تمام عمر دمادم کنار هم باشید
و در مصاف خطر ذوالفقار هم باشید..
#سیدحمیدرضا_برقعی
رفت و حالا هزار و یک شب شد
یاد او میکشد بهتن تب را
جز تو ای شعر هیچ کس نشنید
قصههای هزار و یک شب را...
#شهریار_نراقی
بمان، انار برایت شکستهام که غمم را
به این بهانه برای تو دانه دانه بگویم...
#محمد_رفیعی
گذر زمان،
گاهی استخوانی میشود لای زخم...
که مویت را
سپید میکند
دلت را
سیاه...
#علی_سید_صالحی
یک دلهرهی عجیب در من گاهی
چون شعله به قامتِ نحیفِ کاهی
میافتد و از ترس به خود میلرزم
مصداقِ هراسِ مرغی از روباهی
ترس از پیِ ترس و حادثه از پیِ هم
میافتم از آن چاله به قعرِ چاهی
آن چاه به رویِ من فرو میریزد
از قصهی این حادثهها آگاهی؟
افتاد شبی به جانِ من، عشق تو، چون
دریاچهی پر نمک به جانِ ماهی
اینگونه شده که میروم گَه گاهی
تا مرزِ فنا؛ چه قصهی کوتاهی!
#غزلباوزنرباعی
#شهرام_مؤدب
نازي است تو را در سر، کمتر نکني دانم
دردي است مرا در دل، باور نکني دانم
خيره چه سراندازم بر خاک سر کويت
گر بوسه زنم پايت، سر برنکني دانم
گفتي بدهم کامت اما نه بدين زودي
عمري شد و زين وعده، کمتر نکني دانم
بوسيم عطا کردي، زان کرده پشيماني
داني که خطا کردي، ديگر نکني دانم
گر کشتنيم باري هم دست تو و تيغت
خود دست به خون من، هم تر نکني دانم
گه گه زني از شوخي حلقه در خاقاني
خانه همه خون بيني، سر درنکني دانم
هان اي دل خاقاني سر در سر کارش کن
الا هوس وصلش، در سر نکني دانم
گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتي
جز خاک در سلطان افسر نکني دانم
#خاقانی
﷽
━━━━💠🌸💠━━━━
رنجورم و با تاب و توانی که ندارم
دلتنگ توام، ای تو همانی که ندارم
━━━━💠🌸💠━━━━
#حامد_عسکری
.
با من برنو به دوش یاغی مشروطهخواه
عشق کاری کرده که تبریز میسوزد در آه
بعدها تاریخ میگوید که چشمانت چه کرد
با من تنهاتر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هر کسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کندهی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیندازد به چاه
آدمیزاد است و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم است و سیب خوردن آدم است و اشتباه
سوختم و دیدم قدیمیها چه زیبا گفته اند
دانهی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه
#حامد_عسکری
تب و تابی که در حیرت فروشم، «مُفت مژگانش!»
گرانسنگ است هر زخمی که دید آئینه، ارزانش
من از «شرم غلاف» و «لاف شرم»، آشفته می مانم
که پشت و روی تیغش را ببوسم جای دستانش!
ضریحش گر نگیرد دستِ نومیدم، نمیدانم
کدام امّید خواهد داد دستم را به دامانش...!؟
مزارش را شریف آیا به ظنِّ خود نمیخوانند!؟
ببین که تا کجاها پر کشیدند اهلِ افغانش
به قیل و قالی از پائین به بالا میرود نرخی...
شود فرّاش قبر حضرت سلمان، سُلیمانش!
تعارف گر کند چشمش به دمنوشِ غزل، ای دل!
سرم را بشکن و چون توبه نشکن نرخ فنجانش
به «ارث» و «مالکیّت» شبهه میشد گر نمیچرخید
کلید خانهی الله در دستِ نیاکانش!
موذنزاده در فردوس از قلبِ سلیم خود
کند تعلیمِ موسیقی به لالان و بلالانش
عمویی شیرکُش دارد... اُحُد گردد فدای او!
برادرزادهای دارد... که اهل کوفه، قربانش!
کمی از رحمتش بیرون زده از چاکِ عقلِ ما
و گرنه در تبِ محشر، پناهندهست شیطانش
گدای سرچراغیهای بازار نجف گشتم
کشیدم منّت سود از ترازوهای میزانش
به پابوسِ نجف، خورشید اگر هر روز میآید
سرِ صبحی، اجازه گیرد از «شاهِ خراسانش»
«علی» فرقی ندارد با «علی»! «آئینه»، «آئینه» ست!
نجف، مشهد شود در حیرتِ آئینه گردانش
به هنگام ورودش، آمده با اشک، باورکن!
هر آن زائر که دیدی ساعت برگشت، خندانش
سپرده کولهبار حاجتش را دستِ شاه و بعد
سبکبارانه بر میگردد امشب سمتِ اُستانش...
چقدر ایرانیان مانوس با سلطان خود هستند...!
خدا از ما نگیرد...! چون که ایران است و سلطانش...!
#احمد_بابایی