eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
چو از هجر دلبر شدم روی زرد ز عشق و فراقش شدم سوی درد
آبادی شعر 🇵🇸
روزگاری دور نه ، بسیار زود نقل خواهد شد از آنچه هست و بود مرگ یک زن حربه شد ! مرداب شد! غیرتِ مردانه!! بلعید و ربود!! هرچه کفتار فراری ، شیر شد! زوزه ی پتیاره ها شمشیر شد ! هر سیاهی را کلاغی سوژه دید! قار قارش تیتر شد ! تکثیر شد ! روسری ها هیزم آشوب بود عقل در این بلبشو مغلوب بود در نگاه هیز مردان یله هر که لاشی تر همان محبوب بود آن گروهی که به دین ظن داشتند - دید ابزاری به هر زن داشتند - -گنده لاتان سلیبریتی ،ولی -مغزهایی سایز ارزن داشتند!! دشمنان در فکرشان آشی بپا !! لیدر ِنعنا و روغن‌داغها !! فوت می‌کردند زیر دیگ و لیک سوختند از خویش پشم و ریش را✋ بزودی این روزها قصه میشن انشاالله همه ی این‌تلخی ها رو بعنوان فکاهه برای آیندگان بگیم😊
در نیمه ی شب نقشِ تو در سینه عیانست با یادِ تو هر لحظه دلم در نَوَسانست با چهره ی تابنده ی مهتابِ تو هر شب در سینه خیالِ دلِ ما نور فشانست با هجرِ غمت این دلِ آواره چه سازد؟ هرشب به سرِ کوی تو در آه و فغانست
دلم از دیدن روی تو بهوش امده بود وعده از جانب معشوق بگوش امده بود تاشدم مست به یک بادۀ عشق از رویش اشکم از جامِ دو چشمم بخروش امده بود
صنما راهبه ی این دلِ شیدای منی به دلم دیرنشین شبِ تنهای منی زغمت تارَکِ دنیا شده ام راهب شهر تو مرا صومعه در مذهبِ ترسای منی نتِ ناقوسِ نگاهت شده ناقوس دلم نگهت جار زند پاپِ کلیسای منی به صلیبم کِشدآن نیم نگاهت چومسیح چه کنم عشقِ ترا؟ دارِ چلیپای منی دمِ عیسای توچون عشق نوازست بمن بفدای تو شوم یونسِ رسوای منی ۱۳
لذتِ دلدادگے در جذر و مد افتادن است عشق، صید بزدل و مغلوب مےخواهد چڪار
دنیا طلبان ز حرص مست‌اند همه موسی کش و فرعون پرست‌اند همه هر عهد که با خدای بستند همه از دوستی حرص شکستند همه
‏به دست آور دل من را چه کارَت با دلِ مردم! تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را...
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
نیمه‌شب خرده مگیر از بر بیخوابیِ من منِ دلداده‌ی غمگین به پناه آمده‌ام
تمام کاروبار ماست هشتگ بزن از چپ، بزن از راست هشتگ خبرها می‌رسند از چارگوشه بزن درهم، دروغ و راست هشتگ فقط دستت به گوشی باشد و بس بزن هرجا که گوشی خواست هشتگ نه فریادی نه جیغی و نه بوقی نماد اعتراضت just هشتگ شده دنیا پر از ظلم و تباهی فقط از هرطرف برخاست هشتگ عجب کار بزرگ و باکلاسی کلاس کار ما اینجاست: هشتگ اگر چیزی شود ارزان بگو لایک گران شد تا پنیر و ماست: هشتگ از این بی‌دردسرتر نیست چیزی تمیز و ساکت و زیباست هشتگ اگر شد هرچه در عالم فراگیر بیاور بی‌کم و بی‌کاست
مو سیاه، ابرو سیاه و چشم پر جادو سیاه هر زمان می‌بینمش چشمم سیاهی می‌رود! 🌱
لب دوختیم و خیره به چشمان هم شدیم نازم به این سکوت که با گفت وگو گذشت... 🌱
از سر هر تار گیسوی تو در پیراستن دست مشاطه رفو زد چاک زخم شانه را 🌱
مثل خیـابان‌هــاے باران خورده پاییز وقتی ڪـه هستی حال و احوال دلم خوب است...
با ما نفسی بنشين، كان روی نكو ديدن هم چشـم كُنَد روشـن، هم عمـر بيفزايد !
مرا به هیچ بدادی و من هنــــوز بر آنم که از وجود تــــو مویی به عالــمی نفروشــــم
ذکرِ خیرت در دلم هست و کنارم نیستی کاسه ای لبریزم و صبر وقرارم نیستی همچو برگ از شاخسارِ چشم تو افتاده ام در خزان می میرم ای فصل بهارم نیستی روح غمگینم جهانی را مکدر می کند غرقِ در اندوهم امّا غمگسارم نیستی نامسلمان بودم و ایمانِ من مهرِ تو بود دین و دل سوزاندی و گفتی نگارم نیستی یوسف گمگشته یِ در راه کنعانم چه سود؟ دل بریدی از من و چشم انتظارم نیستی
خوش باد روحِ آنڪہ بہ ما با ڪنایہ گفت گاهے بہ قدر صبر، بلا مےدهد خدا
زود مستم می کند چشمت! برایم خوب نیست دیدن تو کمتر از نوشیدن مشروب نیست تا نگاهم می کنی سرگیجه می گیرد مرا پیش چشمانت شراب کهنه هم مرغوب نیست توی آغوشت عجب آرامشی خوابیده است من در آغوشت که می گیرم... دلم آشوب نیست می پلنگی... حال صیدت را دگرگون می کنی توی چنگت هیچ آهو بره ای محجوب نیست چنگ و دندانی بزن بر نرمگاه گردنم لج نکن صیاد! امشب حالم اصلن خوب نیست 🌱
📝شعر فوق العاده زيبا از اقبال لاهوری: ديوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش يک لحظه نخور حسرت آن را که نداری راضی به همين چند قلم مال خودت باش دنبال کسی باش که دنبال تو باشد اينگونه اگر نيست به دنبال خودت باش پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت منت نکش از غير و پر و بال خودت باش صد سال اگر زنده بمانی گذراني پس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش
تو سرخ ترین دانۀ خوش رنگِ اناری یک باغ پر از چهچهۀ شادِ قناری من کلبۀ بی رونقِ در حاشیۀ شهر تو کاخِ قشنگی پرِ از آینه کاری من خشک ترین مزرعۀ روی زمینم ای کاش بیایی به سرم شعر بباری آخر به چه ترفند برایت شده مقدور هم دشت نمک باشی و هم ابر بهاری؟ ای گرمیِ مردادی من، آتش مطلق یک وقت مرا دست زمستان نسپاری...
عُمری‌ست بِینِ رَفتَن و ماندَن مُعَطَّلیم لَعـنَـت به جَـبــرِ دائـمـیِ انـتِـخــاب‌هـا
سبزه‌ی خط می‌دمد از لعل جانان غم مخور می‌شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخور بر سر انصاف خواهد آمد آن چشم سیاه می‌شود آن غمزه‌ی کافر مسلمان غم مخور صبح امیدی که پنهان است در دل‌های شب می‌شود طالع از آن چاک گریبان غم مخور بوی پیراهن نخواهد ماند در زندان مصر خواهد افتادن به فکر پیر کنعان غم مخور