eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
تا مقصد عشاق، رهی دور و دراز است یک منزل از آن بادیه ی عشق مجاز است در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است عشق است که سر در قدم ناز نهاده حُسن است که می گردد و جویای نیاز است! وحشی، تو برون مانده ای از سعیِ کمِ خویش ورنه درِ مقصود به روی همه باز است…
لبخند بزن، تازه كني بغض «بنان»را بخرام، برآشفته كني «فرشچيان»را تلفيق سپيد و غزل و پست مدرني انگشت به لب كرده لبت منتقدان را دلتنگي حزن‌آور يك كهنه سه تارم برگير و برآشوب و بزن «جامه‌دران»را اي كاش درين دهكده پير بسوزند هرچه سفر و كوله و راه و چمدان را شايد تو بيايي و لبت شربت گيلاس پايان بدهد اين تب و تاب، اين هذيان را خاتون غزلهاي مني بي برو برگرد نگذار كسي بو ببرد اين جريان را 🌺
نفهمیدی پریشانم از این چشمان پژمرده ؟ ازاین شعری که حرفش را میان بغض ها خورده دلم می خواست تا یک شب بگویم “دوستت دا…” نه امان از عقل مغروری که من را تا جنون برده از این زیباییت یوسف چه خواهد ماند، می دانی ؟ ترنجی غرقه در خون و زلیخایی که افسرده تو دیگر در دلم مُردی … خدا باشد نگهدارت … رقیبانم کمین کردند کرکس گونه بر مرده خداحافظ که دستانت … خداحافظ که چشمانت که گیسویت… خداحافظ که دل خونم دل آزرده
منطقی نیست که من این همه درگیر تو باشم گردنم گیر که در محکمه تقصیر تو باشم ما که یک پنجمِ عشقیم فقط دایره واریم خمس این شکل بپرداز که تقدیر تو باشم
خیر باشد خواب میدیدم شبی با رفتنت زیر باران عصر یک جمعه کبابم میکنی من تو را میخواهم اما مثل مجنون عاقبت عاشقی اسطوره ای لای کتابم میکنی سربزیرم گرچه دل همچون پلنگی وحشی است با خجالت هم نشد چون شمع آبم میکنی اوج مضمون غزل در عاشقی چشمان توست مثل بم با لرزه ی پلکت خرابم میکنی میروم من تا "تو آباد" و تو با افسونگری در مسیر هفت شهر عشق خوابم میکنی از همین حالا بدان ای سنگدل با رفتنت. در میان لاشه ای بیجان تو قابم میکنی ┈┈••✾•🌺🍃🌸🍃🌺•✾••┈┈ @hoseinmorad ┈┈••✾•🌺🍃🌸🍃🌺•✾••┈┈
دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کند حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند! در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این جنگ بین ما دو تا را نابرابر می کند حالت پیچیده ی مویش شبیه سرنوشت عشق را بر روی پیشانی مقدر می کند آنقدر دلبسته ام بر دکمه ی پیراهنش فکر آغوشش لباسم را معطر می کند رنگ مویش را تمام شهر می دانند ، حیف پیش چشم عاشق من روسری سر می کند با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند ... دوستش دارم ولی این راز باشد بین ما هر کسی را دوست دارم زود شوهر می کند!!
