eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼
کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت سرزمین سینه ها تا ناکجا را تر کند چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها شاید این باران که می بارد شما را تر کند
تور چشمانت شکارم کرده است قایق عشقت سوارم کرده است خالی از هر خط‌وخالی بود دل عشق، پرنقش‌ونگارم کرده است آن لباس کهنۀ احساس مُرد مهرت ای جان نونوارم کرده است من اگر معتاد چای شادی‌ام قند لبخندت دچارم کرده است گاه اگر از درد می‌پیچم به خود چشم بیمارت خمارم کرده است این‌قدر آیینه‌ام روشن نبود اشک عشقت بی‌غبارم کرده است شهریار قلب خود بودم که عشق از مقامم برکنارم کرده است از تمام دام‌ها جَستم ولی تیر مژگانت شکارم کرده است
نه خرمن گیسو به دلم می چسبد نه خنجر ابرو به دلم می چسبد بعد از تو رفیق روزگارم مرگ است بعد از تو فقط او به دلم می چسبد!
. دل داشتیم؛ دادیم! جان بود، عرض کردیم! چیزی که یار خواهد صبر است و ما نداریم...  
رویای قدم با تو زدن می‌بینَد هر بار که خواب می‌رود پاهایم
مثل شمشیری که با یک ضربه آدم می کشد قاتلی، آدمکشی ، اما به طرز دیگری
سمتِ دلتنگیِ ما چند قدم راهی نیست حالِ ما خوب فقط طاقتمان طاق شده ... اسماعیل دلبری
ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟ بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟ در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟ محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟ آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟ اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟ از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟ دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، كجايي .
به من فراموشی هدیه کن... سپس سفر کن اگر می خواهی!
دنیای فلسطین هر چند تنها آه آوای فلسطین است هر چند تیغِ خصم بر نای فلسطین است هر چند رویِ بال‌هایش زخم گل کرده هر چند بندِ حبس بر پایِ فلسطین است هر چند بینِ هجمه‌یِ کفتارمسلک‌ها غلتیده در خون جسمِ تنهای فلسطین است هر چند چشمِ عده‌ای همواره خاموشان در قحطِ غیرت، در تماشایِ فلسطین است شاید به ظنِ عده‌ای آینده‌ای مبهم در اوجِ درد و رنج ، فردای فلسطین است اما یقین داریم در این سرزمین تنها در نقشه‌یِ آینده‌اش جای فلسطین است فرمود امام ما و می‌دانیم پر نور است دنیای آینده که دنیای فلسطین است
از یه جایی به بعد... دلم با لبخندت خندید با بغضت گریه کرد عشق... نامحسوس ترین حس دنیاست، که خودت دیرتر از همه میفهمی! ‌دلتون شاد
مصرع رنگین به مطلع می‌رساند خویش را هر که کسب آدمیت کرد آدم می‌شود
خورشید نویدِ شادمانی میداد پیغامِ امید و زندگانی می داد هر صبح شبیه قاصدک می آمد؛ تا حضرت ماه مژدِگانی میداد!
گفتی از تکرار می‌ترسی از عادت بیشتر  من به دوری قانعم از این ضمانت بیشتر؟!  قانعم حتی به کم، حتی بخواهی می‌روم «عشق» اهمیت اگر دارد، «صلاحت» بیشتر  خواستم دیوانگی را در دلم پنهان کنم عاقبت فهمیدی و کردی رعایت بیشتر  شب شبیه موی تو تاریک و بی‌پایان ولی بین موهای تو و بختم شباهت بیشتر   خوب می‌دانستم از اول که سهمم نیستی هر چه تنهایی مقصر بود، چشمت بیشتر  آمدم سوی تو تا تنهایی‌ام کمتر شود «واقعیت» تلخ بود امّا «قضاوت» بیشتر  من "شما" ماندم برایت تو کماکان "ماه جان" دوستت دارم اگر چه با حماقت بیشتر...
