🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | احمقی به نام هانیه
پدرم که از #داماد_طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگهای #فامیلِ دو طرف ...
رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به #چای و شیرینی،
هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد ... همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ...
خواهرت که ...
#زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد
به این روز افتاد
تو هم که ...
زن یه طلبه بی پول شدی
دیگه میخوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمیبینی ...
گاهی وقتا که به حرفهاشون فکر میکردم ته #دلم میلرزید ... گاهی هم پشیمون میشدم اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم!!
از طرفی هم اون روزها #طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی میکردی ... باید همون جا میمردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا میخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
#ادامه_دارد .....
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا میخواستیم برای #خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟
- شرمنده #مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام،
هر چند، ماشاء الله خود #هانیه خانم خوش سلیقه است فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره #خونه حیطه ایشونه ...
اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که #مردونه بود، به روی #چشم
فقط لطفا #طلبگی باشه
اشرافیش نکنید!!
مادرم با چشمهای گرد و #متعجب بهم نگاه میکرد ، اشاره کردم چی میگه؟
از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با #سلیقه خودت بخر، هر چی میخوای ...
دوباره خودش رو کنترل کرد
این بار با #شجاعت بیشتری گفت:
علی آقا، پس اگه اجازه بدید من و هانیه با هم میریم
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا #عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود چند بار تکونش دادم #مامان چی شد؟
چی گفت؟
بالاخره به خودش اومد، گفت خودتون برید
دو تا خانم #عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز #سادهای اجازه بگیرن ...!!
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم
فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود
#برعکس پدرم بود، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمیاومد اصرار نمیکرد و میگفت :
شما باید راحت باشی
باورم نمیشد یه روز یه نفر بهراحتی من فکر کنه!
یه مراسم ساده یه #جهیزیه ساده
یه شام ساده
حدود ۶۰ نفر مهمون
پدرم بعد از خونده شدن #خطبه #عقد و دادن امضاش رفت
برای عروسی نموند
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم
علی جوانِ آرام، #شوخ طبع و #مهربانی بود...
#همچنان ادامه_دارد ......
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | غذای مشترک
اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم
من همیشه از #ازدواج کردن میترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش #آشپزی وسط میومد از زیرش در میرفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنجش #دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس میریخت!
#غذا تفریبا آماده شده بود که #علی از #مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید :
- به به، دستت درد نکنه
عجب بویی راه انداختی...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانهای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر #خورشت
درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود
قاشق رو کردم توش بچشم که #نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتنهام، نه به این مزه
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود
#گریه م گرفت
#خاک_بر_سرت هانیه
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر
و بعد #ترس شدیدی به دلم افتاد ...
#خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک میخوای #هانیه #خانم ؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ..!!!
قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
+ با بغض گفتم:
نه #علی_آقا برو بشین الان سفره رو میندازم
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد
منم با #چشم های لرزان #منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
+ کاری داری علی جان؟
چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
- حالت خوبه؟
+ آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه!
به زحمت خودم رو کنترل میکردم و با همون اعتماد به #نفس فوق معرکه گفتم :
+ نه اصلا من و #گریه؟
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
- چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم
قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید
مُردی هانیه ... کارت تمومه ...
#ادامه_دارد ...
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | چند لحظه مکث کرد
زل زد توی چشمهام و گفت :
واسه این ناراحتی میخوای #گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ..
- آره افتضاح شده
با صدای بلند زد زیر #خنده
با صورت خیس، مات و مبهوتِ خندههاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت
#غذا کشید و مشغول خوردن شد ...
یه طوری غذا میخورد که اگر یکی میدید فکر میکرد غذای #بهشتیه
یه کم چپ چپ
زیرچشمی بهش نگاه کردم
- میتونی بخوریش؟خیلی شوره، چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خندهاش گرفت
+ خیلی عادی همین طور که میبینی، تازه خیلی هم عالی شده .. دستت درد نکنه
- مسخرَم میکنی؟
+ نه به خدا
#چشمهام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت میخورد،
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم، گفتم شاید برنجم خیلی بینمک شده، با هم بخوریم خوب میشه
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست #معرکه ام رو گرفتم
نه تنها برنجش بینمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود، مغزش خام بود!!
دوباره چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد
+ #مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی #املت درست کنی!
سرش رو آورد بالا با #محبت بهم نگاه میکرد
+ برای بار اول، کارت #عالی بود
اول از دستم مادرم #ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم
شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک میکرد ...
.
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | فرزند کوچک من
هر روز که میگذشت #علاقه ام بهش بیشتر میشد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ...
تمام تلاشم رو میکردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم میترسیدم ازش چیزی بخوام ... #علی یه #طلبه ساده بود
میترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !!
هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام میکنه یا چیزی برام میخره با اینکه تمام توانش همین قدربود ...
علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشمهاش جمع شد
دیگه نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در میآورد ...
مدام سرش غر میزد که تو داری این رو لوسش میکنی و نباید به #زن رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو میکردم که وقتی برمیگرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و #دائم_الوضو باشم
منم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ...
۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!!
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوهاش رو بده ..
#اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم میخوای؟
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشمهای پر اشک بهم نگاه میکرد...
#ادامه_دارد... منتظر باشید!!
🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | تو عین طهارتی
بعد از #تولد زینب و بیحرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود #علی همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایدهای نداشت ...
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام میداد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود
تا تکان میخوردم از خواب میپرید
اونقدر که از خودم #خجالت میکشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش میبرد ..
بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش میکردم .. با اون دستهای #زخم و پوست کن شده داشت کهنههای #زینب رو میشست ...
دیگه #دلم طاقت نیاورد
همینطور که سر تشت نشسته بود
با #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دستهای خیسش رو #بوسیدم
خودش رو کشید کنار
- چی کار می کنی #هانیه؟ دستهام نجسه
نمیتونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین #طهارتی علی، عین #طهارت
هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من #گریه میکردم
#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت
اما ...
هیچ چیز حریف اشکهای من نمیشد...
#ادامه_دارد ...
.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#قسمتای_قبلوازدست_ندید
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زینت علی
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و میخواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه،
چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... #خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه میکرد
چقدر گذشت؟ نمیدونم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین
- شرمندهام علی آقا، دختره!!
نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم :
#حاج_خانم ، عذر میخوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه میکرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبود
با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود
- خانمِ #گلم
آخه چرا ناشکری میکنی؟
دختر #رحمت خداست
#برکت زندگیه
خدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میده
عزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه میکردم
با هر جملهاش، شدت گریهام بیشتر میشد ...
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته میکنه ...
بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله میگفت و #صلوات میفرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت #بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد
حتی پلک نمیزد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانههای اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت:
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی
حق خودته که اسمش رو بزاری اما من میخوام پیش دستی کنم!
مکث کوتاهی کرد #زینب یعنی #زینت پدر ....
پیشونیش رو بوسید
#خوش_آمدی
#زینب_خانم :)
.
و من هنوز گریه میکردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی ....
#ادامه_دارد ....
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
زن_زندگی_آرامش🌻
💭 دیدین شما خانما میگید آقایون تو همون چند ماه اول فوقش چند سال اول شیرینین براشون، بعد دیگه ولمون م
خب خب
بریم. ببینیم. اشتباهات یک خانم در زندگی کجا میتونه باشه
💛💚💛
#حفظ_اقتدار_مرد ۵
👈اگه شیرینی اعطا و تامین از مرد گرفته بشه، شکوه حاصل از تامین نمیاد.
◾️خیلی اینها برای مرد آزاردهنده ست...😣
یعنی مرد با شور و اشتیاق تامین میاد، اما میبینه پیدا نشد... چند وقتی که گذشت دیگه بهم میریزه و حالا اثرش میاد گریبان روان زن رو میگیره.
آخ که اگه کلید مرد رو گم کنی...
بریم ببینیم قصه کجاست؟!!!
🔎میدونید ما نه تنها توی برخورد با مرد، بلکه تو دینمون و در رابطه با خدا هم اینیم.
ببینید.. قراره فقط دعا مال من باشه ،
🔅ما چجوری دعا میکنیم؟ دعا میکنیم اجابتش رو هم تعیین میکنیم. خدا رو جاشو خالی میکنیم، نادیده میگیریم
🙏قراره دعا مال من باشه اجابت مال کی؟ ما اینجوری دعا نمیکنیم که .
🔅میگیم خدایا این سفره رو میندازم مامانه خوب بشه. خوب شد میگه من و خدا با هم رفیقیم .
✅امد مامانه فوت کرد، اجابته به دعا نرسید ، چی میگه؟ خدا که منو فراموش کرده،😔 منم به او کار ندارم .
ℹ️نمره هه نیامد، مامانه خوب نشد ... اجابته نرسید به دعا.
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
6
🔸با امام رضا، اگر امام رضا اومد و اونی که میخواست رو داد، میگه امام رضا اینقدر با من..
حالا اومد این دفعه نیومد. حالا میگه که امام رضا منو فراموش کرده... منم دیگه پامو اونجا نمیذارم.
♦️خدا و امام رضا این خوبی رو دارن که اگه نادیدهشون بگیری خدا و امام اند.
🌸امام رئوفه، وایمیستند خدایی و امامیشون رو میکنن.
▫️این بنده ست ... نمیفهمه.
من که خدای رحمان و رحیم هستم ، حالا این زائر ما متوجه نیست، من که امام رضای رئوف هستم.
دیدی با اینکه انکارشم میکنی، نعمت رو داده. اینی که دشنامش هم داده نعمته رو داده.
✔️ولی حضرت شوهر که اینجوری نیست.
🔺قراره درخواست مال من باشه پاسخ مال کی؟ شوهر.... ولی خانما چجوری درخواست میکنند؟؟
درخواست میکنند ... پاسخش رو هم تعیین می کنن! اقای شوهر رو هم میکنند پایمال.
