eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تا نيمه چرا اى دوست؟لاجرعه مرا سركش من فلسفه اى دارم يا خالى و يا لبريز ... 🚶🏿‍♂
آسوده چرا خفتی در نیمه شب یلدا .. در ماه نگاهی کن آشفته شو چون پاییز ✨🌙
مرا پرسی که چونی، چونم ای دوست؟ جگر پر درد و ،دل پرخـونم ای دوست شنیدم عاشقان را، می نوازی مگر من زان میان، بیرونم ای دوست...
هر از گاهی که هم از هر نگاهی بی گناهی و‌ هم در محضر قاضی نداری یک گواهی به هر حالت تمسک می‌کنی اما همیشه نمی‌دانی که محکومی به علت های واهی سرانجام همین دلبستگی ها هم جدایی است ولی پیوسته درگیری که می خواهی نخواهی به یک سو میخوری حسرت پریشانی به یک سو در این سو سو وزیدن ها بکِش کبریتِ آهی به آتش می‌کشی دار و ندار عاشقی را تصور میکنی بردی ولی در اشتباهی
چـشمِ‌من‌خیرھ‌‌بھ‌‌عکسِ‌قشنگت‌بندشدھ‌ ! بـٰاچہ‌حالےبـنویسـم‌کہ‌دلـم‌تـنگ‌شدھ(:🥀 دلتنگتیم 💔 1:20🖤
در سینه نشانده یڪ دل سنگی را هی زیر سوال برده یڪرنگی را ای ڪاش شبیه من گرفتار شود تا هضم ڪند معنی دلتنگی را
جاری است بینِ ما ، گِله ، گاهی شبیهِ عشق سَر رفتنی است حوصله ، گاهی شبیهِ عشق بینِ من وُ تو ، بینِ تو وُ من ، به هر دلیل صد دَرّه است فاصله ، گاهی شبیهِ عشق بی ‌خوابی است وُ خستگی وُ حل نِمی‌شود اِنگار این معادله ، گاهی شبیهِ عشق گاهی شبیهِ مرگ ـ دلم جُم نمی‌خورد با صد هزار زلزله ـ گاهی شبیهِ عشق از هفت شهر ، تا تَهِ یک کوچه ، می‌دَوی وَ رفته است قافله ، گاهی شبیهِ عشق گاهی پُر از حساب وُ کتابی ، شبیهِ عقل لَبریز شور وُ وِلوله ، گاهی شبیهِ عشق بی پاسخ است ، پُرسشِ بی ‌رحمِ روزگار گاهی شبیهِ مسئله ، گاهی شبیهِ عشق دنبالِ شادمانی‌اَم ، اما گُزیر نیست از رَنج هایِ حاصله ، گاهی شبیهِ عشق از زیر وُ بَم ـ به گفته یِ سهراب ـ آگَه است پایی که دارد آبله ، گاهی شبیهِ عشق بازی ، هزار مرحله دارد ، صَبور باش سخت است چند مرحله ، گاهی شبیهِ عشق بعضی «نَخیر» ها ، که پُر از لعن وُ نفرتَند دارند معنیِ «بله» ، گاهی شبیهِ عشق
🍂 يك قدم مانده كه پاييز به پايان برسد دختر شرقي يلدا به زمستان برسد باد در خرمن موهاي سياهش پيچيد كه پريزاد ِ غزل بافْ ، پريشان برسد آمده دختر دي با سبدي برف به دست تا به يمن قدمش زيره به كرمان برسد دامنش باغ گل است و به نسيمي شايد قمصر عطر تنش تا خود كاشان برسد حافظ از او به صبا گفته و مي خواسته است نفس شاخ نباتش به خراسان برسد كاش سهم همه از عشق مساوي باشد پشت بن بستيه هر كوچه خيابان برسد كاش هر ساعت و هر ثانيه يلدا باشد پشت هم از در و از پنجره مهمان برسد دست هر دخترك فال فروش غمگين لاأقل چـــــند گرم ، پسته ي خندان برسد نكند خنده به روي لبمان يخ بزند قصه ي شاديمان زوود به پايان برسد بايد از عشق بسازيم دژ و نگذاريم دست اندوه به ايراني و ايران برسد ♥️ 🍉
🍂 بدان قدر مرا، مانند من پیدا نخواهد شد که هرکس با تو باشد غیر من، دیوانه خواهد شد! نه ترکم می‌کند عشقت، نه کاری می‌دهد دستم جوان بی‌کار اگر باشد وبال خانه خواهد شد! اگر امروز بغضم را براند شانه‌های تو کسی غیر از تو فردا گریه‌ام را شانه خواهد شد غرورم را شکستی راحت و هرگز نفهمیدی که برجی خسته با پس‌لرزه‌ای ویرانه خواهد شد نفهمیدی که وقتی عشق باشد، کرم خاکی هم اگر پیله ببافد دور خود، پروانه خواهد شد! تو را من زنده خواهم داشت زیرا عشق من روزی برای نسل‌های بعد ما افسانه خواهد شد...
