eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
3.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
233 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
جای همه دوستان خالی،، دیشب رسیدیم ، همه جا شلوغ بود، یک موکب یزدی پیدا کردیم و ساکن شدیم. هیچ کسی نتونست تا صبح بخوابه! هوا عجیب بوی و میداد. نمیدونم چرا دیشب حالم بد شده بود، شاید به امروز فکر میکردم و لحظه ی برگشتم... یک خانم مسنی تو موکب با لبخند اومد سمتم و گفت من پزشکم، یک قرص و یک لیوان آب و تمام! اونجا اطبا هم دستشان می شود، ارباب طاقت ما را ندارد... امروز هم میخواهیم نزدیک اذان ظهر برویم سمت و انتهای خیابان، جای خلوتی پیدا کنیم و نامه بخوانیم... جای همه کسانی که دعا گفتن خالی است. ▪️این لحظات تمام دارایی من است، از دیشب ده ها بار رو با خودم مرور کردم... ثانیه به ثانیه آن شده است؛ اما ما از حسین ع درس " بودن به رضای خدا" آموختیم پس با لبخندی می گوییم ... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
1_1382345434.mp3
زمان: حجم: 2.68M
🔖 : اگر می‌خواهیم در مسیر حرکت کنیم، باید خودمان را شبیه ایشان کنیم. برای رسیدن به این باید ببینیم حضرت زهرا (س) خود را چگونه انتخاب می‌کنند. موضوع آنقدر مهم بود که حضرت زهرا سلام الله علیها جان خود را فدای آن کرد. سوال اینجا است که در چه فراموشی حاکم شده است که نیاز است فاطمه زهرا سلام الله علیها خودش را معرفی کند؟ به نظر میرسد جنگ اتفاق افتاده است و مردم در شناخت بین حق و باطل دچار اشکال شده اند. در خطبه فدکیه حضرت زهرا سلام الله علیها برای امیرالمومنین علی علیه السلام از یوم الانذار شروع به تبیین می کند. حضرت زهرا (س) وارد می شود و یک مبارزه تمام عیار را شروع می‌کنند و در این مبارزه، از آیات بیشترین استفاده را می‌کنند. حضرت زهرایی که و سَخَطَش، رضا و سَخَط خداوند است، در انظار اعلام می‌کند که من از شما نیستم‌. حلقه اتصال جامعه به توحید در حال قطع شدن است؛ چرا که توحید و از هم جدا شدنی نیستند. امنیت از عذاب دارد و ولایت نیز امنیت از عذاب دارد. حضرت زهرا سلام الله علیها این ضرورت را متوجه شده است و برای تبیین ضرورت ولایت وارد جهاد می‌شود. 🎙 سخنران: سرکار خانم نظری فاطمیه ۱۴۰۰ ♨️ جهت دریافت فایل صوتی سخنرانی به کانال صوتی ما در پیام رسان بله بپیوندید: https://ble.ir/zeynabiyehgolshahrkaraj 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت دوم. گفت این مانتو و آستین تا زده و موهای ... گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر میگیرید؟ گفت چند سالته؟ گفتم ۱۵ سال. گفت خوب به هم رسیدی. ظاهراً که خیلی هم به خودت هست!! راه بیفت برو تو ماشین. دیدم شد. شروع کردم معذرت خواهی، حسابی بودم. اما فایده نداشت!! اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش! گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه. اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم. تو ماشین زدم زیر و التماس که من رو نبرند! آنقدر التماس کردم که شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه. گفتم نه توروخدا. بابام منو می‌کشه. اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه محل ببینند ناراحت بودم. حالا دیگه برام دست میگرفتند!! آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که ها وپدرت نفهمند... منم تشکرکردم و آدرس دادم. سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد. گفتم شما کجا؟ گفت می‌خوام باهات بیام ببینم گفتی! چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه. کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض مردها قرار بدی و ... منم تند تند میگفتم که فقط بره زودتر. تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد. گفتم باز کن ... خیالش که راحت شد رفت ...‌ منم رفتم تو. رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا. 💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم. چند روزی بود از خبری نبود تو کوچه ... تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش کرد و خنده ای ... سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ... همین طور که به سمت خانه قدم می‌زدیم گفت که باید این چند سال حسابی بخونیم تا هردومون قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ... گفتم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه .. گفت با هم که قبول شیم می‌زاره! گفتم تهران فقط..‌ گفت سخته ... گفتم تلاش میکنیم ... گفت معدلت چند شد ؟ گفتم اول تو بگو ... کارنامه اش رو از جیبش درآورد ... اصلا اومده بود که پز بده. یه نگاه کردم و خندیدم ... با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ .. کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود... خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ... دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا... همیشه بالاتری ... گفتم اینه دیگه...😉 رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای.... گفت صبر کن کارت دارم ... گفتم بگو ... نگاهی کرد که دلم لرزید ... من من کرد و گفت هیچی.... خودت باش... گفتم چرا؟ گفت بخاطر من ... باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ... مامانم گفت کیه... گفتم منم .. گفت برو شیر بگیر. گفتم چشم. مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜 گفتم چرا با تو؟ گفت چون با هم میریم. گفتم چرا با هم؟ گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم! گفتم اخی ... تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟ گفت بسه.. همش من رو مسخره میکنی! آخه کی میخوای بفهمی که ... و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت می‌بردم 🙈 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f