eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
به مهمانی ما هرگاه آمد صبحدم شادی شبیخون زد شباهنگام غم در جشن دامادی به گرگستان گذار روستا افتاد یا انگار به جای بره آن شب گرگ می زایید آبادی صدای ضجه ی ما را ده بالا نمی فهمد گلوی پاره را آخر کجا یارای فریادی؟ گرفتاریم در سلول تنهایی و می جنگیم به نام عشق در اندیشه و رویای آزادی شبان مست و دِه در خون و پاییزی چنین نکبت کجا!؟ کی!؟ کعبه ی آمال ما برداشت ایرادی سراغ از حال ما باید بگیری عشق و می دانم تو آخر می رسی از راه و در راه است آبادی 📚گیدا
از طعنه عقل من که رنجیدی عشق! از ملک دلم قرار برچیدی عشق! بی حوصلگی به روز و کابوس به شب جز رنج مگر به من چه بخشیدی عشق؟
از داغ ندیدنش شده چشمم کور آنی که دل از یاد لبش دارد شور گفتم که بیا و مونس قلبم باش گفتا: باشد ولیک بعد از کنکور... 😐
☆ هـر دفـعه مرا به قـهر رد می‌کردی گویـا که مـرا حـبس ابـد می‌کردی یـک‌بـار نشد نظـر کنی بـر دل مـن با عاشق خود همیشه بد می‌کردی
باغـی پـر از نیـلوفـر آبـی ست چشمت مجموعه ی دریای بی تابی ست چشمت برخیـز گاهـی نیمـه شب هـا تا ببینی زیباییِ شب های مهتابی ست چشمت
☆ محبوب به من هیچ ندارد نظری از حال خراب من ندارد خبری اینقدر نگویید که: عاشق باشم از عشق ندیده‌ام به‌جز خون‌جگری
☆ امروز چقدر بی‌کس و تنهایم ناکام‌ترین فرد در این دنیایم از غصهٔ یار خودکشی کردم و از تشییع جنازهٔ خودم می‌آیم
منم که میکشم و نقش و طرح بودنت همیشه در کنار من همیشه در نگاه، تو تویی خیال هر شبم دعای صبح و ظهر من بخیرِ صبح های من،برایِ پادشاه،تو سلام پادشاه من سلام شعر روز من ببین سروده ام غزل برای صبحگاه، تو
کجاست آن همه دستان ِخیس بارانی هوای تازه دم و صبح های ِنورانی چقدر ماه به دامان شب حواله شد و زمین ندیده به آغوش ِخود مسلمانی کجاست پنجره هایی که بوی نان میداد و چای تازه دم و نعمت فراوانی خروس خوان به تن کوچه جار میزدعشق صدای نغمه ی آن دوره گرد تهرانی هنوز هم که هنوز است خاطراتم را درون بقچه نگه داشتم به آسانی دلم تنیده ی آن کوچه تنگها شده است همان که خاطره اش مو به موست پنهانی به یاد خاطره هامان نوشتم اینها را... خوشا به حال تو که شعر هم نمیخوانی!