‌ قهر باشیم اگر، حوصله‌ها را چه کنیم؟ از در صلح درایی، گله‌ها را چه کنیم ؟ دست‌ها، گرمی آغوش تو را کم دارند آخ از این فاصله‌ها ... فاصله‌ها را چه کنیم؟ عشق یعنی که ندانیم، قفس باز شود خو گرفتن به تو در چلچله‌ها را چه کنیم بین ما مسئله‌ای نیست‌، ولی موهایت به تسلسل برسد‌، مسئله‌ها را چه کنیم؟ "نه" به لب دارد و با چشم "بلی"می‌گوید "نه" سر جای خودش، ما "بله"ها را چه کنیم؟ او در این فکر که با زلف پریشان چه کند ما در این ترس که این زلزله‌ها را چه کنیم؟ خواجه‌، ما سخت به بوسیدن او مشغولیم توبه خوب‌ است ولی مشغله‌ها را چه کنیم؟
گیسوانِ بیدِ مجنون را به رقص آورده ای آبشارِ غرقِ افسون را به رقص آورده ای کرده ای آیینه را اشغالِ ناز و عشوه ات بس که ابروهایِ صهیون را به رقص آورده ای گوشه یِ چشمت بهشت است و به دورش پلک پلک باغهایِ سبزِ زیتون را به رقص آورده ای پیکرِ مرمر تراشت شاهکارِ دلبری ست خوش، قد و بالایِ موزون را به رقص آورده ای ابروانت چون کمانچه، پنجه ات تنبک نواز شوقِ آوازِ "همایون" را به رقص آورده ای میزنی پارو به پارو پلک در شعر و عسل زیرِ باران، رودِ کارون را به رقص آورده ای آنچنان که شوقِ رویش در صدایِ پایِ توست دانه یِ در خاک مدفون را به رقص آورده ای خوش به حالِ هاله یِ رنگین کمانی که بر آن دامنِ چین دارِ گُلگون را به رقص آورده ای حق بده مستت شوم، رقصانِ بن بستت شوم چون شرابی در رگم خون را به رقص آورده ای بارِ دیگر مولوی "منظومه یِ شمسی" سرود بر مدارت بس که گردون را به رقص آورده ای شور برپا شد، چه غوغا شد، دری وا شد به نور نه فقط واژه، که مضمون را به رقص آورده ای عشق گفت این شعر لیلایی ست، پرسیدم چطور؟ گفت با هر بیت، مجنون را به رقص آورده ای
می‌گِريم و می‌خندم، ديوانه چنين بايد می‌سوزم ومی‌سازم، پروانه چنين بايد می‌كوبم و می‌رقصم، می‌نالم و ميخوانم در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد من اين همه شيدايی، دارم ز لب جامی در دست تو ای ساقی، پيمانه چنين بايد خلقم زپی افتادند، تا مست بگيرندم در صحبت بی‌عقلان، فرزانه چنين بايد يكسو بردم عارف، يكسو كشدم عامی بازيچه‌ی هر دستی، طفلانه چنين بايد موی تو و تسبيح شيخم، بدر از ره برد يا دام چنان بايد، يا دانه چنين بايد بر تربت من جانا، مستی كن و دست افشان خنديدن بر دنيا، رندانه چنين بايد