eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سبز است و برای عاشقانش، جان است سرخ است و نماد غیرت وایمان است با رنگ سفید و پر ابهت، آرام بر صدر نشسته پرچم ایران است @avayesokut
اشتباه ژاپن این بود با این ترکیب نیومد تو بازی😂
خب برگردیم به شعر😊
بهار در وسط برف‌‌ها رسید اینجا بلوغ معجزه را چشم خلق دید اینجا زمین ز خون جوانان لباس رنگین داشت ز چشم باغچه خوناب می‌چکید اینجا شکوفه بر سر شاخ بنفشه غمگین بود به پای گل همه جا خار می‌خلید اینجا جهان به لرزه فتاد از خطابه‌های امام چنانکه از پس توفان درخت بید اینجا امام آمد و حکم بهار امضا شد امام آمد و روح و روان دمید اینجا دوباره چشم و دل اهل قبله روشن شد که یافت مشکل اسلام را کلید اینجا  زمین به دوش درختان قبای اطلس داد و بر دو دست عروسان حنای عید اینجا
قلبم به دستِ توست، مبادا که بشکنی جانِ  تمامِ آینه ها احتیاط کن ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خستگی ممنوع دنیا ببین، این است شور عزمِ ایران در عرصه های پر خطر پیروز میدان ما قهرمان هستیم آری می توانیم نزدیک قله خستگی ممنوع، یاران
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیروزیِ مزدک سوز حق است ایران کشور پیروز باشد پیروزی‌اش هر لحظه و هر روز باشد بسیار شیرین است پیروزی ایران مخصوصا آنجایی که مزدک سوز!!!باشد
در منحنی قلبم عشق تو فقط پیداست تقسیم نخواهی شد این حرف دل تنهاست ضرب دل دیوانه در عشق فقط صبر است وصلم به تو نزدیک و در دایرهٔ فرداست @bareshe_ghalam
عاقبت بعد از هزاران زنگ و پیغام آمدی خانه ام را موزه کردند و سرانجام آمدی آمدی تشریف بردی بی سلام و بوسه ای  مثل ماموران تشریفات اعدام آمدی احتمال سکته ام را پیش بینی کرده ای یا که از ناز تو بود آرام آرام آمدی ماه را دیدم لبش لرزید حرف اما نزد چارده شب بعد از آن شب که لب بام آمدی دل به دستت دادم و گفتی که سیرم، می روم  روزی ات بوده بیا بنشین سرشام آمدی ریسمانها دور دست و پای من پیچیده بود آمدی اما برای دیدن دام آمدی در خودم پیچیده بودم ناگهان برخاستم با دوای قطعی درمان سرسام آمدی
حق با تو بود این آسمان ها مال ما نیست وقتی توان پر زدن در بال ما نیست حق با تو بود آیینه ها مشکوک هستند بیخود نگاه سنگ ها دنبال ما نیست پشت در این قلعه ی متروک جز مرگ آغوش کس بی تاب استقبال ما نیست تاروت،قهوه،شمع یا...فرقی ندارد جز مرگ چیز دیگری در فال ما نیست از روی ناچاری است می تابد وگرنه خورشید فکر میوه های کال ما نیست آه ای بهار مرده روی دست تقویم امسال هم از تو چه پنهان سال ما نیست...
من طلوع خورشید را با همین چشم ها دیدم با همین چشم ها که تو را دیده بودم چقدر این دایره سرخ که از دل خاکستری ها بیرون می آمد شبیه به چشمان تو بود نه از جهت رنگ از این این جهت که نمی شد مدام زل زد و تماشایش کرد تحکمی داشت در شرم گین بودن و سر به زیر انداختن من درست مثل چشمانت درست مثل چشمانت...
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی