eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
! قرارِ دلِ پر مشغلہ‌ے ِ استـــ
نامه ای امشب نوشتم بر خدای مهربان مهر و امضایش نمودم من به اشک دیدگان خلوت شب بود ،دلم غم داشت ،مثل هر شبم قاصدک مامور کردم تا رساند آسمان خوب میدانم خدای من بخواند نامه ام غیر او من کس ندارم چاره بر احوالمان گوشه سجاده تر شد ماه آمد بر زمین شبنمی همچون ستاره جا گرفت رخسارمان شورحال دیگری آن شب به دل دست داده بود گویی از شیطان گرفته پس دگر افسارمان چون خدا هم صحبتم شد نامه ام از یاد رفت شکر ای معبود من نامم شد از دیوانگان نه دگر سنگ صبور فاش کن این نکته را هرکه غافل از خدا باشد شد از بیچارگان
طعم بی پدر شدن رو رفتی و بازم چشیدم تو تمومِ نقاشی هام تورو با دو بال کشیدم بعد رفتنِ تو دیگه آسمونم بی ستاره س گریه روی قبرِ سردت دیگه تنها راه چاره س از رو دلتنگیه آره اینکه عکستو می‌بوسم منم اون پرنده ای که بی تو،تو قفس می‌پوسم دیگه مَحرمی ندارم از چشام بخونه دَردُ کی بجز تو لایقه که بش بگم واژه ی مَردُ می‌ری از تو آسمونا حواست به این زمینه آره ما مسافریمو آخر قصه همینه فرزانه پورنظری
تو با من چای نوشیدی و رفتی؛ آه، بعد از تو حیایم مانعم شد تا ببوسم استکانت را...
کمی دیر آمدی ای عشق! اما باز با این حال، اگر چیزی از این غارت‌زده باقی است، غارت کن...
به آرامی پریشان کرد خاطرجمعیِ ما را! اصولِ دلبری را مو به‌ مو امشب رعایت کرد...
پیچیده ای به پای خودم ای کلاف من ای شعر، ای بزرگترین اعتراف من ای مولوی بیدل نیمای منزوی! قالیچه ی رفو شده ی دستباف من ای وجه اشتراکم در قهر و آشتی محصول اتفاق من و اختلاف من ای که به جنگ خوانده ای و در ازای آن یک شاخه گل گذاشته ای در غلاف من ای مورد مباحثه ی فیلسوف ها ای هیچ هیچ،ای همه ی اکتشاف من باید برید از تو برای دمی حیات آه ای حیات بخش من ای بند ناف من! سِحر اتاق آینه بودی، تو را شکست یک من از آن هزار منِ در مصاف من..!
به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت به قربانت شوم جانا بمیرم پیش بالایت
بپرس از من کجا رفتم؟ چه کردم؟ با که ها بودم؟ به من حس مهم بودن بده این روز آخر را...!
دو هواییم! دمی صاف و دمی بارانی..
برای آنکه نگویند، جسته‌ایم و نبود تو آن‌ که جُسته و پیداش کرده‌ام، آن باش
خشکانده‌ام اسم تو را عُمری‌ست لای دفترم اما همیشه تازه‌ای در سرسرای باورم‌!
قُـربـانِ "وَفاتَم" بـه "وَفاتَم" گُذَری کُـن "تا بوت" مَگَر بِشنَوَم از رِخنهٔ "تابوت"
یارب تو مرا به نفس طناز مده با هر چه به جز تست مرا ساز مده من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش من آن توام مرا به من باز مده مولانا
مرگ بر هر چه به جز اسم تو در زندگی ام این که اشکال ندارد تو "شعارم" بشوی
پیش روح پاک، دنیا جز فریبی بیش نیست از همین رو کودکان با خاک بازی می کنند
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی هر کس آزار من زار پسندید ولی نپسندید دل زار من آزار کسی آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من هر که با قیمت جان بود خریدار کسی سود بازار محبت همه آه سرد است تا نکوشید پی گرمی بازار کسی من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود بخت خوابیده کس دولت بیدار کسی غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید کس مبادا چو من زار گرفتار کسی تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید بارالها که عزیزی نشود خوار کسی آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی لطف حق یار کسی باد که در دوره ما نشود یار کسی تا نشود بار کسی گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی شهریار
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی هر کس آزار من زار پسندید ولی نپسندید دل زار من آزار کسی آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من هر که با قیمت جان بود خریدار کسی سود بازار محبت همه آه سرد است تا نکوشید پی گرمی بازار کسی من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود بخت خوابیده کس دولت بیدار کسی غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید کس مبادا چو من زار گرفتار کسی تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید بارالها که عزیزی نشود خوار کسی آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی لطف حق یار کسی باد که در دوره ما نشود یار کسی تا نشود بار کسی گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی شهریار
از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت از دوست به‌ خیر آمد و از ما به‌ سلامت حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت از عشق حذر کن که بُود ماحَصَلِ عشق خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت طی شد ز جهان چشمه‌ی خضر و دم عیسی ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت... 👤ملک‌الشعرای بهار
درد دارد عشق، اما دردِ بدتر دوری‌اش پیرِ دلتنگی بسوزد، بالاخَص اینجوری‌اش کار وقتی بیخ پیدا می‌کند مستأصلی درد دارد این پدیده با تِمِ مجبوری‌اش حوصله سر می‌رود، بیزار هستی از خودت از تمامِ عالم و آدم، بهشت و حوری‌اش شعر می‌گویی کمی با واژه‌ها غُر میزنی شد نمک بر زخم‌هایت این غزل با شوری‌اش یک ترانه تویِ ماشین اتّفاقی، بی هوا گریه می‌اندازَدَت با اوجِ بی منظوری‌اش مثل یعقوبی که از دوریِ یوسف کور شد جای وصلِ او گرفتاری به دردِ کوری‌اش عکس می‌بینی و پیراهن به چشمت می‌کِشی صورتت را شب به شب با اشک‌ها می‌شوری‌اش باد را بو می‌کنی، انگار بویش نیست، نه باد هم شرمنده شد، می‌پیچد از معذوری‌اش سر به رویِ دفتر و خودکار هر شب وقتِ خواب درد دارد عشق اما دردِ بدتر دوری‌اش 🍃
🍃 گرچه در هفته فقط یک جمعه یادش می کنم از دعـایش روز و شب سـود فـراوان مـی بـرم
به چند موی سفیدم نگاه کن و بگذر تو سنگ‌تر شده‌ای و من شکسته‌تر شده‌ام
دل بکن! دلبرکت خاطره ای محو شده تو چرا مات همین خاطره هایت ماندی؟ عشق یعنی نرسیدن! چمدان را بردار همه رفتند...تو تنها سر جایت ماندی...
ز بعد مرگ کسی خط به قبر ما نکشید ز بهـر آن که نبـودیم در حسـاب کـسی