eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
شهرِ بعد از جنگم و آرامشم طوفانی است مانده از ایل و تبارم یادگاری سوخته...
هر جا سخن از عشق شد اوضاع به هم ریخت
در سرم شوری به پا از حسرت دوران اوج بی قرار زخمه ام، مثل سه تاری سوخته ...
‌ ‏سکوت محض من ای دوست از رضایت نیست ز حجم بغض مگر کوه در گلو دارم!
مثل سرداری اسیرم، “اعتباری سوخته” تو زمستانی لطیفی، من بهاری سوخته شهر بعد از جنگم و آرامشم طوفانی است مانده از ایل و تبارم یادگاری سوخته شرح تنها بودنم تنها همین یک مصرع است: کنج ریلی دور افتاده، قطاری سوخته دردلم شوری به پا از حسرت دوران اوج بی‌قراری زخمه‌ام مثل سه‌تاری سوخته باختم خود را به پایت ، از غرور سرکشم پاکبازی مانده با دار و نداری سوخته
در پاسخت گاهی فقط لبخند باید زد جا می زنی اما به من "نامرد"می گویی
هم از تبار سکوتم هم از سلاله‌ی غم درون چشم سیاهم نشسته هاله‌ی غم هزار حرف نگفته هزار واژه‌ی تلخ نوشته‌ام که بماند بجا مقاله‌ی غم شکسته سدِّ پر از آه، پشت پاهایش شکسته‌تر شده قدِّ هزارساله‌ی غم صدای بی‌کسیِ قلب خسته را نشنید همان کسی‌که گرفته به‌لب پیاله‌ی غم خلاص‌می‌شوم‌آخر از انحصار سکوت خلاص می‌شوم آخر از استحاله‌ی غم خدا بپاش کمی نور در دلم لطفا هنوز منتظرم در سیاه چاله‌ی غم
من از آغاز سفر غصه ی رفتن دارم ای شب هجر تو چون صبح قیامت نزدیک!
آمدم شعری بگویم ناگهان باران گرفت نام زیبایت نوشتم دفترم هم جان گرفت من خریدار تو بودم با تمام هستی ام رفتی و از هجر رویَت، چشمه ها جریان گرفت گردش خون در وجودم رو به خشکی می رود معدن پمپاژ خونم از غم هجران گرفت پول و ثروت، مال دنیایی شود فانی عزیز غصه دنیا نخور، گر قلبت از دوران گرفت در قیامت کِی کنم شِکوه به درگاه خدا رفته باشند جمله یاران، دل ز آن یاران گرفت ۱۴۰۰/۱۱/۱۷
سرنوشت من و تو قاعده را ریخت به هم کوه شاید که به کوهی برسد،ما هرگز...!
من کور شدم، پیرهنش را نفرستاد یک بار نشد گریه اثر داشته باشد
‌‌ تـنـگ اسـت دلـــم قـوت فـرياد کجایی؟!
با برف پیری‌ام سخنی غیرازاین نبود منت گذاشتی به سرِ ما خوش‌آمدی...
‌من نگاهش می‌کٖنم ، او هم نگاهم می‌کند او برای دل بُریــــدن ، من برای دلبـــــری
گاه خلوت کن و با دیده ی انصاف ببین که چه تنها شدی از لحظه ی تنها شدنم... شب بخیر بزرگ اندیشان ادیب 🌸🌿
وقف عشقت کرده ام من شعر هایم را ولی عاشقی هایم برایت حیف دندانگیر نیست..!
ای که گفتی بی قراری های من بازیگری ست بی قرارم می کنی وقتی دلت با دیگری ست گاه دلسوز است و گاهی سخت می سوزاندم عشق گاهی مادر است و گاه هم نامادری ست بر سرت جنگ است و من با دست خالی آمدم امتیازی هم اگر دارم همین بی لشگری ست
گر چه با بی‌مِهریت ما را به آتش می‌کشی خوش بسوزم پیش تو اما خداحافظ نگو
ای سحرخیزتر از صبح! بیَفشان مویت که نسیم از دَمِ گیسوی تو جان می‌گیرد
مقدس است برایم نگاه کردن تو سرِ قرار همیشه اگر وضو دارم! مرا رها شدن از درد عشق ممکن نیست عجب توقع بیجایی از سبو دارم من از لجاجت این روزگار می‌ترسم نمی‌برم به لب آن را که آرزو دارم!
به سر زلف تو آنگونه دلم محتاج است که به دستانِ من آن موی پریشان، محتاج بعد دیدار تو هرروز دعا می‌کردم که به کافر نشود هیچ مسلمان، محتاج
ایستگاه سلام زیبایی اش به هم زده نظم قطار را این ایستگاه می برد از دل قرار را بر شانه های باد رها گشته پرچمی دلبر گشوده گیسوی دنباله دار را مجبور می شویم که دیوانه ات شویم عشقت گرفته از دل ما اختیار را در حسرت نگاه تو عمری چشیده ام با زخم های خود نمک انتظار را آهوی دل به پنجره فولاد بسته ام تقدیم می کنم به شما این شکار را
مثل‌سرداری‌اسیرم،“اعتباری‌سوخته” تو‌زمستانی‌لطیفی،من‌بهاری‌سوخته شهر‌بعد‌از‌جنگم‌و‌آرامشم‌طوفانی‌است مانده‌از‌ایل‌و‌تبارم‌یادگاری‌سوخته شرح‌تنها‌بودنم‌تنها‌همین‌یک‌مصرع‌است: "کنج‌ریلی‌دور‌افتاده،‌قطاری‌سوخته" دردلم‌شوری‌به‌پا‌از‌حسرت‌دوران‌اوج بی‌قراری‌زخمه‌ام‌مثل‌سه‌تاری‌سوخته باختم‌خود‌را‌به‌پایت‌،‌از‌غرور‌سرکشم پاکبازی‌مانده‌با‌دار‌و‌نداری‌سوخته
گرچه او هرگز نمی‌گیرد زِ حال ما خبر درد او هرشب خبر گیرد زِ سر تا پای ما
حیف است بلاتکلیف بمانند ! به هر قیمتى شده میخرم تمام شب بخیر هاى به مقصد نرسیده ى مخابرات را..