eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
تو رفتی و آه ِدم به دم می ریزم در کوچه بساطِ اشک و غم می ریزم تو رفتی و هیچ کس جلودارم نیست دارم شب و روز را به هم می ریزم!
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا چون هیچ نماند از ما، آمد برِ ما بنشست
گفتم: تو نیز مثل من از خویش خسته‌ای؟ پلکی به هم زدی و گرفتم جواب را
من اتفاقی رو به بحرانم ،نگفتم؟ آرامشی از جنس طوفانم, نگفتم؟ یک حادثه،یک ازدحام پر تناقض از رفتن و ماندن گریزانم، نگفتم؟ تو عاشق پاییز بودی خاطرم هست صد حیف من مرد زمستانم، نگفتم؟ با من هوایت ابری و دلگیر می‌شد من خیس تر از روح بارانم، نگفتم؟ انبوه جنگل، ای هجوم شبنم و شعر من خشکی قلب بیابانم، نگفتم؟ در انتهای سرزمینی از افق دور من کلبه‌ای متروک و ویرانم نگفتم؟ یا شایدم یک خانه از دیوار خالی در امتداد این خیابانم ، نگفتم؟
من: دهکده ها نبض حقایق هستند او: مردم ده با تو موافق هستند ناگاه صدای خیس رعدی پیچید: باران که بیاید همه عاشق هستند
شبتون بخیر 🌼
سلام صبحتون بخیر🌼
صبح آمد و خوشه خوشه نعمت بارید صد پنجره نور و مهر و رحمت بارید بادی زد و ابر را در آغوش کشید باران زد و قطره قطره برکت بارید
دنیا به خود ندیده زیباتر از تو گاهی هم ناز دلربائی هم مثل قرص ماهی وقتی که رخ نمائی در کسوت زلیخا یوسف دوباره افتد از عشق تو به چاهی روزی که می گذشتی از جاده های شهرم افتاده بودم از غم در بین کوره راهی از درد بی قراری می کردم التماست جانا نظر نکردی بر حال بی گناهی تا کی سخن نگویم از درد مردمانم گویا خبر نداری از ظلمت و تباهی جز گرد و خاکروبه چیزی به جا نماند وقتی مسیر آتش افتد به روی کاهی با آنکه گریه کردم اصلاً عسل نکردی از بیکران چشمت هرگز مرا نگاهی
یک سال شده در انتظارت هستم یاد تو و چشمان خمارت هستم شده دلخوشی شاعر بانو سی ثانیه بیشتر کنارت هستم
بانو ! قرار ثانیه‌ها را به هم نریز موهات را ببند و فضا را به هم نریز بگذار در خیال خودم هی ببوسمت رویای عاشقانه‌ی ما را به هم نریز کمتر به فکر خط‌ ِ لب و چشم و سرمه باش آرایش قشنگ خدا را به هم نریز از کوچه‌ها که میگذری فکر خلق باش اعصاب شیخ و شاه و گدا را به هم نریز از شعر من بنوش و به رقص آی و مست شو اما ردیف و وزن و هجا را به هم نریز “امن یجیب” و “جاثیه” خواندم که آمدی لطفا بمان و راز دعا را به هم نریز میترسم این سکوت تو دیوانه‌ام کند موهات را نبند و فضا را به هم بریز!
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست می‌نشینی رو به رویم خستگی در می‌کنی چای می‌ریزم برایت توی فنجانی که نیست باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟ باز می‌خندم که خیلی! گر چه می‌دانی که نیست شعر می‌خوانم برایت واژه‌ها گل می‌کنند یاس و مریم می‌گذارم توی گلدانی که نیست چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی - دست‌هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟ وقت رفتن می‌شود با بغض می‌گویم نرو پشت پایت اشک می‌ریزم در ایوانی که نیست می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود باز تنها می‌شوم با یاد مهمانی که نیست
یک لحظه سکوت در دل همهمه کن یاد از غمِ هجرِ یوسفِ فاطمه کن در محفل گرم و شاد یلدایی خود عجل لولیک الفرج زمزمه کن
دل طعمه و عقل صید و بر منبر عشق دل کور و کر و بَرده و... افسونگر عشق پاسوز و اسیر تک روی ها شده عقل بانی غم و شادی و حتی شر عشق
مستی نه از پیاله، نه از خُم شروع شد از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد آیینه خیره شد به من و من به آینه آن قدر« خیره» شد که تبسم شروع شد خورشید ذره بین به تماشای من گرفت آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد وقتی نسیم آهِ من از شیشه ها گذشت بی تابی مزارع گندم شروع شد موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد از فال دست خود چه بگویم که ماجرا از ربنای رکعت دوم شروع شد در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار تا گفتم السلام علیکم... شروع شد
