آیتالله بهجت (ره)
شیر آب حیاط را به اندازۀ یک شیر سماور باز کرده بودند
و داشتند وضو میگرفتند.
گفتم: آقا، #محرم دارد میآید
و من یک ماه برای تبلیغ میروم. #سفارشی کنید که آویزه گوشم کنم.
همانجور که وضو میگرفت، تکیه داد به دیوار و آهسته گفت:
آسید محمد! سعی کن هر شبانهروزی یکمرتبه برای امام حسین علیه السلام #گریه کنی.
#محرم
#حی_علی_العزا
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
#ندبه_های_انتظار
🏴 سخت ترین مصیبت #کربلا از زبان امام زمان(عج)
💠 حضرت #ولی_عصر "ارواحنافداه" نسبت به سه مصیبت وارد شده بر حضرت #سیدالشهداء علیه السلام حساسیت بیشتری دارند:
◾️مصیبت عمه بزرگوارشان، #حضرت_زینب_كبری (سلاماللهعلیها)
◾️مصیبت عموی وفادارشان،#حضرت_اباالفضلالعباس (علیهالسلام)
◾️مصیت عموی شش ماهه، #حضرت_علیاصغر (علیهالسلام)
💠حاج ملاسلطانعلی كه از جمله عبّاد و زهاد بوده است، میگوید:
◾️در عالم خواب به محضر والای #امام_زمان علیه السلام مشرف شدم و عرض كردم:
◾️مولا جان، آیا آنچه در #زیارت_ناحیة_مقدسه با این عبارت ذكر شده، درست است كه میفرماید:
"پس صبح و شب بر شما #ندبه كرده و به جای اشك #خون میگریم"صحیح است؟
◾️ فرمودند: بله.
عرض کردم: آن مصیبت كه در آن به جای اشك خون #گریه میكنید كدام است؟
⁉️آیا مصیبت #علی_اكبر علیه
السلام است؟
فرمود: نه، اگر علی اكبر زنده بود، او نیز در این مصیبت خون گریه میكرد.
⁉️ گفتم: آیا مصیبت #حضرت_عباس علیه السلام است؟
فرمودند: نه، اگر حضرت عباس هم در حیات میبود،در مصیبت آن خون میگریست.
⁉️گفتم: البته مصیبت #حضرت_سیدالشهدا علیه السلام است؟!
فرمودند: نه، حضرت_سیدالشهدا هم اگر زنده میبود، در این مصیبت خون گریه میكرد.
⁉️ پرسیدم پس آن مصیبت كدام است⁉️
◾️ فرمود: آن مصیبت اسیری عمه ام
#زینب سلام الله علیها است...
📚 منبع احمد قاضی زاهدی، شیفتگان حضرت مهدی، ج 2، ص 144 ـ 145.
شیفتگان حضرت مهدی(عج)، ج 1، ص 251.
🏴 اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها 🏴
#امام_زمان_عج
#سلام_بر_محرم
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔹️ سرکار خانم مرضیه نظری🔹️
🔸️ سلیمان صرد خزاعی
بعدش میاد قیام توابین رو راه میندازه و خودشو و تعداد زیادی آدم رو به کشتن میده 🔸️
شیخ محمد تقی شوشتری معروف به اینکه میدید و روضه میخوند!
من مثلا میام از مقتل نقل میکنم. ایشون اون لحظه که روضه میخوند چشاشو میبست و صحنه ی کربلارو میدید و روضه میخوند...
به همین دلیل مقتلی که او میخوند با مقتلی که نوشته شده بود فرق داشت و همیشه هم از مجلسش چند تا #مرده میبردن بیرون چون انقدر #گریه میکردن، ضجه میزدن، مرده از توی مجلس روضه میبردن بیرون انقدر روضه هاش سوزناک بود چون می دید و میخوند.
خود این شیخ شوشتری میگه که سلیمان خزاعی بعد از کربلا مدام گریه کرد و پشیمون بود از اینکه چرا اون لحظه به اون چه که #وظیفه اش بوده عمل نکرده میگه روز #قیامت هم با همین چشم گریون وارد جهنم میشه
یعنی بازم نجات پیدا نمیکنه...
