eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
59 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت! نمی‌دانم زِ نزدیکی کنم فریاد ، یا دوری ؟
من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه زندگی رسم خوشایندی است پرشی دارد اندازه عشق
ای کاش دهان هیچ کس گس نشود قربانی عشق کال و نارس نشود ویرانه شود خانه ی دل ،ثانیه ای وابسته ی یک خشک مقدس نشود
تا شدم بی خبر از خویش ، خبر ها دیدم بی خبر شو ، که خبرهاست در این بی خبری...! - فروغی‌بسطامی
تو آن ابر سیه پوشی که باران در بغل دارد و با دشت دلم قهرست یا دائم جدل دارد گذشتن از تو دشوار است یا ماندن؟ نمی دانم زبان تلخی و چشمان تو کندوی عسل دارد منم صیاد در دام غزال تیزپا! حتی سکوت و خنده ها و گریه ام، عکس العمل دارد به دنیا اعتباری نیست اما عشق پابرجاست سرشت آدمی این تحفه از روز ازل دارد ته امروز و فردا کردن عاشق پشیمانی است نمی فهمی چرا ؟ دنیای آدم ها اجل دارد... قرار بی قراری های هم باشیم، دست ما توان خلق عشقی برتر از تاج محل دارد خمار خنده های زندگی بخشیم و این دنیا بدهکاری به ما یک چای با طعم غزل دارد
میخواهم از خیال تو خالی شوم ولی باید که بی خیال تمام خودم شوم...
با اینکه مهندسم حسابم صفراست😁 در هندسه هم حدِّ نِصابم صفر است😒 شاعر شده ام حرف دلم را بزنم🙊 بی چشمِ شما قافیه یابم صفر است🙈
چون مورچه زير پا هلاكش كردم🐜 از جنس زباله بود خاكش كردم آزاردهنده بود تصويرش هم اين بود كه ناگهان بلاكش كردم😉📛
دلم عاشــق شدن فرمود و مــن بر حسبِ فرمانش در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش
عاشق نشوم! دل ندهم! پس به چه کوشم؟! جز عشق، دگر بهر چه کار است دل ما؟
مثل ماهی که شب از حوضچه جان می گیرد قلب من لحظه ای از تو ضربان می گیرد پیش تو دفترم از حس تغزل پرشد طبع شعرم تو که باشی جریان می گیرد
یکی اینجا دلش تنگ است؛ آنجا را نمی‌دانم...
عمر منی به مختصر چون که ز من نبود اثر زنده نمی شدم اگر از دم ِ جان فزای تو...
هر لحظه ‌ی همراهی ما خاطره ای بود اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی
شب هلاکم می‌کند اندیشهٔ غم‌های روز روز فکر محنت شب‌های تارم می‌کشد
خطی نمی‌نویسی و یادی نمی‌کنی؛ شمعی فرست عاشق شب زنده‌دار را…
دل پُر سخن و زبان ز گفتن شده لال ...
از تو فرار میکنم باز تویی مقابلم...
ویرانه ی جاوید بماند دل بی عشق آن دل شود آباد که ویرانه ی عشق است
ظاهرا هر چند چشمان تو صاف و ساده اند دستها را باطنا در دست شیطان داده اند از دل سنگی رخ زیبا عذابی بیش نیست بینوا چشم و دلم در دام تو افتاده اند سوی قلبم که برایت دم به دم آماده است تیر های عشوه ی مژگان تو آماده اند ثروت احساس را اخلاصشان کرد اختلاس چشمهایت بدتر از این قوم آقا زاده اند بافتم هفتادمن از مثنوی این حرف را درمسیر عشق چشمان تو ختم جاده اند
می بینی ام دوباره ولی روبه راه تر بی تو تمام زندگی ام دل به خواه تر محکم نشسته ام که بگویم به گوش شهر دل در کنار عقل شده سر به راه تر آنقدر زخم و طعنه به جانم رسانده ایی در خاطرات کهنه شدی پُر گناه تر اصلا مچاله میکنم آن روزگار را وقتی به نام عشق "منم" بی پناه تر هر واژه ایی پیاده نظامم شده ببین من هم کنار شعر و غزل پادشاه تر می بینی ام دوباره کمی آه می کشی می بینمت شکسته شدی روسیاه تر
گفتم کــه چیست چــاره ی بیچارگـان، بگو گفتا کـه روز و شـب همه جا " رَبّـنا " کنند
من او شدم در او شدم بیخود از آن یاهو شدم گفتا در آخر این سخن بی خود شدی حیران برو !
شب گذشته من و او، چه خواب خوبی بود در آن سیاهی شب آفتاب خوبی بود همیشه موقع دیدار او دلم می ریخت اگرچه ترس نبود، اضطراب خوبی بود گناه نیمه شب ما کلام حافظ شد گناه نیمه شب ما ثواب خوبی بود تفاُلی نزد و یک غزل برایم خواند ولی عجب غزلی! انتخاب خوبی بود "چه مستی است ندانم که رو به ما آورد" جهان به رقص در آمد... شراب خوبی بود سوال کردم از او عشق چیست؟ چشمانش سکوت ریخت برایم، جواب خوبی بود تمام شب تن او را ورق ورق خواندم غزل، سپید، ترانه، کتاب خوبی بود اگرچه شاعر آیینی ام دلش می خواست که عاشقانه بگویم، عذاب خوبی بود
آیا شده از شدت دلتنگی و غصه ... هی بغض کنی، گریه کنی، شعر بخوانی؟!
در خاطٖرم روانه شد و شب بخیر گفت گفتم که در نبود تو شب‌ها بخیر نیست فرامرز عامری
مرا که طاقت این چند روزِ دنیا نیست چگونه حوصله ی جاودانگی باشد؟!
بر زبان جاری نشد شوری که در جان داشتم ور نه با تو گفتنی های فراوان داشتم  بی تو از ناگفتنی هایی که در دل مانده بود کوه دردی بودم و سر در گریبان داشتم  -روزها- ابری که در هر سوی من گسترده بود شب به یمن ابرهای تیره، باران داشتم  سرد‌ْمهری از نگاهت سخت باور می‌شود من به چشمان تو چون خورشید، ایمان داشتم  دل به دریاها زدن، قدری جنون می‌خواست، آه بیخود از فرزانه‌ای من چشم طوفان داشتم
‌ ای ماه ترین دلخوشی روی زمینم بگذار که چشمان تو  را  سیر ببینم بگذار که بر روی  لبت شعر بکارم بگذار که در  سایه چشمت بنشینم ییلاقی چشمان تو یاغی ترمان کرد جیران من ای دلبر  قشلاق  نشینم از روز ازل بسته گیسوی تو بودم تا بوده چنین بوده و تا هست چنینم حاشا که ز چاک سر پیراهنت امشب دزدانه دو تا  میـوه ممنوعه بچینم در شهر شدم شهره به لامذهبی وکفر وقتی تو شدی مذهب و پیغنبر و دینم از برکه شیراز به صحرای نگاهت من آمده ام چشم تو  را سیر ببینم
. من را نگاه کن که دلم شعله‌ور شود بگذار در من این هیجان بیشتر شود قلبم هنوز زیر غزل لرزه‌های توست بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود من سعدی‌ام اگر تو گلستان من شوی من مولوی، سماع تو برپا اگر شود من حافظم اگر تو نگاهم کنی، اگر شیرازِ چشم‌های تو پر شور و شر شود «ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود» ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌ ‎‌‌‎‎‌‎‎