eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سحر نوید دهد، صبح نور نزدیک است زمان غم به سر آمد، سرور نزدیک است شفق زده است ز مشرق، فروغ صبح امید دهید مژده که روز ظهور نزدیک است گذشته موسی عمران از آن سوی دریا بگو به لشکر فرعون، گور نزدیک است
در گوش عشقبازان، چون مژدهٔ وصالیم در چشم می‌پرستان، چون قطرهٔ شرابیم با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساییم بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابیم
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش عُذرم را بخواهـــی، با توام ای زندگـــــــی من برایت بعد او، اسباب زحمت می شوم...
خوش می‌روی بر صبح دل ای جان و دل غوغا مکن کاین روشنی شمس را از چشم تو داند جهان
چند وقتی هست تنها همنشینم با خودم فارغ از هفت آسمان من هشتمینم با خودم خلوتی خود خواسته با خود فراهم کرده ام منزوی شاعرم خلوت گزینم با خودم می روم تا دشت و دریا ، تا ستاره تا خدا می روم تا آسمان پروین بچینم با خودم آه را می گیرم از چشم خودم با آستین هم خودم میگریم و هم آستینم با خودم دوست دارم میز و خودکار و خیال و ماه را در کنار شعرهایم بهترینم با خودم دور تا دور خودم آجر به آجر -سنگ سنگ میگذارم روی هم دیوار چینم با خودم آه ای تنهایی ای دنیای خوب پر سکوت لب فروبستم چرا که نقطه چینم با خودم عاشقی دیوانه ام دیوانه تر از هر چه هست شاعرم مجنون تر از لیلا همینم با خودم دور باید بود از هرچه شلوغی هر چه هست هر که دارد منطقی من اینچنینم با خودم
تا کی به هوای تو بر این در بزنم؟ از دوری تو چقدر پرپر بزنم؟ در پیله که تاابد نمی‌شد باشم! پروانه شدم به شانه‌ات سر بزنم
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
کوچه تا دلگیر شد از درد کودکهای تنها شهر پر شد از مترسکها ، عروسکهای تنها در خیابانهای خالی از وجود عشق رفتن مجلس ختم است جمع نامبارکهای تنها خنده گم شد لابه لای سردی تلخ بزکها گریه شد مرهم برای زخم دلقکهای تنها خسته‌ام از بوق سرسام‌آور شهر شلوغ و نیست آواز قشنگی از چکاوکهای تنها باز دلتنگم برای دشت مخمل گونه سبز باز دلتنگم برای بوی میخکهای تنها اهل شالیزار عشقم اهل تهران نیستم پس او نمی‌فهمد مرا همچون مترسکهای تنها روسری سر می‌کنم با برق پولکهای رنگی می‌روم دنبال باغ ترد پیچکهای تنها
تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقت... غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ وقت... اینجا دلم برای تو هی شور می‌زند از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت... اخبار گفت شهر شما امن و راحت است من باورم نمی‌شود اخبار هیچ وقت... حیفند روزهای جوانی نمی‌شوند این روزها دومرتبه تکرار، هیچ وقت من نیستم بیا و فراموش کن مرا کی بوده‌ام برات سزاوار؟ هیچ وقت! بگذار من شکسته شَوَم تو صبور باش جوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت...
من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست هر جا نکنی باز سر درد دلت را چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست ای کاش که می گفت نگاه تو؛ بمانم این لحظه که حرفت سند معتبری نیست دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟ من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم در بسته شد آن گونه که انگار دری نیست
تو را شناختم آریّ و بهترین بودی به حق که ماده‌ترین ماده‌ی زمین بودی ‌ نشستن تو به قدر هزار خوابیدن زنانه بود و تو زن نه! که زن‌ترین بودی ‌ همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن، که تو خوب همیشه نازک و همواره نازنین بودی ‌ تو خوش‌تر از همه بودی، همیشه و هرگز نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی عجب که مثل زنانِ تمام، بی‌پروا و مثل باکره‌ای پاک، شرمگین بودی ‌ "نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی- "ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی" تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد ز تنگه‌ای که در آن ناگزیر دین بودی تو را گرفت به خود بازوان خالی من- -به حلقه‌ای، تو درخشان‌ترین نگین بودی ‌ چنان که با تو درآمیختم یقین دارم که با من از نفس اولین عجین بودی ‌
نگو! نگو که سوار تو مرده است، ای پريشانی يالهايت، سرآغاز آشوب آسمان و زمين! آرام بگير در اين دشتهای بی سم ضربه اسبان. بگذار خون خشک شده بر گردنت را بشويم. کاش باز نگشته بودی! تا اميد بازگشت سوارت، ادامه زندگی را بهانه باشد. نگو! نگو که سوار تو مرده است.