eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
54 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع با محرم و صفر🏴 پیرهن سیاه خدا نگهدارت شال عزا خدا نگهدارت حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه 🥀
🌸 تا که فانی نشود اشک دو ماهم، آن‌را در سبویی به شه طوس امانت دادم
خنده ات یک شهررا ویران عالم میکند خنده کن آخر غم واندوه می خواهم چکار یک نفر هستی و کلِ عالمی در پیش من با تو من جمعیت انبوه می خواهم چکار
خدا، تا «دست بر لوح و قلم زد» بساطِ تیره ی شب را به هم زد به مهرش، آفتابی تازه آورد به لطفش،روز و شبها را رقم زد
باید که دوباره جام غم نوش کنم یاران رفیق را فراموش کنم وقتی که دلم پای نماندن دارد باید که به حرف دل خود گوش کنم
تا بفهمم چیست صدبار از خودم پرسیدمش عشق آسان بود اما من نمی‌فهمیدمش
لعنت به روز حادثه لعنت به راه لعنتی وقتی که درگیرش شدم با آن نگاه لعنتی کت بسته افتادم زمین من را سپس با خود کشید آن مادیان بی پدر ،چشم سیاه لعنتی من یکنفر بودم ولی او با هزاران تار مو من دست خالی بودم و او با سپاه لعنتی از آن زمان معتادم و خود را به تختی بسته ام از بس کشیدم روز و شب از سینه آه لعنتی اصلن ندارم شکوه ای زیرا خداوند آفرید ما را شبیه مشتری او را چو ماه لعنتی هر شب دعایش میکنم با اینکه ظالم بوده او یا رب بماند تا ابد این پادشاه لعنتی!
علامه ی دهریم و ته دوره ردیم! از عشق فقط بوس وبغل را بلدیم... بر روی هوس بازی خود همواره برچسبِ دروغِ پاکیِ عشق زدیم
عمر گذشت وز رُخش سیر نشـد نظاره‌ام حسرت او نمی‌رود از دل پاره پاره‌ام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرده‌ست ز بی هم‌نفسی در برِ ما دل کو هم‌نفسی تا کند احیایِ دل ما...؟
و مـــــــرا باز صداڪن‌اے عشق ڪہ مـن از لهجہ‌ے چشمــان‌تــــو شـاعــر بشـوم...
تا صبح علی بود و مناجات شَبش در اوج دعا روح حقیقت‌طلبش لبیک‌زنان به جای پیغمبر خفت ذکر «بِاَبی اَنتَ و اُمّی» به لبش
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
🍃🌼🍃 🌼🥀 🍃 از آن روزی که دل در دام افتاد مداوم ناله زد ای داد بیداد به دل باید همین یک جمله را گفت خودت کردی که لعنت بر خودت باد 🍃 🌼🥀 🍃🌼🍃
بذر عشقی که درون دل من کاشته ای آبیاری شده با خون که برافراشته ای آمدی با تبرت ریشه ز من قطع کنی آه راجع به من اصلا تو چه پنداشته ای ‌‌ من تو را بهر خودم خواسته بودم افسوس ساده دل بوده ام اما تو که را داشته ای من تعصب کش محضت شده بودم تو ولی همه را جز خود من پیش نگهداشته ای بعد یک عمر نهالم به ثمر هم ننشست چون تو از عشق برای همه برداشته ای
غزال شهر غزل ها پس ازتو طبع من به سمت و سوی فروپاشی است و تک بیتی
منم و دفتر شعرے ڪہ پر ازاسرار است شرح دلتنگے ودیوانگے ام بسیار است شهر را نالہ ے دلتنگے من پر ڪردہ نالہ هایم همہ ازحسرت یڪ دیدار است بند بند بدنم چشم شدہ اما حیف بین چشمان من و دیدہ ے او دیوار است عشق از دست دلم خون جگر خواهد خورد  دیدہ چون دیدہ ے نادیدہ من خونبار است خبر از حال دل تنگ ندارے شاید روز هر عاشق دلتنگ چو شامے تار است قصہ از غصہ ے بسیار نوشتم امروز درڪ ڪن حال دلے راڪہ چنین غمدار است...  
‌ به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار جواب داد فلانی از آن ماست هنوز
تمامِ خانه، پیچِ کوچه‌ها، طولِ خیابان را به یادت کوه‌ها و دشت‌ها را و بیابان را برایِ دیدنِ چشمت، دلم تنگ است و دنیا تنگ شبیهِ برّه‌ای کوچک که گُم کرده‌ست چوپان را خدا با دیدنِ چشمانِ اشک‌آلودِ من امروز برایِ حسِ همدردی فرستاده‌ست باران را نه آغوشی، نه حتی پاسخِ گرمِ سلامم...، آه چگونه حس نباید کرد سرمایِ زمستان را؟ تو وقتی می‌رسی که فرصتِ لب بازکردن نیست و در خود می‌کُشم من آرزوهایِ فراوان را نگاهم می‌کنی؛ چون کوه، سَرسختم ولی چشمم گواهی می‌دهد آرامشِ ماقبلِ توفان را من از آدابِ مهمانداری‌ات چیزی نمی‌دانم ولی در شهرِ من رسم است، می‌بوسند مهمان را میانِ بازوانت خلوتِ امنی فراهم کن برایم فاش کن آن عشقِ پنهان در گریبان را تو بینِ خواب‌هایم با پرستو کوچ خواهی کرد و من از صبح تا شب، یکّه و تنها کلاغان را...!!
هم آغوشند و می‌رقصند باهم استکان هامان نمی آید ولی آواز مستی از دهان هامان غزل ها این خیالات بلند آوازه و پرواز کجاهایی که می‌بردند مارا با گمان هامان بلایی دست تقدیر از جدایی بر سر آورده که بیش از درس دادن بوده زنگ امتحان هامان قمر جان سوختم شاید شوم هاله بدور تو  امیدم نیست جز برخورد بین کهکشان هامان دل سربه هوای من چه دیر این نکته را فهمید زمین ما یکی اما جدا بود آسمان هامان تو را میخواستم میخواهمت اما نشد یکسان زمان هامان زیان هامان جهان هامان زبان هامان
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
از غفلت خود درون چاه افتادم اینگونه به این روز سیاه افتادم از دودِ خیال، گُم شد آخر راهم از فکرِ گناه، در گناه افتادم
‌سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ - قیصر امین پور