چند روزی است که خاکستری ام در شبستان غزل بستری ام طبعم آبستن شعری ست شگفت در تب لحظه ی بار آوری ام مثل اینست که دارد کم کم می دهد گل ،تب نیلوفری ام بعد از این صاحب تورات و زبور یا سلیمانی از انگشتری ام گرچه یک وسوسه شیطانی می زند طعنه به پیغمبری ام در خودم نیستم انگار ای عشق لحظه ای دیو و زمانی پری ام نه ،چنین نیست!هوایی شده ام شاعرم ،شاعر لفظ دری ام ذره ای عشق و صمیمیت را بفروشند اگر،مشتری ام باز ای عشق اهورایی من به کجا می کشی و می بری ام؟ خواب رنگین تو را خواهم دید ؟ آه از این همه خوش باوریم
کی می رسم به لحظه ی دیدار؟ هیچ وقت این را حساب حادثه  نگذار هیچ وقت آخر دو دل سپرده ی رسوا از عشق هم از هم نمی شوند که بیزار، هیچ وقت بی تو چه سخت می گذرد روزگار من حالم گرفته از همه، انگار هیچ وقت من را که بی بهانه به تو فکر می کنم آسان به دست خاطره نسپار هیچ وقت بی تو چگونه زنده بمانم؟ نمی شود از چشمهایم عاشقی انکار، هیچ وقت باری که روی دوش من و تو امانت است از آسمان رسیده و این بار هیچ وقت جز  در کنار عشق به مقصد نمی رسد یک دل بدون همدم و بی یار؟ هیچ وقت
خیال می‌کنم این رابطه ادامه ندارد مسافری که به اکراه رفته نامه ندارد اصالت من و تو از دیار عاطفه‌ها بود کسی که عشق ندارد شناسنامه ندارد در آستان محبت ، مقدمات اضافه‌ست نماز مستحبی که اذان‌اقامه ندارد! حلال‌زاده‌ی آزاده‌ای کجاست بگوید: الا جماعت بی‌مایه ، شاه جامه ندارد هنوز بوی تو می‌آید از شهادت گل‌ها کسی که عطر تو را حس نکرد شامه ندارد
برگ‌ها از شاخه می‌افتند و تنها می‌شوند از جدایی گرچه می‌ترسم، به من هم می‌رسد
لحظه‌ای دیگر بمان ای بانوی شعر و غزل میزبان اکنون تویی ما نیز مهمان شب بخیر برف می‌بارد هوا سرد است بیرون می‌روی یک غزل مهمان من باش و پس از آن شب بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو می‌روی و شــعر به‌یــادت، من نیـز صد خاطره ماند و خاطری حزن‌انگیز دفتــرچهٔ خاطراتمان بــرگ به بـــرگ دلتنگ تو شد جنــاب پــایـیـــز عزیـز
دل به استقبال تو خواهی نخواهی می‌رود  عید باشد تنگ خالی سوی ماهی می‌رود مو سیاه ابرو سیاه و چشمه‌ی جادو سیاه  هر کجا می‌بینمت چشمم سیاهی می‌رود در هوای خواب و بیداری تو تقویم من  ماه گاهی می‌رسد، خورشید گاهی می‌رود شهر خالی می‌شود وقتی تو اینجا نیستی  می‌رود رعیت همین که پادشاهی می‌رود در صف دلدادگانت حال و روزم خوب نیست  مثل سربازی که دنبال سپاهی می‌رود  آه ای نوروز بی تکرار من، جای نفس  بعد تو گاهی فقط از سینه آهی می‌رود کشته‌ی عشقت شدم ضرب‌المثل کاری نکرد  گاه روی دار حتی بی گناهی می‌رود  
از تبار غصه‌ایم، اشک است قوم و خویش ما جز غم و حسرت نباشد راه و رسم كیش ما همچو مردابیم و هركس یك نظر بر ما رسید سنگ زد ما را به شوق دیدن تشویش ما زخم خوردیم از رقیبان، از رفیقان بیشتر... پیش پایش را ندید این ذهن دوراندیش ما   همچو آیینه هزاران تکه شد دل ساده ریخت حال تا روز قیامت هست بیخ ریش ما هر بلایى شد سرم آوردى اى دنیا ولى مى‌رسد روزى كه كارت گیر باشد پیش ما
برگ‌هایم ریخت بر روی زمین، یعنی درخت خود به مرگ خویشتن، رای ِ موافق می‌دهد
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده‌ای! ماه من، آفت دل، فتنه‌ی جان‌ها شده‌ای! پشت‌ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان تا تو در گلشن خوبی گل یکتا شده‌ای خوبی و دلبری و حسن، حسابی دارد بی‌حساب از چه سبب این‌همه زیبا شده‌ای؟ حیف و صد حیف که با این‌همه زیبایی و لطف عشق بگذاشته اندر پی سودا شده‌ای شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار باز آشوبگر خاطر شیدا شده‌ای بین امواج مهت رقص کنان می‌بینم لطف را بین‌، که به شیرینی رویا شده‌ای دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم نازنینا، تو چرا بی خبر از ما شده‌ای؟ استاد