eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
373 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(♥️✨) گفتم به اذانم که «علیاً ولی‌الله» تا کور شود هر که امیرش تو نباشی😌☝️🏻 #هوالعشق۱۱۰
{ یڪے از چشمانم را میبندم و با چشم دیگر در چهارچوب‌ڪوچڪ پشت‌دوربین عڪاسےام‌دقیق میشوم... هاله‌لبخندلبهایم را می پوشاند؛ سوژه ام‌را پیدا ڪردم. پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪے نیمے از بخش یقه و شانه اش راپوشانده. شلوار پارچهای مشڪےو یڪ ڪتاب قطور و به‌ظاهر سنگین‌ڪه‌دردست‌داشت. حتم داشتم مورد مناسبـے برای صفحه اول نشریه مان با موضوع " تاثیر طالب و دانشجویان در جامعه " خواهد بود. صدا میزنم: _ آقا یڪ لحظه... ببخشیدا عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمان طور سربه‌زیربه جلوپیش میروی. ودوباره صدا میزنم با چندقدم‌بلندو سریع‌دنبالت میایم : _ ببخشیییید... ببخشید با شمام با تردید مڪث میڪنے،مےایستےو سمت من سرمی‌گردانی اماهنوز نگاهت به زیراست.آهسته‌میگویـی ا : _ بله؟؟..بفرمایید دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم... _ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید ) و به لنز اشاره میڪنم ) نگاهت‌هنوز زمین را میڪاود _ ولـے....برای چه‌ڪاری؟ _ برای ڪار فرهنگے، عڪس شما روی نشریه‌ما میاد. _ خـب چرا از جمع بچـه هـا نمی‌نـدازیـد...؟ چرا انفرادی؟ با رُندی جواب میدهم: _ بین جمع، شما، طلبه جذاب تری بودید... چشـــــمـهــای بــه زیـرت گـرد و چـهره ات درهم میشود. زیر لب‌آهسـ ـ ـته چیزی میگویـی‌ڪه‌در بین آن جمالت"الالله اال الله"را بخوبـی میشنوم سـر میگردانــــــے و به سـرعت‌دور میشـوی،من مات تا به خود بجنبم تو وارد سـ ـ ـ ـاختمان حوزه میشوی... باحرص شالم را مرتب و زیرلب زمزمه میڪنم: چقدر بـےادب بود... •°•°•°•°•°•°•° یڪ‌برخوردڪوتاه و تنها چیزی‌ڪه‌درذهنم از تـو مــانــد، یــڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود ... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
{ 🤩 ۲ روی پله بیرون از محوطه حوزه میشـینم و افرادی ڪه اطرافم پرســه میزنن‌درا رصــد میڪنم؛ ســاعتی اســت ڪه ازظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده‌ڪه‌هرزگاهےبا اشاره پا تڪانش میدهم تا سر گرم شوم تقریبا ازهمه چیزو همه ڪس عڪس رفته ام فقط مانده... _ هنوزطلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟ روشنایـی‌ڪه با میگردانم سمت‌صدای مردان ها حالت تمسخر جمله ای را پرانده بود... همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم . _ چطور مگه؟... مفتشـے..؟! اخم میڪنے،نگاهت را به‌همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی _ نع‌خیر خانوم!!.. نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم... ولـے... _ و لےچے؟.... دخالت نڪنید دیگه... و گرنه یهو خدا میندازت تون توجهنما _ عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس عصبـےبلندمیشوم... _ ببینید مثال برادر! خیلی دارید از حدتون جلومیزنید! تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!! _ بےاحترامی نیست!... یڪ هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس _ نیومدم توڪه.... جلو درم _ اها! یعنی اقایون جلوی در نمیان؟... یهو به قوه الهے از ڪالس طی االرض میڪنن به منزلشـــون؟... یا شـــایدم رفقا یاد گرفتن پرواز ڪنن و ما بـےخبریم؟ نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم... نفس عمیقی میڪشےو شمرده شمرده ادامه میدهی: _ صالح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش ڪنید و برید. _ نخوام برم؟؟؟؟؟ _ الله اڪبرا...اگرنرید... صدایـی بین حرفش میپرد: _ بابا ... رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش! نگاه میڪنم،پسری با قدمتوسط و پوششی مثل تو ساده. حتماً رفیقت است. عین خودت پررو!! بی معطلےزیر لب یاعلی میگویـی و بازهم دور میشوی.. یڪ چیز دلم را تڪان میدهد.. .. ************* 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به‌درخت‌ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ... چندسال‌هست‌که‌شاهد‌رفت‌و‌آمدهایـے؟استادشدن چندنفر‌ را به‌چشم‌دل‌دیده‌ایی؟ توهم؟ بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر... چهار روز است‌ڪه‌پیدایت‌نیست... دوڪلمه‌اخرت ڪه به حالت تهدیددر گوشم میپیچد... .. خب‌اگرنروم چـے؟ چرادوستت‌مثل خروس‌بـےمحل بین حرفت‌پرید و ... دستـےاز پشت‌روی شانه‌ام‌قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم... یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و آرام _ سلام گلم... ترسیدی؟ با تردید جواب میدهم _سلام... بفرمایید..؟ _ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم. شانه ام را عقب میڪشم ... _ ببخشیدبجا نیاوردم!!.. لبخندش عمیق ترمیشود.. ِ_ من؟؟!....خواهر ...مفتشم یک‌لحظه‌به‌خودم‌امدم‌ودیدم چندساعت‌است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند: _ برادرم منوفرســتاد تا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے اگربدحرف زده.... درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواســت تذڪردهنده باشه! بابت این دو باری‌ڪه‌باتوبحث ڪرده خیلےتوخودش بود. هـےراه میرفت میگـفت: اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبا نامحرم دهن به دهن گذاشتـے...! این چهار پنج روزم‌رفته‌بقول خودش‌ادم شه!... _ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟ _ اوهوم...