌یواش‌راه‌ میرفتم نرگس‌به‌دادم‌رسیدواومدبازموگرفت‌وبا هم‌ازپله‌های‌محضربالارفتیم مهمونای‌زیادی‌نیومده‌بودن،چون‌قراربود شام‌همه‌برن‌خونه‌عزیزجون نشستم‌کنارسفره‌عقد
عزیزان فردا راهی سفر جمکرانم‌ ۱۰ پارت رمان رو فردا ساعت ۱۱ صبح تو کانال میزارم و چهارشنبه شب هم ۶ پارت رمان داریم لف ندید💔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان‌آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ حاج‌آقاشروع‌کردبه‌خوندن‌خطبه‌عقد باراول‌نرگس‌گفت:عروس‌خانم‌رفتن‌مدینه.گل‌بیارن باردوم‌گفت،عروس‌خانم‌رفتن‌کربلاگلاب‌ بیارن ازگفتن‌حرفاش‌خوشم‌اومده‌بود دیگه.بارسوم‌رسید نرگس:آقادومادعروس‌خانم‌لفظی‌میخوانااا خندم‌گرفت بعدآقارضایه‌جعبه‌کوچیک‌کادوشده‌رو سمت‌من‌آورد آقارضا:بفرمایید -خیلی‌ممنونم حاج‌آقا:برای‌بارسوم‌میپرسم‌عروس‌خانم، وکیلم؟ _بااجازه‌پدرومادرم‌بله بعضیادست‌میزدن،بعضیاصلوات‌ میفرستادن بعدحاج.آقاازآقارضاپرسیدوکیلم:بااجازه‌ی‌آقاامام‌زمانم‌وعزیزجونم‌بله یه‌لحظه‌دستی‌دستمولمس‌کرد دست‌آقارضابود گرمای‌دستاش‌آرومم‌میکرد زیرگوشم‌زمزمه‌کرد:مبارک‌باشه‌خانومم _خندم‌گرفت:مبارک‌شماهم‌باشه‌آقا بعدازتبریک‌گفتن‌های‌جمع چشمم‌به‌پدرم‌افتادکه‌یه‌گوشه‌نشسته رفتم‌سمتش روبه‌روش‌نشستم _باباجون‌نمیخوای‌واسه‌خوشبختی‌ دخترت‌دعاکنی؟ من‌که‌جزشماکسی‌وندارم (بابایه‌نگاهی‌به‌چشمای‌اشک‌بارم‌کرد، بادستاش‌اشکای‌صورتم‌وپاک‌کرد)
رمان‌ آنلاین سرزمین عشق🌹✨ بابا:خوشبخت‌بشی‌دخترم (بغلش‌کردموگریه‌میکردم،بعدازمدتی آقارضاهم‌اومدکنارمون،باباباروبوسی‌ کردوروکردسمت‌من) آقارضا:خانومم‌قیافه‌اتودیدی؟ -نه‌چیشده‌مگه؟ (رفتم‌سمت‌نرگس) نرگس:یاخدااااین‌چه‌قیافه‌ایه‌درست‌کردی‌واسه‌خودت -یه‌آینه‌بده نرگس:روسفره‌عقدآینه‌هست‌برونگاه‌کن، حالاموقع‌آبغوره‌گرفتن‌بوددختر ‍ رفتم‌تواینه‌خودمونگاه‌کردم،واااییی‌آقارضابادیدنم‌فرارنکردخوبب‌ود،لعنت‌به‌من آقارضا:اشکال‌نداره‌بروداخل‌سرویس‌ صورتت‌وبشور،اینجوری‌خیلی‌بهتره _چشم آقارضا:چشمت‌بی‌بلاخانومم صورتم‌وشستم‌دروبازکردم،اقارضادم‌دربود نگاهی‌به‌من‌انداخت‌ولبخندزد آقارضا:حالاخوشگل‌شدی لبخندی‌زدمورفتیم‌پیش‌مهمونا مامان‌اومدنزدیکم:رهاجان‌چنددست‌لباس‌ گذاشتم‌تویه‌ساک‌دادم‌به‌خواهرشوهرت،کهرفتی،لباستوعوض‌کنی _دستتون‌دردنکنه مامان:کاری‌نداری،مادیگه‌بریم (بغلش‌کردم):بابت‌همه‌چی‌ممنونم مامان:انشاء الله‌که‌خوشبخت‌بشین یکی.یکی‌مهموناداشتن‌میرفتن آقارضااومدسمتم آقارضا:خانومم‌بریم‌یه‌جایی؟
