eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعه دلتنگ و همه در طلبت حیرانیم در هیاهوی زمان منتظر مهمانیم خشک شد چشم همه منتظران خیره به راه جمعه‌ها ندبه‌ی دوری ز تو را می‌خوانیم گذر عمر و زمان بی‌ تو چه طاقت‌فرسا است عاشقیم و غم این فاصله را می‌دانیم قحط ایمان شده در مصر جهان دور از تو استغاثه به تو داریم و پیِ بارانیم فتنه‌ی ظلم سیه کرده رخ عالم را زنده در گورِ خطا‌ و گنه و نسیانیم بی تو کوریم میان دل کنعان جهان بی تو ای جان جهان مرده‌‌دل و بی‌جانیم کاش در غمکده‌ی هجر تو آباد شویم یک نگه کن که بدون نگهت ویرانیم تو همان وعده‌ی حق هستی و خواهی آمد تا ظهور تو سر عهد و وفا می‌مانیم (معصومه گودرزی) 🌺☘🌺☘ @bareshe_ghalam
. ابتدا بسم رب آغوشش گونه‌ها، چشم‌ها، لبش، گوشش نقطهٔ عطف جذبهٔ رویش انعکاس شکست ابرویش سبزه‌اندام باغ زیتون‌ها موپریشان بید مجنون‌ها تن بلندای نخل اهوازی راه‌رفتن، خدای طنّازی شعر اعجاز ناز می‌خوانم در نگاهش، نماز می‌خوانم ربنا آتنا هوای تنش اهدنا فی صراط آمدنش که بیفتد به کوچه‌مان گذرش یا بچرخد به سمت‌مان نظرش با همان چشم‌های بی‌بَدَلش که چه جان‌ها گرفته در قِبَلَش چشم‌ها قطره‌های بادام‌اند چشم‌هایی که مست مادام‌اند خانمان سوز ناکَس‌اند اینان که برای جهان بس‌اند اینان دیده‌ها را خمار می‌خوانند همه را بی‌قرار می‌خوانند مردمانم که مست می‌خندند تا زمانی که هست می‌خندند تا زمانی که هست می‌خندم دل اگر چه نبست، می‌بندم
من به اندازه دنیای شما غم دارم چون تو او را کم و من نیز تو را کم دارم بارها کشته ام او را و دلم سرد نشد بس که احساس حسادت به رقیبم دارم کاش با قید وثیقه برهم از غم تو سند سربی ششدانگ جهنم دارم کیست تا مرثیه خواند به دل مرده من این چه دردی ایست خدا کین همه ماتم دارم و دقیقا به خلاف صفحات تقویم چند سالیست که هر ماه محرم دارم فکر کن هر دو ما مشترکا هم دردیم چون تو او را کم و من نیز تو را کم دارم ‫#‏اسماعیل_محمدی‬
نیمه شب، چینی اگر پیرهنت بردارد بادِ دزد آمده از عطر تنت بردارد رعد و برقی اگر از پنجره آمد بی شک آسمان خواسته عکس از بدنت بردارد آتشِ نیمه ی شب، پنجره می خواهد صبح پرده از رازِ گلستان شدنت بردارد #‏غلامرضا_طریقی‬
دیوانه شدم عشق تو آخر به سرم زد هر چه به سرم آمده را عشق رقم زد   تن خانه نشین ، روح من اما سر کوچه بر پنجره ای خیره شد و مست قدم زد   شاعر شدم آن شاعر دیوانه که بی تو هرشب جگرش سوخت و تا صبح قلم زد بی خوابی شب ها همه تقصیر دلم بود در قهوه ی خود چشم تو را ریخت و هم زد آنروز که گفتم به خدا نیستم عاشق خوردم قسم کذب و خدا بر کمرم زد در پای تو افتاده ام ای دوست نظر کن مجنون شده ام عشق تو آخر به سرم زد
قفس در چشم مرغ خانگی خانه است، زندان نیست قناری تا نمی داند به دام افتاده نالان نیست! شبیهم گرد تو بسیار می‌گردند و می گریند فراوان مثل من می بینی و چون من فراوان نیست به چشمان تو جز دلدادگی چیزی نمی آید چرا پنهان کنیم از خلق، رازی را که پنهان نیست فقط بی ریشه ها از قصه ی آینده می ترسند درخت ریشه در خون را هراسی از زمستان نیست ازین دشوارتر حرفی نخواهی یافت در عالم  که هرگز عشق آسان نیست آسان نیست آسان نیست..
نمی‌دانم چرا اشکم روان شد بهارِ آرزوهایم خزان شد امیدم بود دستش را بگیرم ولی افسوس، سهمِ دیگران شد!
کی می‌شود از مِهر تو، شرمنده نشد یا بنده‌نوازی تو را بنده نشد؟ از خشم تو بندۀ گنه‌کار گریخت اما به کسی جز تو پناهنده نشد
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی است تو مرا باز رساندی به یقینم، کافی است قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی است گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی است آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافی است من همین قدر که با حال وهوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی است فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق مرا، خوبترینم! کافی است
نمی دانم که دیدارت در اقبال که می افتد و یا تصویر رویت در کدامین برکه می افتد محاق افتاده می گویند کم بینان نمی آیی ولی از پرده بیرون ماه عالم ، بلکه می افتد سلام ای وعده ی صادق،جهانی چشم در راه است به تعبیر ظهورت در همان روزی که می افتد ولی در مقدمت بد می شود اوضاع بعضی ها دغل بازان ما بازارشان از سکه می افتد جهان در انتظار بانگ زیبای انا المهدی است که بی شک اتفاق از سرزمین مکه می افتد
ما عاشق رهبریم، ما بیداریم از صدق و صفا و دوستی سرشاریم همواره به فکر انقلابیم، آری از فتنه و از فتنه گران بیزاریم
ببخش اين هردو چشمم را اگر ناگاه مي خوابد كه سربازان نمي خوابند وقتي شاه مي خوابد من از تو بوسه ي دزدانه اي مي خواستم اما چه سود آنجا كه صاحب خانه اي آگاه مي خوابد سبك تر مي كند پلك تو تيغ راهزن ها را كه گاهي كاروان خسته اي در راه مي خوابد چه در اندام ترد خويشتن داري كه خود حتي پلنگ بر پتو در حسرت اين ماه مي خوابد هميشه شاعري چون من در آغوش زني اما پريزادي پريخو چون تو با اشباح مي خوابد کمی کوتاهتر از قبل می گردد شبم وقتی زنی مانند تو با دامنی کوتاه می خوابد ..
شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجى رود گوشه اى دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزل ها بمیرد گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد شب مرگ از بیم آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویى به صحرا بمیرد چو روزى ز آغوش دریا برآمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد تو دریاى من بودى آغوش وا کن که می خواهد این قوى زیبا بمیرد
بیداری؟ به چی فکر می‌کنی؟
سلام.سحرتون بخیر🌼🌼🌼
سپیده بیقرار ِدیدنت شد ستاره دوستدار ِچیدنت شد تو مثلِ ماه زیبایی و خورشید دوباره تشنه ی بوسیدنت شد!
بعد تو دیگر برایم هیچ لبخندی نماند بین من با شعرهایم هیچ پیوندی نماند ماند بر دوش تهمتن ها سر سهرابها آنقدر کشتیم بی پرسش که فرزندی نماند ریخت تا بر شانه هایت موجی از گیسوی تو در زمستان برف بر دوش دماوندی نماند آنچنان بردند بخشی از تو را چنگیزها که به روی نقشه ی ایران سمرقندی نماند تا تو مو از روی چشمان خودت برداشتی در نگاه ساحران شهر ترفندی نماند
چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی من شیدا چه بگویم؟ که تو، هم این و هم آنی به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟ شده‌ای قاتل دل حیف ندانی که ندانی همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش‌ام بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی من و تو اسوه عالم شده از باب تفاهم که من‌ام غرق تو و تو به تمنای کسانی به گمانم شده‌ای کافر و ترسا شده‌ای کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی بشنو «صبح بخیر» از من درویش و برو که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی
دیگر گره خورده وجودم با وجودش محکم شده با ریشه هایم تار و پودش روی تمام فرش های دست بافم جا مانده رد پای رویای کبودش سلول هایم را شبیه مشتی اسفند پاشیده ام در آتش از بدو ورودش باید به این آتش بسوزم یا بسازم؟ وقتی به چشمم می رود هر روز دودش آیینه ام با شمعدان ها عهد بسته حتی ترک هم بر ندارد در نبودش از نارون های سر کوچه شنیدم: می آید او؛ فرقی ندارد دیر و زودش دل بر نخواهم داشت از این عشق معصوم چون اصفهان از پاکی زاینده رودش #‏حسنا_محمدزاده‬ 
آبادی شعر 🇵🇸
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
این روزها خون می‌خورم از بس پریشانم بـا عشق، با دیـوانـه‌گی دست و گریبانم او سـازِ رفتن می‌نوازد بـارهـا اما من مانده‌ام حتا دلیلش را نـمی‌دانم از ابتـدایِ دوستـی تـا انتهــایِ عشـق چون روحِ سرما خورده‌ی یک بیدِ لرزانم گُم می‌شوم در خویش و باتو می‌شوم پیدا ای عشـق! ای سـر منشأ غـم های پنهانم! کامل نخواهد شد سـوای او یقین دارم بر مومنی چون من، بنایِ دین و ایمانم من چون کویری تشنه، چون یک رودِ بی آبم بـر مـن ببـار ای ابـرِ فــروردیـن، ببـارانم!