‌تَـن مَـن قـایِــقِ لَـنـگَـر زَده دَر طـوفـان است خودَم اینجا دِلِ مَن پیشِ تو سَرگَردان است
بی تو دریا ، برهوتی ست که در پهنه ی آن قایقِ خسته ی دریازده ، تنها مانده
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش به روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم که باد از دل صحرا می آورد بویش کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم کسی چنان که به مذبح برید چاقویش نشسته است کنارش کسی که می گرید کسی که دست گرفته به روی پهلویش هزار مرتبه پرسیده ام ز خود او کیست که این غریب نهاده است سر به زانویش؟ کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است کجای حادثه افتاده است بازویش کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش نشسته تیر به زیر کمان ابرویش کسی است وارث این دردها که چون کوه است عجب که کوه، زِ ماتم سپید شد مویش عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری که روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش فاضل نظری
غیرت شده بی دینی عفت شده زیرآبی اندیشهٔ دنیایی بنگر چِقَدر خوابی با ریشه اگر باشی با چادر و زیبایی بی ریشه اگر باشم یک سید قلابی فرق است چه میخواهی فقر است نمی‌خواهی مَردی که ندارد غم مُردم که چه بیتابی
اصلا تو چه میخواهی از جان عزیز من یک سوسن و یک مریم یک شاخهٔ نیلوفر صد ها گل در جانی یک فحش نشاید داد اینبار ببخشایم ای عشق تو از سر، سر
من ناقصِ ناقص دل یک عاشق عاشق نه او کامل کامل یا در دست دقایق نه اینگونه نمی‌ارزد تا سوی ثریا هم پژمرده شود هر گل ،اما چو شقایق نه
پایان ماجرای دل و عشق روشن است ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی...
در اوج شکوه و اقتداری بانو براسب غرور خود سواری بانو یک عیب بزرگ دارد این خوبیهات من را که کنار خود نداری بانو
خودم اینجا و دلم پیشِ تو سرگردان است تنِ من قایقِ لنگر زده در طوفان است نفست سرد و دلت سرد و نگاهت سرد است کوچه از مهرِ تو خالی شده در آبان است... مثلِ سربازِ غریبی که دلش غمکده ای ست پشتِ لبخندِ من اشکی و غمی پنهان است حرفِ رفتن نزن انقدر...کمی عاقل باش زندگی بی تو و بی عشق مگر آسان است؟ هیچ کس نیست نوازش بکند غم ها را دلِ غمدیده ی من پیشِ خودم مهمان است تنِ پوسیده ی من سمبلِ تنهایی هاست جایِ خون حسرت و غم در رگِ من جریان است
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش
بر نمی گردی ولی من همچنان در شعرها هی ردیفش می کنم این واژه ی "برگرد" را پوریا محمدی کیا
ای وای خدای من از دست تو ای یوسف من بی دغلم اینجا چون یک کچلی بی من گفتم به تو چون زلفت از بس که قشنگ افتد در شعر تو گفتی من در عاقبتم بی زن😫
من و تنهایی و عزلت چه صمیمی شده ایم جمع ما حاصل غایب شدن یک نفر است
امشب هوای عاشقی دارد دل من چون موج دریا میزند بر ساحل من قلبم درون سینه دارد های و هویی پیمان ببندد روح با خاک و گِل من
دستهایش به مناسبت ششم جمادی الاول شهادت حضرت جعفر طیار (ع) وقتی نشد درگیر دنیا دستهایش در یاری حق شد توانا دستهایش مردی که تاجان داشت در راه خدابود با بند بند هستی اش، با دستهایش در دست دادن عاشقانه بوسه می زد دستان پرمهر علی را دستهایش عطر دلاویز یداللهی گرفتند ازبرکت دستان مولا دستهایش از حاصل همراهی دریای رحمت بخشنده شد مانند دریا دستهایش وقتی رسول الله روبه آسمان گفت از پیکر افتاده خدایا دستهایش تا لحظه ای که از تن افتادند هرگز یک دم نیافتادند از پا دستهایش بال بهشتی داد جعفر را خداوند افتاد بر روی زمین تا دستهایش در جان او شوق شهادت بود وهرشب در خواب می دیدند رویا دستهایش در هر قنوتش حاجت پرپر شدن را ما قبل او خواندند گویا دستهایش امروز یار دین شد ویارند او را در رستخیز صبح فردا دستهایش سوی خدا دستان خود را برد بالا تا عرش او را برد بالا دستهایش . . . حالا کنار علقمه در عرصه ی عشق مثل عمو افتاده سقا دستهایش احمدرفیعی وردنجانی