ڪارهمیشگے! وقتــــےخطایــــےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایــــے، چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادش‌رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪو میره... _ خب ڪجا میره!!؟ _ نمیدونم!... ولـےوقتـےمیاد خیلـےلاغره...! یجورایـے باچشمانـے گرد به لبهای خواهرت خیره میشوم... _ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه..مگه اشتباه ازیشون بوده؟... چیزی نمیگوید. صحبت را میڪشاندبه جمله‌آخر .... _ فقط حلالش ڪن!... علاقه‌ات به طلبه ها‌ روهم تحسین میڪرد...!... اینم بزار پای همینش ... همنام‌ پسر‌اربابـے.... ِهروز برایم عجیب‌ترمیشوی... تومتفاوتـےیا...؟ •°•°•°•°•°•°•°•°•° 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: ڪار نشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن با فاطمه سادات خواهرتو شروع‌شد... انقدرمهربان، صبور و ارام‌بود ڪه به‌راحتـےمیشداو را دوست داشت. حرفهایش‌راجب. همین حرف‌ها به رفت وآمدهایم سمت‌حوزه مُهر‌پایان‌را زد. گاها تماس تلفنـےداشتیم و بعضـےوقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدیدعڪسهای من... خاصی داشت درڪادر تصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـےهستید. علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی‌ڪه‌در چندبرخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینم‌شان. بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از توڪوچڪتر.... نام پدرت حسین و مادرت زهرا حتـےاین چینش اسمها برایم عجیب بود. تورادیگرندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت. دوستـےما روز به‌روز محڪم ترمیشدودر این فاصله خبر اردوی به گوشم رسید... _ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام‌میری؟... _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت... راهیان نور؟... _ اره! ما چند ساله ڪه میریم. با‌ دو‌‌دلـےڪمےِمِن و ِمن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوست‌داری بیای؟ _ عاوره... خیلـے... _چراڪه نشه!.. فقط... گوشه چادرش را میڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند... _ باید چادر سرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابرو باالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪےگـفته بده؟!...اما جایـےڪه ما میریم حرمت خاصـےداره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این ... وڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـےشان بوی غریب و آشنایـےاز محبت میداد... محبتـےڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حاالا اینجاست... دربین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـےخواهر و برادری‌ڪه‌مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده به‌دور مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز گےسادگـےرادوست دارم... قرار بود به منزل شما بیایم تا سه‌تایـےبه‌محل حرڪت‌ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم. و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض‌آبـےحیاط‌ڪوچڪتان و توپشت به‌من ایستاده‌ای. به تصویرلرزان خودم‌درآب نگاه میڪنم. به‌من‌مے‌آید... این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے گرفته‌ام به‌من گـفت. صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند. _ ریحانه؟... ریحان؟.... الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟... _ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! (و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب‌توام‌میووردی‌مینداختـےدورگردنت به حالت‌دلخور لب‌هایم راڪج میڪنم... _ ای‌بدجنس‌نداشتم!!...دیگه‌چفیه‌ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تا‌مےآیم دوباره غربزنم صدای قدم‌هایت‌راپشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود. توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،در گوش‌خواهرت‌چیزی‌میگویـےو بالافاصله چفیه‌ات‌را‌از ساڪ دستےات بیرون‌میڪشےودستش میدهے... فاطمه لبخندی از رضایت میزندوبه سمتم مے‌آید _ بیا....!! ) و چفیه رادور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره! معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای اقا علےنیست!؟ _ چرا!... اما میگه فعلا‌ نمیخوادبندازه. یڪ‌چیزدردلم‌فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدبا صدای بلند میگوید)... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!! و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی: خواهش میڪنم! *** احساس ارامش میڪنم درست‌روی شانه‌هایم... نمیدانم از چیست! از یا... