بانو! چقدر ساده، چه گیرا نگاهتان!
می چرخد آسمان و زمین دور ماهتان
یکبار، اشتباه "عزیزم" صدا زدید
عمری است دلخوشم به همین اشتباهتان
#سید_مهدی_موسوی
هدایت شده از گلچین شعر
صبحم بخیر می شود آری به دیدنت
این روزگار با تو مرا رو سپید کرد
#صدیقه_شاداب_نیک
#عضوکانال
@golchine_sher
باید شبیه سنگها رفتار میکردم
باید تو را خورشید من! انکار میکردم
از دامن احساس من وقتیکه گل چیدی
باید که دستت را فرو در خار میکردم
نامهربانی نه! که اینها جبر دنیا بود
نامهربانی را به خود اجبار میکردم
با من بنای آشنایی داشتی اما
ناچار بر بیگانگی اصرار میکردم
چیزی نگفتم در جواب مهربانیهات
باید تو را از مهر خود بیزار میکردم
وقتیکه مردم توبه میکردند از عصیان
من از خیال عشق استغفار میکردم
تو فکر ماندن بودی و من فکر دلکندن
من راهِ رفتن را فقط هموار میکردم
با قلب نازک، با دلی سرشار از احساس
باید شبیه سنگها رفتار میکردم...
#زینب_نجفی
صبحت بخیر و شاد، نورانیترینم
جان دلم ای تکیهگاه آخرینم
جاری است بر لبهای خشکم عهد و ندبه
تا صبحی آخر روی ماهت را ببینم
#یاصاحبالزمانالغوثالامان
#اسماعیلعلیخانی
مدّتی هست که از حالِ دلم بیخبری
نه پيامی، نه سلامی، نه سراغی، نه سری
دوریات نظمِ پریشانِ مرا ریخت به هم
شاعرِ خاطرهها بی تو ندارد هنری
اشکِ هر صبح و غروبم به هوایِ تو چکید
شاید این گریهٔ هر روزه نماید اثری
ذرّههایِ سخنم یکسره خورشید شوند
اگر از مِهرِ تو تابد به وجودم نظری
ای که در دشتِ دلت رودِ اجابت جاریاست
مرحمت کن به بیابانِ دلم کن گذری
خونِ احساس به رگهایِ دلم لخته شدهاست
بی مددکاریات ای دوست ندارم جگری
آنچه رفتهاست که رفتهاست، ولی زود بیا
شاید از عمرِ به جا مانده ببینم ثمری
اگر از بخششِ تو انجمنی شاد شوند
مطمئن باش که این کار ندارد ضرری
شربتِ زندگیام تلخ شد از زهرِ سکوت
با سخنهایِ پُر از شور بیفشان شکری
وقتِ تکبیرِ اذان، چشمِ طلب باز کنم
تا که در باغِ نگاهت بزنم بال و پَری
هر زمان، قصد کنی پا به رکابت هستم
دمِ صبحی، سرِ ظهری، سرِ شب یا سحری
لحظهای در نظرِ خاطرهها ساکن شو
ای که هر لحظه به ابیاتِ دلم در سفری.
#حسینعلی_زارعی
و ای بهانهی شیرینتر از شکرقندم
به عشق پاک کسی جز تو دل نمیبندم
به دین این همه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هر لحظهای که میگذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمیبرند و به مقصد نمیرسانندم
همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچ کدامش نشد خوشایندم
تویی بهانهی این شعر خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم
#نجمهزارع
ای شمع که در نظر فراموش شدی
با جامهی تار شب سیهپوش شدی
تقصیر خودت بود نکن شکوه به باد
ضعف است که با نسیم خاموش شدی
#یا_صاحب_صبر
بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم
با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
#محتشم_کاشانی
پیچیدهای به دور ِ سَرت، شــال ِ خــردلی
زل مـیزنی، بـه پـردهی زیبای ِ مخملی
حـالا کــه یک دقیقه کنــارم نشستـه.ای
بــا ناخُنت نــزن، بـه تن ِمیز و صندلی
کم باز و بسته کن دهن ِکیف چرم ِخــود
یعنی تحملم بـرای توسخت است،ها...بَلی!!
چشمت سوار ِعقـربه ی، تـند ِساعت است
یعنی رسیده رفتنت از پیش ِمن،!!!! ولــی
حالا رسیده ام بــه تـه حــرفهای تـــو
مـیگفتیام همیشه کــه، شاگــرد ِ تنبلی
بد شد دوباره حال ِ من و...... تنگ ِ قافیه
ـایــد روم بــه دامــن ِ ،جـــادو و جنبـلی
#علی_سعادتخانی
مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
دوباره روی ماهت محو شد در رشته.های شب
تو با زیباییات این حرفها را نخ نما کردی...
نماز عشق میخواندم، امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمهی دیوانهی من آشنا کردی
امان از آخرین دیدار و وای از آخرین بوسه
لبت را و دلت را و مسیرت را جدا کردی...
