یوسف قلب خرابم شده ای میدانی؟
بازهم حرف دل از دیده ی من میخوانی؟
شده ام خانه خراب از غم بی مهری تو!
تو چرا بی خبر از حال دلم می مانی ؟
خنده بر لب نزدی؛ وااای دو چشمم تر شد!
ای دلم زار نزن ! شکوه نکن پنهانی!
شده چشم سیهی قاب به دیوار دلم
بی خبر مانده ای از حالِ دلم؛ نالانی
شعله ی عشٖق تو شد آتشِ آتشکده ام
مست دیدار تو اَم ساقی بی میکده ام
منم آن رعیتِ دیوانه ی وادیِ تنت...
گرچه خانزادهام و مالک این دهکده ام
رونق مزرعهام گندمِ گیسوی شماست
سرخی سیب رُخت.. برکتِ خلوتکده ام
نذر کردم که اگر حاجت دل را بدهی
تا ابد بوسه بکارم به درِ بتکده ام
سخت دل داده ای و ساده دلم را بردی
ساده پس باز بکن... قفل درِ غمکده ام
محمد امیری
باز هم با یاد تو امشب قیامت می کنم
در دل تنگم ز دست تو شکایت می کنم
خاطراتت می شود هر لحظه ای همراه من
قصه های عشق را از تو روایت می کنم
می شود هر دم نگاه مست تو مهمان دل
آن دو چشم پاک و زیبا را زیارت می کنم
چون به محراب نگاهت می نشینم با وضو
صورت ماه تو را هرشب عبادت می کنم
می سراید چشم من یک بغض مانده در گلو
تا سحر با اشک غم عرض ارادت می کنم
رفته ای و بی وفایی می کنی با قلب من
کم کمک دارم به هجران تو عادت می کنم
باز هم امشب بیا در خواب و در رویای من
چون تورا درخواب هم ، هرشب عیادت می کنم..🍁🍁🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂
من اسیرم ، عاشقم عاشق تر از افسانه ها
با خیال روی تو من ماندم و ویرانه ها
سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد
گر نمانی وایِ من از طعنۀ بیگانه ها...
گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین
این صورت بیقرار بالایین است
مولانا
دوست دارم در شبی با خلوتت خلوت کنم
با همه دلسردی ات میل تو را رغبت کنم
دستهایت را بگیرم چشم در چشمم شوی
با تمام اشتیاق از حرف دل صحبت کنم
دوست دارم شانه بر موهای پر پشتم زنی
تا شبت را با حضورم غرق در لذت کنم
کنج آغوشت خودم را جا کنم دیوانه وار
زیرکانه از تماس بوسه ات غفلت کنم
دوست دارم مرهم حس پریشانم شوی
تا که بر آرامش دل بستنت عادت کنم
با همه دلبستگیهایم بگویم حاضرم
خانه مهر دلم را با دلت قسمت کنم
دوست دارم با نوازشهایت عاشق تر شوم
تا ببینی بی تو میمیرم اگر همت کنم..❤️💋
#مناجات_امام_زمان_عج💚
حالی بده همیشه بخوانم دعا فقط
فهمی به من بده که بخواهم تو را فقط
دردی حواله کن که بفهمم چه میکشی؟
بی فایده ست ناله ی آقا بیا فقط
پایی بده که در به در خیمه ات شویم
فانی شویم در جَلَوات شما فقط
هوشی بده که وقت بلایا و فتنه ها
تکیه کنیم بر غم آل عبا فقط
جانی بده به پای نگاهت فدا کنم
پرپر زدن ز عشق تو دارد صفا فقط...
عزمی بده به دغدغه ی تو عمل کنیم
کی میشود وصال تو با ادّعا فقط؟!
شوری بده شرر بزند بر شعور من
آهی بده به سوی تو باشد رها فقط
سوزی بده به سینه ی من تا که روز و شب
روضه بخوانم از شَه کرببلا فقط
روزی خبر بده به غلام سیاه خود...
یک شب بیا به خیمه ی ما...بی صدا فقط
ما از کسی به جز تو نداریم انتظار
عالم درست میشود...آقا بیا فقط!
شعر میگفتم ڪه راحتتر فراموشت ڪنم
عشقت اما در غزل هایم، خدایے میڪند...
#پروانه_حسینی
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن
باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
#فاضل_نظری
قيمت اهل وفا يار ندانست دريغ
قدر ياران وفادار ندانست دريغ
درد محرومی ديدار مرا کشت افسوس
يار حال من بيمار ندانست دريغ
يار هر خار و خسی گشت درين گلشن حيف
قيمت آن گل رخسار ندانست دريغ
زارم انداخت ز پا خواری هجران هيهات
مُردم و حال مرا يار ندانست دريغ
وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را
قدر عشاق جگر خوار ندانست دريغ
وحشی بافقی
تا تو باشی غزلم جای کسی غیر تو نیست
و در این قافیه ها جز خطِ رخسارِ تو نیست
گر کسی شعر مرا وزن کند، وزن تو است
همه ی گرمی آن جز تبِ تبدار تو نیست
شاعر دفتر من حالت گیسوی تو بود
تو فقط شانه نزن باقی آن کار تو نیست
کل دارایی من خفته در این ابیات است
خوب من باز بمان، شعر که سربار تو نیست
رخِ مهتابی و من دست دلم کوتاه است
مبتلایت که خودش لایقِ تیمار تو نیست
کار عالم گره اش کور شده اخم گُشا
که جز این خنده دوا از برِ بیمار تو نیست
بیا، مرو ز کنارم، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها که می میرم
به خاک پای تو سر می نهم ، دریغ مکن
زچشم های من این توتیا که می میرم
#حسین_منزوی
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
#قیصر_امین_پور
دردا که فراق ، ناتوان ساخت مرا
در بستر ناتوانی انداخت مرا
از ضعف چنان شدم که بر بالینم
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا
#شوقی_ساوه_ای
به گریه زادم و با گریه از جهان رفتم
در این خرابه چنان کآمدم، چنان رفتم
به لوحِ تربت خود، پیش از آنکه کشته شوم
نوشتم اینکه به صد حسرت از جهان رفتم...
#جسمی_همدانی
:
#دوستتدارم
" دوستت دارم " اگر هر روز حاشایم کنی
کاش می شد ذره ای در قلب خود جایم کنی
می شوم هم صحبتت در لحظه های انتظار
می نشینی در کنارم غرق رویایم کنی
بوسه هایم طعم شیرین عسل دارد ولی ...
کاش می شد باز با یک بوسه اغوایم کنی
گفتهبودی "عاشقم هستی" ولی انگار نه !!!
خواستی تا بار دیگر از سرت وایم کنی
وقت رفتن دست در آغوش من انداختی
خواهشت کردم نخواه با غصه تنهایم کنی
دل بریدی و ندیدی از غمت مجنون شدم
هرگز این حقم نبود اینگونه رسوایم کنی
گم شدم در انتهای کوچه های بی کسی
می توانی بعد از این در قصه پیدایم کنی
آنجلا راد
دستم رسید میوهی نزدیک! چیدمت
از شاخ و برگِ خاطره بیرون کشیدمت
بوییدمت تمام تو را با تمامِ جان
یعنی نفس شدیّ و به دم، سَرکشیدمت...
#ایلناز_حقوقی
مردابم و در من هوس جزر و مدی نیست
با سنگ تو آشفته شدن حال بدی نیست
عشق است و همه اول راهش به خروشند
برگرد ببین پشت سر ما احدی نیست
#علی_کریمان
اگر ز عشق تو پُرنار گشت جان و دلم
مرا بگوی رُخ تو به رنگ نار که کرد؟
گر استوار نبودی ز دور بر دل من
مرا به مهر تو نزدیک و استوار که کرد...؟
#عنصری
گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
#فیض_کاشانی
گرمی حس حضورت برف غم را اب کرد
شعر چشمان تو من را پر ز حس ناب کرد
امدی جانم به قربانت شدم لبریز عشق
دوری از تو شعر احساس مرا بی تاب کرد
#امیرعباس_خالقوردی
میخواهمت،
که خواستنیتر
ز هر کسی
کو واژهای که سادهتر از این بیان کنم؟
#سیمین_بهبهانی
🕯🌺
شَب به شَب
واژه به واژه
عِشق وَرزیدم تو را
امشب
اما تا سحر
دیوانِ شِعرت می کنم ...
#محمد_بزاز
محتشم کاشانی
دیوان اشعار
غزلیات از رسالهٔ جلالیه
چراغ خود دگر در بزم او بینور میبینم
بهشتی دارم اما دوزخی از دور میبینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من
که در دستش کمان خشم را پرزور میبینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد
که من میل نگه زان نرگس مخمور میبینم
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را
ز طوفانی که دارد در قفا پرشور میبینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود
به چشم دور بین مثل شب دیجور میبینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور میبینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور میبینم
#محتشم_کاشانی
#غزل
زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری
من و پیمودن پیمانه و دیوانهگری
چون همه وضع جهان گذران در گذر است
مگذر از عالم شیدایی و شوریدهسری
تا کی از شعبدهٔ دور فلک خواهد بود
بادهٔ عیش به جام من و کام دگری
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری
تا شدم بیاثر، از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری
تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری
سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری
تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری
بیستون تاب دم تیشهٔ فرهاد نداشت
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری
پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
که برون آمدی از پرده پی پردهدری
شهرهٔ شهر شدم از نظر همت شاه
تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری
آفتاب فلک عدل ملک ناصردین
که ازو ملک ندیدهست به جز دادگری
آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری
تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد
فارغم روز و شب از فتنه دور قمری
#فروغی_بسطامی
محتشم کاشانی
دیوان اشعار
غزلیات
طبیب من ز هجر خود مرارنجور میدارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور میدارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور میدارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی
چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور میدارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره
که صادق نیست صبح کاذب اما نور میدارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را
که عالم را منور در شب دی جور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را
به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پیدرپی
همان یک مردمی را محتشم منظور میدارد
#محتشم_کاشانی
#غزل
با لب سُرخٓت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه,مسجد ساختی
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی
ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من,اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید,ولی هرگز مرا نشناختی
👤فاضل نظری 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست
داروفروشِ خستهدلان را دکان کجاست
#خواجوی_کرمانی
🕯🌺