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم را به زیرمیگیرم و از تابش مستقیم نور خورشیدفرار میڪنم. کلافه چادر خاڪےام را از زیرپا جمع میڪنم و نگاهےبه فاطمه میندازم... _ بطری ابو بده خفه شدم از گرما... ڪمه لازمش دارم _ ا . _ بابا دارم میپزم _ خب بپز! _ میخواااامش... _ چیڪارش‌داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدا میشوی وسمت مامی ایی ... فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ بطری آب رو میدی؟ بطری را میدهدو تومقابل چشـمان من گوشـه ای مینشـینے، اسـتین هایت را باال میز نےوهمانطورڪه زیرلب ذڪرمیگویـــــے،وضـو میگیری... نگاهت میچرخد ودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدودو گرمیگیرم _ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چنددقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من! چفیه رادستش میدهم و او هم به دست تو! ان را روی خاڪ میندازی، مهر و همان تســبیح ســبز شــفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دو ڪلمه میگویــــــے ڪه قلب مرا در دست میگیرد و از جا میڪند.... بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرما و تشنگـےاز یادممیرود. ن چیزی ڪه مرا اینقدر جذب میڪند چیست? نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـــــےڪمـــــےطولانےو بعداز انڪه پیشانےات بوسه از مهر را رها میڪندبا نگاهت فاطمه را صدا میز نے. اوهم دست مرا میڪشد،ڪنار تودرست در یڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرا برمیداری و باحالـےعجیچشروع میڪنـےبه خواندن... ... زیارت عاشورا... و چقدر صوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ از وشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعدازان گـفت: همیشه بعداز نمازت صداش میڪنےتا زیارت عاشورا بخونـے... چقدر حالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدر عجیب.. ڪه هرڪارت میدهد... حتـے .. 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگر انجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراز زمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم... اگراینجا هستم همه از لطف ... الهـے... فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی... الالله اال الله .... اینجا اومدی ادم شے! _ هر وقت تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه... _ وای تو چراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!.. یه اب میخواما... _ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در ب معدنـے باڪس اب میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده بلند میشوم و یڪ لگد ارام به پایش میزن _خعلـےپررویـے از زیر چادر میخندد... * سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم اب مقابلت چیده شده ان طرف ترایستاده ای و باڪسهای اب . ـ ـ ـ ــــے؟! اب دهانم را قورت میدهم و به سمتت مےایم .... _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری _ علیڪم السلالم!... بفرمایید خشڪ میشوم ... سالم نڪرده بودم! ... دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشودتا بتوانم بطری ها را ازدستت بگیرم... یڪ لحظه شل میگیرم و ازدستم رها میشود... چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایترا میگیری... _ آخ اخ روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟ پشت به من میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی... _ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل _ ترو خدا ببخشید....! الا خوبید؟... ببینم پا تونو!.... بازهم به پیشانـےمیڪوبم! با خجالت سمت در حسینیه میدوم. صدایت را از پشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده...! لب میگزم و برمیگردم سمتت... لنگ لنگان سمتم می ایی ... _ اینو جا گذاشتید... نزدیک ترڪه مےایی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم ... * همه وجودم میشود استشمام عطرت... چقدر ارام است.... .... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
♡{ : نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت... میخواستم اخرای این سفر چندعڪس از... گرچه فاطمه سادات خودش گـفته بود ڪه لحظاتـےرا ثبت ڪنم... زمین پرفراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه بادتڪانشان میداد حالـےغریب را القا میڪرد.. تپه های خاڪـے... و تو درست اینجایـے!...لبه یڪـےازهمین تپه ها و نگاهت به سرخـےاسمان است . پشت به من هستـےو زیرلب زمزمه میڪنـے: انها _دیدند... اهسته نزدیڪت میشوم. دلم نمی اید خلوتت را بهم بزنم... اما... _ آقای هاشمی !.. توقع مرا نداشتی... انهم در ان خلوت. از جا میپری! مےایستـےو زمانـےڪه رو میگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و... از سراشیبـی اش پایین مےافتـے سر جا خشڪم میزند!!... پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا ر و از حنجره ام بیرون میڪشم... قا...ها..ها...هاشمـے _ یک لحظه به خودم می ایم و میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے... تمام لباست خاڪـےاست... و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای... فڪر خنده داری میڪنم گریه_میکنه!! اما...تو... حتمن اشڪهایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها ا میفهمم... سعـےمیڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی... قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم... ... تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم... قـای هـاشـ ـ ـ ـمی.. _ ا قـا . اســـــیـد... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاورڪنیـدمن!... نمیخواســـــتم ڪـه دوبـاره.... دسـ ـ ـ ـتتون طوریش شد؟؟... اقای هاشمی با شمام... اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتراز شر راحت شوی... محڪم به پیشانـےمیڪوبم... ؟؟؟ . انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من میشوی... .. یانه..... ما انقدر به غلطها عادت کردیم که... در اصل چقدر من .... ♡ 😍🌿♥️🍃 ♡{@zfzfzf