اینجا چه درسی به ما میده!
درس لحظه شناسی
اگر من تو اون لحظه فهمیدم که وظیفه ام چیه اونوقت دیگه نوع #انتخابم تغییر میکنه...
#عکس_نگاشت
#سلام_بر_محرم
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔️https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
موقع #خداحافظی، از جمع حاضر جدا شد به گوشه ای رفت!
میخواست قلب #پدر بیش از این غصهدار نشود!
امام #حسین (ع) با دیدن او از اسب پایین آمد و #سکینه (س) را صدا زد، او را به سینه چسباند و اشکهایش را پاک کرد و فرمود:
«ای سکینه! بدان که بعد از من #گریه زیادی در پیش خواهی داشت؛
اما تا هنگامی که جان در بدن دارم، با این اشکِ جانگدازت، دلم را آتش نزن!
آن زمان که کشته شدم، تو که #بهترین_زنان هستی، #سزاوارترین فرد به گریستن بر منی!»
▪️وفات حضرت سکینه خاتون سلام الله علیها تسلیت باد ▪️
#داغ_پدر
#دخترانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت دوم.
گفت این مانتو #کوتاه و آستین تا زده و موهای ...
گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر #سخت میگیرید؟
گفت چند سالته؟
گفتم ۱۵ سال.
گفت خوب به #تکلیف هم رسیدی.
ظاهراً که خیلی هم #حواست به خودت هست!!
راه بیفت برو تو ماشین.
دیدم #جدی شد.
شروع کردم معذرت خواهی، حسابی #ترسیده بودم.
اما فایده نداشت!!
اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش!
گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم.
تو ماشین زدم زیر #گریه و التماس که من رو نبرند!
آنقدر التماس کردم که #راضی شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه.
گفتم نه توروخدا. بابام منو میکشه.
اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه #پسرهای محل ببینند ناراحت بودم.
حالا دیگه برام دست میگرفتند!!
آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که #همسایه ها وپدرت نفهمند...
منم تشکرکردم و آدرس دادم.
سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد.
گفتم شما کجا؟
گفت میخوام باهات بیام ببینم #راست گفتی!
چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه.
#نصیحت کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض #نگاه مردها قرار بدی و ...
منم تند تند میگفتم #چشم که فقط بره زودتر.
تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد.
گفتم باز کن ...
خیالش که راحت شد رفت ...
منم رفتم تو.
#اشکهام رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا.
💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم.
چند روزی بود از #مهدی خبری نبود تو کوچه ...
تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش #نگاهم کرد و خنده ای ...
سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ...
همین طور که به سمت خانه قدم میزدیم گفت که باید این چند سال حسابی #درس بخونیم تا هردومون #پزشکی قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ...
گفتم #پدرم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه ..
گفت با هم که قبول شیم میزاره!
گفتم تهران فقط..
گفت سخته ...
گفتم تلاش میکنیم ...
گفت معدلت چند شد ؟
گفتم اول تو بگو ...
کارنامه اش رو از جیبش درآورد ...
اصلا اومده بود که پز بده.
یه نگاه کردم و خندیدم ...
با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ ..
کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود...
خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ...
دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا...
همیشه بالاتری ...
گفتم اینه دیگه...😉
رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای....
گفت صبر کن کارت دارم ...
گفتم بگو ...
نگاهی کرد که دلم لرزید ...
من من کرد و گفت هیچی....
#مواظب خودت باش...
گفتم چرا؟
گفت بخاطر من ...
باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ...
مامانم گفت کیه...
گفتم منم ..
گفت برو شیر بگیر.
گفتم چشم.
مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜
گفتم چرا با تو؟
گفت چون با هم میریم.
گفتم چرا با هم؟
گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم!
گفتم اخی ...
تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟
گفت بسه..
همش من رو مسخره میکنی!
آخه کی میخوای بفهمی که ...
و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت میبردم 🙈
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f