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
7
🔹شوهر که مثل پروردگار نیست که بگه حالا این زن، متوجه نیست دیگه، من وایمیستم آقایی خودم رو میکنم .
🔸میگه پایمالم میکنی؟؟ پایمالت میکنم. 😠
حالا که موقع پاسخ هست میکشه کنار:
- نه وقت نداریم نمیشه،
-پول نداریم نمیشه امکانش نیست..
حالا کی پایمال میشه⁉️
🔅بعد خانمه میگه هر وقت ازش هر چیزیو خواستم...
میتونهها، میگه نه ندارم...وقت دارهها، میگه نمیشه.
خانم تو اینو می بینی چرا اینو نمی بینی؟
این بازخورد مرد، محصوله... قبلا تو پایمال کردی حالا تامینم میخوای؟ حقیقت اینه که از این خبرا نیست.
🔆این اون کلیده ست، اون دستگیره ست که گمشده.
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
8
✅هی داریم میکوبیم به این در.
لذا خانما تو زندگی دو کار میکنند:
- یکی اینکه می طلبن. چجوری می طلبن؟ پایمال کننده!
- پس مرد را پایمال می کنند،
مرد هم که پایمال شد دو کار میکنه:
- کار عمدش اینه مخالفت میکنه،
- پس خانم به درخواستش نمیرسه.
🔻ممکنه بگه اتفاقا من از همین راه رفتم ، خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ چیزیش رو رد کنه... راست میگی راست میگی موافقت کرد. 🔻
🔵خانم درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟
خانم اومد به من گفت دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ...
ادامه دارد...
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
9
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت #نظامی، یهو سر و کله پدرم پیدا شد ..
صورت #سرخ با چشمهای پف کرده، از نگاهش خون میبارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو میبره و میزاره کف دست #علی
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش
_تو چه حقی داشتی بهش #اجازه دادی بره #مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از #نعره های پدرم، #زینب به شدت ترسید،
زد زیر #گریه و محکم لباسم رو چنگ زد!!
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ..
علی همیشه بهم سفارش میکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. #نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
.
.
علی عین همیشه #آروم بود
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد
- #هانیه خانم، لطف میکنی با زینب بری توی اتاق؟
#قلبم توی دهنم میزد
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و #کمک بخوام
تمام بدنم #یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم،
- دختر شما متاهله یا مجرد؟!
و پدرم همون طور خیز برمیداشت و عربده میکشید
- این سوال مسخره چیه؟؟
به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- میدونید قانونا و شرعا اجازه #زن فقط دست شوهرشه؟
.
.
همین که این جمله از دهنش در اومد
رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!!
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت #زندگی مشترکمون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب #علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم میپرید #چشم هاش داشت از حدقه بیرون میزد
- لابد بعدش هم میخوای بفرستیش #دانشگاه ؟!؟!؟
#ادامه_دارد ....
🌸ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | عشق کتاب
#زینب، شش هفت ماهه بود
علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز میکردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش
چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم
#عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهای پای تخته
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم!!!
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :(
حالش که بهتر شد با خنده گفت:
عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم!
منم که #دل_شکسته همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهرهاش رفت توی هم ... همینطور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟
من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی
.
.
یهو حالتش جدی شد #سکوت عمیقی کرد
-میخوای بازم درس بخونی؟!
از #خوشحالی #گریه ام گرفته بود ...
باورم نمیشد !!
یه لحظه به خودم اومدم ..
- اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟
+ نگران زینب نباش بخوای کمکت میکنم
ایستاده توی در #آشپزخونه، ماتم برد ..
چیزهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم
گریهام گرفته بود
برگشتم توی آشپزخونه که #علی اشکم رو نبینه
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خندههای زینب، کل خونه رو برداشته بود
.
.
خودش پیگر کارهای من شد بعد از ۳ سال ... پروندهها رو هم که #پدرم سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه درآورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ..
اما باد، #خبرها رو به گوش پدرم رسوند
#هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
.
#ادامه_دارد ....
ــــــــــــــــــــــــــــــ
به این میگن مَرد! .
🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم میپرید ... و جملهها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو میخوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و #انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبهام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل #ذغال گداخته، کف دستش نگه میداره و حفظش میکنه ... ایمانی که با #چوب بیاد با #باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدمتون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام!! من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس میزد ... در حالی که میلرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- میدونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو #آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
👈 پ.ن:
راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام #مانتو یا #مقنعه نداشتیم ... خانمها یا #چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با #بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر میکردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ...
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش #نمیکردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
#ادامه_دارد ....
🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | چادر الکی
مثل #ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... #ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟!!
#بغضم ترکید ... نمیتونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- #هانیه جان ... میخوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین میاومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی؟ ...
- میدونستی چادر روز خواستگاری #الکی بود؟!
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
+ یه استادی داشتیم ... میگفت زن و شوهر باید جفت هم و کُف هم باشن تا خوشبخت بشن ...
+ من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کُفّ من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بیقیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی ... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست میگفت ... من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بیحجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو میدونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
#ادامه_دارد......✨
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