eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
3.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
233 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقطه ی آغاز خیلی از گناه ها نگاههه...👀 حواسمون به نگاه هامون باشه🙃 💠برگرفته از کلاس مبشرات استاد سرکار خانم شامی زاده ساخته شده توسط کارگروه فضای مجازی(ریحانه الزینب)🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
💢 ما بايد مواجهه خود را با امام زمانمان تغيير دهيم و برای اين مسير بهترين راه، حضرت سيد الشهدا عليه السلام هستش. 💢 ✅ لازمه ی اين تغيير يك دوباره است، شايد حق با سهراب باشد كه: چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد و برا شستشوی چشم هايمان بايد بهترين باشد. 💢 و اينكه باور داشته باشم كه امام حسين عليه السلام زمينه ساز آن تشكيلات جهانی حضرت ولی عصر ارواحنا الفداء است. 🎙 برگرفته از سخنرانی: سرکار خانم نظری، با تشکیلات حضرت حسین (ع) تا ظهور حضرت مهدی(عج)، محرم ۱۳۹۹ ✍ خوشنویس: سرکار خانم غلامزاده 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 . 8⃣ ویژگی هشتم: عفت و پاکدامنی هنگامى كه به قبر شریف خدا (ص) نزدیك مى شد، حضرت على (ع) جلو مى رفت و نور را كم مى كرد. یك بار امام حسن (ع) از پدر بزرگوارش درباره این كار سؤال كرد، حضرت فرمود: مى ترسم كسى به خواهرت زینب كند. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 این روز ها بیشتر از همیشه به آیه ی 《فَانظُرْ إِلَی‌ََّ ءَاثَـَرِ رَحْمَت‌ِ اللَّه‌ِ کَیْف‌َ یُحْی‌ِ الاْ رْض‌َ بَعْدَ مَوْتِهَآ ....》 فکر میکنم، به اینکه زمین یخ زده و از افتاده را چگونه یا یک نگاهت به زندگی برمیگردانی... می‌شوم ... خدای بی نهایتم بخشیدنِ دلِ مرده ام هم برای تو اندازه ی یک نیم کار دارد...مگر نه؟ ای بازگرداننده ی از دست رفته ها.... 📸 عکس و متن: سرکارخانم ن. نظری 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 تو دور ترین ستاره‌ایی هستی که برای بدست آوردنش باید قله‌های زیادی را کنم، شب های زیادی را بی خوابی بکشم و از دوست داشتنی هایم بگذرم! و همه‌ی این ها هیچ است در مقابل یک‌ تو... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 خیلی باید مراقب نگاهمون باشیم! چون ممکنه ، ما رو به خیلی از بکشونه... 📚برگزیده از کلاس مبشرات 🎙استاد سرکار خانم شامی زاده 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
: 💠 سفرنامه اربعین. قسمت دوم. موقع خروج از منزل کوله را برداشتم و یه نگاهی به پشت سرم کردم، خانه خالی بود. یه نگاهی به کوله و یه یا . از زیر قرآن رد شدم و سوار آسانسور. همینطور که می‌آمدم پایین به این فکر میکردم که چقدر راحت باید بزاری و بری! دیگه نمی‌خواستم پشت سرم را کنم. قلبم بی تاب بود. از خانه که بیرون آمدم همه را کردم. به نیابت همه اساتیدم، اموات، ذوی الحقوق، فامیل، دوستان و همسایه ها، اهالی زینبیه اعم از خادمین و شاگردها و مخاطبین و کانال زینبیه و پیج و .... موقع اذان مغرب زینبیه بودم. السلام علیک یا کبری. چه خلوت زیبایی.... آخرین وداع رو با خانم خود میکند. راستی مرگ هم به همین راحتیه؟! بعضی ها برای بدرقه آمده بودند. میان اشک و گریه و التماس دعا ... از زیر رد میشیم و سوار اتوبوس. با چند صلوات که یکی از همسفران گرفت راه افتادیم... حس شب را دارم. یعنی می‌پذیرد؟ خبر های که میرسه خوب نیست! و ما که اول راهیم. حسین میکشی مرا .... پرچم که به من افتاده شهید رزاقی هست. به پارکینگ ایران خودرو رسیدیم. اتوبوسهای ردیف ایستاده بودند و زائرهایی که دور آنها بودند یه حس خوب و شیرین داشت... انگار یه مرحله نزدیکتر شدیم!! حضور غیاب زائرها و برای رسیدن بقیه ...‌ تو این فاصله شام خوردن زائرها و تجدید وضو. شب و هوای خنک تقریبا و بدون ازدحام .‌‌ انتظار سخته... 🔹 به قلم یک زائر اربعین. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت دوم. گفت این مانتو و آستین تا زده و موهای ... گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر میگیرید؟ گفت چند سالته؟ گفتم ۱۵ سال. گفت خوب به هم رسیدی. ظاهراً که خیلی هم به خودت هست!! راه بیفت برو تو ماشین. دیدم شد. شروع کردم معذرت خواهی، حسابی بودم. اما فایده نداشت!! اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش! گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه. اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم. تو ماشین زدم زیر و التماس که من رو نبرند! آنقدر التماس کردم که شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه. گفتم نه توروخدا. بابام منو می‌کشه. اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه محل ببینند ناراحت بودم. حالا دیگه برام دست میگرفتند!! آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که ها وپدرت نفهمند... منم تشکرکردم و آدرس دادم. سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد. گفتم شما کجا؟ گفت می‌خوام باهات بیام ببینم گفتی! چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه. کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض مردها قرار بدی و ... منم تند تند میگفتم که فقط بره زودتر. تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد. گفتم باز کن ... خیالش که راحت شد رفت ...‌ منم رفتم تو. رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا. 💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم. چند روزی بود از خبری نبود تو کوچه ... تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش کرد و خنده ای ... سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ... همین طور که به سمت خانه قدم می‌زدیم گفت که باید این چند سال حسابی بخونیم تا هردومون قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ... گفتم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه .. گفت با هم که قبول شیم می‌زاره! گفتم تهران فقط..‌ گفت سخته ... گفتم تلاش میکنیم ... گفت معدلت چند شد ؟ گفتم اول تو بگو ... کارنامه اش رو از جیبش درآورد ... اصلا اومده بود که پز بده. یه نگاه کردم و خندیدم ... با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ .. کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود... خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ... دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا... همیشه بالاتری ... گفتم اینه دیگه...😉 رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای.... گفت صبر کن کارت دارم ... گفتم بگو ... نگاهی کرد که دلم لرزید ... من من کرد و گفت هیچی.... خودت باش... گفتم چرا؟ گفت بخاطر من ... باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ... مامانم گفت کیه... گفتم منم .. گفت برو شیر بگیر. گفتم چشم. مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜 گفتم چرا با تو؟ گفت چون با هم میریم. گفتم چرا با هم؟ گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم! گفتم اخی ... تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟ گفت بسه.. همش من رو مسخره میکنی! آخه کی میخوای بفهمی که ... و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت می‌بردم 🙈 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f