ای سلام گرم خورشید از فراسوها به تو شب پناه آورده با انبوه شب‌بوها به تو بغض خود را ابرها پیش تو خالی می‌کنند از غم صیاد می‌گویند آهوها به تو ای ضریحت عشق! از هر لذتی شیرین‌تر است لحظه‌ای که می‌رسد دست النگوها به تو چون کبوتر دست برمی‌داشتند از رسم کوچ فکر می‌کردند اگر روزی پرستوها به تو نسخه‌ی درماندگان است آب سقاخانه‌ات ای که دارد بستگی تأثیر داروها به تو نغمه‌ی نقاره یک سو، یک طرف هوهوی باد من دلم را داده‌ام در این هیاهوها به تو
تار‌های بی کوک و کمان باد ولنگار باران را گو بی آهنگ ببار غبارآلوده از جهان تصویری واژگونه در آبگینه بی قرار باران را گو بی مقصود ببار لبخند بی صدای صد هزار حباب در فرار باران را گو به ریشخند ببار چون تار‌ها کشیده و کمان کش باد آزموده تر شود و نجوای بی کوک به ملال انجامد باران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواند باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار
گاهی چتر را باید دستِ باران داد روی سرِ خودش بگیرد و ما جایش بباریم
بر این باغ ترک‌خورده بر این پاییز طولانی رسول تازه‌ای بفرست با اعجاز بارانی
تاویل آیه های زلال شریفه شد تنها زنی که صاحب ارج و صحیفه شد اندوه و درد «فاطمه(س)» اندوه مصطفی(ص) است... لعنت به آنکه باعث اشک «عفیفه» شد جایی که عهد عترت و قرآن شکسته شد سیلی زدن به «عصمت کبری» وظیفه شد نفرین به هرکه برد ز خاطر غدیر را حق را به بند برده و ناحق خلیفه شد گاهی تقیه کردن ما عین کافری است وقتی بنای غصب خلافت سقیفه شد
هدایت شده از بارش‌های قلم من
طعم چای سبز را دارد هوای زندگی با دو فنجان از محبت لحظه ها را تازه کن @mastanehaye_man
هدایت شده از نبض قلم
صدای استکان و قند و چایی هوای ِدلخوشِ گلخند و چایی تمامِ تلخیِ صبحِ مرا بُرد همین شیرینیِ لبخند و چایی! @nabzeghalam
🌼
تاریک‌ و روشن بود و کم‌کم صبح‌ می‌شد شب؛ این‌‌شب‌ِتیره، شب‌ِ غم، صبح‌ می‌شد «دیشب» فراری می‌شد و «فردا» می‌آمد ناخوانده‌ای...، ناخوانده سمت‌ِ ما می‌آمد می‌آمد و کم‌کم به‌هم می‌ریخت ما را در اوج شادی، جام غم می‌ریخت ما را در سر صدای سوتِ ممتد بود و تکرار چیزی نمی‌دیدیم اما غیر از آوار... ما مَردم افتاده‌ای مظلوم بودیم از هر حقوقِ ساده‌ای محروم بودیم حق بود با ما و کسی حق را نمی‌دید تاریخ، اخبار موثق را نمی‌دید اخبار از ما بود، اما بی‌خبر؛ ما... می‌سوختیم و آب را بستند بر ما هرلحظه از ما می‌رسید اخبار تازه «ِمهمانِ ناخوانده» می‌آمد بی‌اجازه می آمد و در حقّ دنیا ظلم می‌کرد با ادعای صلح، امّا ظلم می‌کرد... می‌آمد و حقی طبیعی نقض می‌شد هر گوشه‌ای خون شهیدی سبز می‌شد صحبت سر جنگ وسیعی بود؛ امّا... «حقّ حیاتِ» ما طبیعی بود امّا_ _با این که زیر چل‌چراغ نور بودند، ما را نمی‌دیدند، آیا کور بودند؟ ما را نمی‌دیدند و می‌کشتند ما را این کار اما خوش نمی‌آمد خدا را شهر از «وداعِ آخرِ» افراد پُر بود از «آن‌که‌ روی‌ خاک‌ می‌افتاد»، پُر بود از مادرانِ پاک، از طفلان معصوم از بی‌گناهانِ بدونِ جرم، محکوم بر شانه مانده کوله‌بارِ داغِ تنها تنها نشسته باغبان در باغ، تنها باغ‌ست و در فصل‌ِ خزان گل‌های‌ پرپر نعش برادر مانده بر دست برادر دستان دختربچه‌ها جای عروسک رنگ‌ِ حنای‌ِ خون گرفت از زخم موشک سهم پسرها نیز جای تیله، سنگ است آیا هنوز ای‌ شاعر! این‌دنیا قشنگ است؟ می‌آید از راهی که تاریک‌ست و تاریک صبحی‌که نزدیک‌ست و نزدیک‌ست و نزدیک...
بهتر از این نشود روز من آغاز به خیر که به چشمان پر آشوب تو دعوت باشم