: صدای بوق ازاد در گوشم می پیچد شماره را عوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش را مقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ... تلفن خونه جواب نمیدن... گوشیها شونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه. چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیا فعلاخونه ما تعارف ڪردمو " نه" اوردم دودل بودم... اما اخر سردر برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم * وارد حیاط ڪه شدم،ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلها را اب داده فاطمه داد میزند: ماااماااان... ما اومدیمم... و تویڪ تعارف میزنےڪه: اول شما بفرمائید... اما بـےمعطلےسرت را پائین مےاندازی و میروی داخل. چنددقیقه بعد علےاصغر پسرڪوچڪ خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می ایند ... علےجیغ میزندو می دود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر ! زهرا خانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخند می میزند و اول بجای دخترش بمن سالم میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند.. وردم... _ سالم مامان خانوم!...مهمون اوردم " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خالصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغربا لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید: اچی؟ خاله گم چده؟واقیهنی؟ زهراخانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم. خیلےزشت شد. _ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی! حالاتعارفو بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره. لبخند میزند، پشت به من میکند و میرودداخل. * خانهای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه باالیش متعلق به بچه ها بود. یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمهو علےاصغر. زینب هم یڪ سالےمیشود ازدواج ڪرده و سرزند گےاش رفته. از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم،از خستگےشروع میڪنم پاهایم را میمالم. ڪه صدایت از پشت سر و پله های بالابه گوش میخورد: _ ببخشید!. میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله بلندمیشوم. یڪےاز دستانت را بسته ای،همانےڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود... علےاصغراز پذیرایـےبه راهرو میدود و اویزون پایت میشود. _ داداچ علے. چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی وڪوتاه جواب میدهے: _ الا خسته ام...جوجه من! ڪلمه جوجه راطوری گـفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! *** یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدر خوب شد ڪه پدر و مادر م نبودن و من الا اینجام... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: فضا حال وهوای سنگینےدارد. یعنےباید خداحافظـےڪنم؟ از اسمانےها خاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ ان را نوازش ڪرده... با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم. در این چندروز نقدر روایت از انها شنیده ام ڪه حالا میتوانم به راحتےتصورشان ڪنم... دوربین را مقابل صورتم میگیرمو شما را میبینم،اڪیپـــےڪه از14تا55 ساله در ان در تالطم بودند، جنب و جوش عاشقـــے... و من در خیال صدایتان میزنم. _ اهای ... برای رفتن یک عڪس از چهره های معصومتان چقدر باید هزینه ڪنم؟... و نگاه های مهربان شما ڪه همگــےفریاد میزنند :هیچ... هزینه ای نیست! فقط حرمت ما را حفظ ڪن... حجب را بخر، حیا را به تن ڪن. نگاهت را بدزد از نامحرم... راممیگویم: یڪ..دو...سه... ِ صدای فلش و ثبت لبخند خیال شما لبخندی ڪه میدهد شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته... دلم به خداحافظـے راه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی اورم ... اما یڪےاز شما را تصور میڪنم ڪه نگاه غمگینش را به دستم میدوزد... _ با ما هم خداحافظی میڪنے؟؟ خداحافظے چرا؟؟... توهم میخوای بعداز رفتنت ما رو فراموشڪنے؟؟....خواهرم توبـی وفا نباش دستم را پایین می آورم به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی در من شڪست. ... نگاه ڪه میڪنم دیگر شما را نمیبینم... بال و پر هستند وخاڪےڪه زمانـےروی آن سجده میکردند عرش میشود برای .. ... ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم... شما را قسم به سربندهای خونی تان... در تمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم... بی اراده و از روی دلتنگے.... شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪار شهداست... بعنوان یڪ هدیه... هدیه ای برای این شڪست و تغییر هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم: ... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: مادرم تماس رفت... حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا )منظور یڪےاز روستاهای اطراف تبریزاست) چندروزدیگه معطلےداریم... برو خونه عمت!... اینها خالصه جمالتےبودڪه گـفت و تماس قطع شد * چادر رنگـےفاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم. نزدیڪ غروب اسـت وچیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشــســته ای، سـتین هایت را بالازده ای و وضــو میگیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےو شلوار شیش جیب! میدانستم دوستت ندارم فقط...احساسم به تو،احساس ڪنجڪاوی بود... ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجب بود "اما چرا حس فضولی اینقدبرام شیرینه مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟" مےایستے،دستت را بالا مےاوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت به من مےافتد. بسرعت رو برمیگردانےو استغفرالله میگویـے.... اصلن یادم رفته بودبرای چڪاری اینجا امده ام... _ ببخشید!... زهراخانوم گـفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزدڪنیدامشب زودبیان خونه... همانطورڪه استین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم! سمت در میرویدڪه من دوباره میگویم: _ گـفتن اون مسئله هم از حاجـی پیگری ڪنید... مڪث میڪنـے: _ بله...یاعلـے! * زهراخانوم ظرف را پراز خورشت قرمه سبزی میڪندودستم میدهد _ بیادخترم...ببر بزار سرسفره... _ چشم!... فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشتر ازین مزاحم نمیشم. فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد _ چه معنےداره! نخیر شماهیچ جا نمیری!دیر وقته... _ فاطمه راس میگه... حالافعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد.. هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم. همه چیز تقریبا حاضر است. صدای مردانه ڪسےنظرم را جلب میڪند. پسری با پیرهن ساده مشڪے،شلوار گرم ڪن،قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو! ازذهنم مثل برق میگذرد_ اقا سجاد!_ پست سرش تو یےو داخل می ایی علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند... خنده ام میگیرد! چقدر این بچه بتو وابسته است... نکند یکروز هم من مانند این بچه به توو..... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
{ : پتوراڪنار میزنم،چشم هایم را ریزرو به ساعت نگاه میڪنم. "سه نیمه شب"! خوابم نمیبرد... نگران حال پدربزرگم.. زهراخانوم اخرکار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت... بخود میپیچم... دستشویـےدر حیاط و من از تاریڪـےمیترسم! تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفــےبه تنم میندازد. بلندمیشوم ، شالم را روی سرم میندازمو با قدمهای اهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم.در اتاقت بسته است. حتماارام خوابیده ای یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سرمیگذارم. اقا سـجادبعداز شـام برای انجام باقـــــےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوسـتانش به مسـجدرفت. توو علےاصغردر یڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه،ڪوتاه و بلنداطرافم تڪان میخورند. قدم هایم را تندترمیڪنم و وارد حیاط میشوم. چندمترفاصلس یا چندکیلومتره؟؟ زیرلب ناله میڪنم: ای خدا چقد من ترسوام...! ترس از تاریڪےرا ازڪودڪےداشتم. چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسر جا میخڪوبم میڪند! *** صدای پچ پچ... زمزمه!!... "نکنه... جن"!!! از ترس به دیوار میچسبم و سعےمیڪنم اطرافم رادر ان گنگـے و سیاهـےرصدڪنم! اماهیچ چیزنیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبـے!! زمزمه قطع میشودو پشت سرش صدایـےدیگر... گویـےڪسےداردپا روی زمین میڪشد!!! قلبم روپ روپ میزند، گیج از خودم میپرسم: صدا از چیهه!!!! سرم را بـےاختیار بالامیگیرم... روی پشتبام. سایه یڪ مرد!!! ایستاده و به من زل زده!! نفسم در سینه حبس میشود. یڪ دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!! بـےاختیار با یڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم و سمت در میدوم!! صدای خفه در گلویم را رها میڪنم: دززززدددد...دزدرو پشته بومهه..!!!دزدد..!! خودم را از پله ها باالمیڪشم ! گریه و ترس با هم ادغام میشوند.. _ دزد!!! در اتاقت باز میشود و تویـے سراسیمه بیرون مـےایی !!! شوڪه نگاهت را به چهره ام میدوزی!! سمتت می ایم دیوانه وار تڪرار میڪنم:دزددد...الا فر ااار میڪنههه _ کو!! به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم: رو... رو... پش... پشت... بوم..م.. فاطمه و علـےاصغرهردو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـےایند.. و تو با سرعت ازپله ها پایین میدوی... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