از غربت تلخ این‌همه دل‌تنگی از وحشت این قیافه‌های سنگی ما را ببر از رنگ و ریای این شهر تا پاکی آن منطقه‌های جنگی
✿↝ ..Ѧℳíɲ.. ↜✿: هی شعر نگو تو با کلامِ شیرین بیچاره شعرت شده بینوا امین😁✋🌸 حسین مرادی (شاعر): جان داده ام از گفتن هر جااان امین جان دیوانه کننده ست اوهوم هان امین جان دستم به قلم رفت و به دفتر غزل آمد تا دیده خطا رفت به چشمان امین جان با جنبش لبهاش سر سفره دلم رفت ایمن نشد ایمان من از نان امین جان رانندگی اش را همه آفاق ندارد فر خورده ام از چرخش فرمان امین جان رژ کار امین نیست ولی مست توان شد از برق و درخشانی دندان امین جان این شاعر دیوانه ی این سبزه ی وحشی شد صاحب هشتاد و سه دیوان امین جان اسکاج به حرف آمد و فرچه به کما رفت با شورش موهای فراوان امین جان چرخید غزلهام ازین دست به آن دست قزوین همه رفتند به قربان امین جان
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت آیـیـنـه‌ات بــگـویـد پــنـهـان کـه بـی‌ نـظــیـری
این نگاهیست که بر دامن تو افتاده این گناهیست که بر گردن تو افتاده از حسد رفت لبم زیر فشار دندان گوشه ی شال به بوسیدن تو افتاده خواب دیدم که شب خلقت مخلوقات است صد فرشته به تراشیدن تو افتاده چشم معصوم تو در شعر جدیدم تعطیل کار من بر لب اهریمن تو افتاده توی تو با توی من کار ندارد اما جنگ بین منِ من با منِ تو افتاده بین عقل و دل و وزن غزل و قافیه ها گره ها با نپذیرفتن تو افتاده به منِ بی کس وکاری که ندارم جز شعر یک جهان بر نرسانیدن تو افتاده
زیبایی ات برده درون حاشیه راحیل را بر هر زبان آورده ای تکبیر را تحلیل را از چشمه ی مضمون چشمت سیل آسا و مهیب انداخت از رونق غزلهایی که گفتم نیل را تاوان برای با توبودن را پذیرفته دلم هرچند دشمن سازدم هم دوستان هم ایل را از دوری اش از حسرتش از تاسحر بیداری ام چشمان تو بدنام خواهد کرد عزرائیل را با شعرهایم شهر شد آشوب و بی شور و شعف میماند آه سینه سوزم صور اسرافیل را
هرکس که تو را دید پر از عصیان شد سهمش  فقط  آوارگی  و تاوان شد بیچاره نسیم راه خود را می رفت پیچید میان زلف تــو طوفان شد! 👤سید اکبر سلیمانی
💚🍃 پرسید زاهد: معتقد هستی به محشر ؟ گفتم که آری... چشم های محشری داشت
💚🍃 برف می‌بارد ولی این که کنارم نیستی مثل با یک جفت چشمِ کور دریا رفتن است....
یقین که رشته‌ی تسبیح عاشقان این است همین که دانه‌ی اشکی‌ است روی مژگانم
بهترین سوژه و مضمون جهان را داری من به چشمان غزل خیزت ارادت دارم
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد مثل خورشید که خود را به دل من بخشید ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید من که حتی پی پژواک خودم می گردم آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
💚🍃 چشم ما فریاد می‌زد عشقِ را، امّا دریغ بر زبان هرگز نیاوردیم؛..مغروریم ما
دنیا قشنگ می شد اگر دل قرار داشت آغاز سالِ باور مردم بهار داشت پایان تلخ کامی و غم های بی امان یک جمعه حین نم نم باران قرار داشت عطر شکوفه نیست، از این باغ در کما هرگز نمی شود ثمری، انتظار داشت باید برای دیدن خورشید بی غروب یک شهر دلشکسته سراسر دچار داشت مثل همیشه در تب نوروز مانده ایم ای کاش یک نفر خبری از نگار داشت...
لب وا نکن به بردن اسم زمختِ ما شیرین لبی و زود ترک می‌خورد لبت...
از عشق تنها در مسیر من خطر مانده آهم اثر دارد دعایم بی ثمر مانده اشکم که خشکید از فراغش شعر جاری شد آتشفشانی از غزل روی جگر مانده مثل بتی هستم که از طوفان ابراهیم آوار تهمت روی دوشش با تبر مانده مانند مریم در هجوم طعنه وتهمت از قوم خود در روز میلاد پسر مانده مانند طفل بی کس و کاری که بعد از سیل مبهوت و مات و زخمی و آسیمه سر مانده بیهوده دارید انتظار ازمن نمیفهمید ای دوستان درمانده ام درمانده درمانده دست از سرم بردار ای دنیای غارتگر چیزی ندارم جانی اما مختصر مانده
دو چشم از خیرگی ها مست بردار دل از این کوچـه ی بن بست بردار❤️ عجــب بد پیــله ای ابریــشمی تن! از این پــروانه بــازی دســـت بردار😉 "