🌸صلی الله علیکِ یا زینب کبری 🌸 زینب شدی از شدت زهراشناسی زینب شدی با غیرت مولا شناسی ای زینت جان پدر نام بلندت ای دختر فرزانه در بابا شناسی از بس غزل گفتی به اشک چشمهایت باران شدی در مکتب دریا شناسی با جان خود پروانه‌ی عشق حسینی دور است از پروانه ها پروا شناسی وقتی که گفتی «ما رایتْ الا جمیلا» تدریس شد اندیشه‌ی زیبا شناسی با تار و پود چادرت پیچیده در هم حق باوری و عصمت و تقواشناسی با خطبه هایت ماند عاشورا به تاریخ استادِ دانشگاه عاشورا شناسی فردای دنیا را رقم زد غیرت تو هر روز گفتی خطبه ی فردا شناسی یک شیرزن روزی به سوی کربلا رفت از کربلا برگشت اما ناشناسی احمدرفیعی وردنجانی
حسن ختام " دارد صدای خنده از گلدان میاید" انگار هجران ختم شد جانان میاید یک عمر گفتی یابن زهرا کِی میایی کی فصل پایان غم و هجران میاید؟ بی شک زمان وصل دلداران رسیده قبل از ظهور گل ببین باران میاید ای کاش نزدیک ظهورش باشد ای کاش ای کاش گویند آن مهِ تابان میاید چشم انتظاریم و دگر تابی نمانده بشنو ز ما آوای الرحمن میاید " عطر بهار از جانب دالان میاید" هر زمهریری خسته و نالان میاید دیگر زمان و فصل سرما نیست یاران صوتِ بهاران از دلِ باران میاد
‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎ لعنت به بغض نیمه شب مانده در گلو لعنت به آنچه مرده درونم، به آرزو لعنت که فکر او ز سرم کم نمی‌شود رفته ولی تمام مرا کرده زیر و رو خورشید در غروب نهانی که خواب بود نوشیده است خون دلم را سبو سبو بس کن پدر! چگونه گمان میکنی هنوز در گوش من نصایح تو میرود فرو؟ پیری چقدر زودتر از من به سر رسید  لعنت به شانه‌ها که نگفتند مو به مو دردا که دور گشتی و از من بریده‌ای من هم بریده‌ام دگر از نام و آبرو لعنت به دردهاى دلى که شکسته ماند با یک ضمیر مفرد غائب شبیه "او" لعنت به اشک جاری از روی گونه‌ها لعنت به هق هق خفه زیر دو تا پتو لعنت به هرچه خاطره که تلخ و تیره است دعوا، جدل، گلایه و گاهی بگو مگو غیر از صبوری از من عاشق چه دیده‌ای؟ اصلا قبول هرچه بخواهی، فقط بگو لعنت به خواب‌های پریشان، به قرص خواب لعنت به فکر درهم و درگیر و تو به تو لعنت به آسمان شب بى ستاره‌ها اهل سکوت بوده کسى حین گفت و گو؟ لعنت به عطر جاری پیراهن تنت یک شهر در پی‌ات شده مشغول جست و جو لعنت به من، هرآنچه مرا عاشق تو کرد وقت است بگذرم ز خودم، جام زهر کو؟ پیراهنی‌ست عشق تن هر که می‌رود  چون بند پاره کرد ندارد دگر رفو باید به چهره اب زنم دیده وا کنم تا هیچ کس از این همه مستی نبرده بو لعنت به اشک‌ها که قطار از پی قطار  لعنت به چشم قرمزِ صبح علی طلو... "عینش" درون وزن نگنجید و حذف شد  عین تمام خاطره ها بین های و هو یادت به شر! که مِهر تو کانون فتنه بود یادم به خییر! شادی من را دگر مجو لعنت به فکرهای خیالی شاعری کز شاخه‌های طبع نشسته است روی جو افتاده‌ام درون گناه نکرده‌ایی  مانند اقتدا به نمازی که بی وضو... 
چو مغروران بی منطق، نگو از عشق بیزارم که ناگه می زند بر دل، شگرد او شبیخون است