#محمدرضا_طاهری
تقدیـــم به خــــاکِ پـــایِ
قنبـــرِ امیرالمومنیـــن علیه السلام
سرخـوش از جـــامِ میِ لَــم یزلـی می گویم
سر اگر خواست غمی نیست بَـلی می گویم
بیخود از خود شده با صوتِ جلی می گویم
صـــد و ده بـــار " الهی به علی " می گویم
پـــدرم گــفتـــه از آغـــاز بگـــو یـــا حـــیدر
به زمین خوردی اگــر باز بگـــو یـــا حـــیدر
از همـــان روز به فــرمـانِ پـدر می گـــویم
مست از نامِ علی سینــه سِپـــر می گــویم
" هــا عليٌ بشـرٌ کیفَ بَشـــر " می گـــویم
بارهـــا گفتــه ام و بــارِ دگــر می گـــویم :
عزّتِ هر دو جهان عــزّتِ در نـــامِ علیســت
و اذان قسمتـــی از نـــامِ دل آرامِ علیســت
"یا علی" اسم به این جذبه و زیبایی نیست
قدرت اش قدرتِ جسمـانی و دنیایی نیست
هرکه شد بنده ی او بنده ی هرجایی نیست
به خدا غیـــرِ علــی حضرتِ مولایـی نیست
من در ایــن شعــر که با یـادِ علی می خوانم
هر کجا خستــه شوم " نادِ علی " می خوانم
یا علی... اسمِ تو سرمســـتِ شرابم کرده ست
سرخوش از جامِ میِ و باده ی نابم کرده ست
از درِ میکـــده ها سخـــت جوابـــم کرده ست
نقــشِ انگـــورِ ضریــحِ تو خرابـــم کرده ست
می روم باز ولـــی مستــم و بر می گـــردم
جلدِ ایــوانِ نجف هستـــم و بر می گـــردم
یا علـــی ... آمـــدی و بنــده نـــوازی کردی
با دلِ خستـــه ی مــاتـــم زده بـــازی کردی
بین ایـوانِ نجـــف خاطـــره ســـازی کردی
هرچه میخواست دلم دادی و راضی کردی
حضرتِ عشق عجب حال و هوایـــی داری
خودمانیــم چه " ایــــوانِ طلایـــی " داری
یا علی ... روحِ مسلمــانی سلمـان هستـــی
پدرِ خاکـی و همسایــه ی بـــاران هستــــی
جانِ عالم به فدایت که خودت جان هستی
کُفرِ محضیم همه گر تو مسلمــان هستـــی
تو قسیمــــی همه با حُــبِّ تو میــزان دارند
دشمنــــان هم به کرامـاتِ تــو ایمــان دارند
یا علی ... دردِ مرا جز غــمِ تو مرهــم نیست
بنده ی عشقِ توأم بنده ی حیــدر کــم نیست
بگــذار عالمیـان طــعنه زنندَم ... غــم نیست
هرکه خود را سگِ کویِ تو نخواند آدم نیست
مـــا جوانـــانِ غـــدیریـــم خـــدا مــــی داند
پـــاسِبانـــانِ غـــدیریـــم خــــدا مــــی داند
شـــبِ تنهایــی مـــاه است علی جان برگرد
بــر لـــبِ آینــــه آه اســت ، علی جان برگرد
دل پریشــانِ تو چــاه است علی جان برگرد
قاتلـت چشـــم به راه است علی جان برگرد
شــک ندارم که همین درد مرا خواهد کُشت
عاقبـــت غربتِ این مَـــرد مرا خواهد کُشت
#ابراهیم_زمانی
صبح یک روز نوبهاری بود
روزی از روزهای اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز
جمع بودند دور هم خوشحال
بچه ها غرق گفتگو بودند
باز هم در کلاس غوغا بود
هر یکی برگ کوچکی در دست
باز انگار زنگ انشا بود
تا معلم ز گرد راه رسید
گفت با چهره ای پر از خنده:
باز موضوع تازه ای داریم
«آرزوی شما در آینده»
شبنم از روی برگ گل برخاست
گفت: «میخواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم
ابر باشم دوباره آب شوم»
دانه آرام بر زمین غلتید
رفت و انشای کوچکش را خواند
گفت: «باغی بزرگ خواهم شد
تا ابد سبز سبز خواهم ماند»
غنچه هم گفت: «گرچه دل تنگم
مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار و بلبل باغ
گرم راز و نیاز خواهم شد»
جوجه گنجشک گفت: «میخواهم
فارغ از سنگ بچه ها باشم
روی هر شاخه جیک جیک کنم
در دل آسمان رها باشم»
جوجه کوچک پرستو گفت:
«کاش با باد رهسپار شوم
تا افق های دور کوچ کنم
باز پیغمبر بهار شوم»
جوجه های کبوتران گفتند:
«کاش میشد کنار هم باشیم
توی گلدسته های یک گنبد
روز و شب زایر حرم باشیم»
زنگ تفریح را که زنجره زد
باز هم در کلاس غوغا شد
هر یک از بچه ها به سویی رفت
و معلم دوباره تنها شد
با خودش زیر لب چنین می گفت:
«آرزوهایتان چه رنگین است!
کاش روزی به کام خود برسید!
بچه ها، آرزوی من این ست!»
قیصر_امینپور