{ : دستم را روی سینه ام میگذارم.هنوز بشدت میتپد. فاطمه ڪنارم روی پله نشسته و زهراخانوم برای اروم شدنم صلوات میفرستد. اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند! به خودم که امدم فهمیدم هنگام دویدن و بالاامدن از پله ها پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!! همین اتش شرم به جانم میزد!!! علےاصغر شالم را ازجلوی در حیاط مےاوردودستم مےدهد. شالم را سرم میڪنم وهمان لحظه توبا مردی میانسال داخل می ایی ... علےاصغرهمینڪ او را میبیند با لحن شیرین میگوید: حاج بابا!! انگار سـ ـطل اب یخ روی سرم خالی می کنند مرد با چهره ای شــکســته و لبخندی که لا به لای تارهای نقره ای ریشــش گم شــده جلو مےاید: _ سلام دخترم!خوش اومدی!! بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!! ابروم رفت!!! بلند میشوم، سرم را پایین میندازم... _ سلام!!... ببخشید من!..من نمیدونستم که.. زهراخانوم دستم را میگیرد! _ عیب نداره عزیزم! ما بایدبهت میگـفتیم که اینجوری نترسـی!! حاج حسین گاهـ ـ ـےنزدیڪای اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز.. وقتی دلش میگیره و یادهمرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده. فک کنم زودبرگشته ویراست رفته اون بالا... با خجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم،بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنده... فاطمه به پشتم میزند: _ نه بابا! منم بودم میترسیدم!! حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید: _ خیلےبدمهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!! و چشمهای خسته اشدرا به من میدوزد *** نزدیک ظهراست گوشه چادرم را با یک دست بالامیگیرم و بادست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهرا خانوم صورتم را میبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی! اما خب قابل ندونستی! _ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم فاطمه دستم را محکم می فشارد: رسیدی زنگبزن!! علےاصغرهم با چشمهای معصومش میگوید: له خدافس خم میشومو صورت لطیفش را میبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـےمیڪنم،حیاط را پشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم. تو جلوی در ایستاده ای، کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنےمیگویـے: خوش اومدید... التماس دعا قرار بود تومرا برسانےخانه عمه جان. اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است. یڪ لحظه از قلبم این جمله میگذرد. .... وفقط این کلمه به زبانم می اید: محتاجیم... خدانگهدار ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنـےبا فاطمه سادات در ارتباط بودم! عمه جان بزر گـترین خواهرپدرم بودو من خیلـےدوستش داشتم. تنها بوددر خانه ای بزرگو مجلل. مادرم بالخره بعداز پنج روز تماس رفت.. * صدای گوش خراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪند؛بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارمو تلفن را برمیدارم. _ بله؟ _ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـے شما! خوش گذشته موندگار شدی؟ _ چرا گریه میڪنـے؟؟ _ نمیفهمم چےمیگیـــ.... صدای مادرم در گوشم میپیچد! بابابزرگ.... مرد! تمام تنم سردمیشود! اشڪ چشم هایم را میسوزاند! بابایـــے... یادڪودڪـــےو بازی های دسته جمعی شلوغ ڪاری در خانه ی باصفایش!.. چقدر زوددیر شد. * حالت تهوع دارم! مانتوی مشڪےام را گوشه ای از اتاق پرت میڪنم و خودم را روی تخت میندازم. دو ماه است ڪه رفته ای بابا بزرگ!هنوز رفتنت را باور ندارم!همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی بخود رفته! اما من هنوز.... رابطه ام هرروز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرادلداری داده. با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم و بغض میڪنم. چندتقه به در میخورد _ ریحان مامان؟! _ جانم مامان!.. بیا تو! مادرم با یڪسینــےڪه رویش یڪفنجان شکالت داغ و چندتکه کیک که در پیشدستــے چیده شده بودداخل می اورد روی تخت مینشنیدو نگاهم میڪند _ امروز عڪاسـےچطور بود؟ مینشینم یک برش بزرگ از کیک رادردهانم میچپانم و شانه بالا میندازم! یعنـےبدنبود! دست دراز میکند ودسته ای از موهای لخت و مشڪےام را ازروی صورتم کنار میزند. با تعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان _ اوهوم! دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی! _ واع...چیزی شده؟! _ پاشو خودتو جم و جورڪن، خواستگارت منتظره مـا زمـان بـدیم بیـاد جلو!... و پشـــــت بندش خندید کیـک بـه گلویم میپرد بـه ســـــرفـه میفتم و بین سرفه هایم میگویم... _ چی...چ...چی دارم؟ _ خب حالا خفه نشوهنو چیزی نشده که! _ مـامـان مریم ترو خـداا.. منـک بهتون گـفتم فعلا قصد ندارم _ بیخود میکنی! پسره خیلیم پسر خوبیه! _ اخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی _ زبون درازیا بچه! _ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟ _ باورت نمیشه.... داداش دوستت فاطمه! با ناباوری نگاهش میکنم! یعنـےدرست شنیدم؟ گـــیـــج بـــودم . فـــقـــط مـــیـــدانســـــــتـــم کـــه . هاشمی♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: خیره به اینه قدی اتاقم لبخندی از از رضایت مےزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانـےمےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم! صدای ِافِ افِ و این قلب من اسـت ڪه مےایسـتد! سـمت پنجره میدوم، خم میشـوم و توی ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شـیرینی رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است! فاطمه مدام ورجهو ورجه میڪند! "اونم حتما داره ذوق مرگ میشه" نگاهم دنبال توسـت! از پشـت صـندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی و قرمزبیرون مے اوری. چقدر خوشتیپ شده ای... قلبم چنان در سینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند ان رادر حلقم بوضوح ببیند! *** سرت پایین است و باگلهای قالی ور میروی! یک ربع است که مینجور ساکت و سربه زیری! دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم بالخره بعداز مکث طوالنـےمیپرسی: من شروع ڪنم یا شما؟ _ اول شما! صدایت را صاف و اهسته شروع میڪنـے _ راستش... خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یا نه! ممکنه بعدازین جلسه هر اتفاقی بیفته... خب... من بخاطر اونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم! بهت زده نگاهت میکنم... _ یعنی چی؟؟؟ _ خب."ِمن وِمن میڪنی" _ من مدتهاســـت تصـــمیم دارم برم جنگ!.. برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه.. و به هیچ عنوان رضـــایت نمیده. از هر دری وارد شـــدم. خب... حرفش اینکه... با استرس بین حرفت میپرم: _ حرفشون چیه؟!! _ ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پایبند میشم ودیگه نمیرم... خودش جبهه رفته اما.... نمیدونم!! جسـارته این حرف،اما... من میخوام کمکم کنید.... حس میکردم رفتار شـما با من یه طور خاصـه. اگر اینقدر زود اقدام کردم... برای این بودکه میخواستم زودبرم. " گیج و گنگ نگاهت میکنم". _ ببخشید نمیفهمم! _ اگر قبول کنید... میخواستم بریم و به خانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه... موقت! اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره. _ اینطوری اسم من،عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهرمیدونن.. _ اما... من میرم جنگ و ... و شما میتونید بعداز من ازدواج کنید! چون نه اسمی رفته... نه چیز خاصی! کسی هم بپرسه. میشه گـفت برای اشنایـی بوده و بهم خورده!! یه چیزمثل ازدواج سوری ... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: فاطمه چاقو بزر ے ڪه دســته اش ربان صـ ـ ـورتے رنگے گره خورده بود دســـتت میدهند و تاڪید میڪنند ڪه باید ڪیڪ را ببرید. لبخندمیزنـےو نگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدر سرد است ڪه تمام وجودم یخ میزند... . _ افتخارمیدی خانوم؟ و چاقو را سمتم میگیری... دردلم تڪرار میڪنم خانوم... خانوِم تو!...دودلم دسـتم را جلو میاورم. میدانم در وجودتوهم اشـوب اسـت. تفاوت من با توعشـق و بـی خیالیست نگاهت روی دستم سرمیخورد... _ چاقو دست شما باشه یا من؟ فقط نگاهت میڪنم.دسـته چاقورادردسـتم میگذاری ودسـت لرزات خودت را روی مشت گره خورده ی من...!دست هردویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت میڪنم. اولین تماس ما... سردبود! با شمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرو میبریم وهمه صلوات میفرستند. زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.! و به سرعت برش دوم را میز نے. اما چاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند با اشاره زهراخانومالایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےو جعبه شیشه ای ڪوچڪےرا بیرون میڪشـے.درست مثل داستانها. مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. در جعبه را باز میڪنـےو انگشترنشانم را بیرون میاوری. نگاه سردت میچرخدروی صورت خواهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اما تو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے... اڪراه داری و من این را به خوبـےاحساس میڪنم. زهراخانوم لب میگزد و برو برای حفظ ابرو میگوید: _ علــےجان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروس ڪن من باز زیرلب تکرار میکنم، عروست! عروس علی اکبر! صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم. رو میگردانـــــےبا یڪ لبخندنمایشــــــے،نگاهم میڪنے،دسـتم را میگیری و انگشـتر رودردسـت چپم میندازی. ودوباره یڪ صـلوات دسته جمعـےدیگر. فاطمه هیجان زده اشاره میڪند: _ دستش رونگهدار تودستت تا عکس بگیرم. میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کنددستت را کناردستم میگذاری... _ فکرکنم اینجوری عکس قشنگ تربشه! فاطمه اخم میکند: _ عه داداش!... بگیردست ریحانو... _ توبگیر بگو چشم!.. اینجوری توکادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاخه... دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪه: _ عافرین بشما زن داداش... نگاهت میکنم. چهره ات درهم رفته. خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم را بگیری... هردو میدانیم همه حرڪاتمان سوری و از واقعیت به دور است. اما من تنها یڪ چیز را مرور میڪنم. ان هم اینڪه تو قرار اسـت 3ماه همسـر من باشـــــــے! اینڪه 95روز فرصـت دارم تا قلب تو را مالڪ شوم. !! اینڪه خودم رادر اغوشت جا کنم. باید هرلحظه توباشـےو تو! فاطمه سادات عڪس را که میگیردبا شیطنت میگوید: یڪم مهربون تربشینید! و من ڪه منتظرفرصتم سریع نزدیڪت میشوم... شانه به شانه... نگاهت میڪنم.