جای همه دوستان خالی،،
دیشب رسیدیم #کربلا،
همه جا شلوغ بود، یک موکب یزدی پیدا کردیم و ساکن شدیم.
هیچ کسی نتونست تا صبح بخوابه!
هوا عجیب بوی #عشق و #خون میداد.
نمیدونم چرا دیشب حالم بد شده بود،
شاید به امروز فکر میکردم و لحظه ی برگشتم...
یک خانم مسنی تو موکب با لبخند اومد سمتم و گفت من پزشکم،
یک قرص و یک لیوان آب و تمام!
اونجا اطبا هم دستشان #شفا می شود، ارباب طاقت #بیماری ما را ندارد...
امروز هم میخواهیم نزدیک اذان ظهر برویم سمت #حرم و انتهای خیابان، جای خلوتی پیدا کنیم و #زیارت نامه بخوانیم...
جای همه کسانی که #التماس دعا گفتن خالی است.
▪️این لحظات تمام دارایی #جوانی من است،
از دیشب ده ها بار #خاطراتم رو با خودم مرور کردم...
ثانیه به ثانیه آن #ثبت شده است؛
اما
ما از حسین ع درس "#راضی بودن به رضای خدا" آموختیم پس با لبخندی می گوییم #شکر...
#من_با_خاطرات_تو_خوشم
#حرم
#به_تو_از_دور_سلام
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
1_1382345434.mp3
زمان:
حجم:
2.68M
🔖 #پادکست:
اگر میخواهیم در مسیر #زهرایی حرکت کنیم، باید خودمان را شبیه ایشان کنیم. برای رسیدن به این باید ببینیم حضرت زهرا (س) #اولویت خود را چگونه انتخاب میکنند.
موضوع #تبیین #ولایت آنقدر مهم بود که حضرت زهرا سلام الله علیها جان خود را فدای آن کرد.
سوال اینجا است که در #مدینه چه فراموشی حاکم شده است که نیاز است فاطمه زهرا سلام الله علیها خودش را معرفی کند؟ به نظر میرسد جنگ #شناختی اتفاق افتاده است و مردم در شناخت بین حق و باطل دچار اشکال شده اند.
در خطبه فدکیه حضرت زهرا سلام الله علیها برای #معرفی امیرالمومنین علی علیه السلام از یوم الانذار شروع به تبیین می کند.
حضرت زهرا (س) وارد #جهاد می شود و یک مبارزه تمام عیار را شروع میکنند و در این مبارزه، از آیات #قرآن بیشترین استفاده را میکنند. حضرت زهرایی که #رضا و سَخَطَش، رضا و سَخَط خداوند است، در انظار اعلام میکند که من از شما #راضی نیستم.
حلقه اتصال جامعه به توحید در حال قطع شدن است؛ چرا که توحید و #ولایت از هم جدا شدنی نیستند. #توحید امنیت از عذاب دارد و ولایت نیز امنیت از عذاب دارد.
حضرت زهرا سلام الله علیها این ضرورت را متوجه شده است و برای تبیین ضرورت ولایت وارد جهاد میشود.
🎙 سخنران: سرکار خانم نظری فاطمیه ۱۴۰۰
♨️ جهت دریافت فایل صوتی سخنرانی به کانال صوتی ما در پیام رسان بله بپیوندید:
https://ble.ir/zeynabiyehgolshahrkaraj
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت دوم.
گفت این مانتو #کوتاه و آستین تا زده و موهای ...
گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر #سخت میگیرید؟
گفت چند سالته؟
گفتم ۱۵ سال.
گفت خوب به #تکلیف هم رسیدی.
ظاهراً که خیلی هم #حواست به خودت هست!!
راه بیفت برو تو ماشین.
دیدم #جدی شد.
شروع کردم معذرت خواهی، حسابی #ترسیده بودم.
اما فایده نداشت!!
اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش!
گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم.
تو ماشین زدم زیر #گریه و التماس که من رو نبرند!
آنقدر التماس کردم که #راضی شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه.
گفتم نه توروخدا. بابام منو میکشه.
اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه #پسرهای محل ببینند ناراحت بودم.
حالا دیگه برام دست میگرفتند!!
آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که #همسایه ها وپدرت نفهمند...
منم تشکرکردم و آدرس دادم.
سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد.
گفتم شما کجا؟
گفت میخوام باهات بیام ببینم #راست گفتی!
چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه.
#نصیحت کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض #نگاه مردها قرار بدی و ...
منم تند تند میگفتم #چشم که فقط بره زودتر.
تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد.
گفتم باز کن ...
خیالش که راحت شد رفت ...
منم رفتم تو.
#اشکهام رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا.
💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم.
چند روزی بود از #مهدی خبری نبود تو کوچه ...
تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش #نگاهم کرد و خنده ای ...
سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ...
همین طور که به سمت خانه قدم میزدیم گفت که باید این چند سال حسابی #درس بخونیم تا هردومون #پزشکی قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ...
گفتم #پدرم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه ..
گفت با هم که قبول شیم میزاره!
گفتم تهران فقط..
گفت سخته ...
گفتم تلاش میکنیم ...
گفت معدلت چند شد ؟
گفتم اول تو بگو ...
کارنامه اش رو از جیبش درآورد ...
اصلا اومده بود که پز بده.
یه نگاه کردم و خندیدم ...
با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ ..
کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود...
خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ...
دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا...
همیشه بالاتری ...
گفتم اینه دیگه...😉
رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای....
گفت صبر کن کارت دارم ...
گفتم بگو ...
نگاهی کرد که دلم لرزید ...
من من کرد و گفت هیچی....
#مواظب خودت باش...
گفتم چرا؟
گفت بخاطر من ...
باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ...
مامانم گفت کیه...
گفتم منم ..
گفت برو شیر بگیر.
گفتم چشم.
مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜
گفتم چرا با تو؟
گفت چون با هم میریم.
گفتم چرا با هم؟
گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم!
گفتم اخی ...
تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟
گفت بسه..
همش من رو مسخره میکنی!
آخه کی میخوای بفهمی که ...
و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت میبردم 🙈
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f