رمان آنلاین سرزمین عشق ✨🌹 _بریم همه‌خداحافظی‌کردیم‌ورفتیم‌سوارماشینشدیم آقارضاازنایلکس‌پشت‌ماشین‌چادرمو درآورد آقارضا:عزیزم‌چادرتوعوض‌کن _چشم آقارضا:چشمت‌بی‌بلا روسریموحجاب‌کردم‌وچادرموسرم‌کردم راه‌افتادیم توی‌راه‌آقارضاهی‌نگاهم‌میکردومیخندید _چیشده،هنوزم‌صورتم‌سیاهه؟ آقارضا:نه‌خانومم،دارم‌ازدیدنت‌لذت‌میبرم (یعنی‌یه‌قندی‌تودلم‌آب‌شدکه‌نگو،منم‌ نگاهش‌میکردم‌ولبخندمیزدم) آقارضا:چیزی‌شده؟ _دارم‌ازدیدنت‌لذت‌میبرم هردومون‌خندیدیم آقارضا:خیلی‌دوستت‌دارم‌رهاجان -منم آقارضا:منم‌چی؟ _منم‌دوستت‌دارم آقارضا:این‌شد،حرف‌نصفه‌نداریم _چشم آقارضا:الهی.قربون،چشم‌گفتنت‌بشم _آقارضا؟ آقارضا:دیگه‌آقارضانیستم‌بانو،رضاجانم برات -چشم،رضاجان
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ رضا:جان‌دلم -کجاداریم‌میریم؟ رضا:گلزار،رفتی‌تاحالا؟ _نه‌نرفتم رضا:الان‌بری‌عاشقش‌میشی _من‌فقط‌عاشق‌یه‌نفرم رضا:اینکه‌صدالبته،ولی‌این‌عشق‌بااون‌عشقفرق‌داره‌بانو تابرسیم،رضااینقدرحرفای‌قشنگی‌میزد،که‌مسافت‌برام‌مثل‌برق‌گذشت رسیدیم‌به‌گلزار،رضادستموگرفت‌وحرکت‌ کرد درکنارش‌قدم‌زدن‌حس‌خوبی‌بود،انگار دنیاروبه.من‌بخشیدن چه‌برسع‌به‌اینکه‌دستانم دردستانش‌گره‌خورده‌بود اول‌رفتیم‌سرمزاربابای‌رضا،یه‌فاتحه‌ای خوندیم‌بعدرفتیم‌سمت‌گلزار روی‌سنگ‌قبرهارومیخوندم،نوشته‌بود شهید،شهید،شهیدگمنام،شهیدمدافع‌حرم تازمانی‌که‌رضاایستاد نشست‌کنارقبرشهیدگمنام شروع‌کردبه‌حرف‌زدن رضا:سلام‌دوست‌من،بارهاخانم‌اومدم، دستت‌دردنکنه‌که‌کمکم‌کردی‌بهش‌برسم رهاجان،این‌دوست‌شهیدمه خیلی‌وقته‌که‌باهم‌دوستیم اولین‌باری‌که‌تورودیدم‌هیچ‌حسی‌بهت‌ نداشتم،تورومثل‌نرگس‌میدیدم تاوقتی‌که‌توشلمچه‌روی‌خاک‌نشسته‌ بودی‌وگریه‌میکردی،نمیدونستم‌چی‌ میخواستی‌ازشهدا ولی‌وقتی‌دیدمت،فهمیدم‌که‌نمیتونم‌ تورومثل‌نرگس‌ببینم هرروزکه‌گذشت‌قلبم‌بیشترمی‌تپیدبرای بدست‌آوردنت
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ نمیدونستم‌توقبول‌میکنی‌بامن‌ازدواج‌کنی‌ یانه، ازدوست‌شهیدم‌خواستم‌که‌کمکم‌کن‌تومال‌ من.بشی (رفتم‌روبه‌روش‌نشستم،اشک‌ازچشمام‌ جاری‌شد،بادستای‌قشنگش‌اشکاموپاک‌ میکرد) رضا:دیگه.نبینم‌چشمای‌خانومم‌گریون‌ باشه‌هااا _چشم رضا:چشمت‌بی‌بلا بعدمدتی.یه‌کم‌دورزدیم‌توخیابونابعدرفتیمسمت‌خونه‌عزیزجون درحیاط‌وبازکردیم،یه‌نگاهی‌به‌هم‌انداختیموخندیدیم رضا:ناسلامتی‌ماعروس‌ودومادبودیماا،چهاستقبالی‌شدازما _خوب،توکلیدداشتی‌دیگه،کسی‌که‌خبر نداشت‌ماداریم‌میایم،به‌نظرم‌الان‌بریم‌باهم‌ توخونه‌همه‌ذوق‌زده‌میشن رضا:چشم _چشمت‌بی‌بلا دروبازکردیم‌واردخونه.شدیم همه‌بادیدنمون‌اول‌جاخوردن‌بعدشروع‌کردنبه‌دست‌زدن نرگس:کجابودین‌تاحالا _رفته‌بودیم‌گلزار نرگس:ععع‌میگفتین‌منم‌میاومدم‌دیگه، خیلی‌لوسی _انشاء الله‌دفعه‌بعدهمراه‌آقامرتضی،۴تایی‌میریم نرگس:هییییسسسسس!لال‌شی‌دخترمامانش‌ایناهم‌اینجان‌ _ععع‌بی‌ادب،عشق‌ادبم‌ازت‌گرفته‌هااا یه‌دفعه‌یکی‌ازخانوماگفت:نرگس‌جان،این عروس‌خانموول‌کن‌بزارماهم‌یه‌کم‌ ببینیمش نرگس:ببخشید،رهاجان‌برو