چشمهایت را میبندی و نفست را باصدا بیرون میدهـے. دردل میخندم از نقشه هایـےکه برایت ڪشیده ام. برای توڪه نه! ... در گوشت ارام میگویم: َ _مهربون باش عزیزم...! یکبار دیگرنفست را بیرون میدهـے. عصبی هستے.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم. دوباره میگویم: _ اخم نڪن جذاب میشی نفس! این را که میگویم یک دفعه از جا بلند میشوی، عرق پیشانی ات را پاک میکنی و به فاطمه میگویـے: _ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟ از من دور میشوی و کنار پدرم میروی!! ! **** اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای! برای پشیمانـے است ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم. دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش را بادقت صاف میڪنم. دسته گلـےڪه برایت خریده ام را با ژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم. امده ام دنبالت مثل میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم ان هم حسابـے در باز میشود وطالب یکےیکےبیرون می ایند . میبینمت درست بین سه،چهار تا ازدوستانت در حالیکه یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می ا یـے. یک قدم جلو می آیم سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی روی پنجه پا می ایستم ودست راستم را کمی بالامی اورم . نگاهت به من میخورد و رنگت به یک باره میپرد! یک لحظه مکث میکنی و بعد ســرت را میگردانی ســمت راســتت و چیزی به دوســتانت میگویـے. یکدفعه مسیرتان عوض میشود. از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم: اقا؟ _ ا قا سید؟ اعتنا نمیکنی و من سمج ترمیشوم _اقا سید! علی جان؟ یک دفعه یکی ازدوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من! به شانه ات میزند و باطعنه میگوید: سیدجون!؟ _ یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله میگویـے،ازشان جدا میشوی و سمتم می ایی . دسته گل راطرفت میگیرم _ به به! خسته نباشیداقا! میدیدم که مسیربادیدن خانوم کج میکنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم میپری _ ارع همسر! برو اما یادت نره سوری! اومدی ابرومو ببری؟ برویـے؟؟ _ چه ابرویی خب چرا معرفیم نمیکنے؟ _ چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم _ حالا که فعلا نرفتی! از چی میترسی! از زن سوریت! _ نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط باگل اومدی! عصن اینجا چیکار میکنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟... اگربدبود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن رفتن! از حرفت خنده ام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشوی. حسابی حرصت رفته! _ حالاگلونمیگیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش )وپشت بندش میخندم) الله اکبرا... قرار بود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه! اما... همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟... خانوم کارشون چیه؟ دستت را با کالفگی در موهایت میبری . _ نه رضا،برید! الان میام و دوباره با عصبانیت نگاهم میکنی. _ هوف...برو خونه... تا یچیز نشده. پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم... ♥️ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم... یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش میشود تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و توبهت زده برمیگردی و نگاهم میکنی نگاهت سراسر سوال است که _ چرا این کارو کردی!؟ابروم رفت! دوستانت نزدیک می ایند و کم کم پچ پچ بین طالب راه می افتد. هنوز بازوات را محکم گرفته ام. نگاهت میلرزد...از اشک؟نمیدانم فقط یک لحظه سرت را پایین میندازی دیگرکار از کار گذشته. چیزی رادیده اندکه نباید! لب هایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه. لبخندپیروزی روی لبهایم مینشیند. موفق شدم! همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود جلو میپرد: _ چی داداش؟زن؟کی رفتی ما بی خبریم؟ کالفه سعی میکنی عادی بنظر بیایـی: _ بعدن شیرینی شو میدم... یکی میپراند: _ ا ه زنته چرا در میری؟ عصبی دنبال صدا میگردی و جواب میدهی: _ چون حوزه حرمتداره. نمیتونم بچسبم به خانومم! این را میگویـی،مچ دستم را محکم دردستت میگیری و بدنبال خود میکشی. جمع را شکاف میدهی و تقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوی و من هم بدنبالت... نگاه های سنگین را خیره به حالتمان احساس میکنم... به یک کوچه میرسیم،می ایستی و مراداخل ان هل میدهی و سمتم می ایی . خشم از نگاهت میبارد. میترسم و چندقدم به عقب برمیدارم. _ خوب شد!... راحت شدی؟... ممنون ازدسته گلت... البته این نه!)به دسته گلم اشاره میکنی( اونومیگم ک اب دادی _ مگه چیکارکردم؟ _ هیچی!...دنبالم نیا. تاهوا تاریک نشده برو خونه! به تمسخرمیخندم! _ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟ جا میخوری... توقع این جواب را نداشتی _ نه مهم نیست... هیچ وقتم مهم نمیشه. هیچ وقت! و بسرعت میدوی و از کوچه خارج میشوی... دوستت دارم و تمام غرورمرا خرج این رابطه میکنم چون این احساس فرق دارد.. بندی است که هر چه بیشتر در ان گره میخورد ازاد ترمیشوم فقط نگرانم نکند دیر شود... هشتاد و پنج روز مانده... هاشمی♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf